منو

شنبه, 01 ارديبهشت 1403 - Sat 04 20 2024

A+ A A-

حقیقت نه به رنگ است و نه به بو

 بسم الله الرحمن الرحیم

سخن را با شعری از قیصر امین پور آغاز می کنم :
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود گاهی دگر تهیه به دستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه بنام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو می شود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود گاهی دلم تراشه سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود از هرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت گاهی چه زورد فرصتمان دیر می شود
کاری ندارم کجایی چه می کنی بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

سخن از عشق گفتیم واژه ای که قبلاً فقط در بساط عرفای عالم هستی می توانستید پیدایش کنید، آن هم شاید بطور کامل هم هرگز پیدا نمیشد، کمتر عارفی خودش را عاشق واقعی می دانست و معرفی می کرد، چون واژه عشق را آنقدر عظیم می یافتند که خودشان را در مرتبه ای نمی دیدند که این ردای عشق را بر دوش خویش بیفکنند، عامه مردم با حسرت به این واژه نگاه می کردند خودشان را در حدی نمی دیدند که به آن بتوانند دست پیدا کنند پس سر به زیر می انداختند سعی می کردند لااقل زندگی دنیایی درستی داشته باشند، اما امروزه واژه عشق بر سر هر کوی و برزن فریاد می شود هر دلسوخته ای از عاشقی می گوید و عشق را بر آنچه که در دسترسش نیست پهن نموده بازار گرمی می نماید، خلاصه حکایتی ست، در بازار این عاشقان هیچ عشقی یافت نمی شود، فقط لاف است و گزافی بیش نیست، و صد افسوس، عشق مطاعی نیست که بتوان از سر هر بازاری خریداری نمود، عشق روش یا راه مخصوصی برای رسیدنش متصور نیستم، برای دستیابی به عشق ذکر و دعا و نماز خاصی نمی شناسم، مکانی نیست که بتوانید بروید در آن چله بگیرید تا به عشق دست پیدا کنید، اما همه در زبان به دنبال عشقند حتی عده ای با نَفسشان به دنبال عشق به هر کجا و ناکجایی قدم می گذارند اما نمیدانند این راه نیست و تنها بی راهه است، حالا چه کنیم؟ آنچه را که درک کردم می گویم، من کوچکم اینقدر بزرگ نیستم که از خودم بگویم، رفتم به مولانا سری زدم گپ و گفتی زدیم و برای شما هم آوردم:
حقیقت
نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این ست و نه او،
نه به جام است و سبو،
به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود این راز گوهر بار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند، تو آنی،
خود تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی،
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی،
تو خود اسرار نهانی،
تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ، در همه افلاک بزرگی
نه که جزیی
نه که چون آب در اندام سبویی
تو خود اویی،به خود آی
تا در خانه متروکه ی هرکس ننشینی و
به جز روشنی شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی.
این را که خواندم گفتم حالا دیگر وقتش است ناخن بکشم روی صورتم روی پوستم روی گوشتم همه را بخراشم چگونه به این نقطه ی شناخت باید برسم؟ کم جایی نیست! حرفش بزرگ است قشنگ است خیلی هم ریتمش خوشگل است اما کم نیست! به خودم گفتم نکند همانگونه که تا امروز آمدم بعد هر بار هم فکر کردم دیگر رسیدم ، حج اول رفتم گفتم خدا را شناختم من خدا را شناختم حج عمره ی دوم که رفتم گفتم ای دل غافل تا امروز خدا را نشناخته بودم تازه شناختم گفتم نکند همانگونه که تا امروز آمدم و هر بار فکر کردم دیگر رسیدم و همه چیز برایم عیان شده است پایکوبی کردم وقتی به دنبالش دیدم فریب ذهن ونفس را خوردم تو دایره ی بسته ی آنها زندانی شدم فقط چرخیدم اما راهی به بیرون نیافتم پس چه کنم ؟ باید بفهمم پس چه کنم؟ آدمی برای انجام هر کاری چه مادی چه معنوی نیازمند یک الگوی تمام عیار است تمام عیار و کامل تا بتواند آن را روی خودش منطبق کند هر کجا که برهم قرار ندارد آن نقطه یا تکه را همت کند اصلاح کند تا بر خودش منطبق باشد. سرور مؤمنان عالم تاج مرصع همه ی عاشقان ذر جهان هستی پدر یازده ستاره ی درخشان آسمان ولایت را مظهر عشق جاری گرم خروشان تو این کره ی خاکی می شناسم .هیچوقت بچه ها را دیدید ؟ خودمان هم وقتی بچه بودیم این کارها را کردیم هر کسی را که بیشتر دوست دارند پدرشان مادرشان پدربزرگ مادربزرگ خاله عمو همسایه هرکسی، هرکسی را که بیشتر دوست دارند و خیلی او را می پسندند معمولا جلوی آیینه می روند و حرکات او را تقلید می کنند یعنی سعی می کنند مثل آنها رفتار کنند اگر دستشان به لباس آنها برسد با وجود بزرگ بودن لباس آن را می پوشند تا مثل آنها باشند ، امیرالمؤمنین علی علیه السلام از نهایت عشق به پروردگار چنین زندگی کرده است عمر دنیایی اش را چنین گذران کرده است اگر من و شما هم به دنبال عشق واقعی همیشه جاری بدون حساب گری بدون دو دو تا چهار تا، چون این عشق یک وقت دو دو تای آن میلیارد می شود یک وقت هم دو دو تای آن صفر می شود هیچی نمی شود اگر به دنبال عشق واقعی همیشه جاری بدون حساب گری گرم و تپنده در دنیا هستی خوب است در مقابل آیینه ی دنیا بایستی و سعی کنیم خودمان را مثل ایشان بیارآییم و مثل ایشان رفتار کنیم این راهش است . تو هر زمینه ای الگو بخواهی تو هر رابطه ای الگو بخواهی آقا دارد ، شاگرد و استادی؛ در محضر پیامبر خدا نشسته است ، پدر و فرزندی ، پدر و دختر ، پدر و پسر ، شوهر و همسر ، در نقطه ی زمامداری، حکومت، در نقطه ی امام جماعت، مسلمان بودن، هر چه بخواهید الگو دارد سراغ او بروید.
دوتا چیز کوچک دیگر می گویم و دفتر امروزم را می بندم ، در تذکرة الاولیا آمده است، ابوبکر براق می گوید ؛ هر بامداد که بیدار می شوم می دانم چه کسی لقمه ی حرام خورده است و چه کسی حلال ، از او می پرسند مگر میشود، تو چطور این را می فهمی؟ می گوید بله ، آنکه حرام خورده است مرتب صحبت های بیهوده می کند لغو می گوید فحش می دهد غیبت می کند تهمت می زند دروغ می گوید من از آنجا می فهمم این قطعا نان حلال لقمه ی حلال نخورده است اما آنکه نان حلال خورده است زبانش دائم به ذکر و شکر است، چطوری؟ کار و بار خوب است؟ می گوید الحمدلله خداروشکر، آب می خورد می گوید الهی شکر ، به سختی و بدبختی از جایش بلند می شود همه ی استخوان هایش می گوید تق و توق وقتی بلند می شود می گوید آخی الهی شکر بلند شدم، مفهومش این نیست که یک تسبیح دستش هست با مردم حرف نمی زند همه چیزش ذکر خداست رفتارش حرکاتش سخنش . یک دوستی از من پرسید یک کاری بگو انجام بدهم می خواهم بالا بروم من نمی دانم این دیدن چه چیزی دارد که انقدر آدمها دنبالش هستند ببینند من اصلا نمی دانم شما چه چیزی را می خواهید ببینید؟ همه ی دیدنیها توی دنیا جلوی چشمتان است، دوست بغل دستی ات بالاترین دیدنی هست که تو می توانی ببینی ، همکارت دیدنی ست، آن یکی دوستت دیدنی است، آن دزدی که دزدی کرده اختلاس کرده خورده برده او هم دیدنی است دیگر بیشتر از این می خواهی ببینی؟ زحمت کشیده دزدی کرده که به شما نشان بدهد عاقبت کسی که دزدی کند اختلاس کند کجاست ، کجا نشانش می دهند کجا قصاصش می کنند تازه تو دنیا، تو بیشتر از این می خواهی ببینی؟ گفت یک کاری بگو که بتوانم بالا بروم خوب ببینم، سه بار خواسته اش را تکرار کرد من در ازای هر بارش گفتم :"غیبت نکن غیبت هم گوش نکن ."یک جمله ی ساده و کوتاه ، از من دلخور شد دمق شد پکر شد رفت شاید هم فکر کرد من با او عنادی دارم دشمنی دارم اما نمی دانست که من بزرگترین درس زندگی اش را به او دادم یعنی بالاترین تحفه ای که می توانستم بخرم وتقدیم یک نفر بکنم به او دادم حالا اگر دوست ندارد به من ربطی ندارد . هر کجا حضور پیدا کردید غیبت بود تهمت بود دروغ بود حرف بیخودی بود،آنجا را ترک کن مگر عمرت زیاد است؟ کی می داند که صد سال دیگر زنده است که پنجاه سالش را بیخودی گوش کند؟ کی فکر می کند؟ هیچکس نیست پس عمرمان را بیخودی هدر ندهیم.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید