Logo

چگونه از آزار ترسها رهایی یابیم بخش چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

صحبت از دوستان: در رابطه با ترس من در رابطه با خودم فکر می کنم زمانی از یک چیزی میترسم که در حضور نیستم و اگر حس کنم که خداوند اینجاست بزرگترین و بالاترین پشتیبان است، پس دیگر ترس مفهومی ندارد و یا در مورد تدبیر زیاد ؛ تدبیر زیاد هم فکر می کنم آدم از توکل دور شده که مدام تو هر کاری میخواهد تدبیر کند و فکر میکند که خودش کننده ی کار است
استاد: متشکر. خیلی جالب بود ترس ها را که مرور می کردم ؛ ترس ها دو تا بخش عمده هستند یک سری ترس هایی هستند که یک بخش شان بسیار مفید هستند فوق العاده هستند؛ ندیدید که بعضی از فرآورده ها یک نمونه اش انگور، وقتی می خواهد که به سرکه تبدیل بشود یک چیزهایی برایش اتفاق می افنتد من جمله اینکه بعضی ها حتی دارای کپک میشوند ولی این کپک ها بر تغییر و تحول این موجود خیلی مفید هستند، یک سری ترس ها هستند که بسیار مفید هستند بسیار عالی هستند و اگر نباشند خدای ناکرده ممکن است که ما خطا بکنیم اشتباه برویم ، ترس از خدا ترس از اینکه ما را دوست نداشته باشد ترس از اینکه به ما نگاه نکند و ترس از اینکه در روز موعود ما آنقدر بد باشیم آنقدر خطاکار باشیم که خداوند پشتش را به ما بکند و قصه هایی از این زمینه ؛ میترسم که گناه کردم و توبه کنم ولی خدا نبخشد ، میترسم فرصت برای توبه کردن نداشته باشم ؛ ماجراهایی از این قسم زیاد دارم اینها ترس هایی است که نسبتا میشود گفت ترس های خوبی است چون شاید که مقدار زیادی میتواند جلوی اتفاقات خیلی بد زندگی ما را بگیرد فقط اشکالش این است که به وسواس تبدیل نشود اگر این ترس ها تبدیل به وسواس بشود آنوقت گرفتاری مان را زیاد میکند تازه یک اتفاق خیلی بدی برایمان می افتد چون وسواس خودش یک جور همنشینی با موجودات پست و ضعیف و ذلیل است وسواس خیلی سخت مداوا می شود چون مداوای پزشکی ندارد مداوای آن به یک شکل دیگر است که از عهده ی هر کسی برنمیاد ؛ وسواس یک جن است گاهی اوقات هم دوتا ، سه تا، پنج تا من نمیدانم اینها به هر دلیلی وقتی به آدمها میچسبند آدم ها دچار وسواس میشوند و وسواس های مختلف؛ بعضی ها یک جور وسواس دارند بعضی ها چندین مدل و تو شکل های مختلف وسواس دارند وسواس خوب نیست؛ ولی در مجموع این ترس ها ترس های مفید است به شرط اینکه وقتی ترسیدید عمل کنید ما میترسیم ولی عمل نمی کنیم ؛ این ترس تا اینجا خوب است که شما را به حیطه ی عمل وارد کند اگر شما را وارد حیطه ی عمل کند عالی ست فوق العاده است. من در حق یک آدم دیگر فلان کار را کردم فلان اشتباه را کردم و عذر خواهی نکردم میترسم بمیرم و این حق به گردن من بماند ؛ بلند میشوم و میروم در خانه اش یا پیدایش می کنم یک روز کاری ام را ضایع می کنم ضرر مالی اش را میبینم غرغر رئیسم را هم میشنوم هیچ اشکالی ندارد ولی قبل از اینکه زمان از من ساقط بشود این کار را انجام میدم دیگر نمی ترسم. امروز در باب ترس ها ؛ چون خیلی حرف خواهد بود و برای ترس ها راهبردهای بسیاری خواهیم داشت به دلیل اینکه شما حتما میبایستی یک چیزهایی را از خودتان دور کنید دارای کنه هستید می دانید کنه چیست؟ یک جور جانور ریز است ولی هرکجا روی پوست آدم قرار بگیرد می ماند و خون می مکد ما همه دارای کنه هستیم کنه هایی که هردم خون حقیقت جویی ما را می مکد خون آگاهی ما به سمت نور را می مکد ما اینها را باید جدا کنیم ؛ من چند سال پیش اینها را شروع کردم؛ چهارچوب بنویسید توقعات بنویسید تعهدات بنویسید این کار را بکنید آن کار را بکنید، خیلی پاسخگو نبود چون همکاری خیلی جالب نبود اما دیگر این آخرین فرصتی هست که میشود یک کاری کرد اگر خواستید با ما همسفر شوید در کنار شما باشم را داشته باشم .

سوال: در مورد ترس در مورد اولادهای ناتوان راهبرد می خواستم؟
استاد: چه کسی می تواند کمک کند ؟ راهبرد بدهیدحرف بزنید دوست شما می گوید من می ترسم که بچه ی من که قدری مشکل جسمی دارد مشکل ذهنی دارد در آینده چه می شود ؟به او راهبرد بدهید تا نترسد.
جواب نفر اول : مهمترین جایگاهی که می شود اشاره کرد در حقیقت آن پشتوانه الهی است ما ذکری را داریم که هر روز چندین نوبت نمازهای خود میخوانیم درحقیقت به کار می بریم از لق لق زبان باید خارج شود وقتی می گوییم سبحان الله درحقیقت هرانچه که من منصوب خداوند هست پاک و بی نقص است پس هرانچه که مخلوق خدا است پاک و بی نقص است شاید نگاه من انقدر وسعت ندارد که بتواند تمام آنچه که حواشیه یک مخلوق هست را بتواند درک کند پس بنابراین آنچه که مخلوق خدا است پاک و بی نقص است حالا ما تقدم و تاخر آن را نمی بینیم یک بخشی از ان را در حقیقت زندگی را می بینیم در این دنیای کوتاه باز برمی گردیم به همان آیه ی قران که تمامی این دنیا از اول تا آخر 100 سال یا 200 سال عمر کردیم به اندازه یک نیم روز و شاید کمی بیشتر است در مقابل کل عظمت در حقیقت این ماجرا و زندگی و وجودی که ما در ان حضور داریم. وقتی همه ی اینها را کنار هم می گذاریماین پازل کامل می شود به نوعی ادم به یک ارامشی می رسد و یک توجیهی برای خودش هست چیزی که من در ان نقشی ندارم آنچه که تحت کنترل من هست من در قبال ان پاسخگو و مسئول هستم و باید فکر کنم اما آنچه که خالق من برای من در نظر گرفته و مخلوق خداوند است پس با آن ذکر سبحان الله در حقیقت سر تعظیم فرود می اوریم به تمامی آنچه که خدواند خلق کرده پس پاک و بی نقص است علی رغم اینکه شاید نگاه من آنقدر کامل نیست که این را کامل ببیند
استاد: کاملاً درست است
ادامه ی سوال : خیلی ممنون ولی من این را تعمیم می دهم به آن بخش پذیرش من این را پذیرفتم این فرمایش شما من می توانم تعمیم بدهیم به این بخش که من این مسئله را بپذیرم خالق برای من یک چیزی را خواسته من پذیرفتم ولی این آن جواب من نیست. راهبرد می خواهم برای اینکه روزی باشد که من و همسرم نباشیم در این دنیا وتکلیف فرزند ناتوان من چی است ؟من این جواب را می خواهم.
نفر دوم : تنها چیزی که می توانم به شما پیشنهاد کنم با توجه به نگرانی که دارید و کاملاً هم حق با شماست شما در جاهای دیگر دنیا می بینید بچه هایی که از نظر (IQ) آی کیو شرایط پائین تر دارند خیلی راحت آموزش پذیرند، کار می کنند و زندگیشان را اداره می کنند و نیاز به هیچکسی ندارند حتی به نسبت خیلی از بچه های سالم ایران که همه متکی به والدین هستند آنها خیلی هم استقلال دارند، ولی شاید شما یک برنامه ریزی داشته باشید مثلاً یک جایی برایش یک سرمایه گذاری کنید که حتی اگر شما هم نبودید آن موسسه یا مکان یا فرد خاص آن حمایت را بدهد شاید اگر یک برنامه ریزی کنید و باور کنید که بچه آموزش پذیر است، علیرغم اینکه این شرایط را دارد هر جای دیگر دنیا که بود خودش می رفت سرکار برمی گشت، حقوق داشت و زندگیش را اداره می کرد، شاید باید آن نگاه را یک مقدار تغییر بدهید.
نفر سوم: من راهکاری برای دوستمان ندارم ولی چون کسی از اطرافیان را می شناسم، مادری بود که از دنیا رفته و یک بچه ای داشت که همیشه مورد مذمت فامیل بوده که چرا این بچه را به زمانش سقط نکردی، این به طول انجامید این بچه با مادر پیر شد، خواهر برادر هم نمی توانستند از او نگهداری کنند، مادر فوت شدند و آن بهزیستی که با آنها در ارتباط بودند، این خانواده که از جهت مالی هم متمول نبودند، الان این فرزند در آن بهزیستی زندگی می کند.
نفر چهارم :این خواست خداوند بوده که شما را مسئول نگهداری نفس نازنین دخترتان کرده، پس به راحتی در نبود شما هم اگر نیاز باشد دیگری را قرار می دهد، در حقیقت این فرزند شما نیست این مسافریست که به جهان مادی آمده، کسی که او را بوجود آورده و در دامان شما قرار داده در طول و مسیرش نیز او را به سرانجام می رساند.
استاد: من یک گفتگویی می کنم و مچ تان را هم می خواهم بگیرم، یادتان هست در جلسه ای گفتم شما مرا نمی شنوید؟ نمی دانم که چقدر تمرین کردید که دیگران را در زندگیتان بشنوید، شما امروز دوستمان را که صحبت کردند نشنیدید، دوستمان از شما راهکار نخواستند که اگر من نبودم بچه ام را چکار باید بکنم؟ یا الان در حالیکه هستم چکار کنم؟ او هیچکدام اینها را از شما نخواستند، او یک چیزی از شما خواست، او گفت من می ترسم، من چطور این ترسم را ، اونگفت چطور بچه ام را ، که شما بگوئید فلان پانسیون یا فلان کشور خارجی ببرید، ولی بحث جای دیگریست، او ترسی در وجودش است که آن ترس به او می گوید تو نبودی چه می شود؟ خوب دقت کنید، این یک ترس است، اعتقاد به خدا این ترس را نفی می کند، من هم قبول دارم، هر کسی به خدا اعتقاد داشته باشد باید این ترس از او برود ولی ما همه مان به خدا اعتقاد داریم ولی در خیلی چیزهای می ترسیم، چرا می ترسیم؟ پس اعتقادمان به خدا ضعیف است، این یک بخش، من هم قبول دارم، اما چطور این اعتقاد را قوی کنیم که دیگر نترسیم؟ شاید این یک راهکاری باشد که در خیلی از ترسها به شما بتواند کمک کند، به حرف من خوب دقت کنید، من دوستمان را دعوت می کنم به نگاه کردن در ساعاتی از ایام هفته به موجودات بسیار ریز، غیر قابل دفاع، یعنی هیچ وسیله دفاعی ندارند، عقرب را نزدیک می شوید نیش می زند، زنبور را دست می برید جلو نیش می زند، اما موجودات خیلی ریزتری هستند که این قدرت را هم ندارند، با نگاه کردن در طبیعت که طبیعت را من به شما توصیه می کنم، شما می بینید که تمام مخلوقات خدا هرچه که هست صاحب یک حامی ست، همه حامی دارند، هیچ مخلوقی بدون حامی نیست در دنیا، شما که شمال می روید باید بیشتر از من دیده باشید، امسال من درختهای بسیار عظیم و تنومند دیدم که قبل از اینکه برگهایشان در بیاید گیاهانی در تنه آنها رشد کرده اند، هنوز خودشان سبز نشده بودند ولی اینها روی تنه آنها رشد و تغذیه کردند، بسیار زیبا، زندگی می کنند روی تنه این درخت و هیچ کس هم به اینها کاری ندارد یعنی خداوند عالم برای این گیاه که انگل است تنه درخت تنومند را قرار داده که حمایتش می کند، حالا چطور ممکن است فرزند تو را که مقرر کرده که بچه من شاید بچه های خیلی از آدمهای دیگر بیایند به دنیا و در امری ناتوان یا در همه اموراتشان ناتوان باشند اگر حامی، پدر مادر را از دست بدهند هیچکس نباشد که به اینها برسد، اگر شما اینرا با دقت نگاه کنید همه ترسهای زندگیتان می ریزد، من چیزی را که می گویم باید به دلتان بنشیند، چون من تجربه اش کرده ام از دلم بیرون می آید این کلام نیست این حرف یست حسی که از قلبم آمده بیرون و من تجربه کرده ام، من در امری به شدت نگران بودم تا حد مرگ ولی نگاه به همین درخت با این تنه قطور و انگلی که در کمال خرمی و خوشی و افتخار روی تنه اش رشد کرده بود رفته بود بالا گفتم آخر تو که هستی؟ سعی کن تا هستی این درخت باشی در کمال خضوع و خشوع، ببخش نه به اولادت به همه موجوداتی که در اطرافت هستند، وقتی شما نبودید یک کسی دیگر اینجا سبز می شود می آید بالا و اینها روی آن رشد می کنند آنوقت قلبم آرام گرفت، ترسم زایل شد، من هم مثل شما می ترسم اما راهکاری برای اینکه ترستان را زایل کنید پیدا کردن یک اماکنی که شما نبودید سرمایه تان را بگذارید آنجا آنها آن کار را بکنند نیست، بله اگر شما به این اطمینان قلبی برسید آنوقت آنجا را هم جلوی شما می گذارند، می روید پیدا می کنید از حالاسرمایه گذاری می کنید و در وقتی که شما نباشید بچه شما را ببرند، اما امروز چه؟ ترس امروز و قلب لرزانتان را چکار می کنید؟ چطور با آن کنار می آیید؟ من راهکارم این بود با شما شریک شدم، شما هم تعمیم بدهید در از دست دادن سرمایه و هزاران مورد دیگر به شما جواب می دهد، گاو خوابیده بود وسط جاده، گاو است دیگر بوق هم می زنید متوجه نمی شود، سگی که از کنار ماشین ما می دوید و ما را اذیت می کرد ما را رها کرد و رفت سراغ گاو، آنقدر پارس کرد تا از جا بلندش کرد و به کنار جاده برد که صدمه نبیند، چه کسی سگ را مأمور کرد؟ من؟ صاحب گاو؟ خدا برای آن گاو هم حامی گذاشته کارش را انجام دهد، درست است؟
نفر پنجم: در این چند جلسه که راجع به ترس صحبت کردیم من به این نتیجه رسیدم که تنها راه حل گریز از ترس ایمان به خداست و جز این راهی نمی بینم، اما وقتی شما صحبت می کنید از اتفاقاتی که امنیت پروردگار را در آن خطری که بود که متوجه یک گیاه یا حیوان بود و بواسطه حمایت پروردگار مصون بود دیدم، نمی توانم امنیت خدا را در لحظه های سخت زندگی ببینم، هنوز چشمم باز نشده که وقتی یک عزیزی را در خاک می گذاری ببینی که آنجا در امنیت است، یا تصادف کردی پایت شکسته، فکت شکسته، می گویم پس این خدا کجا بود؟ برای گاو حامی فرستاد!! انگار در ذهن من اینست که امنیت برای مردم است اگر هم باشد، برای من خدا فقط می خواهد امتحان کند، اینکه این امنیت را در سختیهایی که در زندگی هست ببینم کجاست فکر می کنم اگر آنرا پیدا کنم حتی اگر یک سگ بیاید به من حمله کند و من حتی هاری هم بگیرم دیگر از سگ نترسم.
استاد: من کاملاً متوجه صحبت شما شدم، دوست عزیز حالی که امروز من دارم مفت به دست نیامده برایش سالها زحمت کشیدم، شما هم باید برایش سالها زحمت بکشید، اگر امنیت می خواهید باید در قبال آن بهایش را بدهید، نمی توانید ندهید، هر چیزی در دنیا یک بهایی دارد، من برای اینکه امروز به این نقطه برسم، در لحظه ای احساس می کنم از وسط سرم شعله های آتش می رود بیرون و اگر ادامه پیدا کند حتماً می میرم، اما لحظه است تمام می شود، چرا تمام می شود؟ چون خیلی سریع برمی گردم، اما این سرعت برگشتن همیشه این شکلی نبوده که، من هم سن شما بودم در آن دست و پا زدم، عناد نمیکنم، چیزی که شما را متوقف می کند عنادتان است، جنگ تان است، با ماجراها جنگ می کنید، با ماجراها جنگ نکنید، وقتی چیزی اتفاق می افتد، پس چرا اتفاق افتاده؟ خدا دیده پس چرا اتفاق افتاده؟ به این دلیل که یک چیزی پس این قضیه است، وقتی این را باور داری بنشین و نگاه کن چه می شود؟ ولی اگر راه بروید و دائم بگوئید چرا؟ برای چه؟ چرا اینطور شد؟ نباید اینجور می شد، مگر خدا مرا دوست ندارد؟ مگر من چکار کردم؟ پس این عدل و انصاف کجا بود؟ اولین قدمتان اینست که باور کنید خدا همه را یکسان دوست دارد، دوم اینکه هوای همه را دارد، اگر شما متوجه نمی شوید تقصیر خودتان است تقصیر خدا نیست، این را که باور کردید آنوقت اتفاقی که می افتد اینست که دنبال حامی تان می گردید، ببینید حامی شما کجاست؟ از یک گوشه ای حامی شما سر در می آورد، گاهی اوقات حامی ما آدمها هستند، گاهی حامی ما حیوانات هستند، ولی گاهی اوقات حامی شما از درون خودتان است، امروز به برادرم می گفتم یک روزی آمد که در خانه تنها بودم منی که اصولاً سکون دارم و می نشینم، نمی دانم چند بار طول پذیرایی را رفتم آمدم وهمه اش گفتم حالا چی میشه؟چکار کنم؟ حالا چی میشه؟من تجربه کردم مجانی بدست نیاوردم .ئلی در همه حالا چی میشه ها یکبار نگفتم آخه مگر من با تو بد کرده بودم؟مگر خدمتگزار نبودم؟ مگر من امر تو را زیر پا گذاشتم ؟ چرا با من این کار را کردی؟ من هیچوقت اینها را نگفتم و وقتی که تو این رفت و آمدها به آن اوج رسیدم ؛ دقیقا زد روی شانه ام گفت : آرام بایست چه خبر است؟ بشین تا کنار گوشت بگویم چه خبر است، آنوقت کنار گوشم برایم حرف زد؛ که امروز خیلی چیزهای سخت هنوز هم می آید هنوز هم این اتفاقات سخت می آید چه برای خودم چه برای خانواده ام درجه یک هایم و چه برای شما که درجه دو های خانواده ی من هستید در یک طیف عقب تر نسبت به همخون هایم قرار دارید ، هنوز هم می آید ولی این نگاه را دیگر ترک نمی کنم، به شما می گویم همه ی ترس های شما می تواند زیر سایه ی این نگاه کم کم کمرنگ بشود یک دفعه هم نمی شود کم کم .
نفز ششم: در راستای حرف شما که فرمودید؛ اگر به این امنیت وارد شدید راهش هم پیدا میشود آن مؤسسه را پیدا می کنید ما به عنوان انسان هزاران دلیل داریم که غمگین باشیم یا بترسیم و کار سختی هم نیست و اتفاقا خیلی هم آسان است درهمان مثال مؤسسه ، ممکن است که شما یک مؤسسه فوق العاده ای پیدا کنید که همه چیز آن عالی باشد و بعد بروید ثبت نام کنید و بگویید من نهایت کاری را که میشد را کردم بعد در آن لحظه ممکن است که شما نگران بشوید که بعد از اینکه من مُردم مؤسسه سر بچه ی من کلاه گذاشت چه میشود؟ اگر آن مؤسسه بعد از آن که من کلاهبردار بودند و پول ها را بالا کشیدند و فرار کردند چه میشود؟ همواره یک اگر و یک چه ای وجود دارد، حالا نکته کجاست؟ این یک توهم است که زندگی چیزی فراتر از الان است چیزی به اسم آینده وگذشته وجود خارجی ندارد ؛ گذشته وجود خارجی ندارد بخاطراینکه همین الان هم هیچ دسترسی به آن ندارید آینده هم به این معنی وجود خارجی ندارد که ممکن است در همین لحظه یک بمب اتم بیفتد وسط تهران که شما نباشید و بچه ی شما هم نباشد که شما بخواهید نگرانش باشید ، موضوع این است که وقتی ما نمی پردازیم به آن چیزی که باید به آن بپردازیم مشکل شروع میشود ، یعنی اگر ما حضور داشته باشیم که در یک جهان هوشمند زندگی می کنیم در یک جهان که هر لحظه و هر جای آن اگرچه ما قادر به دیدن آن نیستیم برنامه ریزی شده است هر لحظه اش یک مدیر دارد یک مدبر دارد اگر به این نگاه کنیم و انرژی مان را صرف لحظه ی حال کنیم یعنی حضور داشته باشیم که همان خداوندی که شما را مبعوث کرد هر لحظه اش یک مدیر و یک مدبر دارد جمله ی زیبایی دوستمان گفته بودند ؛ اینکه ما حضور داشته باشیم که همان خداوندی که شما را مبعوث کرد که نگهدار و حافظ فرزندتان باشید چنانچه هر ماجرایی روبه رو باشد اوست که از آنجایی که شما از آن خبر ندارید مبعوث می کند این خیلی زیباست . یک نکته ای هم که اینجا می تواند خیلی آارامش بخش باشد اینکه تصور کنید لحظه ای را که رسانه ها اعلام می کنند که زمین به طور کل دارد نابود میشود یعنی شهاب سنگ سه برابر بزگتر از زمین به سمت زمین می آید و یک پایان دنیایی را تصور کنید این خیلی زیباست که ما بپذیریم که راهی به جز تسلیم نداریم یعنی ما در جهانی زندگی می کنیم که در آن محاط هستیم و قدرتی نداریم ، شاید دوستمان فکر می کند برای اینکه فرزندش در آینده خوشبخت باشد و زندگی خوبی داشته باشد باید زندگی اش این شکلی باشد وقتی من فکر می کنم باید زندگی اش این شکلی باشد هر چیز دیگه ای غیر از آن من را می ترساند دغدغه می شود آسیب میشود در حالی که موضوع این است که من و شما قدر ت طراحی این شکل را نداریم ما گمان می کنیم که قادریم همانطور که در همین لحظه که شما در قید حیات هستید اگر یک شهاب سنگ به زمین بخورد شما توان محافظت از فرزندتان را ندارید اگر ما این را ببینیم که این قدرت نیست و علی رغم همه ی قدرتمند پنداری هایمان ما تسلیم هستیم حتی اگر ابرازش نمی کنیم داستان تغییر می کند و آنوقت به چیزی می پردازیم که مامور به پرداختن آن شدیم که مثلا من به عنوان یک مادر مامور شدم که مراقب او باشم دکتر ببرم و همه ی روزمرگی ها، آن چیزی که دوستمان باید از خودش بپرسد؛ اینکه آیا همه ی این ترس در مورد کی و چه وقت و کجاست؟ و آیا می تواند کی و چه وقت و کجا را با انگشت به من نشان بدهد؟ شما نگران چیزی هستید که اصلا وجود ندارد این خیلی خنده دار است ما نگران چیزی هستیم که وجود خارجی ندارد همه ی آن چیزی که وجود دارد دقیقا در همین لحظه و همین جاست و همه ی آن چیزی که ما می توانیم برای آن کاری بکنیم دقیقا در همین لحظه و همین جاست.
استاد: دقیقا همینطور است. حواستان باشد ؛ تمام راهکارهای عقلی ، پیش بینی برای آینده هیچکدام را مردود اعلام نمی کنیم ما برای لحظه ی حال که بر شما توهمی سخت غالب شده و زندگی را برای شما سخت می کند را داریم صحبت می کنیم ولی هیچکدام این اتفاقات برای شما نمی افتد مگر اینکه عادت کنید و بخواهید در تمامی لحظات زندگی تان همه چیز را همان گونه که هست ببینید نه بیشتر نه کمتر.
نفر دوم:می خواستم عرض بکنم صحبتم با دوستمان این نبود که بچه را از ایران ببرد ...
استاد: اتفاقا صحبت شما خیلی عالی بود به دوستمان نشان دادید تو را حمایت می کنم با اطلاعاتی که می توانم بدهم این بسیار عالی ست این خودش یکی از آن بخش هایی است که من به آن حمایت الهی می گویم من گفتگوی شما را رد نمی کنم اتفاقا گفتگوی شما را تو زمینه ی همان درخت می بینم که حامی همان گیاه است این هم همان بخش از حمایت است یا صحبت دوست دیگرمان که اگر کسی پول نداشت چکار کند ؟ این هم یک بخشش هست که از حالا باید اندیشه کند اما تمام اینها باید در آن نقطه ای انجام بگیرد که شما در باورتان این باشد شما تنها حامی این بچه نیستید شما امروز مامور هستید و فردا ماموریتتان تمام میشود با آسودگی خاطر برو چرا؟ چون امام شما در گودال قتلگاه شمر ملعون برسینه اش نشسته در لحظه ی آخر به او نمی گوید ای شمر زن و بچه ی من را آزار ندهی، می گوید بازهم تو را حمایت می کنم برگرد ، دید فایده ندارد گفت خدایا من خوشحال هستم پیش تو بیام حتی از خدا نخواست که زن و بچه اش را از دست این ملعون ها نجات بدهد چرا نخواست؟ مگر نعوذ بالله قسی القلب بود؟ نه ، او در باور قلبش وجود داشت که تنها حامی این زن و بچه امام نیست بعد از خودش حامی خواهد داشت هرچقدر هم که سخت باشد امتحاناتشان را پس می دهند که امتحانات حضرت زینب او را برد تا شام ، در شام گفت من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم مگر میشود آدم این را بگوید؟ بله میشود .
نفر هفتم : در واقع مثل این می ماند که شما فرزندتان را دوست دارید اما وقتی آدم از این دنیا می رود می بیند که یکی از خودش بالاتر هست که این بنده را دوست دارد این بنده خدا دارد تو وسیله هستی بنابراین نگرانی هایی که ما در دنیا برای بچه هایمان داریم من اعتقادم این است که تا پای گور است پا را که انطرف گذاشتیم دقیقا برایمان روشن می شود که خدا به تو این موقعیت را داد که از این بنده اش مراقبت کنی مسئولیت مراقبت را داده است نه مالکیت بنابراین یک بخشی از این ترس ها خوب هستند و بد نیستند چون اگر نباشد امکان حرکت را از بین می برد باید فکر کنیم نگران باشیم برنامه ریزی کنیم و آن چیزی که بهترین هست را انجام بدهیم بقیه به خدا مربوط است.
استاد: بله صد در صد .حالا چه بچه هایمان مشکل جسمی داشته باشند و چه نداشته باشند خیلی مواقع ما نگران هستیم که مبادا بزرگتر می شوند به اصطلاح خودمان بچه ی با عرضه ای نباشند آن کلاسی که ما دلمان می خواهد نداشته باشند این حکایت تماما تو این عرصه می گنجد که اگر بخواهیم ترس مان را زایل بکنیم؛ باز هم می اید ، من چیزی را که گفتم فکر نکنید تمام شد تا لحظه ی مرگ همیشه این نقطه های نگاه سراغ می آید ولی مهم این است که چقدر می ماند؟ این مهم است که تو چقدر اجازه بدهی این نقطه ی نگاه و این ترس چقدر برای تو باقی بماند؟ و گرنه باز هم می آید چون ما انسان هستیم و در غالب آدمی زندگی می کنیم و با این نوسانات همیشه روبه رو هستیم پس بهتر است که به آن توجه کنیم چیزی را که امروز خدمتتان عرض کردم کلید خیلی خیلی بزرگ است خیلی بزرگ است؛ خیلی قشنگ است من الان یک بوته بنفشه آفریقایی روی میزم دارم و آن گلدانی که روز معلم شما زحمت کشیدید و برای من تهیه کردید و یک گلدان تخم نارنج که برای سبزه ی شب عید کاشته شده بود جلوی دستم هست ، انقدر اینها قشنگ حرف می زنند آب می خواهند چنان ولو می شوند که من می فهمم آب ندارند یا مثلا سفر که هستم نشسته ام دارم کاری می کنم یک دفعه انگار از تو ذهن من یک چیزی می گردد اصطلاح عوام انگار یکی به من می گوید، به خانه زنگ می زنم ؛ برادر کلید من را بردار برو گلدان ها را آب بده فکر می کنم تشنه هستند این چیزی نیست که برای من اتفاق می افتد برای تک تک شما اتفاق می افتد منتهی فرق من با شما در یک چیز است من توجه ام روی همه چیز نرم و پخش است شما توجه تان سفت است . واین به شما اجازه نمیدهد متوجه بشوید یک چیزی در کنارتان دارد اتفاق می افتد . حواستان را به آن جمع بکنید . خلاصه دنیای عجیبی است هم قشنگ است هم خوفناک هم همه چیز هست .
صحبت از جمع: یک چیز جالبی که در خودم پیدا کردم که یک ترسی را کنار گذاشتم مثلا 15 سال پیش . فکر میکنم ان زمان قطعا اینطور بوده که راجع به ترس صحبت شده و من توانستم یک ترسی را کنار بگذارم . از حودم پرسیدم خب من چه کار کردم که توانستم آن ترس را کنار بگذارم ؟ بقیه ترسها هم مثل همان است. یادم می آید دخترم وقتی میخواست به مدرسه برود . من دائم میترسیدم مبادا برود مدرسه طوری بشود . یک روزی که پشت پنجره ایستاده بودم پدرش داشت او را میبرد . گفتم : خب رفت . تو الان چه کاری میخواهی انجام بدهی هر اتفاقی برایش بیفتد یا هر کاری بکند ؟ تا الان هم که خانه بود تو نمیتوانستی کاری برایش انجام بدهی . از این به بعد که اصلا نمیتوانی کاری بکنی . بعد همانجا پشت پنجره پیش خودم گفتم : پس چه کار کنم این ترس از من زایل بشود ؟و جوابی که به خودم دادم قطعا از تعلیمات بوده نه اینکه بخواهم آن را به خودم نسبت بدهم . گفتم که : خدایا هر وقت که این بچه دارد از خانه بیرون میرود یا خودم او را تحویل مدرسه میدهم 14 تا صلوات میفرستم برای امام زمانم . چون میدانم که قطعا بعد از شما ایشان در دنیا هست و میتواند محافظت کند . الان خیلی جالب است چند روز است که دارم فکر میکنم که چطور برای آن ترست خدا بود و امام زمانی وجود داشت .چرا امروز برای بقیه ترسهایت که به تو وارد شد این کار را انجام ندادی ؟
استاد : بخصوص مادرها برای بچه هایشان ترسهای دیوانه کننده و غیر عاقلانه دارند و بدترین چیزها را هم برای بچه هایشان تصور میکنند . اگر از وسط خیابان رد بشود . اگر ماشین به او بزند . اگر دل و جگرش بیرون بیاید . اگر سرش آن طوری له بشود . اگر مخش بپاشد بیرون . عجب جلادی هستی تو ! من بیست و چند سال پیش که آن موقع فقط دوفرزندم را داشتم و کوچک هم بودند خیلی نگران میشدم . منزلمان هم خارج از شهر بود میترسیدم . ولی در عین حال هم نمیتوانستم آنها را در خانه حبس کنم و نگه دارم که . با همه ناآگاهی و نادانیم آنموقع با خدا یک معامله ای کردم . هر وقت اینها از خانه بیرون میرفتند . میرفتم و پول می آوردم . به خدا میگفتم خدایا : از گاوصندوق خانه مان درآمدند . اینها را گذاشتم درگاوصندوق شما . در گاوصندوقت را باز نکنی . این راه نجات ذهن من بود . بعد صدقه را میگذاشتم درون ظرف صدقه . بعد دیگر راحت میشدم . خیالم راحت میشد. بعد ها گفتم دور از جان شما ای نادان خانه خودت هم که هستند خدا اینها را نگه میدارد مگرتو نگه میداری ؟ تا این گسترش و بسط پیدا کرد و به یک نقطه امنی رسید .
سوال از جمع : میشود در موردترس ازصحبت درجمع و قرار گرفتن در جمع صحبت کنید ؟ من این ترس و مشکل آنقدر برایم زیاد است که ادامه تحصیل خیلی برایم سخت شده .
استاد : این یکی از آن ترسهای خیلی مهم است که من بهش برخورده بودم . عدم اعتماد بنفس ، اسم این ترس این است . یعنی در جمعها از گفتگو خودداری میکنم .. یکی از شماها بگوید که چه میشود که آدم نمیتواند در جمع صحبت کند ؟
جواب نفر اول: من به دونکته میتوانم اشاره کنم . یکی اینکه کسی که میخواهد در جمع صحبت کند دائم فکر میکند اگر من موضوع را اینجوری بگویم شاید یک نفر من را مسخره کند یا دست بیاندازد . دوم اینکه ادبیات و جمله بندی آن شخص ضعیف است و نمیتواند حق مطلب را ادا کند
نفر دوم: اینطور افراد را به تجربه دیدم بیشتر اشخاصی هستند که در کودکی به آنها اجازه ابراز وجود و صحبت کردن و دخالت در بحثها داده نشده و همینجور به مرور زمان سخت تر و سخت تر شده . در بزرگسالی هم کم اطلاع بودن در رابطه با بحثی که در آن جمع دارد میشود یک عامل میتواند بشود . ممکن است از قبل آمادگی نداشته که دارم وارد این جمع میشوم در مورد بحثی که میشود اطلاعاتی کسب کنم که بتوانم ابراز وجود کنم . فکر میکنم اگر این دوضعف را در خودش کم کم از بین ببرد انشاالله که موثر باشد .
نفر سوم: ذهن ما تفاوت این را متوجه نمیشود که یک خطر واقعی وجود دارد یا در ذهن من است ؟ یعنی اگریک شیر به من حمله کند بدن من همینجوری واکنش نشان میدهد که من ترس از قضاوت شدن دارم که دیگران راجع به من چه فکری میکنند ؟ دلم میخواهد خوب جلوه کنم و مبادا یک جوری حرف بزنم که این خوب جلوه کردن را زیر سوال ببرد ؟ تفاوت این برای بدن قابل تشخیص نیست و بخاطر اینکه از من محافظت کند همه این واکنشها در بدنم به راه می افتد . من در این شرایط معمولا اینطوری هستم که به این ترس آگاه میشوم . میدانم که هست و مثلا نمیگویم : قلب من تو صدایت آرام باشد من میخواهم کارم را انجام بدهم . ولی در ترس از گربه از پس آن برنمی آیم مثلا می دانم که آن گربه واقعا به من حمله نمی کند ولی شاید چون تجارب قبلی من به من می گوید که ببین تو از پس این شرایط تا حالا برآمدی پس باز هم می توانی بربیایی در نتیجه با وجود اینکه ترس باز به سراغ من می آید آن را مدیریت می کنم ولی تجارب قبلی به من می گوید تو تا حالا نتوانستی از پس گربه بر بیایی پس این دفعه هم نمی توانی می خواهم بگویم که گاهی وقتها یک باور است که به آدم می گوید شاید اولین بار که من حرف زدم بگویم آدم مسخره می شود این باور در ذهن من بوجود می آمد که باور کن که تو نمی توانی حرف بزنی بعد چون این باور من بوده هر وقت آمدم حرف بزنم مثلا یک نفر خوابش می آمده یک دفعه می گوید پیس!! می گویم دیدی این الآن دارد می گوید خسته ام کردی چقدر حرف زدی، این شکلی این ترس یک ذره بود ولی مرتب قوت گرفته بعد امروز می بینم که یک جا ایستادم که نمی توانم دست به میکروفون بزنم.
نفر چهارم: اول اینکه این موضوع ترس حالا در این مورد بخصوص که می گویند شاید بشود گفت به تعداد آدمهایی که هستند علت دارد یعنی یک علت خاص که بگوییم این است و غیر این نیست امکان ندارد بتوانیم جواب بدهیم برای هر کسی یک شکل است یکی در گذشته است یکی در اطلاعات کم است این یک نکته، نکته دوم که اشاره کردند این باوری که در انسان وجود دارد می شود گفت که این باور به هر علتی و در هر زمانی که بوجود آمده این یکی از موانع اصلی است برای اینکه آدم گفتگو نکند و جلوی خودش را بگیرد، راه حلی هم که وجود دارد می گویند چاره هر ترس حمله بود یعنی شما هر ترسی را که دارید اگر در مقابلش کوتاه آمدی آن شما را ول نمی کند ببینید ترس در واقع یک فعل و انفعال ذهنی است اما آنقدر قوی است که می آید و روی ماده اثر می گذارد یعنی شما صورتت قرمز می شود قلب شروع می کند به زدن شما دارید در ذهنت در واقع می ترسی اما آنقدر قوی است که قلب را به تنش وادار می کند و روی ارگانهای بدن اثر می گذارد بنابر این من فکر می کنم که تنها راهی که برای غلبه بر این وجود دارد این است که به آن حمله کنی برای موردی که الآن در جلسه مطرح است حمله کردن چیست؟ زمانی که شما می ترسی در جلسه صحبت کنی حالا لازم نیست که شما بیایید و با ادبیات خاص و اطلاعات کامل و..و... که حتما صحبت بکنید وبا یک جمله حرف بزن جلسه اول جلسه دوم اضافه کن عادی می شود به راحتی می توانی صحبت کنید.
استاد: همه گفتگوهای دوستان را من شنیدم و همه آنها مقبول است و همه آنها درست است راهکارهای خوبی است که بتوانیم به دوستمان یا هر دوست دیگری که این مشکل را دارد کمکی بکند اما یک چیز را باز یادمان رفت و آن شنیدن آدمها است. ببینید دوستی که دارد می گوید من در جمع نمی توانم حرف بزنم و این برای من خیلی سخت است آن دوستمان را که من کاملا می شناسم و دوستانی هم که در جمع این معظل را دارند آنها را هم می شناسم اینها مشکل شان این نیست که اطلاعاتشان کم است یا مشکل شان این نیست که ادبیاتشان خیلی جامع و کامل نیست و ممکن است که جمله بندی هایشان اشکال داشته باشد، اشکال شان این نیست که می خواهند در هر زمینه ای حرف بزنند و خُب خواه نا خواه همه نوع اطلاعاتی ندارند آدمهایی هستند که سعی می کنند در زمینه ای حرف بزنند و صحبت کنند که اطلاعاتی هم داشته باشند اما باز هم نمی توانند خُب حالا چکار کنیم؟ قرص دارد که به آنها بدهیم؟ شربت دارد یا آمپول؟ بالاخره یک چیزی باید داشته باشیم که به اینها بدهیم که مسئله شان حل بشود. در خلال صحبت های شما یک سفر خیلی کوتاهی کردم با اجازه شما البته حرفهای شما را شنیدم و این را مطمئن باشید یک سفر خیلی کوتاه کردم به اینکه: من کوچک بودم خیلی کوچک بعد یک چیزی می گفتند در خانه و وقتی می خواستم اعتراض کنم شاید به دلیل اینکه به من گفتند ببین تو بزرگتری و الگوی خواهر و برادرت هستی پس ساکت، اعتراض نکن، همیشه خانم باش، همیشه بگوچشم، همیشه اطاعت کن، روی حرف بزرگتر حرف نزن، اینجا گفتند بنشین تو بنشین، گفتند ننشین، ننشین و الی آخر، تقریبا می شود گفت که پنج یا شش سالم بود من با این واژه ها بزرگ شدم و بسیار هم با اتیکت بودم علیرغم همه کوچکی ام از پدر و مادرم و اقوام بزرگسال من بپرسید به شما می گویند همه بچه های بدبختشان می گفتند ببین فلانی را ببین چه جوری است دیگر کسی نمی دانست که این فلانی چه بلایی سرش آمده است. رفتیم بروجرد همراه پدربزرگ و مادربزرگم یک پیراهن گلدار خوشگل و پفی مامانم برای من دوخته بود با آستینهای پفی و قشنگ و کفشها و جورابهای خوشگل مادربزرگ کفشهای من را پایم کرد و لباسم را تنم کرد از خانه عمه ناتنی پدرم می رفتیم خانه عمویش من ومادربزرگ و پدربزرگم از کوچه ها که می رفتیم یک تعدادی بچه آتش درست کرده بودند و جیغ و داد و هوار می کردند اینها دویدند و من را هول دادند و من زمین خوردم وقتی بلند شدم هم کفشم خراب و کثیف شده بود هم جورابم گلی شده بود هم آن پیراهن خیلی خوشگلم هم گلی بود هم یک طرف صورتم این یعنی یک فاجعه خیلی بزرگ چون مامان من این را می دید تا من را در یک خزینه آب نمی کرد و نمی شست و در نمی آورد من را به آن مهمانی نمی برد می گفت زشت است معنی ندارد بچه باید تمیز باشد هیچ کثیفی نباید داشته باشد. من وقتی بلند شدم یک کم به خودم نگاه کردم حالا مهمانی هم دیر شده بود باید می رفتیم خداوند رحمت کند مادربزرگ و پدربزرگم را، مادربزرگم به پدربزرگم نگاه کرد و او اخمهایش را به هم کرد به مادربزرگم گفت چه خبراست؟ بچه ام به خوشگلی است دقیقا همین جور انگار همین دیروز بود اینطوری کرد؛ چه خبر است بچه ام به این خوشگلی است به این زیبایی! مادربزرگم خیلی آهسته به او گفت آقا لباس بچه کثیف شده ! منظورش این بود که حالا برگردیم خانه که اینها را برای من عوض کند پدربزرگم یک خورده من را نگاه کرد و اینجوری کرد: بابا جان تو این پیراهن را دوست داری نه ؟! گفتم بله گفت لباسها و کفش هایت را هم دوست داری؟! گفتم بله گفت منم تو را با همین لباسها دوستت دارم با همین کفشها دوستت دارم بابا بریم مهمانی دیر شد؟ اینجوری نگاهش می کردم گفت نگران نباش رفتیم تو به جای اینکه بریم داخل اتاق می رویم لب حوض اول اینها را با دستمال می شوییم بعد می رویم داخل جلوی بقیه، من برای اولین بار دیدم با لباس کثیف هم می شود یک جایی رفت هیچ چیزی از من کم نمی کند، رفتیم همین کار را هم مادربزرگم کرد بعد هم رفتیم داخل همه هم بلند شدند جلوی پایم و به من گفتند وای چه دختر خوشگلی چقدر ناز است و من یاد گرفتم اگر هر کجا عیب داشته باشم این را امروز می فهمم آن روز نمی فهمیدم ولی امروز می فهمم که من نیستم که عیب دارم لباسم عیب دارد این من نیستم که عیب دارم کلمه ای را غلط گفتم یا غلط شنیده بودم یا متوجه آن نشده بودم پس هنوز من عیب ندارم من صاحب عیب نیستم حالا دیگران به من می خندند خُب بخندند برای خودشان بخندند مهم این است که من می دانم عیب ندارم من هم درست فکر می کنم هم درست حرف می زنم هم درست می پوشم حالا اگر لباسم یک جایی گرفت اصلا قلوه کن شد، پاره شد این مفهومش نیست که من گدا هستم، ندارم اینجوری بود می گفتند تو مگر گدایی مامانم من پالتو نمی پوشیدم سر کار مدرسه می رفتم سال اول خدمتم هوای سرد، دنبالم می دوید می گفت این پالتو را بگیر می گفتم مادر گرمم است این ژاکت و این بلوز و دامن که تنم است گرمای من را تأمین می کند می گفت جلوی همسایه ها آبرویمان رفت فکر می کنند تو نداری ما نمی توانیم برای تو بخریم می روند پالتو می خرند برای تو آبرویمان می رود. دقت می کنید چه استدلالهایی ما باید علیه این استدلالها قد علم کنیم، حرف بزنید حالا گیریم که اشتباه گفتید خُب باشد این همه ما اینجا حرف زدیم و اشتباه کردیم توهم اشتباه کنی ترا نمی کُشند. نوع نگاهتان را به خودتان عوض کنید. بگویید این دوستمان است که ارزشمند است حرافی و شیرین سخنی نیست که ارزشمند است یک چیزی آن جا هست یک گوهری هست که یک چیزی که از آن بیرون می آید و گفتگو می شود آن ارزشمند است آن گوهر داخلی شرافت است اگر صاحب شرافت نیستی خجالت بکش اصلا حرف نزن ساکت شو اصلا بیرون برو اما وقتی صاحب گوهر شرافت هستی برای چه ناراحتی؟ غلط گفتی اصلا به شما گفتند خانم! آقا! اشتباه کردی لطفا بنشین چرا نباید به تو بگویند اشتباه کردی؟ چه خبر است؟ به دوستمان می گویم و به همه دوستان دیگرمان که اعتماد به نفس کافی ندارند، آنهایی اعتماد به نفس کافی ندارند که لباسهای رویشان را خیلی شیک نگه می دارند ولی بهتر است که ما اهمیت بدهیم که آن زیر لباس چه خبر است بعضی هایمان می آییم و شیشه عطر و ادکلن گرانقیمت را به خودمان خالی می کنیم که مردم از ما بوی خوش استشمام کنند اما غافلیم اگر آن زیر خوش بو نباشد این خوش بویی بیرونی آن را نمی پوشاند این را باید درست کنیم همین! عیب ندارد لباست چروک باشد امروز لک داشته باشد. من از این پله ها آمدم پایین مقنه ام چروک دارد به حال شما چه فرقی می کند؟ چه فرقی میکند به حال من ؟ بله باید با سلیقه بود باید به نظافت و آراستگی اهمیت داد ولی یکبار هم نشد خُب نشود چه می شود؟ اگر شما اینجوری نگاه کنید آن وقت دیگر راحت حرف می زنید. حالا کسی می خواهد از آن کسانی که حرف نمی زنند حرف بزند؟
نفر پنجم: امروز این حرفها خیلی به درد من خورد چون هیچوقت صحبت نمی کردم البته یک مقدار خجالت می کشیدم که صحبت کنم.
استاد: چرا؟ خجالت از چه چیزی؟ از چه کسی؟ ما فکر می کنیم خجالت را از دیگران می کشیم
ادامه صحبت: چون هیچوقت در جمع صحبت نکرده بودم
استاد: خُب دیگر باید حرف بزنی وقت آن نرسیده؟ به قدر کفایت بزرگ نشدی؟
ادامه صحبت: دیگر از این به بعد حرف می زنم
نفر ششم: من هم می خواستم بگویم حرفهایتان خیلی خوب بود ولی خُب بیشتر مواقع من جواب خودم را در حرفهای دیگران می گرفتم.
استاد: اشکال ندارد اتفاقا این قشنگ ترین حالت است خدا حفظ کند دوست عزیزمان را به من می گفت من نمی دانم چرا آدمها اینقدر حرف می زنند می گفتم چرا؟ می گفت من از خیابان از محل کارم یا خانه ام فکر می کنم و سوالاتم را دانه دانه طرح می کنم می آیم اینجا می نشینم شما جواب آن را می دهید با من حرف نمی زد خُب آن کسی که گفتگوها را تدوین می کند، مرتب می کند وبر زبان من جاری می شود ایشان می داند که او چه می خواهد به او می گوید این که خیلی عالی است این یک ویژگی خیلی خیلی بالا و ارزشمند است هیچ اشکالی ندارد ولی اگر گفتم بگو باید بتوانی بگویی این است که بد است که نخواهی بگویی که شاید اشتباه کنم شاید صدای خوشگلی ندارم آخر گاهی اوقات می گوییم من صدای خیلی خوشگلی ندارم کی به خوشگلی صدای تو کار دارد؟! من خیلی خوش سخن و خوش حرف نیستم خُب نباش مگر خیلی ها خیلی خوش سخن هستند که حرف می زنند شما گوش خودت را عاریه دادی و گوش می کنی بگذار بقیه حرفهای غیر خوش سخنی شما را گوش کنند و گوشها خودشان را عاریه به شما بدهند چه اشکالی دارد؟! هیچ ایرادی ندارد. خیلی خوب است.
نفر هفتم: من در واقع زیاد پر حرف نیستم ولی وقتی اینجا می آیم اینقدر حرفها شیرین و جذاب هست و سوالهایی را که دارم به قول فرمایش دوستمان در صحبتهای شیرین شما می شنوم و آنها را پیش خودم حلاجی می کنم و می بینم که من سوال زیادی ندارم و سوالهایی که را هم که داشتم از دوستان دیگر و همچنین شما جوابش را می گیرم.
استاد: این خوب است و ایرادی ندارد ولی هیچوقت از گفتگو فرار نکنید.
***************هنوز عنوان ندارد18-4-98

سالها قبل در گفتگوهایم خدمت دوستان عرض کردم اگر شما به مجلس عقد برادرزاده یا خواهرزاده ای در یکی از شهرهای شمال دعوت شده باشید صبح زود از خانه حرکت کنید در بین راه شیفته ی مناظر زیبا و شعف انگیز شوید و اگر کنار هر پدیده ی خیلی زیبای طبیعت زمانی را صرف کنید تا لذت کافی ببرید قطعا از هدف دور میشوید یعنی چی؟ یعنی زمانی پس از جاری شدن خطبه ی عقد به مهمانی حضور پیدا می کنید آنوقت دلخوری های بسیار فراهم میشود و تمام چشیده ها و دیده های لذت بخش بین راه به اصطلاح زهر مار می گردد .چون اصل چیزی که شما برای ان حرکت کرده بودید از دست رفت و همه شما را آدمی بی توجه و بدون حرمت میشناسند ،به شما می گفتیم اسیر زیبایی های بین راه نشوید تنها به نگاهی بسنده کنید تا در ضمن به هدف اصلی حرکت تان برسید .
سالهاست من به این کلام ساده اندیشیده ام و به این نکته برخورد کردم که چرا آدمی این چنین نمی تواند باشد؟ چه جوری؟ ببیند و عبور کند و از هدف دور نشود این حرف ها حتی برای نزدیک ترین افراد نسبت به خودم هم مثمر ثمر نبوده است و خسارت دیدند با خودم گفتم کجای گفتگوی من اشکال داشته است؟ برایم خیلی مهم بود که بدانم . در سفرهای اخیر که توفیق بود تفریحی هم باشه یعنی لذت آن را هم ببرم، توجه ام را بیشتر معطوف طبیعت جهان هستی نمودم آب نیروی حیات بخش موجودات در جهان هستی است این را همه می دانند اگر نباشد هیچ موجودی دوام نمی آورد و زنده هم نمی ماند در عبور جاده ها به رودخانه های جاری نگاه کردم بخصوص که امسال بارش خوب بود رودخانه های خشک شده هم الان جاری هستند ؛ به آب ها توجه کردم ، آب ها موقع عبور به موانع زیادی برخورد می کنند با مناظر زیبا رو به رو می شوند؛ می دانید که آب زنده است خیلی هم زنده است نه تنها زنده است عامل زنده بودن هم هست ؛ همین آب تو عبور مسیری اش با مناظر زیبا روبه رو میشود با کوه های سر به فلک کشیده مقابل میشود همه چیز سر راهش آماده است تا این راه حیات بخش را در کنار خودش نگه دارد ، مگر شما می روید مناظر شما را نگه نمی دارد؟ حالا بگذار این راهم ببینیم... ؛ توی زمستان می رفتم برف هم کولاک میکرد چقدر برف کنار جاده خوابیده بود توی جاده به سختی با ماشین می آمدیم ، مردم توی حاده عکس سلفی می گرفتند چرا؟ چون خوششان می آید توجه شان را جلب کرده است؛ آب هم موجود زنده ای هست به کوه میرسد جذب اینهمه عظمت می شود این آب چطور این سربالایی را می خواهد برود بالا و بیاید پایین؟ همه ی چیزهای سر راه آب به گونه ای قرار داشت که بتواند آب حیات بخش را در خودش نگه دارد و چقدر زیباست که آب به درخت میرسد یا به کوه می نگرد در پستی ها فرو میریزد یا راه خوش را از بین بلندی ها پیدا می کند و در تمامی این سفرها در عین بهره وری از آنچه که به آن برخورد می کند راه خودش را میرود ؛ با هیچ کوهی نمی ایستد تو هیچ پستی ای نمی ایستد هیچ منظره ی زیبایی او را افسون نمی کند و در خودش نگه نمی دارد و الی آخر. بادقت فراوان نگریستم؛ پرسش اول: آب به کجا چنین شتابان می رود؟ خوب تو که عقدکنان برادر زاده ات نیست که بخواهی هرچه زودتر خودت را به شمال برسانی تو چه مشکلی داری؟ حالا قدری صبر کن با این سبزه زار کیف کن نمی شود؟ سؤال است دیگر؟! آب به کجا چنین شتابان می رود که مواهب طبیعت را به قدر کافی در آغوش نمی گیرد؟ در آن درنگ نمی کند؟ مگر لذت نمی برد؟ مگر خدا هم زیستی با مواهب طبیعت را حرام فرموده است که آب نمی ایستد و حرکتش را ادامه می دهد؟ پرسش دوم: اینکه آب از کجا می داند که باید چکار کند؟ چگونه برود؟ کجا بایستد؟ کجا حرکت کند؟ و هزاران چرای دیگر؟ این پرسش ها مرتب می چرخد می چرخد با من راه می رود تا یک جایی جوابش بیاید؛ پاسخ من را مادر هستی داد؛ یک روزی او گفت آب می داند که تو هر هیبتی و موقعیتی که باشد باید راهی اقیانوس شود تا دردل اقیانوس حیاتی بزرگ پیدا کند و پایدار باشد اون چون به اذن پروردگارش به این نکته آگاه است به هر قیمتی خودش را در این جریان قرار می دهد تا مسیرش تا اقیانوس سد نشود، از هر مصاحبت و دیدنی لذت میبرد ولی آنها را از آن خودش نمی داند به این لذت ها نمی چسبد یا در پی لذتی افزون تر از آن نمی باشد، عجیب نیست؟ برای من هم عجیب است؛ پرسیدم که آب چگونه این را می فهمد؟ مادر هستی گفت من راهنمای او هستم در هر توقفی کنار او زمزمه می کنم بس است برو دیر میشود دمادم در نقشه ی راهش نقطه به نقطه موانع را به او نشان می دهم و او هر مانعی را دور زده راه خویش را می گیرد تا به اقیانوس رسیده و در دل اقیانوس آرامش پذیرد. از مادر هستی پرسیدم پس انسان چه؟ تو برای آب چنین می کنی پس انسان چه؟ او گفت: بر انسان هردم در دنیا زیبایی از راه می رسد ولی انسان بر هر زیبایی می ایستد تلاش می کند آن زیبایی را از آن خویش گرداند اگر موفق شود تا زیبایی را از آن خود کند سنگین تر از قبل با مالکیت جدید راه را در پیش می گیرد. اگر موفق نشود مغموم و دل شکسته یا خشمگین و عصیان زده حرکت می کند و هر چه را جلوی راهش است را مسموم یا معدوم می نماید یا در همان نقطه مانده تا خودش مضمحل گردد. از مادر هستی پرسیدم: من کجا هستم؟ من کجا هستم؟ بر من چه رفته است؟ او سری تکان داد و گفت: بر تو نیز همان رفته که بر دیگران رفته با تفاوتی فاحش که دیگران طناب خوشی ها و زیبایی ها و مالکیت ها در دنیا بر پایشان بسته شده و اجازه رهسپاری به اقیانوس هستی که همانا اگاهی است را نیافتند و بر تو طناب به زور آوردن بقیه در این جریان می باشد که این هم خودش کم از آن چه بر آنها رفته است نیست. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد به روی گونه هایم ریخت و پرسیدم: پس من چه باید می کردم؟ او گفت: می گفتی و می رفتی تا مالکیت از هیچ نوع آن تورا زمین گیر نمی کرد و رفتنت و صبر نکردنت بر آنهایی که ماندند نیز علامت هشداری می شد نقشه راه چنین بوده و هست و خواهد بود که با چسبیدن و وابسته شدن هرگز نمی توانید لذتی واقعی را درک نمایید بلکه لذت واقعی از عدم وابستگی ناشی می شود و بس.
حال من می گویم من هستم که با شما گفتگو می کنم مرا بشنوید روی سخنم با شما است، با شما است، شمایی که فکر می کنی خوب می فهمی، شمایی که فکر می کنی بیش از دیگران آگاهی !!خود را خدمتگزار می دانی اگر هنوز در اندوه نفهمیدن بقیه هستی اگر فکر می کنی که می توانی هدایتگر بقیه باشی و هزاران اگر دیگر بگویم تا خود را چنین می پنداری در پرده و غلافی سیاه وسخت از حجاب قرار داری و افق اگاهیت تیره و تاریک است به آب بیندیش، آب در زیبایی ها و در سختی ها در آلودگی ها و نجاسات و لذت ها متوقف نمی شود همه را می بیند، می چشد، درک می کند اما می داند که رونده باید باشد تا به اقیانوس برسد پس می رود و هیچ اندوهی یا شکستی با شادی و لذتی او را از راه باز نمی دارد چون تنها افق پیش رویش اقیانوس است پس از همه چیز دست بکش و برو هر چه در دنیا است از آن خدا است او راهنمای هر کسی می باشد و من و تو فقط با نوع بودنمان می توانیم مؤثر واقع شویم و بس.
صحبت از جمع: البته با اجازه شما من از شما برای شما میخواهم بگویم و اشاره کنم به آن مطلب چنگک می گفتید این که آدم در مسیرها گیر میکند باید ببیند کجای این چنگک در درونش مانع این رفتن می شود دقیقا ویژگی آب این روان بودنش و گیر نکردنش است مثلا داشتم فکر می کردم که گاهی اوقات ما آنقدر خوب نیستیم و هوای خودمان را نداریم بعد حالا در یک سفری که خیلی مهم است یکدفعه یادمان می افتد که به حال خودمان برسیم و از طبیعت لذت ببریم در صورتی که شاید قبلا باید یک کاری برایش می کردیم در جریان زندگی اگر یک ذره خودمان را رصد کنیم حواسمان باشد آنجایی که داریم گیر می کنیم.
استاد: کاملا درست و بجا است
ادامه صحبت از جمع: ان شاالله به حق خانم فاطمه الزهرا(س) این بندها به پای شما نباشد و حق مادری که برای ما کردید این بند پاره بشود و شما و ما به آن سر منزل مقصود برسیم.
استاد: شاید هم پاره شدن این بند یک مقدار بسته به شما است نه! خوب است که به آن فکر بکنید لازم است به آن فکر کنید و آنهایی که فکر می کنند که این جایگاه، جایگاه خوبی است به حرفهای امروز من خوب گوش کنند این انتخاب، انتخاب سبکی نیست تاوان خیلی سنگینی دارد، خیلی سنگین. شده است که چون ما در خانه مان این اتفاق می افتد همه درها را ببندیم و اگر کولر روشن باشد می افتد به زوزه کشیدن بعد برادرم می آید و می گوید بابا یکی از این درها را باز بگذارید خُب نمی خواهم در را باز کنم نتیجتاً در ورودی خانه را باز می کنم بعد برای اینکه در محکم به هم کوبیده نشود یک دمپایی هم می گذارم لای آن، آن دمپایی که لای این است بیشترین فشار و سنگین ترین ضربه ها را تحمل می کند اگر انتخاب کردی اینجوری بروی بدان باید این ضربه های مهلک را باید تحمل کنی طاقتش را داری؟ چه آقایان و چه خانمها انتخابتان را درست بردارید و به آن توجه کنید. من امروز دیگر می دانم چه موقع این انتخاب را برداشتم و چقدر هم برای من جالب است پس مواظب باشید بهتر است که رونده باشید، بهتر است که بروید شما را مأمور نکردند که مادر باشید شما را مأمور نکردند که آن لنگه کفش لای در باشید برای اینکه در بسته نشود و دائم ضربه بخوری شاید بهتر است که درست بروی، خوب حرکت کنید این خیلی مهم است.
سوال: شما فرمودید که آب نمی ایستد در همان لحظه که دارد رد می شود لذتش را هم می برد صبر نمی کند و گفتید که خداوند مالک همه اشیا و موجودات در زمین و کل جهان است ما می توانید این را تشبیه کنیم به اینکه وقتی می خواهیم از این دنیا برویم همه چیز را می گذاریم و می رویم می توانیم این را از یک نظر دیگر نگاه کنیم وقتی داریم از این دنیا می رویم دیگر چیزی هم با خودمان به آن دنیا نمی بریم استفاده هایمان را دراین دنیا کردیم و داریم می رویم.
استاد: وقتی می رویم ماهیت آب هستیم فهمیدی ماهیت آب هستیم و آن وقت می رویم چون آب باید برود تا به اقیانوس برسد و این ماهیت شاخ و برگها چسبیدنش به درختها به کوهها و جاهای مختلف را با خودش نمی برد که اگر بخواهد ببرد همانجا می ماند، می ماند و می گندد، می ماند و بعد خشک می شود و به خاک تبدیل می شود خاکی که براحتی با یک طوفان بلند می شود.
صحبت از جمع: یک موضوعی که برای من باز شد این است که تصور بکنید یک قطره آب روی دیوار را در نظر بگیرید که دارد سُر می خورد و پایین می آید تصور کنید در این مسیری که قطره آب سُر می خورد و پایین می آید 5 تا6 قطره چکان است که در دو طرف این مسیر قرار دارد و فشرده است و آماده است که این قطره به آن برسد و آن رها بشود و قطره را بگیرد. دیدم که چقدر زیباست این اتفاق که قطره چکانها در مسیر هستند و یک جورهایی آن قطره را می بلعند این اجتناب ناپذیر است چیزی است که بوجود می آید ولی اینکه آن قطره در آن قطره چکان باقی می ماند آن انتخاب قطره است و دیدم که اعم از شادمانی ها ،اندوه ها و رنجها هر چیزی، هر چیزی که ما در جهان به آن مشغول هستیم به جز لحظه حال جز آنچه که باید به آن مشغول باشیم دقیقا مثل آن قطره چکان می مانند اگر من هنوز 5 الی 6 ماه است در خوشحالی فلان اتفاق هستم که در زندگی من افتاده باید بدانم که در لحظه حال را زندگی نمی کنم اگر هنوز در اندوه این هستم که یک سال گذشته کنکور قبول نشدم و فکر می کردم که اگر دانشگاه بروم اتفاق خیلی بزرگی است بدانیم که الآن زندگی نمی کنیم و بدانیم که مهمترین قسمتش که برای من فوق العاده بود این است بدانیم که قبول نشدن من در دانشگاه نبوده که من را اینجا نگه داشته بلکه انتخاب من بعنوان اینکه آدمی را زندگی کنم که دانشگاه قبول نشده طی یکسال گذشته آن بوده که دارد امروز من را می سازد.
استاد: نگاه کنید که چطور زندگی را می بینید و چطور زندگی را انتخاب می کنید این بسیار مهم است خواهش میکنم تلاشتان را روی شناختن خودتان بگذارید نه روی شناختن بغل دستی تان نه روی شناختن حتی همسرتان چون تا وقتی شما خودتان را نمی شناسید هر چقدر ادعا کنید که همسرتان را می شناسید ادعایی دروغین است آدمی که بسترش، بستر زلال آب نیست، آب خودش را می شناسد خیلی راحت و خیلی خوب خودش را می شناسد تکلیفش را می داند مبدأ و مقصدش را می شناسد مسیرش را می شناسد تا وقتی که مثل او زلال نشده باشید ادعای شما بر شناخت بقیه ادعایی دروغین است عمرتان را هدر ندهید خیلی وقت ندارید خیلی زمان ندارید بخصوص این روزها که روزهای انفجار اگاهی و نور است ولی خیلی هم سخت است خفه شدیم ما من که خفه شدم شما را نمی دانم یعنی واقعا یک وقتهایی کلافه می شوم کولر را روشن می کنم بعد پاهایم درد می گیرد خاموش می کنم باز دوباره کلافه می شوم خودم با خودم نمی دانم چند به چند هستم بعد یک دفعه به خودم می آیم می گویم چکار می کنی؟ تو که می دانی چه اتفاقی دارد می افتد مثل این می ماند که دوتا حباب بی رنگ و پر از هوا تو مابین این دو تا حباب هستی این فشار میدهد این هم فشار میدهد خُب می خواهی چکار کنی؟ هیچی تو فشار نده آرام بنشین ساکت باش هر چقدر کمتر تقلا کنی کمتر فشار می پذیری هر چه بیشتر تقلا کنی از دو طرف فشاری مضاعف به تو وارد می شود انتخاب خودتان است و خودتان می دانید.

تمام حقوق این سایت ، برای گروه تحقیقاتی مهدی موعود عج الله تعالی فرجه الشریف محفوظ است.