منو

پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 - Thu 04 25 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره صد و شانزدهم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 3136

بسم الله الرحمن الرحیم

بطور حتم برای شما هم اتفاق افتاده یعنی هر کسی حداقل یکبار مزه آنرا چشیده وتجربه تلخ آنرا داشته است . چه چیزی را ؟ عرض کنم . در دوران بچگی تقریبا 8 ساله بودم که برای یک مراسم عروسی به شهر دیگری رفتیم در آنجا مادرم که بیمار هم بود در شرایط بسیار سختی قرار گرفت ودر بیمارستان بستری شد ومن که موقع آمدن به سفر ،پدر و مادر و مادربزرگ را در کنار خویش داشتم ،مواجه شدم با ساعاتی طولانی که دیگر هیچکدام را نداشتم ، مادر برتخت بیمارستان و مادربزرگ در پرستاری او و پدر هم تمام روز را در کنار آنها بود . در اوج خوشی و سرور جشن یکباره دیدم تنهایم . در حالی که خواهر و برادر کوچکتر از خودم را نیز در کنار داشتم .اقوام ما در آنجا بودند و از ما نگهداری می کردند ،بوقت غذا میدادند و لباسهای مارا عوض میکردند .اما رنج تنهائی و بی سرپرستی و بدون بزرگتر داشتن را نمی توانستند از بین ببرند وشاید بهتر بگویم کسی در اندیشه این تنهائی ای که من آنرا درک میکردم نبود . روزهای سختی بود هر لحظه
اش زمانی بس طولانی بود و هیچ اسباب بازی ای و یا هم کلامی ای با بچه های دیگر ،این تنهائی و بی سرپرستی را پر نمی کرد .
القصه روزها و ساعتهای تلخی بود که هنوز هم به آن می اندیشم ،کامم تلخ می شود . امشب در سر سجاده ام ودر پایان نمازم این تلخی شاید هزاران برابربیشتر و عظیم تربرجانم ریخت و همه وجودم را در بی کسی، تنهائی و نداشتن بزرگتری که به او تکیه کنم ، غوطه ور دیدم و نمیدانستم چرا؟ این احساس همچون لایه های عمیق آبها بود که من خودم را درقعر آنها می دیدمو تلاش می کردم که با دست و پا زدن لایه لایه  را بشکافم و بالا بیایم . طول کشید ولی بالاخره سراین وجود را از همه این لایه ها بدر کرده و بیرون آوردم و آنوقت بود که فهمیدم همه آدمهادر این کره خاکی در این بی کسی فرو رفته اند و برای لجبازی با این حس دست به هر عملی می زنند وشاید هم بنوعی مقابله می کنند تا بالاخره  بزرگشان ،سرپرستشانبیاید و دستشان را گرفته و اجازه ندهد ،اینهم نوعی مقابله است وعده ای هم مثل من در تاریکیهای بی کسی فرو
میروند .چون بزرگ خویش ، مولایشان ، آنکه می تواند دستشان را بگیرد و اجازه هر کاری را ندهد ،را نمی بینند . تازه اشکم سرازیر شد و خاطره کودکیم را بخاطر آوردم ،دست بدعا برداشتم و از پروردگارم درخواست نمودم که هیچ بنده ای را بدون مولا قرار مده .میدانم مولا هست اما قلب من می خواهد که مطمئن شود و ایشان را در کنار خویش ببیند . اگر پیر هم شوم باز هم سایه سر می خواهم .خدایا مرا دمی بدون مولا در دنیا رها مکن .رنج این تنهائی و بی کسی و غربت را با گرمای وجود مبارکش بزدای آمین یا رب العالمین .

دیدگاه‌ها   

 
0 #1 هاشمی 1395-05-27 07:47
سلام و درود
ممنون از دلنوشته تان که تلنگری است برای ما
نقل قول کردن
 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید