منو

جمعه, 31 فروردين 1403 - Fri 04 19 2024

A+ A A-

نگاهی به کوزه های در بسته درون

بسم الله الرحمن الرحیم

اونوقتها که خیلی کوچیک بودم تو وقت سرخوشی ، خوشحالی، یا وقت دلخوری از دیگران که اوقاتم خیلی تلخ می شد می رفتم توی حیاط، دور باغچه های چارگوش که پر بود از گلهای لاله عباسی و گل میمون، تو حیاط آجر فرشمون می چرخیدم، می چرخیدم، می چرخیدم و می خوندم، کاش پروانه بودم می پریدم، به هر جایی به هر کویی به هر برگی نگاهی کرده و قطره ای شبنم میچشیدم، با این خوندن که معمولاً توی دلم آوازی بود و در بیرون سکوتی محض، در حال چرخش بودم همیشه آرزو می کردم که می توانستم مثل پروانه ها که روی گلهای لاله عباسی می نشستند و پرواز می کردند به همه جا سر بزنم آخه برام سؤال بود که آیا پروانه از این همه جابجایی خسته نمیشه، اگه تشنه یا گرسنه بود بعد از قدری جنب و جوش می بایستی آروم می گرفت، چرا که دیگه سیر شده بود، یه روز از مادربزرگم پرسیدم، اون به من گفته ننه جون پروانه ها مثل پستچی اند، دائم مأمورن که حرفهای گلها و برگها رو به هم برسونن، اگه آروم بشینن که دیگه گلها با هم نمی تونن سخن بگن، کلامش منو قانع نکرد ولی سبب شد که صبر کنم تا روزی بیشتر بدونم،
امروز به امام رضا فکرمی کردم، چون روز میلادشون بود، سؤال بچه گی هامو ازشون پرسیدم، پرده ای از جلوی چشماتم کنار رفت، دیدم تو هر برگ سبز درختی یا بوته ای تو هر گلبرگ گلی، چیزای زیبا و کوچکی مثل کوزه های قدیمی وجود داره که قدیما تو این کوزه ها مادرها و مادربزرگها مربا های خوشمزه می ریختند، درش رو با پارچه ای که نخی یا کشی به دورش می بستن، می پوشوندن، کوزه ها به رنگهای سبز و آبی خوشرنگی بودن، کوزه های درون گلها هم چنین بودند، پروانه با نشستن روی گلها آروم پارچه روی کوزه رو برمی داشت و به دشت می برد، در هر گلی کوزه های بیشماری وجود داشت هر کوزه برای خود آوازی و کلامی داشت که وقتی سرش برداشته می شد به صدا در آمده و انچه رو که در خودش داشت به گوش همه عالم هستی می رسوند، هرکس که آماده شنیدن بود می شنید و موجودات کوچکی چون زنبورهای عسل نیز بر سر این کوزه ها نشسته و مقداری از شیره های گوارای آنها را نوشیده و به کندو برده تا عسل شود، صحنه بسیار زیبایی بود از ذوق نمی دانستم چه بگویم، فقط بریده بریده گفتم: "مولای من" آیا می شود من هم مثل پروانه باشم و خدمت کنم؟ گرچه عمرش کوتاه است ولی خدمتش زیباست، من این خدمت را با عمر کوتاه از جان و دل می پذیرم در پی درخواستم همه چیز پیش چشمانم به رقص آمد و جنبید تا محو شد و فضای دیگری بوجود آمد، اینبار قلب آدمها را دیدم، نه آن تکه گوشت که پر از خون و دریچه و پمپاژ و دریچه است، بلکه قلب واقعی آدمها را دیدم و چقدر عجیب که قلبها مملو از کوزه های قشنگ سبز و آبی سرپوشیده بود که نمی توانستم از آنها چیزی بفهمم، حیران نگاه می کردم، یکباره خود را دیدم که به نرمی پرواز پروانه ها حرکت می کردم و با زدن انگشت کوچکی بر در هر کوزه ای پارچه درش را برمی داشتم و آنوقت بود که عجیبترین صحنه ها رامشاهده نمودم چون بعضی ازکوزه ها مملو از مهر بود پر از عشق بود بعضی ها مملو از وفا و صفا بود کوزه ای دوستی را درخویش داشت، کوزه ی دیگر راستی و درستی را محافظ بود و کوزه ای علم و حکمت را درخویش داشت، کوزه ای ابزار اگاهی به جهان هستی را حمل می نمود، خلاصه هنگامه ای بود وقتی که پارچه های پوشاننده آنها را بر می داشتم آنقدر زیبایی می دیدم، که آرزو کردم آنقدر عمر داشته باشم تا یکایک آدمها را سر زده و از محتوای کوزه هایشان مطلع و بهره مند شوم، دیگر عمر پروانه ای نمی خواستم، یکباره قلبهایی را نشانم دادند که کوزه هایش سیاه و بدرنگ بود، البته کوزه های زیبا هم داشتند که در کنار کوزه های سیاه در حال تغییر رنگ دادن بودند، از آنها خوف کردم، اما نیرویی دست مرا نیز به سوی آنها برد، در کوزه ها را یک یک برداشت، خدای من در یکی تلخی و نفرت و کینه محصور بود، در دیگری نفاق بیداد می کرد، در آن یکی دروغ، در آن دیگری غیبت، عاقبت تهمت مملو بود، وای کوزه خودخواهی، کوزه حسد، کوزه برتری طلبی، چه خبر یود، با برداشتن در آنها بوی ناخوشایندشان فضایم را پر کرد، می خواستم از آنجا فرار کنم اما نیرویی مرا میخکوب کرد، فهمیدم تمام نشده و باید مشاهده کنم، کوزه های سیاه به بیرون ریختند، خود را خالی کردند، هرچه خالی تر می شدند، بویشان کمتر و رنگشان روشن تر می گشت و کوزه هایی که در حال تغییر رنگ دادن بودند خوشحال به رنگ اولیه خود برگشتند و هر آنچه که درخود حفظ کرده بودند به جهان هستی عرضه کردند، سؤال کردم آن همه سیاهی فضای عالم را سیاه و متعفن می کنند بهتر نبود که دربسته بمانند؟ یکباره ملائکی با بالهای بسیار زیبا و درخشنده را دیدم که تورهایی در دست داشتند، بال زنان سیاهیها و بوهای ناخوشایند را در تورهای خویش صید کرده و حبس نمودند و در وقت رفتن همراه خویش بردند، چقدر قشنگ بود، دوباره خود را دیدم که پروانه وار می چرخیدم به برداشتن پارچه های بسته شده بر در کوزه ها مشغولم، فهمیدم که وظیفه من و هر کس دیگری که آگاه شود آنست که از روی قلبها و افکار انسانهای دیگر پرده بردارد تا همه از قید اسارت زشتیها آزاد شده و پخش کننده خوبیها و محبتها و عشقهای فراوان به عالم هستی شوند، از عالم خویش خارج گشتم، خدای خویش را سجده نمودم که امامی به این رئوفی و مهربانی بر ما عطا فرموده که چنین زیبا در روز میلادشان پرده از روی ابهات و ناآگاهیهای من برداشتند که بطور حتم آدمهای بیشمار دیگری نیز در چنین روزی به این فیض نائل گشتند، سپاس خدای من....، پابوس خاک پایتان یا ضامن آهو.... 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید