منو

جمعه, 10 فروردين 1403 - Fri 03 29 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره سه

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 3968

 هوالحق

 

در اندرون من خسته دل ندانم که کیست که من خموشم واو در فغانو در غوغاست . همه سالهای نوجوانی و جوانی را در این گفتار  اندیشه نمودم و در نهایت به یک بخش سرگشته و اواره در درون خویش رسیدم.

خب جوابی بود اما مرا قانع نکرد چرا که غوغای او ،غوغای بلاتکلیفان و سرگشتگان نبود اما نمی دانستم که چیست و شاید بهتر بگویم نمیدانستم که کیست و چه می گوید اما سخنش ،  گلایه هایش بوی اواره گی و دربدری نمی داد ولی منهم نمی فهمیدم .

سالها گذشت ابرهای تیره با بادهای خروشان باران ساز کم کم به کناری رفتند و بارانش از چشمانم سرازیر گشت ریخت و ریخت و ریخت ، و چه غلتیدنی که قطرات اشک راه خویش را از روی  صفحه سنگی دلم پیدا کردند و رفتند و انقدر رفتند که سنگ دلم صیقل شد و انقدر صیقلی شد که توانست نور گرم و درخشانی که  از وجودم به بیرون می تابید را دریافت نماید و از این بهره مندی از  نور نرم و نرم ونرمتر شد و پس از ان دیگر در او غباری نماند و صاف   و تابنده و گرم شد و توانست انچه را که او در وقت خموشی من دردرون غوغا می کند بشنود و ظبط کند و سپس بر این صفحه بر این  صفحه گرم و تابنده بنویسد با خطی زرین و زیبا  و برای همیشه در  ان ثبت شود .

او می گفت یيَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْ‌جِعِي إِلَىٰ رَ‌بِّكِ رَ‌اضِيَةً مَّرْ‌ضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي (سوره فجر آیات 27 الی 30) او چه کسی بود   که چنین زیبا و فصیح  و مطمین سخن می گفت انهم نه از ورای  اسمانها و نه از ورای سراپرده ها نه از بیرون من بلکه از درون من با  صدایی رسا و مطمین دعوت می کرد که به او بپیوندم .

او کیست  که چنین مطمین و محکم مرا صدا می کرد . در شبهای گذشته در   هنگام زمزمه کردن دعای جوشن کبیر در هر بندی از ان انگشت  اشاره ای از درون من به ان کلمات اشاره می نمود و می فرمود مرا      می گوید مگو نمیدانم او کیست ؟ من هستم با تو همراه ، همسفر  می باشم تا تو را در بازگشت به سرزمین موعودت رهنمون باشم . خدای من بزرگی نمیدانم بگویم چه هستی ؟ هر چه هستی من تو را  دوست دارم مرا بخوان می آیم و سر بر آستانت می سایم .

ادامه دارد....

 

 

 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید