منو

پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 - Thu 04 25 2024

A+ A A-

حال من و دنیا و زمین خوب نیست، چه کنیم؟حتما راهی هست

بسم الله الرحمن الرحیم

دوستی برای من یک سخنرانی از آقای پناهیان فرستاده بود ، گوش میکردم . ایشان میگفت : در قرآن خداوند میفرمایند: بندگان شکور بسیار اندکند . ایشان از شادی بندگان در نگاه به نعمتهایی که خداوند عطا فرموده حرف میزد . مدتی به کلامش فکر کردم . در ذهنم به همه آدمهایی که در اطرافم میشناختم نگاه کردم ، به یک نکته خیلی عجیبی رسیدم . خیلی وقت است که در اطرافم به افرادی که خنده هایی سرشار از لذت بکنند برنخوردم منظورم قهقهه نیست ولی حتی اگر لبخند میزند آن لبخند یک شیرینی شادی همراهش هست که یک شادی وصف ناشدنی است . آدمها خنده هایشان هم مثل تعارفاتشان کلیشه ای شده . دیدید یک سری تعارفها کلیشه ای است ؟ سلام علیکم . حال شما خوبه ؟ متشکرم ، قربان شما . حتی قربان شما را میگوید ، عمق ندارد . پس چرا به من میگویی قربان شما ؟ واقعی است ؟ نه دروغ میگوید . کلیشه ای و اجباری شده فقط به رسم ادب به گفته های بقیه می خندند و در این حالت وقتی خنده می آید چون به رسم ادب بوده فوری هم گل لبخند از روی لبهایش جمع میشود . چرا ؟ علت دارد چون این گلِ خنده ها باید ریشه داشته باشد . اگر گلی ریشه نداشته باشد زود پلاسیده میشود باید ریشه داشته باشد . این گل ِخنده حتما ریشه اش توی قلب است و توی قلب اصلا ریشه ای وجود ندارد. درحالیکه زمان بچگی ما خانمهای همسایه از یک پیرمردی که با الاغ وسیله توی کوچه می آورد و داد میزد : "شنگ ، یونجه است . بیا بخور سلامتی می آورد ". یکی میدوید از آن شنگ یا یونجه میخرید به خانه می آورد کنار آن حوض سیمانی زیر شیر آب می شست . بعد خانمهای همسایه را هم صدا میکرد . آن یکی نمک می آورد این یکی ظرف سرکه خانگی می آورد حیاط آجر فرش بود ، کنار باغچه فرش هم نمی انداختند ، می نشستند روی زمین کیف میکردند خنده هایی میکردند . میخوردند و میخندیدند . بعد جالب بود وقتی از جایشان بلند میشدند تا هرکدام به اتاقهایشان برسند و وارد اتاقهایشان بشوند هنوز صدای خنده هایشان بگوش میرسید . راستی چرا ؟
آن روزها با وجود اینکه زندگیها محدود بود امکانات رفاهی وجود نداشت . جارو برقی و ماشین لباسشویی و ظرفشویی و فر برقی و سولار و این قصه ها توی خانه ها نبود گاز هم نبود . مگر معدود خانه هایی که از لحاظ مالی خیلی بالا بودند. اما مردم میتوانستند گلهای خنده را روی لبهایشان شکوفا کنند . قلب خودشان و دیگران را از شادی سیراب کنند . اما امروز در نیازمند ترین خانه ها که پایتان را بگذارید یک جارو برقی عهد بوق هنوز هست . گاهی اوقات یک ماشین لباسشویی 2 قلو باز هست . یعنی یک حداقلهایی وجود دارد . درصد بالاتری از رفاه را دارند . درمیان مردم از آن خنده های عمیق هیچ خبری نیست . چه اتفاقی افتاده ؟ نباید اینها را آسیب شناسی کنیم ؟ نباید علتهایش را پیدا کنیم و بدنبال رفعش باشیم تا دیر نشده ؟ میدانید دیر نشده یعنی چه ؟ یعنی خیلی زود صاحب یک جامعه جوان که دوران افولش را و عملا پیریش را دارد طی میکند خواهیم شد . این مبحث را همینجا نگه داریم . میخواهم وارد یک مبحث دیگر بشوم .
دقت کنید : روز گذشته از خواب که بیدار شدم مادرم گفت : یک خوابی دیدم از یک شخصیتی که ازدوره کودکی مان بخاطر داشتیم ،بعد از یک ساعت پدرم زنگ زد گفت : عجیب است من هم همین خواب را دیدم . خندیدم گفتم زن و شوهر باهم مسابقه گذاشتند بعد از یکی دو ساعت دیدم عجب ! اینجا کجاست من هی میروم و برمیگردم ؟ خوب که نگاه میکردم دیدم که در طول روز بخشی از وجود من دارد در دوره کودکیم سیر میکند . هی میرود به کودکیم یک چیزهایی را نگاه میکند برمیگردد . در حالیکه من اصولا علاقه ای به اینکه نگاه به گذشته کنم ندارم . من دیگر به جوانیم هم نگاه نمیکنم . جوانی یک دوره بود تمام شد به چیزی که نمیتوانم برگردانم دیگر نگاه نمیکنم . به چه دردم میخورد نگاه کنم ؟ با این روحیه من هی میرفتم به کودکی و برمیگشتم . فهمیدم عملا یک نکته ای را باید جستجو و پیدا کنم . دردوره کودکی ما میرفتیم پشت بام میخوابیدیم در حالیکه دور تا دور رختخوابهای ما را مادر طناب کشی میکرد . ملافه سفید وصل میکرد . ما داخل رختخوابهایمان میخوابیدیم وقتی کمی باد می آمد این حفاظ سفید پرده ها تکان میخورد یک حالت رویایی قشنگی داشت آدم حظ میکرد و در آن حالت که من دراز میکشیدم چنان من را در خودش میگرفت و آرام آرام با این پرده ها تکان میداد انگار یک گهواره من را تکان میدهد . توی شبهای پرستاره در رختخواب دراز می کشیدم عادت جالبی بود یکی یکی از ستاره های نورانی بالای سرم توی آسمان خواهش میکردم بیاین پایین . میگفتم تورا به خدا بیا پایین ، جان من بیا پایین . می آمدند و سر انگشتم می نشستند . کسی این را باور میکند ؟ تا من با آنها بازی کنم . من آنها را بالا و پایین می انداختم و آرام آرام و ریز ریز می خندیدم که کسی نفهمد .
خنده شاد ستاره ها را هم تماشا می کردم . حتی گاهی اوقات با بعضی از آنها که درشت تر بودند حرف هم می زدم و از آنها جواب هم می شنیدم ، نمی توانید باور کنید چون تجربه نکردید . این بازی ها و گفتگوها را اگر قرار باشد که یک روزی بنویسم حتماً یک کتاب شیرین خواهد بود . و اگر این کتاب را بنویسم به بچه های بعد از خودم آموزش خیال بازی می دهد ؛ خیال بافی نه ، خیال بازی . به جای موبایل بازی به این ها آموزش خیال بازی می دهد تا از انرژی های کهکشانی استفاده کنند و انرژی بگیرند به جای ارتعاشات مخرب اینترنتی . القصه : پاییز که می رسید و می خواست سرما شروع شود و سرمای پاییز بدن را می گزید ، یک روزهایی بود که من پشت پنجره می ایستادم به حیاط نگاه می کردم ، مامانم با خانم های همسایه آن گاریچی که گلوله های خاک زغال را برای زیر کرسی آورده بود ، تحویل می گرفتند و می بردند داخل انباری داخل حیاط می گذاشتند که باران می آید خیس نشوند در حالی دستهایشان از سرما سرخ شده بود . همان موقع من پشت پنجره به خدا این طوری می گفتم : خدایا ! دستهای من خیلی گرم است ، گرمای دستهای من را بگیر به دستهای مادرم برسان تا کمی دستهایش گرم شود . کمی بعد دستهایم چنان یخ می کرد که مجبور می شدم آنها را زیر بغلم بگذارم . وقتی یکی کمی بزرگ شدم پا به مدرسه گذاشتم ، آرام آرام بازی هایم با ستاره ها دیگر ممکن نشد انگار ستاره ها با من قهر کرده بودند شاید هم چون یک مرتبه سر کلاس به معلمم که آمد سر کلاس و گفت از تابستانتان بگویید ، من هم با شوق و ذوق فراوان دویدم آن جلو تا از خاطرات تابستانم بگویم . بازی با ستاره ها را برای معلم و شاگردان کلاسمان تعریف کردم و او در آخر با کمال بی رحمی مرا جلوی بچه ها تمسخر کرد و گفت : یک هم چنین چیزی نمی شود ، دیگر نگو ، مردم فکر می کنند تو دیوانه ای ، این جواب او بود . من هم دیگر نتوانستم ستاره ها را دعوت کنم ، با آنها بازی و گفتگو کنم . کم کم باور کردم اگر آن نمی شود فرستادن گرمای دستم برای مادرم هم حتماً یک توهم بوده است ، دیگر نتوانستم این کار را هم انجام بدهم ، اما حرفش را نزدم ترسیدم اگر این را هم بگویم به من بگویند که تو دیوانه ای . ناراحت بودم چون کودکی ام را و اتفاقاتی که در کودکی ام افتاده بود را باور داشتم همان طور که امروز باور دارم . ستاره ها را نوک انگشتم تکان می دادم ، خیلی ناراحت بودم چون کودکی و باورهایم را دوست داشتم و باور می کردم که این ها اتفاق افتاده و نمی توانستم قبول کنم که این ها فقط دروغی ساخته فکر من است . حرفهای معلمم را هم نمی توانستم دروغ بدانم و بگویم او دروغ می گوید چون معلم را بزرگتر از خودم یک موجود بسیار بزرگ می دیدم . سرگردان بودم ، خیلی سرگردان بودم . باز بزرگتر شدم تصمیم گرفتم هر چه را که می تواند این دو تا چشم ببیند آن را قبول کنم و لاغیر ، غیر از این راهی نداشتم . بزرگتر شدم ، من همیشه در زندگی نگاهم با گذشت و ایثارگری همراه بوده است . اگر در مدرسه سر یک نمیکت دعوا می شد ، آن کسی که همیشه عقب می آمد و می گفت من می روم میز آخر ، تو این جا بنشین ، من بودم در حالی که خیلی از مواقع بچه هایی که در آن کلاس بودند از من خیلی بلندتر بودند ولی این نگاهم بود . به طبع خیلی از مسائل و حوادث را با نگاه خودم تعبیر و تفسیر کردم و با آن رفتار کردم . در انتها ، برخوردهای روبرویم مثل مشتی آمد و در سینه ام خورد . باز هم شد سرگردانی ، خدایا چکار کنم ؟ بزرگ شدم و بزرگ شدم و بزرگتر ، با عالمی مقداری فراتر از زمین آشنا شدم ؛ اولش ترسیدم چون من بچگی ام را دیده بودم و معلمم به من گفت :دیگر نگویی به تو می گویند دیوانه . حالا یک چیزهایی را می بینم که اگر به هر کسی بگویم قطعاً دیوانه هستم و باید مرا تیمارستان ببرند . بعد کنجکاو شدم ، پنج سالی طول کشید تا بپذیرم که واقعاً یک خبری هست بعد از آن کار من جستجو شد تا بطور کامل قبول کنم حقیقتی فراتر از آنچه می دانستم وجود دارد . هر سه دوره را با هم بررسی کردم : در کودکی باورهایم شفاف بود ، سالم بود ، بی غل و غش بود به همین دلیل آن بخش حقیقت دنیا بر من مکشوف بود و می توانستم آن را کشف کنم و از آن بهره ببرم . شاید اگر آن حالت را برایم تقویت می کردند از همان کودکی می توانستم برای خودم و دیگران یک امکان خوب و مؤثر باشم ولی کسی حالم را نفهمید . بزرگتر شدم معلم و دیگر افراد سر راهم باورهایم را تخریب کردند ، نه تنها رشد نکرد ، سرکوب هم شد . در جوانی متوجه شدم همیشه دیده های عینی در موضوعات مختلف نمی تواند حقیقتی در بر داشته باشد باز هم باورم ضعیف تر شد چون دیدم من یک طور دیگر نگاه می کنم در حالی که یک طور دیگر اتفاق می افتد . اگر خدایم به دادم نرسیده بود شاید تا پایان عمر در این سردرگمی می ماندم اما آنچه را که تجربه کردم سبب شد که پی ببرم : عامل قوی و اصلی در به ثمر رساندن هر مسئولیتی ، هر فکری ، هر خواسته ای باور کردن آن موضوع است ، که چه ؟ که آن موضوع حقیقی است ، می تواند محقق بشود فقط باید تلاش کرد و دانست که نتیجه حتمی است . اگر امروز مردم شاد نیستند ، اگر گل خنده در دلهایشان ریشه ندارد به دلیل آن است که فراموش کردند خنده وقتی بوجود می آید که تو فهمیده باشی آنچه را که در دست داری واقعی است و از آن تو می باشد و از ذوق این باور محکم ، بخندی تا مراتب قدر شناسی ات را به خدایی که تو را آفریده و نعمت داده ، اِبراز کنی که اِبراز قدر شناسی هم خودش نهال تازه ای را در دل آدمی می کارد و بارور می کند . تا دیگر نعماتی را که داری و نقماتی ، غصه ها و سختی ها و نداشتن هایی را که به تو نداده ببینی و هر دَم شادی ات و قدر شناسی ات افزون شود . بیاییم برای این که حالمان خوب شود از این به بعد وقتی به هم می رسیم از آنچه که سالم است ، بهره دهی خوب در جسممان دارد حرف بزنیم . زانوهایم درد می کند ، اذیت می کند ولی قلبم خوب کار می کند . الهی شکر یک روزی ریه هایم هوا را خیلی کم در خودش نگه می داشت امروز خیلی خوب نگه می دارد . الحمدلله "خر را با خور می خورم ، مُرده را با گور "شکم درد هم نمی کنم . به جای این که بگویم آی کمرم همیشه درد می کند ، گردنم درد می کند ، مفلوج است ، پایم درد می کند . الهی شکر ، آن قدر پاهایم یاری دارد من را از بالا بیاورد پایین و دوباره برگردم بالا . بیاییم برای این که حالمان خوب شود از این به بعد وقتی به هم می رسیم از آنچه که سالم است بهره دهی خوب در جسممان دارد حرف بزنیم تا افزون بشود . از بیماری ها ، دردها ، نبودن سلامتی و شادی دیگر حرفی نزنیم تا دردها و سختی ها نتوانند نجومی رشد کنند مثل حقوق یک عده ای ؛ فربه نشوند که ما را خفه کنند . بیاییم از نعمتهای دسته جمعی که خدا برای آدم ها قرار داده مثل جنگل ها ، دریاها ، حیوانات مختلف که هر کدام منشأ خیر و برکت برای آدم هستند حرف بزنیم . یک روزی عکس بلدرچین قصه لانه هایش را در کتاب دبستان می دیدیم اما امروز مزرعه های بلدرچین ، هزار تا و سه هزار تا در حال پرورش ، شما برو و بگو که صد تا بلدرچین می خواهم ، سَر می برُد و پرهایش را هم می گیرد و تازه تحویلت می دهد ، این ها نعمت است . بیاییم از آن نعمت های دسته جمعی که همه از آن ها بهره می برند فکر کنیم و در موردش حرف بزنیم تا زیاد بشوند . فلان مزرعه سه هزار تا بلدرچین دارد بلکه دفعه بعد که من می روم بشود 3500 تا . از فرهنگ نبودن ها ، خشک شدن ها ، تاراج کردن ها ، دزدی ها ، بد طینتی ها و...... حرف نزنیم تا بلکه بتوانیم جلوی رشد آنها را بگیریم . شما می خواهید این ها را بال و پر بدهید زیاد شوند ؟ آخر چه کاری است ! حال مردم امروز مثل مجنونی شده که سینه آفتاب نشسته و دائماً خودش را جستجو می کند و هر چه زیر ناخنش بیاید می کَنَد ، جوش است ، زخم است ..... هر چه باشد چون نمی فهمد ، می کَنَد . وقتی این ها تمام بشود نوبت می رسد به موهایش ، می کَنَد ؛ بعد می رسد به ابروهایش ، می کَنَد ؛ بعد می رسد به مژه هایش ، این ها را هم می کَنَد . بالعکس آن برای داشتن مژه های بلندی که چشم هایتان را حفظ می کند خوشحال باشید و شاکر . در حالی که اگر شکر این مژه ها را نکنید انگار اصلاً مژه ندارید . اگر موهایت را دست نکشی و شکرش را نکنی انگار تو اصلاً مو نداری ؛ دقت کردید ؟ حال دنیا ، حال زمین در نتیجه حال ما خوب نیست ، اصلاً خوب نیست . بیاییم این سِیر را بر عکس کنیم و هیچ کسی در این راستا نمی تواند کمک کند ، الاّ خودمان . بیاییم از خودمان شروع کنیم تا بتوانیم به حال خوب دنیا برسیم.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید