منو

جمعه, 10 فروردين 1403 - Fri 03 29 2024

A+ A A-

من به چشم خویش دیدم که آرام جانم می رود

بسم الله الرحمن الرحیم

یک شبی روی یک کاناپه ای خوابیده بودم در خانه ی خارج از تهران . و آنجا این اتفاق برای من افتاد: این اتفاق این یک چیز کاملا واقعی است فقط آنچه را که حس کردم نوشتم نه چیز دیگری .
من به چشم خویش دیدم که آرام جانم می رود، جانم می رود. ندانستم که چه آمد ؟ چگونه آمد ؟ از کجا آمد؟ فقط می دانم آمد . از انگشتان پایم وارد شد . با ورودش مقاومت را آغاز کردم . او می آمد و من او را پس می زدم . عقب می نشست و دوباره پیش روی را آغاز می کرد . خیلی زمان گذشت و من در این کشمکش درونی و گاه هم گفتگوهای بیرونی بسر بردم . یعنی می شنیدم صداهای اطرافم را . نمی دانم چقدر گذشت تا بالاخره خسته شدم . دست از جدال و مقاومت برداشتم . دراز کشیدم و تن سپردم به این مهمان ناخوانده ی سمج . تا ببینم چه می خواهد بکند . او خیلی مرتب و بدون شتاب زدگی به سلول های کنار هم چیده شده و متصل به یکدیگر سر می زد . پس از ورود به هر سلول در آن به گونه ای می چرخید که حس می کردم درون سلول را می روبد . و مثل کسی که از خانه اش بیرون می رود به همه چیز سرمی کشد وهرچه فعال باشد خاموش می کند . او هم درون هر سلولی چنین می کرد . و من شاهد بودم که چگونه آنچه را که مایه حیات می نامند از ذره ذره درون سلول پاک می نمود . خاموشی و سکوت و تاریکی را در آن به ارمغان می گذاشت . با صلابت هرچه تمام تر به همه جا نگاه می کرد . سر می کشید تا مبادا حتی ذره ی کوچکی از حیات در آنجا مانده باشد . سپس قدم به بیرون می گذاشت . با خروجش انگار دیگر آن سلول را حس نمی کردم . یا بهتر بگویم دیگر حیاتی نبود . آن سلول هم دیگر از آن من نبود . سپس با وقار هرچه تمام تر به سلول پهلویی ورود می نمود . و من آرام و خموش شاهد تماشای این مهمان ناخوانده بودم . کم کم دیگر از جهان بیرون خویش جدا گشتم . نمی دانم چقدر زمان به اصطلاح دنیایی ما در این ماجرای عجیب به سر بردم . و به چشم خویش می دیدم که سلول های بدنم همچون همسایه های دیوار به دیوار وقتی تاریکی کامل شب می رسد یکی یکی خاموش می کنند و به خواب می روند آنها هم خاموشی برگزیده و به خواب می روند . نمی دانم شاهد عبور هستی از چند سلول شدم . و به نیستی گراییدنشان را مشاهده نمودم . خیلی هم بد نبود . خاموشی هر سلولی را سکون و سکوتی را به ارمغان می آورد . واقعاً عامل حیات سلول ها چه بود ؟ از کجا آمده بود ؟ چه کسی یک روزی شمع نوربخش درونش را روشن کرده بود؟ حالا کجاست ؟ آیا نمی تواند یا نمی خواهد که جلوی خاموش کردن این شمع نوربخش را بگیرد . چرا ؟ آیا از خاموش شدن شمعش غمگین نمی شود ؟ چرا ؟ عاقبت نوری که او برافروخته بود چه می شود ؟ حالا کجا می رود ؟ آیا او هم می میرد ؟ پس از افروختنش چه حاصل بود؟ در میان هجمه ی پرسش های پشت سر هم گیر کردم و پاسخی نداشتم . اما من به چشم خویش دیدم که آرام جانم می رود . شاید اگر پاسخ سوالات بی جوابم را داشتم به این رفتن بی چون و چرا تن در می دادم . ولی هنوز پرسش های بی جواب بسیار داشتم . از هر آنچه که بیرون من بود جدا شده بودم . آنقدر وسیع که حتی صدای حرکت بسیار آهسته آن مهمان ناخوانده را از خروج از سلولی و بستن درش و ورود به سلولی دیگر و چرخیدن او در میانش و پرت پرت کردن شعله ی نوربخش آن سلول را می شنیدم . به یاد آوردم که گفتم در دنیا شاهد باشید . اما یادم نمی آید اینگونه شاهد بودن در عمرم گفته باشم . این بار پرسشی جدید خودنمایی کرد . مهمان ناخوانده کیستی ؟ چه نام داری ؟ از چه جنسی هستی ؟ از کجا می آیی ؟ قبل از آمدنت در من کجا بودی ؟ پس از من کجا خواهی رفت ؟ از چه کسی دستور می گیری ؟ از من که صاحب این بدنم اجازه نگرفتی . پس با اجازه کدام بزرگتر از من قدم به این ملک گذاشتی . باز هجوم سوالات بی پاسخ این خلوت شاهد بودنم را به هم ریخت . واقعاً امشب چه خبر است ؟ اما مهمان رخ پوشیده بدون توجه به تقلای من برای دانستن کار خویش را انجام می داد . وقفه ای در کارش نبود . من هردم نبود سلول دیگری را دریافت می نمودم . از خویش پرسیدم از پایان ماجرا هراس داری ؟ می ترسی ؟ که دست و پای دانستن می زنی ؟ قدری توقف کردم که جواب چیست ؟ می ترسم ؟ خیر . فقط چون روشنی برای ابهامات پیش رویم نمی بینم دست و پا می زنم . چون آنوقت ظلمت را تجربه می کنم . مهمان ناخوانده دانه دانه عمود خیمه های سلول های بدنم را می کشید و خیمه ی برپایش را پائین می آورد . مشاهده ی زیبایی بود . ولی کم کم سرمایی یخ زننده از پائین به سمت بالا به جریان افتاد . مرا هوشیار نمود . دانستم که باید کاری کنم. اما نمی دانستم چه کاری . سرمای خاصی که هرگز در عمرم تجربه نکرده بودم بیشتر پیش می آمد و خود را نشان می داد . چقدر طول کشید ؟ نمی دانم . از فاصله بسیار دوری خیلی دور خیلی دور صدایی آشنا شنیدم . هرچه بیشتر توجهم را از سرما کم می کردم و به صدای آشنا معطوف می نمودم صدا نزدیک تر می شد . چقدر طول کشید باز نمی دانم . تا تشخیص دادم . همسرم بود که مرا می خواند. به یقین نمی دانست که من را از نیمه راه چه راه عظیمی فراخوانده . که اگر می دانست با تعجیل بیشتری من را می خواند . اما به هرحال من را بازگرداند . پس از برگشت نمی دانستم چه وقت است . نمی دانستم کجا هستم . رابطه ای نبود . فقط بودن بود . در همان لحظه در همان جا همین و بس . طول کشید تا از در لحظه بودن خارج گشتم و به آن خویش برگشتم . هیچ نگفتم . هیچ نگفتم . فقط با خویش گفتم :
من به چشم خویش دیدم که آرام جانم می رود آنکه من داشتم با دل ستانم می رود
تجربه بسیار بسیار عجیبی بود . من تجربه های نزدیک به مرگ چندین مورد داشتم ولی این یکی یک چیز دیگری بود . تا جواب پرسش هایتان را در دنیا پیدا نکردید نروید . وگرنه تاریکی است . ظلمت است . تاریکی نه . تاریکی می تواند روشن شود اما ظلمت نه . سعی کنید که پرسش هایتان را پیدا کنید . عبس در دنیا زندگی نکنید .نخواهید مردن را تجربه کنید . فایده ندارد . به این مفتی ها نیست . هر سلولی را می فهمیدم . رفت و روب می کرد . عمودش را پائین می کشید. عین عمود یک خیمه . و روی هم می خوابید و دیگر هیچ . و دیگر از آن من نبود . این سلول هایی که این همه در دنیا برایشان تلاش کردم. این را بخورم چاق شود و چله شود . آن را بخورم که سلامت شود. این را بخورم قد بکشد . آن کار را بکنم سلامت شود و هزارتا کار دیگر . به این سادگی درونش را خالی می کرد و درش را می بست و می رفت . بی خودی ندوید ارزش ندارد .
سوال: می خواستم بدانم الان شما این تجربه رو کردید و گفتید تجربه های دیگه مشابه این را انجام دادید ، قصد خدا از اینکه همچین چیزی را به شما نشان داد چی بود؟
استاد : گفتم الان ، تو دنیا جواب چراهایت را پیدا کن ، برای چی آمدی ؟ تو کی هستی ؟ چقدر اختیار دار این سلول هایی ؟ چقدر اختیار دار این پوست و گوشتی ؟ اینها وسیله است برای تو که با آنها به هدفی که برایش آمدی برسی .
ادامه سوال: آخر چرا این راه را انتخاب کنیم ؟ چرا باید به شما این را بگوید؟
استاد: برای من این است ، چون من اینجا میایم و با شما حرف میزنم، شما میگویید سرم درد می کند ،میگویم سردرد کشیدم ، می گویید دندونم درد می کند می گویم دندون درد هم کشیدم ، ریشه اینجوری هم داشتم درآوردم دندونم هم شکسته، شما هرچی صحبت کنید من یک اشانتیون از آن دارم ، چرا؟ چون مقابل شما هستم و باید برای شما تمام این حس ها رو منتقل کنم ، اگر نداشته باشم چطوری به تو منتقل کنم ؟ این همه از مردن گفتیم چرا مثل امروز احساس نکردی؟ چون از یک حسی که واقعا وجود داشت شنیدی ، به خاطر این است. اما این مال من است قرار نیست مال تو باشد، اما به تو پیام می دهد که عبث نگرد ، درگیر چیزهای بیخود باقی نمان ، به آن فکر کن. من از بچگیم بسیار شنیده بودم که بزرگ ترها میگفتند وقتی یک آدمی قالب تهی می کند از پاهاش شروع می شود آن وقت ها می گفتند خروج روح از بدن از پا شروع می شود میاد بالا و در انتها از سر خارج می شود خوب همه اینها را من می دانستم ولی دانستن کجا فهمیدن کجا؟ خیلی با هم دیگر متفاوت است ولی بد نیست به شرط اینکه جامانده پشتت نداشته باشی بد نیست، جامانده ای که بهش فکر بکنی آخر چی میشه؟ چرا اینکار را نکردم چرا آن کار را نکردم نباشد خوب است. تجربه خوبی است و هیچ اتفاق بدی هم نیست. خودش آورده خودش هم یک روزی میبرد، مهم اینکه الان که اینجا هستم چطور زندگی میکنم این مهم است
سوال: چیزی که شما گفتید مرگ فرضی است؟ ارادی است؟ که در عرفا وجود دارد ؟ مثلا می گویند آیت الله قاضی چندین بار ارادی مردند.
استاد : نه برای من این نیست من هیج انتخابی نداشتم . من هیچ کدام را اراده نکردم .
ادامه صحبت از جمع: شما گفتید تا جواب پرسش هایتان را در دنیا پیدا نکردید نمیرید این مگر دست ما است ؟
استاد : بله از الان به آن فکر کن ، چه اتفاقی می افتد؟ اون چیه که خارج می شود؟ این را می خواهم بگویم ، من نگفتم شما برو ، چندبار تذکر دادم نروید امتحان کنید نمی توانید، کار شما نیست ، کارمن هم نیست چون من نخواستم امتحان کنم که من اختیاری نکردم اراده ای نکردم دراز کشیده بودم روی کاناپه از بس هم که حالم بد بود به شدت از آنفولانزا در سختی بودم خوابم برد، خوابم نبودم اولش کاملا بیدار بودم شروع شد ، آرام آرام جدا شدم از اطرافیانم اصلا اختیارمن نبود.
سوال: مگر شاهد بودن دست خود آدم است؟
استاد : اینجا بله ،شماهستی که انتخاب می کنی، بگذارید یک نمونه ساده اش را بگویم ،من مثلا با این دوستم دعوا میکنم ،شما انتخاب های متفاوت داری یک انتخابت اینکه طرفدار من بشوی بیایی مقابل دوستم بایستی عین من دو برابر من داد بزنی بد و بیراه بگویی یک انتخابت اینکه که برعکس طرفدار او بشوی جلوی من بایستی، اما یک انتخاب برتر داری که شاهد بر این ماجرا باشی و جدا از هرگونه انتخاب و امتیاز بندی برای هر کدام ما، فقط نگاه کنی به ماجرا.
ادامه سوال: اینجا قضاوت نباید بکند این با شاهد بودن به نظرم فرق دارد.
استاد : نه شاهد می شوید قضاوت همان است که اول می کردی، این میگوید درست می گوید آن میگوید درست می گوید این می شود قضاوت، اما شاهد فقط نگاه می کند و از آن چیزی که در این بستر در جریان است فقط می فهمد نه چیزی بیشتر از این.
ادامه سوال: شما وقت مردن را می گویید ؟
استاد : نه همیشه توی همه ماجراهایمان، ما شما را همیشه دعوت کردیم به اینکه در ماجراهای زندگی شاهد قرار بگیرید نه قاضی، ما نگفتیم شما قاضی باشید ما گفتیم شما شاهد باشید،اگر هم از شما پرسیدند این دوستمان و خانم فلانی که داشتن دعوا می کردند چه اتفاقی افتاد ؟
ادامه صحبت:میگویم من نمی دانم.
استاد: نه چرا بگویید نمی دانم شما نگاه می کردید ،همان را که نگاه کردی بیان می کنی، شاهد می گوید چی ؟یوسف گفت چی؟ گفت از من کام خواست من قبول نکردم و هیچ چیز دیگر نگفت یعنی فقط چیزی را که دیده و شاهدش بوده همان را بیان می کند ، وقتی شاهد میشوی و قضاوت نمی کنی خیلی عمیق تر می بینی لایه های زیری هم می بینی ،آن وقت هرچی که بیان کنی عین حقیقت خواهد بود ، عین حقیقت.
ادامه ی سوال: مرگ را که ما نمیتوانیم ،شما در مقامی هستید که می توانید.
استاد: شما را دارند تعلیم میدهند که در دنیا این چنین بشوید کسی راجع به مرگ برای شما نگفت، من گفتم بله این پرسش ها وجود دارد، الان که زنده ای دنبال پرسش هایش باش که بدانی.
سوال: مقام شاهد بودن و جایگاه دعا کردن آیا با هم هیچ منافاتی ندارند؟
استاد: دعا کردن هیچ ایرادی ندارد قطعا همه بزرگان دعا کردند اما شکایت کردن است که اشکال دارد ، وقتی کسی به مقام شاهد بودن رسید و درک کرد که، این جریان است، ولی سنگین است ،خوب است ایرادی بر این جریان ندارد ،اما میگوید خدایا به من کمک کن از زیر بارش بتوانم بیرون بیایم، بر من سهل بگیر، بر من آسان بفرما، اینها با هم هیچ منافاتی ندارند ،شاهد بودن و در اینحا دعا کردن هیچ گونه تضاد درونی بینشان وجود ندارد. البته از این مرحله بالاتر هم داریم ،منتها اگر من واردش بشوم جمع را بهم می ریزم، لزومی نمی بینم، بله بالاتر از این هم هست ، خاص و الخاص که هنوز در بین ما جاری نیست ، ما هنوز خاصش در بین ما جاری نیست تا بیاییم راجع به خاص و الخاص صحبت کنیم اون فرق می کند ولی تا اینجا به ما برازنده است، قبا و ردایش دوخته می تواند باشد به تن ما.
ادامه سوال:خیلی موقع ها آدم یه چیزهایی را می شنود بعد تصور می کند در آن مقام است ولی عملا به آن مقام نرسیده، می خواهم ببینم اگر کسی به آن مرحله خاص و الخاص برسد که شاید دیگر احتمالا مصداقی دعا نکند هیچ غمی هم تو دلش نیست از اینکه چرا نمی تواند دعا کند.
استاد: خدا در قران چه کسانی را گفته اندوهی برآنها وارد نیست ؟پیدا کن وکلام خدا را سند کن برای خودت.
صحبت از جمع: در رابطه با فرمایش دوستمان یک چیزی به ذهنم رسید اینکه ما در دعا حداقل ظاهر امر اینکه در مقام ما ، ما خدا را هم نمیبینیم و فقط داریم با یک آسمانی صحبت می کنیم ولی حضرت موسی در شرایط وحی یعنی در گفت و گوی مطلق با خداوند از او طلب می کند، خدایا من دستیار لازم دارم می شود به من دستیار عطا کنی برادرش را می گوید، بعد می گوید من خوب نمی توانم حرف بزنم می توانید زبان من را باز کنید، بنابراین من فکر می کنم دعا کردن مغایرتی با مقام شاهد بودن ندارد.
استاد: بله ،اصلا باهم دیگر مغایرتی ندارد و هیچ ایرادی دیده نمی شود.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید