منو

پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 - Thu 04 25 2024

A+ A A-

سه امکان انتخاب

بسم الله الرحمن الرحیم

امروزه بشر در جایگاهی از تاریخ جهان هستی قرار گرفته که بشدت جایگاهی سست و بی اعتبار است . علی رغم اینکه سخت در حال فروپاشی است در عین حال حاضر به پذیرش درک جایگاه پوشالی خود نیست . مثل کسی که روی یک نردبانی از جنس یک مقوای سفت ایستاده . از سویی میداند که این دوام نخواهد داشت و عنقریب از هم پاشیده میشود و او را برزمین میکوبد . از سوی دیگر مصرانه مدعی است که نه امکان ندارد ، اصلا ! محال است این اتفاق بیفتد . این اصلا امکان ندارد از هم بپاشد . درون و بیرونش صاحب دونظریه متفاوت است . میپرسید چطوری ؟ میگویم . تکیه بر جایگاه پیشینیان و آنچه که بودند و کردند و رفتند که در درون خودش هم میداند چندان هم صحیح و بر صراط مستقیم نبود . اما این ادعا را نمیتواند کنار بگذارد . هنوز هم در گفتگوی آدمها در مقابل هم این جملات به چشم میخورد . دوره شاه باید می آمدی میدیدی . اینجوری ، اینجوری و آنطوری ، آنطوری مردم زندگی میکردند . شعارش را میدهد اما وقتی خودشان در خلوت هستند ، میگویند : ای بابا ! آن موقع هم همه اش بدبختی بود . الان در خانواده های ایرانی بگویی : اشکنه . بچه ها خودکشی میکنند . اما ما بچه بودیم آنقدر اشکنه خوردیم . الان بعضی از سن و سال دارها برای حفظ سلامتی بدنشان برگشتند به مواد غذایی که قبلا در رژیم غذایی خانواده ها وجود داشت . ولی واقعیت این است که اشکنه میخوردند . درست است که سلامتی می آورد ، ولی خیلیها نداشتند . گوشت نبود . اما میگوید آنوقتها اینجوری و اینجوری بود . این ادعاها را نمیتواند کنار بگذارد . چون به شان و منزلتش که تاریخ است برمیخورد . یک رفیقی چند روز پیش حرفی زد که کفر کائنات من را درآورد . میگفت : شیعه امروز معتقد است ذوالقرنینی که درقرآن راجع به آن صحبت شده همان کورش کبیر است . گفتم : این شیعه را من یک پس گردنی بزنم . از کجا این اعتقاد محکم را آورده ؟ چه کسی به او این سند راداده ؟ اصلا چه کسی جراتش را دارد که این را مطرح کند ؟ خدانمیتوانست در قرآنش بگوید ذوالقرنین همان کورش کبیر شما ایرانیهاست ؟ چرا اینقدرحرف بی ربط میزنید ؟ ایرانیها شان و منزلتی دارند . حقتان است ، شکی نیست . اما مفهومش این نیست هر چیزی را بیان کنید برای اینکه اثبات کنید این شان و مقام وجود دارد . اگر وجود دارد ، وحود دارد . نیاز به اثبات نیست . تازه ایرانی شان و منزلت داری ؟ اروپاییها آن موقع که ایرانیها صاحب تمدنی بودند موش خور و سوسک خور بودند ؟آن اروپایی من هستم ، تو هستی ، اوست . هر حرفی را بکار نبریم . چرا این حرفها را میزنیم ؟ چون در لحظه اکنون اندوخته ی متینی در دست نداریم تا با تکیه به این اندوخته ی مطمئن ، چشم امید به آینده پیش رو بیندازیم . چون پیش نیاز ورود به یک آینده را در مشتمان نداریم . تابگوییم مشت نمونه خروار است . ببین اینقدرش را الان داریم . حالا ببین اگر ما پیش برویم بعدا چه خواهیم کرد . ما این را هم نداریم . پس ناامیدی از پیش رو براو چنگ می اندازد . به پشت سر نگاه میکند گرچه دیگر پشت سر به کتابهای تاریخ پیوسته . هیچ پله ی برای اطمینان خودش ندارد که بتواند به آن تکیه کند . نتیجه همچون درختی که ریشه در زمین ندارد و با هر تند بادی به هر سو کشیده میشود قرار گرفته . واقعا چرا ؟ گذشته هر چقدر محکم و درست ، که نیست . شما فقط گذشته خودتان را نگاه کنید . چرا گذشته کشورها را نگاه میکنید ؟ در گذشته خودتان چقدر چیزهای محکم و درست می بینید ؟ اندک ، گاهی اوقات هیچی . گذشته هر چقدر محکم و درست ، که نیست و پر از گوشه و کنار و پر از خطا و اشتباه است دیگر قابل پاگذاشتن در آن نیست . تازه اگر خوب باشد . من آنم که جدم بود رستم دستان !! ولی رستم دستان مرده ، الان دیگر رستم دستان نیست . دیگر به این گذشته نمیتوان پا گذاشت ، حتی اگر محکم باشد که نیست و هیچ عاقلی به هیچ تکیه نمیکند . در همین گذشته به پیش رو درست نگاه نکرده . حتی از آنچه که گذشته هم دستمایه ی درستی همراه خودش ندارد تا امروز روی آن استوار بشود . خودش را برای آینده ای که هنوز از گرد راه نرسیده آماده کند . در نتیجه هراس از این آینده ، حتی الان که در آن قرار گرفته خوف انگیز است .
به گفتگوهای آدمها ، بخصوص مردها که با هم صحبت میکنند توجه کرده اید ؟ گاهی سکوت کنید عقب بنشینید فقط نگاهشان کنید . میگویند ، میگویند ، میگویند ، بعد هم اینطوری میکند : نمیدانم چه میشود . خدا عاقبت همه مان را بخیر کند . چه مشکلی داری ؟ الان گرسنه هستی ؟ تشنه هستی ؟ لخت هستی ؟ پول نداری ؟ آنهایی که ندارند این کارها را نمیکنند . اینهایی که دارند این کارها را بیشتر انجام میدهند . در نتیجه هراس از این آینده حتی همین اکنون که در آن واقع شده خوف انگیز شده . هر لحظه لایه های تاریکی ، بیشتر و بیشتر روی هم سوار میشود . تا جایی که هیچ کورسوی نوری را مشاهده نمیکند . چقدر سخت است . آدمی که در آب بیکران فرورفته تا وقتی که سرش از آب بیرون نیامده به او نگویید غرق شده . چرا ؟ چون این کسی که سرش بیرون از آب است یا خودش کورسوی نور می بیند . تقلا میکند خودش را به آن سمت برساند یا کس دیگری سرش را می بیند و میفهمد یک آدمی اینجا گرفتار شده می آید و کمکش میکند . پس به کسی که سرش بیرون از آب است نگویید غرق شده . اما کسی که سرش هم در آب است زیر میماند و در آن تاریکیهای لایه لایه قرار میگیرد . آن کسی که قبل از فرورفتن در آب ، بالایه های تاریکش خودش را به ساحل نجات رسانده ، لایه های تاریک داشته ، اما قبل از اینکه بیفتد و امکان نجات نداشته باشد خودش را با آن لایه های تاریک به ساحل نجات رسانده ونظاره گر آنچه که در اقیانوس اتفاق می افتد قرار میگیرد . می ایستد اینجا میگوید : واویلا ! من آنجا بودم ، دیدی ؟ و از رویی دیگر آنکه ساحل نجات پیش رویش قرار گرفته مینگرد . اگر برگردد اوهم در تاریکیهای لایه لایه فرو میرود . چون ساحل نجات را دارد می بیند . نگاه میکند میگوید : خب ، اگر برگردم من هم در آن لایه های تاریک تاریک می مانم فرو میروم . اگر برود ، پس گذشته های قبل از ورود به اقیانوس را چه کند ؟ و به کجا سپارد ؟ این وسط ایستاده ، ساحل نجات پیش رویش ، لایه های تاریکی پشت سرش ، میداند اگر کمی دیگر جلو برود نجات پیدا میکند . بعد میگوید : ولی اگر بروم همه آنهایی که آنطرف اقیانوس و آن ور آب داشتم ، پس آنها چه ؟ آنها را چه کنم ؟ من چطور آنها را جا بگذارم بروم ؟ اینجاست که چنین آدمی بزرگترین تصمیم زندگیش را باید بگیرد ؟ سه تا انتخاب دارد ، اول : برگردد به اقیانوس ، خلاف جهت آب حرکت کند به امید آنکه به آن گذشته های قبلش برگردد . چنانکه الان خیلیها این کار را میکنند . پیوند میخورند ، چه میدانم لایک میکنند ، پیام میدهند . آنهایی که سلطنت طلبند ، برگردند عقب ، برگردند . کسی با تو کاری ندارد. به امید آنکه به گذشته های دور برگردد . زهی خیال باطل ! میتواند برگردد ، اما نه به آن گذشته . بلکه در دل ظلمت بی انتهای اقیانوس جا بگیرد . انتخاب دوم : ایستادن بر این ساحل و دمادم به پشت سر یعنی گذشته نگاه کند و پیش رو و آینده ای که عنقریب خواهد آمد . و کس نداند که چه خواهد آمد ؟ آنقدر این ور بنگرد ، آن ور بنگرد ، این ور بنگرد ، آن ور بنگرد تا بالاخره دور عمر به پایان رسد و هیچ نیاید . گذشته که نمی آید . آینده ای هم که تو بسویش قدم بر نمیداری که به سمت تو نمی آید . هیچ چیز نمی آید . انتخاب سوم : ساحل نجات را دیده . بیدرنگ اقیانوس و گذشته های قبل از اقیانوس را رها میکند فقط پیش را نگاه میکند و به سمت پیش رو حرکت میکند و در حین حرکت سهم خلق درستیها ، نیکیها و ارزشهای درست جامعه را بدون توجه به عملکرد دیگر آدمیان به دوش میگیرد پس بیدرنگ اقیانوس و گذشته های قبل از آن را رها میکند و فقط به پیش رو مینگرد . به سمت جلو حرکت میکند و در حین حرکت سهم خودش را از خلق درستی ، نیکی و ارزشهای درست جامعه ، بدون توجه به عملکرد بقیه آدمها به دوش میگیرد و اینچنین است که میرود و راهنمایش دردنیا چون او سفر به سوی آینده روشن را آغاز کرده و دل از تاریکیها و روشنیهای گذشته بریده او را رهنمون میشود تا در وادی مقدس حقیقت وارد گردد . انتخاب باشماست . هر سه گزینه پیش روی شماست . انتخاب کنید ، بفرمایید . هر کاری دلتان میخواهد بکنید .
می دانید حکایتی که برای شما گفتم حکایت کیست؟ حکایت کسی که در سرزمینی زندگی میکرد خوشی ها و ناخوشی هایش در آنجا بود ولی دچار ظلم شد به سمت مرز گریخت؛ به لب مرز رسیده است همان جا ایستاده است مدام پشت سرش را نگاه می کند ولی نمی تواند دل بکند نمی تواند از آن جدا بشود و راهی را که رفته بود دوباره برمیگردد ؛ سرانجامش چه میشود؟ همان سختی و رنجی که توی آن بود؛ این روزها روزهای تصمیم گیری است بیخودی این را نگفتم ؛ این روزها روزهای در آمدن از چاه است برگرد و خدا می داند که چقدر از عمر تو باقی مانده است شاید دیگر بقیه ی عمرت را در همان چاه تاریکی اش بمانی ! یک عده این هستند ؛ به لب مرز که رسید تازه یادش می افتد که از خانه ای که داشته است از شغلی که داشته است از پول هایی که توی بانک مانده است از دوستی ها و قصه هایی که با آنها گذرانده است نمی تواند دل بکند ، دوباره توی همان قصه برمیگردد نمی تواند دل بکند، این باز خوب است لااقل یک طرفه میشود به قعر تاریکی و سختی برمیگردد . بعضی ها هم می آیند لب مرز ، می گوید، برو، می گوید آخر این را چکار کنم؟ مدام پشت سرش را نگاه می کند این را چکار کنم؟ آن را چکار کنم؟ این را چطوری رها کنم؟ آن را چطوری رها کنم؟ پول هایم را چکار کنم؟ خونه ام را چکار کنم؟ فرش های دستباف داشتم از بین میرود و و و... از این طرف به آینده نگاه می کند آینده ی پیش رو هیچ تصویری برای شما باز نکرده است که شما بدانی چکاره میشوی؟ در آینده ی پیش رو صاحب قصر خواهی بود همسران زیبایی خواهی داشت زندگی این جوری پول و حساب بانکی... اصلا از این خبرها نیست ولی پیش رو فقط روشن است می توانی به امید روشنی بروی نه اینکه توی تاریکی بمانی چون هیچ چیزی را نمی تواند ببیند نمی تواند برود همان وسط ایستاده است انقدر می ایستد می ایستد می ایستد می آیند او را می گیرند با تیر می زنند برای همیشه خلاص میشود اما دسته ای هم هستند ؛ می گوید پشت سر را چشیده ام خوب بوده دیده ام بد هم بوده دیده ام من دیگر این را نمی خواهم؛ پیش رو هیچ چیز نداری ها !می گوید باشد نور هست روشن است من به امید روشنی می روم، شروع به حرکت می کند و در این حرکت تو هر لحظه اش زندگی می کند به لحظه ی بعد می رود این را زندگی می کند به لحظه ی بعد می رود امید اینکه حالا زندگی نکنم نچِشم تا در آینده یک چیزهای گنده ای به من بدهند نمی رود ؛ فکر کنید به آنها یک خوراک خوشمزه ی گوشت و زبان دادند که این را بخور و برو ، مدام نگاهش می کند می گوید نه ممکن است فردا گرسنه بمانم! الان شکمش قارو قور می کند یواش یواش پاهایش جان ندارد چشماهایش نور ندارد از شدت ضعف دارد می افتد هنوز هم این را نگه داشته است و درست وقتی که شروع می کند به خوردن گندیده است بوی تعفن اش می آید باید دور بریزد چون تمام لحظاتی که باید زندگی میکرد نکرد همه را ازدست داد. امروز انتخاب کنید شما کدام یک را می خواهید؟ یا اصلا جزء کدام دسته هستید؟ دسته ی اول دسته ی دوم یا دسته ی سوم ؟ اصلا هم آینده ی پیش رو را برای شما رقم نزده اند که سرمایه ی فراوان و امکانات اینجوری... نه نه اصلا و ابدا شما این لحظه را زندگی کنید از این لحظه به لحظه ی بعدی که رفتید سهم شما را خواهند داد ولی باور می کنید؟ چون باور نمی کنی نمی روی سر جایت می ایستی ۰

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید