منو

جمعه, 10 فروردين 1403 - Fri 03 29 2024

A+ A A-

چگونه با افکار مخبر ذهن مقابله کنیم؟

بسم‌الله الرحمن الرحيم

چند روز پیش وضو گرفتم، برخلاف همیشه که از تماس مهربانانه آب با پوستم لذت می برم و از آب قدردانی می نمایم، که هست و برای من هست و مرا نوازش می نماید اینبار حتی وجود آب را که به صورتم و به دستهایم ریختم و سپس فرق سر و روی پاهایم را دست کشیدم اصلاً حس نکردم، البته آنموقع متوجه اش نشدم، بعد فهمیدم، در چه اندیشه ای بودم؟ به یاد نیاوردم هرچه بود مرا ربوده بود، با خودش برده بود، فقط از دستم رفت، به صندلی نشسته و نمازم را آغاز کردم، حرف زدم، گفتم و گفتم و گفتم، اما نفهمیدم چه گفتم، به خودم آمدم و دیدم ذهنم اتوبان پرتردد و شلوغی شده، می آیند و می روند حتی بوق هم می زنند چراغ هم می دهند ولی می آیند و می روند و مرا به خود جذب می نمایند اما اتفاق مهمی که افتاده بود من هیچکدام را به خاطر نمی آوردم فقط شلوغی را حس می کردم، لحظه ای اندیشیدم نمازم را بشکنم و دوباره شروع کنم اما خدایی را که در محضرش به راز و نیازش نشسته بودم ناظر بر این جاده پر هیاهو و پر تردد ذهن خویش دیدم، قلبم گفت کجا را بهتر از این لحظه می یابی که محیطی امن، مسیری بی دردسر برای انباشته های ذهنیت داشته باشی آنها را ببینی، گذشتنشان را به تماشا بنشینی و آسیب نبینی، یا همسفر آنها نشوی، قلبم راست می گفت، خلوتگه راز را برایم مهیا نموده بودند تا بفهمم که اینها جز وهم و گمانی بیش نیستند چون در عرصه حقیقت فقط آنهایی که حقیقی هستند می مانند، بقیه که جز توَهم و خیال چیزی نیستند می روند و گم می شوند و من در امنیت و آرامش خالص از اینهمه تجمع افکار در راز و نیازی عاشقانه خارج می شوم و دوباره قدم به دنیایی پر از این قصه ها می گذارم، پر از انرژی وآماده برای عرصه پر دردسر و سخت زندگی دنیایی، قبلاً هم بارها اتفاق افتاده بود که در میان نماز افکاری به سراغم آمدند و به سختی آنها را پس زدم و پس از اتمام نماز شرمنده و سرافکنده از این راز و نیاز پر از خلط و تاریکی باقی ماندم و بارها حتی اقدام به خواندن نمازی دوباره کردم، ولی عرق شرمساریم خشک نشد، اما اینبار حضرت دوست به گونه ای دیگر مرا مورد لطف قرار فرمود، به من فهماند که تو را دعوت کردم هر روز در دفعات با من قراری داری بیا و بنشین حرف بزن، من خالق توهستم و میدانم ذهنت چون گنجشکان بازیگوش از شاخه ای به شاخه ای دیگر می پَرَد، اگر جایی برای دیدنش و پَر دادنش تا فرو رفتن در سایه ها غیر قابل رؤیت نداشته باشی خیلی زود فرسوده می شوی و قادر به رسیدن و آگاهی ناب نخواهی بود، من همیشه تو را می بینم تو را می فهمم، اما تو از دیدن و حس کردن همیشگی من غافلی در حالیکه سخت به من نیاز داری، بیا و نگران افکار سرگردانت در حین نماز و نجواهایت با من نباش، فقط بیا، فقط بیا، خدای من دوستت دارم، بسیار دوستت دارم، مرا از خودم بگیر تا منی دیگر در میان نباشد.
این هم برای آنهایی که نماز می خوانند و همیشه گله دارند که نماز خواندم و نفهمیدم چه خواندم، این چه نمازی ست که من می خوانم، حضرت دوست با شما قرار ملاقات دارد، بیایید و آنقدر گنجشکان ذهنتان را به پرواز بفرستید که دیگر گنجشکی بر سر شاخه ای باقی نماند، اما بیایید، تا در نماز به همان معراجی که وعده داده شده اید برسید، اما مفهومش این نیست که ذهنتان دست از سر شما بر می دارد، ذهن شما همیشه تلاش می کند اما معراج پیغمبر هم زمان ماهها و سالها نَبُرد، معراج شما هم در نماز اتفاق می افتد، به شرط مداومت شما و به شرط تعهد شما به این گفتگو و راز و نیاز، نماز در درجه اول حرکت، انجام وظیفه است ولی بعد از آن روی غلتکی می افتد، انجام وظیفه نیست بعد از آن حرکت که آغاز شد آرام آرام گفتگو با دوست است، و وقتی گفتگو با دوست شد یک گفتگوی دلنشین آنجاست که آن حضور را می فهمید و درک می کنید، همه تلاشمان را می کنیم برای اینکه به آن نقطه برسیم.
. می بینید چقدر ساده و پر ابهت و زیباست، هرچه برایش می گویی کم است وقتی در آن حضور می افتیم کلمه نمی گنجد. می گفتند خدمتگذار فلان عارف تعریف می کرد آقا بعد از نیمه شب رفت بالای بام در حالیکه دانه های ریز برف تازه شروع شد قدری ایستادم ولی سردم شد، آقا که به رکوع می رفت من برگشتم سحرگاه وقتی از جا برخاستم دیدم آقا نیست رفتم پشت بام، دیدم روی پشت آقا برف دست نخورده تجمع کرده یعنی از آن حالت رکوع تکان نخورده، برای من قابل فهم نبود، مگر می شود؟ ولی در چنین خلوتگهی که شما با راز و نیاز می نشینید الان می فهمم که امکان دارد، بنابراین از دست ندهید اما اگر به این راز و نیاز می خواهید دست پیدا کنید مهم اینست لااقل اضافه با خودتان نبرید، می خواهید سوار بالن شوید بر فضای بالای زمین بالاتر از جایی که آدمها زندگی می کنند همه چیز را نظاره کنید این کلوخها چیست با خودتان می برید؟ هرچه کلوختان زیاد باشد بالن تان کمتر ارتفاع می گیرد، اگر می خواهید ارتفاع بگیرید از آن بالا تماشا کنید کلوخهایتان را زمین بگذارید ،می دانید کلوختان کجاست؟ در روابط خیلی عادی، من دوست ندارم منزل مادرشوهرم بروم برای چی می گوید برو؟ من دوست ندارم فلان کار را بکنم برای چی می گوید بکن؟ من دوست ندارم در حضورم از چیزهایی گفتگو کنند که از قدرت من خارج است، سکه طلا دولت گفت اینقدر، حالا مردم می فروشند اینقدر، من نه خریدارم، نه فروشنده و نه بازار سکه دست من است، چرا برای من تعریف می کنید چقدر خواهش کنم به من نگوئید؟ نه به کارم می آید نه می توانم کاری کنم، به تازگی یاد گرفتم سکوت می کنم، هیچ نمی گویم. به امام گفت اگر یک کلمه حرف بزنی صد تا کلمه جوابت را می دهم آقا فرمودند تو صد تا کلمه بگو من یک دانه هم جواب نمی دهم. مگر من امّت این امام نیستم؟ خُب پس این جمله به چه درد من می خورد؟ کجا بدردم می خورد؟ حالا صدتا جمله هم می خواهی بگویی بگو، آرام آرام گوشهایم را هم می بندم که نشنوم. کلوخ هایتان را بریزید زمین بعد سوار بالن تان بشوید آنوقت پرواز هم می کنید، آنوقت گشت هم می زنید بعد موقع گشت دخترخاله و پسر خاله تان را آن پایین می بینید، حواستان از راز و نیاز پرت می شود ولی عیب ندارد چون تو وارد دریا شدی، وارد آن عظمت الهی شدی.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید