منو

شنبه, 01 ارديبهشت 1403 - Sat 04 20 2024

A+ A A-

دوست من الان کجایی ؟بخش دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

آیا به خاطر دارید قبل از ماه رمضان گفتگویی داشتیم که عرض کردم چندین سال بود تلاش می نمودم دیگر در پهنه وسیع دنیا فقط قدم نزنم، از دامنه این کوه بلند برای بالا رفتن مدد بجویم، در ابتدا که دامنه خیلی شیب ندارد بالا رفتن راحت است ولی هرچه بیشتر ادامه می دادم متوجه سنگینی کوله باری که با خودم حمل می کردم شدم، بر حسب هدایت الهی، در مسیرم دریافتم که باید کوله را سبک کنم، خوب یا بد، آخر وقتی ما می گوئیم "سبک کنیم" یعنی هرچه بد است بریزیم پائین، خوب یا بد، زشت یا زیبا، خوشایند یا ناخوشایند، یک یک بسته هایم را بازبینی کردم و از کوله ام خارج کردم و یک گوشه ای مخفی کردم، به راهم ادامه دادم، شادمان رفتم و رفتم تا به آن نقطه قله یا نقطه عطف رسیدم، انتخاب من از اول این بود، چون با آگاهی بالا رفتم وقتی به نقطه عطف می رسم این نقطه عطف یک منحنی دارد می آید پائین و بالعکس یک منحنی دارد می رود بالا، و من ترجیحم بر این بود که در بالارونده بالا بروم ، در آن پائین آمدنی پائین نیایم، اما در کمال تعجب وقتی به آن نقطه رسیدم متوجه طنابهای خیلی نازک ولی خیلی محکمی شدم که پاهایم را بهم پیچیده بود، اشکهایم سرازیر شد خداوند نیاورد روزی را که آدم با آگاهی به نقطه ای برسد و بعد خودش را در تنگنا ببیند، اشک خیلی داغ و سوزان است، از آتش جهنم سوزانتر است، تجربه سختی بود اشکهایم سرازیر شد، هدایتگر الهی مرا به مسیر آمده هدایت کرد، گفت برگرد، هیچ توضیحی هم نداد چرا برگرد، فقط گفت برگرد، نگفت آن دیگری را برگرد، گفت همین را برگرد، در برگشت متوجه شدم آنچه را که مخفی کرده ام از مخفی گاهها خارج شده اند، قد علم کرده اند، در پشت سر من رقص می کنند و بالا پائین می پَرَند، اینبار هر کدامشان را صبری کردم با روراستی زیادی همه زوایای آن ماجرا را نگاه کردم در بعضی موارد صَرف زمان کم و در بعضیها خیلی بیشتر شروع کردم به حل کردن، می پرسید حل کردن چطور است؟ روشنش می کنید خاک نمی ریزید رویش، نگاهش می کنید روشنش می کنید، بو می دهد بویش را می کشید، بد شکل است، بد شکلیش را نگاه می کنید و هر چیز دیگر، شروع کردم به حل کردن چرا؟ برای اینکه دیگر نیاز به مخفی کردن نداشته باشم، آنموقع آن زیر قایمش کردم برای اینکه باید مخفی می شد، چون حل نشده بود، من خودم جدا کرده بودم گفتم برو آن زیر بمان، اما فهمیدم فایده ندارد، بهتر بگویم همه قصه هایم را بازخوانی کردم، یادتان است راجع به قصه ها گفتم؟ همه قصه ها را شروع کردم بازخوانی کردن، به بعضی از قصه ها، چون ایندفعه اونها تعریف می کردند و من گوش می کردم، به بعضی از قصه ها گوش کردم، با بعضی از قصه ها خندیدم، با بعضی از قصه ها گریه کردم، اشک ریختم، در بعضی از قصه ها دلداریشان دادم، درست می شود، عیبی ندارد، در بعضی از قصه ها همدردی طلب کردم، اما یک کار مهم را دیگر نکردم، خوب دقت کنید، " قضاوت نکردم " در هیچ کدامشان اگر اینجور شده تقصیر فلانی بود، فلانی اگر اینجوری نبود من اینجوری نمیکردم، از این کارها نکردم، گریه کردم، خندیدم، دلداری دادم، عیبی ندارد تلاش می کنم غیر از این بشود، اما قضاوت نکردم، برای هیچکدام از این قصه ها میز محاکمه تشکیل ندادم، یک میز محاکمه ای تا حکمی جاری کنم، فقط نگاه کردم که اینها فقط اتفاق افتاده و بعد به این نتیجه رسیدم، خودت را به این در و آن در نزن، شاید باید این اتفاق می افتاد، غیر از این نمی توانست بشود، شاید هم اصلاً لازم بود من قصه پرداز این ماجرا بشوم تا یک درسی را یاد بگیرم، و یا در جایی درسی را به دیگران بدهم، نمیدانم، خلاف است دروغ است من میدانم، امروز ، اینها را هم می دانم، چند روز پیش در مطب طب سوزنی خانم دکتر آمدند به کف پاهای من درست وسط کف پایم سوزن بزنند، یک خانمی را قبل از من سوزن زده بودند در تخت کناری پرده ای هم بین ما بود، خانم دکتر که سراغ من آمد به من می گفت تک سرفه کن بعد سوزن را می زد کف پایم، روی انگشتان پاهایم، روی انتهای بند انگشتانم، بعد همان انگشتانم را هم از زیر سوزن می زد، خیلی درد داشت، همینطور که می زد آن خانم گفت ببین خانم دکتر مال منو چقدر سخت زدید، اصلاً این خانم صدایش در نمی آید، دیدم من این درد را باید تحمل کنم تا او درس بگیرد، چون خانم دکتر به او گفت این آخرین پوینت است که ما می زنیم و این را به هرکسی نمی زنیم، چون فریادش آسمان می رود، گفت نه، از کنار پرده مرا نگاه کرد، من هم لبخند می زدم، گفت پس چرا این خانم صدایش در نمی آید؟ گفتم برای چه صدایم در بیاید؟ من آنجا دیدم که قصه ای که در آن افتادم، تحمل دردی که می کنم باید درسی را بدهم در کنارش یک درس هم بگیرم، چقدر خدا توفیق داده صبرم بالاست، این توفیق است به سادگی به هرکسی داده نمی شود، هم درسی را دادم و هم درسی را گرفتم، حالا خیلی مسئله مهم است به آن توجه کنید، چقدر خوشحالم که در زمان حاضر به دانستن آنها رسیدم چون در بُرهه ای از تاریخ جهان هستی قدم گذارده ایم که بالاجبار زمان رویارو شدن با تمام قصه های پشت سر فرا رسیده، کسانیکه از قبل افتان و خیزان این مسیر را طی کردند و در عرصه نور به نقطه روبرو شدن با قصه های زندگیشان و درک صحیح از آنها رسیده اند خوشبختند، دقت کنید خوشبخت هستند چون دانایی خوشبختی می آورد، نه آنکه خوشبختند چون سختی ندارند، الان وارد مقوله خوشبختی نمی شوم، همین قدر بدانید صفحه دواری ست، کسانیکه خود را به این مرکز صفحه دوار، بسیار نزدیک کردند، تصور کنید میز من یک صفحه دوار کامل و در حال چرخیدن، این هم مرکز است در وسطش، از اینجا یکی یکی وارد چرخش شده اند در عرصه حیاط، آنهایی که به این نقطه مرکز فاصله شان را خیلی نزدیک کردند، چرخش کمتری می کنند، چون دایره ای که می چرخند کوچکتر است و چون چرخش کمتریست سریعتر به سمت مرحله بعدی پرتاب می شوند، عبور می کنند، دقت کنید پرتاب می شوند، نه اینکه پرواز کنند، این سخت است ولی ارزشش را دارد، کسانیکه تازه می خواهند به صفحه دوار وارد بشوند کارشان سنگین است چون در این دایره مسیر طولانی تری را باید بچرخند کسی که از مرکز دور است، یک دایره بزرگ را باید بچرخد و کسی که نزدیک به مرکز است یک دایره کوچکتر را می گردد، کسانیکه تازه می خواهند به صفحه دوار وارد شوند کارشان سنگین است چون در این دایره مسیر طولانی تری را باید بچرخند و مسائلشان را حل و فصل کنند، طبیعتاً زمان بیشتری را لازم دارند، یک مثال زیبا بزنم برای آنهایی که حج رفته اند کاملاً ملموس است و قابل درک است، آنهایی که موقع طواف به دور خانه خدا نزدیکترند متراژ کمتری را در چرخش خواهند داشت اما فشار چند برابری را تحمل می کنند، چون در این دایره کوچک متراژ کم است آدمها زیادند، فشردگی آدمها بیشتر است اما زودتر به مقصود یعنی پایان طواف خانه خدا می رسند، کسانیکه در حلقه های دورتری از خانه خدا می چرخند مسافت چند برابری را طی می کنند اما فشار کمتری هم وجود دارد، شاید اینطور بنظر بیاید، جوان است می گوید چه بهتر فشار کمتر راه رفتن بیشتر، اما یک خطر عجیب وجود دارد، چون فشاری نیست که در آن فشار مانده باشید هنگام چرخیدن یکباره از قبل از پایان طواف،ازآن گردونه خارج می شوید ،می گوید هفت دور را می چرخم، شما نرفتید بیرون اما آن چیزی که به دور این خانه می چرخید قلبتان بود او رفت چون فشار نداشتید زمان طولانی هم یکنواخت باید راه می رفتید، باید آدمها را هم نگاه می کردید این چرا این ریختی ست، اون چرا شکل دیگریست، اینها چرا حجابشان اینجور است؟ آنها چرا بیرون ایستاده اند؟ اینها چه دیوانه ای هستند؟ خوب کمی عقب تر راه بروید بگذارید اینقدر فشار بهتان نیاید خطر بیرون رفتن از آن صفحه دوار بسیار است، به کلام پروردگار آدمی بسی فراموشکار است، فراموش می کند در این دایره چرخنده جهت چه چیزی آمده؟ پس امکان خروج از گردش دوار بسیار زیاد خواهد بود، الغرض نمی دانم هرکدام از شما با قصه هایتان چه کردید؟ اما می دانم روزهای خیلی مهمی پیش رویمان خواهد بود، دیروز و امروز چند بار دعوا کردید؟ با چه کسانی اوقات تلخی کردید و ندانستید چرا؟ که خوب بود نمی کردید، روزهای خیلی مهمی دارد می گذرد و تند و تند به زیر پای ما می آید و ما قرار است از آن عبور کنیم، حواستان را جمع کنید، من وظیفه ام گفتن است، نه نگه داشتن شما، نه چرخاندن شما، نه عبور دادن شما به عهده من است، من فقط آنچه را که می بینم و می فهمم برای شما به ارمغان می آورم.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید