منو

سه شنبه, 04 ارديبهشت 1403 - Tue 04 23 2024

A+ A A-

تولد شجاعت از بستر ترس

بسم الله الرحمن الرحیم

کلمه شجاعت برای همه ما معنی خیلی خوبی دارد . معنی بسیار خوشایندی است من می خواهم شجاعت را برای شما جور دیگری هم معنی کنم . شجاعت ترس های گردن زده شده است . خوب نگاهش کنید . شجاعت در فرهنگ ما تحسین شده است و ترس مذموم شمرده شده است . فرزندانمان را از بدو کودکی تشویق می کنیم تو باید شجاع باشی باید شجاعت داشته باشی اما نمی گوییم چطور می توان شجاع بود شاید هم خیلی از پدر و مادرها علی الخصوص پدر و مادرهای این دوره خودشان هم نمی دانند چطور باید به شجاعت دست پیدا کرد و این خیلی بد است . یک نکته جالبی است پرانتز باز کنم بگویم آماری که می داد ایران از جمله کشورهایی است که تا سی سال آینده کشوری سالمند خواهد بود و دلیلی که گوینده تلویزیون می آورد این بود که از هر چهار خانواده یعنی هر چهار زوج دختر و پسری که ازدواج می کنند اگر یک زوجی از آنها فرزند بیاورد آن هم تنها یک فرزند مابقی صا حب فرزند نمی شوند یعنی نمی خواهند بشوند حالا بعضی ها که اشکال پیدا می کنند و نمی توانند اولادی داشته باشند حرفی در آن نیست اما اینها عمدی نمی خواهند اولاد داشته باشند . از آنها بپرسید که چرا نمی خواهید بچه داشته باشید . پاسخ های این ها خیلی جالب است . یکی از پاسخ های بسیار بسیار رایج : می ترسم که نتوانم درست تربیت کنم . می ترسم که در جامعه ی نامناسب امروز، فرزندی تحویل بدهم که باعث سرشکستگی شود . بچه نمی آورد برای چه ؟ چون می ترسد . این پدر و مادر اگر بچه هم بیاورند به درد نمی خورد . چون خودشان هم شجاع نیستند . چگونه می خواهند به او بگویند که شجاع باش . هر خصلت نیکویی ، هر پدیده زیبایی ، هر عمل پسندیده ای و ... و همه و همه برای آنکه در دنیا به ظهور برسند ، نمایان بشوند ، به یقین نیازمند یک بستر هستند . تا در آن بستر آماده شوند ، پخته شوند و عیان شوند . شجاعت در بستر ترس آماده سازی می شود . می گوید: من یکی را می شناختم از آن بچه گی اش چیزی که نمی شناخت ترس بود . گفتم :پس به طور حتم عاقل نبود . شجاعت در بستر ترس متولد می شود ، رشد می کند و آماده می شود . ترس ، کمبود چیزی را در مسیر آدمی نشان می دهد . بگذارید ساده بگویم . می گوید فردا می خواهم خورشت قورمه سبزی بپزم اما می ترسم سبزی ام اندازه نباشد . جمله ی آشنایی نیست ؟ ترس . ترس . در همه ی گفتگوهای ما ترس از ابعاد بسیار ریز و کوچک و پیش پا افتاده شروع می شود تا ابعاد خیلی بزرگ . کمبودها همیشه هراس انگیز هستند . این بستری که بستر ترس است اصلاً خوشایند نیست . هیچ آدمی بستر ترس را دوست ندارد . و ماندن در ترس آرزویش نیست . پس باید از آن خارج شود . ترس پدیده خوشایندی نیست . هیچ کسی دوست ندارد در ترس باقی بماند . اینجا چه اتفاقی می افتد . یک نیاز عمیق و بسیار ملتهب و داغ در آدمی آشکار می شود . التهاب و داغی این نیاز سبب می شود که بلند شود و به هر قیمتی است از این حالت خارج شود . و این بلند شدن و این التهاب آدمی را از بستر ترس خارج می کند . وقتی از بستر ترس خارج شد چه اتفاقی می افتد ؟ شجاعت بروز می کند . آن وقت به این آدم شجاع می گویند . من بارها این را گفتم که از سوسک خوشم نمی آمد و می ترسیدم . در صف نماز جماعت ، آقا داشت قامت می بست . سوسک طناز طناز آمد به سمت صف خانم ها . آنجا احساس کردم نباید این صف به هم بخورد . من از سوسک می ترسم. ولی نباید این صف به هم بخورد .بخاطر این نیاز ، چادرم را بلند کردم و سوسک رفت زیر چادر من . تا نماز تمام شد همانجا بود . نماز که تمام شد و چادرم را که تکان دادم از آن زیر بیرون آمد، من ترسیده بودم اما نیاز به اینکه نباید صف نماز جماعت به هم بخورد ، بر این ترس غلبه کردم و پذیرایش در زیر چادر نمازم شدم. آن وقت است که می گوید که وای چه خانم شجاعی . شجاع نیستم . الان هم اگر سوسک را آنجا ببینم از این ور می روم. مگر اینکه به حریم خانه ی من بیاید که در آن صورت می کشم . اول ابلاغ می کنم خودت راهت را پیدا کن و برو بیرون . اگر اینجا بمانی می کشمت . اما آن موقع به عنوان یک انسان شجاع درخشیدم. نکته اصلی و قابل توجه اینجاست . اگر ترس نبود شجاعت مفهوم چندانی نداشت. ببینید یک بچه ی کوچولو ، یک مار می آید و دور او حلقه می زند . گردن مار را می گیرد و با آن بازی می کند . به نظر شما این بچه کوچولو خیلی شجاع است . نه . ترس از مار را اصلاً نمی شناسد . اما آدم هایی هستند که به شدت هم هراس می کنند از نیش مار و سعی می کنند خودشان را استتار کنند . اما اگر مار به حریمشان وارد شود با همان شجاعت گردن مار را می گیرند . آن وقت به آنها می گویند شجاع . شجاع وقتی شجاع است که ترس را تجربه کرده باشد . اگر نکرده باشد که شجاعت مفهومی ندارد .
این ها را گفتیم که بگوئیم ترس هایتان را سرزنش نکنید . روی ترس هایتان را هم نپوشانید . بلکه روی آنها را باز کنید و ترس هایتان را ببینید . و به واسطه بودن ترس هایتان خجل و شرمنده هم نباشید . چراکه اگر ترس ها نبودند من و شما مسیر شجاعت را پیدا نمی کردیم . اما . و اما و اما . و این اما قابل تعمق است . که ترس ها را باید دید ولی در ترس ها نباید ماند . مانند شریعت که در دین باید دانست ولی در شریعت متوقف شدن وسواس است و وسواس نجاست . دیدن ترس ها ، پیدا کردن ترس ها در خود سبب خجالت نیست . که من می گویم که دیدن این ترس ها و پیدا کردن آن ها از همان بخش اندک هوشیاری است، یادتان هست که جلسه پیش گفتم . شامل آن بخش اندک هوشیاری است . که خیلی هم عالی است . اما ماندن و دست و پا بسته بودن توی ترس ها و تلاش برای خروج نکردن مایه ی خجالت و شرمندگی است . خیلی ها با آن درگیر هستند . بگذارید روی آن اشاره کنم که مسئله بهتر روشن شود. تصور کنید در محل کار یا اداره و یا هرجایی که هستید مورد آزار به شکل های مختلف از آدم های مختلفی قرار می گیرید . در مقام همسایگی ،چه در داخل یک آپارتمان . چه داخل یک کوچه . محله . درادارات . حتی در روابط فامیلی و خانوادگی . اینجور جاها مورد آزار قرار می گیرید . اما هیچ گفتگویی نمی کنید . با این عوامل انسانی در درون خودتان به طور دائم در حال نبرد هستید. اما هیچ چیز نمی گوئید . فقط نبرد درونی است . اگر یکبار صادقانه با خودتان خلوت کنید ، با آن آدم ها کاری نداشته باشید . در ابتدا با خودتان خلوت کنید . و علت این همه نبرد خانمان سوز را جستجو کنید در ابتدا نگاه به آن عوامل بیرونی ، خبث طینت عوامل بیرونی ، درست کار نبودنشان ، متظاهر بودنشان ، ریاکار بودنشان و الی آخر خواهد بود . می گوید من هر وقت با خواهرشوهرم روبه رو می شوم عذاب الهی است . چرا ؟ شروع می کند تعریف کردن . اینجوری می گوید . اینجوری رفتار می کند . این کارها را می کند . این کارها را می کند و آن کارها را می کند . ما هم می گوئیم صحیح . حتماً درست است . اما . تا اینجای کار آمدی . پیدا کردی افراد رو به رویت خبث طینت دارند . ریاکار هستند . متظاهر هستند . دروغگو هستند . حسود هستند . و خیلی چیزهای دیگر . این ها را بچین در این طاقچه فعلاً داشته باش . اما اینجا نایست. اگر اینجا بایستی و روی آنها بخواهی بحث کنی تو تا ابد همین جا هستی . تا وقتی از دنیا بروی . بازهم شروع کن کاوش کردن . بگو این ها را که دانستم . حالا چیدم اینجا جلوی چشمم است . آمد بیرون و روشن شد . حالا دیگر چی وجود دارد ؟ بازهم کاوش کن . تا کجا ؟ تا جایی که دیگر هیچ عامل بیرونی از تیرس تو رد نشود. یا از دستت خارج نشده باشد . هرچی در بیرون از تو، عامل این ها بوده همه را بگیر و دستگیر کن و بگذار اینجا جلوی چشمت . بعد همه ی این ها را با سلاح سرد یا گرم ، هرجوری که دوست داری در فکرت و در تصورت از هستی ساقطش کن . بگو همه را کشتم . می خواهم یک نفس راحت بکشم. همکارم در فلان جا . همسایه ام در فلان جا ، فامیلم در فلان جا . فامیل شوهرم در فلان جا . فامیل زنم و ... . همه را دستگیر کردی همه ی آنهایی که باعث اذیتت می شدند ، همه را آوردی و اینجا نشاندی ، دست بسته و کت بسته ، یک چیزی هم گرفتی دستت ، هر سلاحی که دوست داری . با طناب خفه اش کن . با چاقو سرش را ببر . با شمشیر بزنش . با تپانچه بزنش . با هر چیزی که می خواهی بزن . همه را از هستی ساقط کن . یک نفس راحت بکش . بعد از کمی سکوت و نفس آرام کشیدن به خودت نگاه کن . دغدغه هایت تمام شد ؟ واقعاً دغدغه هایت تمام شد ؟ آیا به آرامش رسیدی ؟ هنوز نه . چرا ؟ تو که همه آن دشمن های بیرونی ، را کشتی . حالا چرا به آرامش نرسیدی ؟ این ها که یا مردند یا رفتند . می گوید حالا آنهایی که جایش می آیند چی ؟ بالاخره این ها جایگزین می خواهند. در جهان هستی پست این ها را چه کسی می خواهد پر کند. می گوید حالا آنهایی که می آیند و جای این ها می نشینند چی ؟ اگر بعدی ها هم همین مدل باشند چی؟ همین الان مچ ذهنت را بگیربهش اعلام کن آنچه که باعث آزار بود در بیرون نبود . که اگر در بیرون بود الان تمام شده بود . در خانم یا آقای X فقط صرفاً نبود. اگر بود یا رفت ، نابود شد یا تو کشتی . پس چرا تمام نمی شود ؟ آنچه که مهم است در خود تو است . از اول در خود تو بود. آن چیه که در خود تو بود و باعث این همه آزار . وقتی آدم با واقعیت های اطرافش و روبه رویش صادقانه برخورد نکند ، صادقانه روبه رو نشود به طور دائم با ترس به شکل های مختلف دست به گریبان می شود . تمامی ندارد . تمام نخواهد شد . اینجاست که با خودش خواهد گفت خود شکن ، آینه شکستن خطاست . و درست در همین لحظه ندای آزادی در گوش آدمی دمیده می شود . آن وقت است که به او شجاعت می بخشد . آن وقت است که شما ابتدا در درون خودتان را شجاع می یابید و سپس این شجاعت می رود به بیرون و رفتارهای بیرونی شما را پوشش می دهد . شما را برای مقابله ی رو در رو با آدم ها آماده می کند . در کمال ادب ، تواضع ، فروتنی ، مهربانی و صداقت آنگونه که دیگران در شما جز درستی و یکرنگی و روراستی نبینند . صداقت باید در درون تو بجوشد نه بیرونت با کلام های صادقانه لفاف شود . وگرنه فایده ندارد . وقتی درون پاکیزه شد از این ترس ها و از این خبث طینت ها خارج شد دیگران در شما هیچ چیزی جز یکرنگی و درستی و روراستی نبینند ، آن وقت است که در شما بارقه های ترس مرده است . جایی برای سوء استفاده باقی نمی ماند که باز هم به تو حمله ور شود و بتواند باز تو را عقب بنشاند . اما رگه های خشم و تندخویی ،این گرا است و یک فرمول است که می خواهم دست بگیریمش و از آن بهره ببریم ، رگه های خشم و تندخویی از ترس های پنهانی که در درون آدم ها است حکایت می کند . و خیلی جالب است که ما این ترس ها را پشت نقاب تندی و خشم و حمله ور شدن بیخود پنهان می کنیم و اما افراد مقابل خیلی خوب می بینند و ترس ها را در ما می شناسند . و آن وقت از ما سوء استفاده می کنند . آن وقت است که از همان نقطه ضعف هایمان ، یعنی ترس هایمان به ما حمله ور می شوند و باز ما در سیاه چال ترس ها پرتاب می شویم. جف فوستر می گوید : ضعف مقابل قدرت نیست . قدرت واقعی در آغوش کشیدن ضعف است . قدرتی قدرت واقعی است که ضعف را می آورد و در آغوشش نگه می دارد تا این ضعف تبدیل به قدرت شود .
صحبت از جمع : مطلب خیلی جالبی فرمودید. در صحبتتان فرمودید که کشف کنید که مثلاً این حال ریشه شان به چه نحوی هستند و از کجا می آید . یا یک جورایی می خواستید برویم در عمق این مطالب و ببینیم که چرا این اتفاق می افتد . به نظرم این یک اصل است یعنی در همه ی چیزها صادق است ، حالا آن اصل را می گویم و بعد ارتباطش را به این دو مطلبی که شما گفتید حالا حول محور ترس عنوان کردید و بعد روابط با آدم ها ، آن اصل کلی به نظر من این است که ما بعنوان انسان های عاقل و بالغ هیچ کاری نمی کنیم مگر اینکه پشتش یک سودی ببریم من به نظرم در این ترس که شما عنوان کردید ، حالا نقطه اول ترس آنجایی است که ما یک خطری به ذهنمان می آید . اگر این کار را بکنم عواقبش این است ، شاید هم اینجا اصلاً بهش ترس نگفت . ولی آنجایی که با ترسمان می مانیم و هیچ کاری نمی کنیم حتماً یک سودی می بریم . سودش هم خیلی ساده است. سودش هم این است که راحت ترین کار است . یعنی من به جای اینکه با آن مساله روبه رو شوم و با آن مواجه شوم و برایش یک تصمیم بگیرم. یک کاری کنم. ساده ترین راه این است که من بگویم می ترسم و در همان نقطه ای که هستم بمانم. البته این اصلی که من گفتم ناخودآگاه اتفاق می افتد . حالا شاید ذهن ما است که این کار را می کند . ما ناخودآگاه وارد یک بازی قرار می گیریم یعنی انگار که بازی داده می شویم . که این برای ما اینطور جلوه پیدا می کند که آن کار اساسی را باهاش نکنیم . یا مثلاً در روابطی که عنوان می کنید ، خیلی دقیق اشاره کردید مثلاً همه را در ذهن بگیر و همه را ردیف کن و با یک تیربار همه را بکش . حالا مثلاً خیالت راحت می شود . نکته این است که مشکل ما آنها نیست ، مشکل این است که ما در درون یک مشکلی داریم که می خواهیم آن را نگه داریم . مثال می زنم ، من شلوارم پاره است ، دستم را می گذارم روی شلوارم که دیده نشود . ولی این مشکل نیست، مشکل من هستم که فکر می کنم پاره گی شلوار مثلاً باعث بی ارزشی من است . درحالیکه حالا پاره است ، بالاخره من می گویم ببخشید شلوارم پاره است و فردا باید بدوزم یا یکی بخرم . بالاخره یک کاری برایش می کنم یعنی ما بعنوان یک انسان عاقل و بالغ هر کاری می کنیم سود داریم می بریم . من در خودم خیلی این را دیدم . مثلاً یک سری کارهایی می کنم و بعد همیشه گله دارم که چرا این کار را می کنم. بعد نگاه که می کنم در عمقش می بینم که دارم سود می برم ولی انگار که مثلاً دارم خودم را فریب می دهم . این ها ناخودآگاه هست . یعنی اگر یک کوچولو در خودمان عمیق شویم مبینیم که از این کار واقعاً سود می بریم. در این ترس و در این روابط هم صادق است . این اصل برای من که این یک شاه کلید است ، یا یک متر یا یک ذره بین است که می شود روی هر چیزی گذاشت و یک دریچه ای را رو به آدم باز می کند که آن حالا پشت ذهن و فضایی که هستیم ، در ناخودآگاه ما چی می گذرد .
استاد : خیلی عالی است . من حالا یک نکته ای را به آن اضافه کنم که این چیزی را که برای ما دارد یا آن منفعتی را که برای ما دارد عملاً جایش در کیسه طمع ما است . و ما هیچ وقت نمی خواهیم بگوییم که ما الان آدم طمع کاری هستیم درحالیکه فی الواقع همه کیسه طمع دارند . منتها آنهایی که کیسه طمعشان را نفی می کنند در این چاله های به اصطلاح ترس می مانند . باید هم بمانند چون اصلاً نمی تواند خارج شود . چون اصلاً نمی خواهد خارج شود . فقط زباناً معترض است که من اینجوری هستم . من آن جوری هستم . وقتی خواهرم حالش بد بود و اینجا بستری شد به هرحال سرویس دادن به خواهرم برای شستشو و حمام و این ها مجبور بودم من باشم . من هم شرایط جسمی خیلی نامناسبی داشتم یک روز بلند شدم به ذلت تا دستشویی خودم را رساندم . رفتم و داخل و با اینکه صدایم را می خوردم ولی خودم صدای ناله های بلندم را در دلم می شنیدم با اینکه صدایم را در نمی آوردم . و به هرحال ما خواهر هستیم و این ناله های از درون دل را او شنید . آن روز یکباره گفت واکر من را بدهید ، من با واکر می روم تا داخل دستشویی . پایش را زمین می گذاشت تا به ویلچر بنشیند از ترس نصف العمر می شد. اینقدر می ترسید . که حقم داشت . چون اگر زمین می خورد من هم نمی توانستم بلندش کنم . ما از عهده اش بر نمی آمدیم. حق داشت که بترسد . ولی یک جایی رسید که این را شناخت .و وقتی شناخت بلند شد . و همان باعث بلند شدنش شد . ده روز یا پانزده روز بعد خواهرم رفت خانه ی خودش که دیگر هم خانه ی خودش است و به لطف پروردگار سوار بر زندگی خودش است . ما باید ، در حالیکه خواهرم ، هیچ وقت در دلش نمی گفت من طمع کردم که خواهرم من را شستشو کند . ولی این ناخودآگاه برایش سودی محسوب می شد . که من به او رسیدگی می کنم . این را نگه داشته بود . ولی یک جایی رسید که دید اصلاً این سود ارزش ندارد . به هیچ قیمتی دیگر ارزشی ندارد . و باید این سود را بشکند.
سود بردن ها را باید بشکنیم تا بتوانیم بایستیم . تا بتوانیم حرکت کنیم. یک قصه هایی یک جاهایی اتفاق می افتد و انسان تجربیات جالبی کسب می کند . اکثر ما در گیر و دارهایمان ، در خشم هایمان ، در حسادت ها ، دلگیری ها ، زد و خوردها ، برد و باخت هایمان ، یک چیزهایی آن زیر خوابیده است . که هیچ کدام حاضر نیستیم که این جاجیم را بلند کنیم و زیرش را نگاه کنیم. همه ی ما آن رو را نگاه می کنیم. می گویم ببین این رو چقدر تمیز است . جارو خورده . شسته شده است کی می گوید کثیف است اینقدر اینرا تکرار کردیم که خودمان هم باورمان شد آن زیر کثیفی نیست، اما واقعیت اینست که هست و باید آنها را رُفت و روُب کرد من هم با شما موافقم.
صحبت از جمع: هفته قبل گفتید وقتیکه خداوند می خواهد عطیه الهی به انسان بدهد انسان بایستی سکوت کند و سکوت امروز ما دال بر دریافت عطیه الهی ست، می خواستم در رابطه با مسئله کرونا بیشتر توضیح دهید.
استاد: بحث تمام وقایع در طول تاریخ در زمان اتفاق افتادن شان عمق پرداختها و دریافتها مشخص نیست، معمولاً از روی آن واقعه و اتفاق عظیم انسانها عبور می کنند چون وقتی در واقعه هستید ابعاد مختلف را نمی توانید ببینید، اگر کسی بایستد بالای کوه و زمین لرزه شود به شرط اینکه آن کوه نلرزد می تواند بگوید پایین چه اتفاقی افتاد، اما بنده که در آپارتمانم نشستم زمین لرزه که می شود فقط می بینم لوسترهایم تکان می خورند، اما ساختمان روبرو که ممکن است اسکلتش از اینجا خیلی سبکتر باشد ساختمان می رود و می آید آنرا نمی بینم، پس نمی توانم بعداً نظر بدهم بگویم که واقعاً در این زمین لرزه چه جیزهایی نهفته، اما پس از گذران این زمین لرزه وقتی همه چیز آرام شد، همه رفتند سرجاهای خودشان، خرابیها را ترمیم کردند آنموقع تازه برآورد می کنند که ساختمانها وقتی به این شکل باشند آسیب بیشتر است این شکل باشند آسیب کمتر است و و و کرونایی که امروزه اتفاق افتاده در کنار خودش ابعاد بسیار گسترده ای دارد، یک عده ای می گویند عذاب الهی ست، خداوند فرستاده برای بشر، یک عده ای می گویند دست ساز بشر است در آزمایشگاهها ساختند یک عده ای می گویند ویروس نیست، میکروب است، اصل مهم اینست که موجودیت بسیار ریزی چنان تهاجمی بر بشر برده که بشر از هر طرف قوم و قبیله جمع می کند که با آن مقابله کند آنجا نیست یک جای دیگریست، و این یعنی یک هوشمندی خاص، کرونا هم نغمت است و هم نغمت، می کُشد خوب تأسف بار است، ما که دوستان و آشنایان و همسایگانمان را از دست می دهیم نغمت و آزار و غصه و اندوه است، اما نعمت است، به یکی از نعمتهایش چند روزیست گیر کردم، من از بچگی بچه هایم را سعی می کردم خیلی بغل نکنم برای اینکه افراد بسیار محکم و مستقلی بار بیایند، آمدم یک جایی رسیدم دیدم عجب اشتباهی کردم چه لذتهایی را از خودم دریغ کردم چه بسا این لذتها در آنها هم باید اتفاق می افتاد پس از آنها هم دریغ کردم، یک جایی رسید به آنها گفتم حالا بزرگ هستید می آیید داخل مرا می بوسید، می خواهید هم بروید بیرون مرا می بوسید، نبوسید حق بیرون رفتن ندارید، امروز چند ماه است؟ هیچ کدامشان را بغل نکرده ام، این برای من نغمت است چون با خودم فکر کردم چقدر احتیاج دارم به این بغل کردن فرزندانم، چقدر نیازمندشان هستم !!! این احساس نیازمندی از نعمات کروناست، چه بسا اینقدر فرزندانم می آمدند و دکوری مرا یک بوس کوچک می کردند و می رفتند که بعداً تبدیل می شد به یک تراژدی عظیم که همیشه با عذاب دماغشان را بالا می گرفتند که بالاخره مادر گفته نمیشود، اما امروز می بینم چقدر نیازمندش هستم و ای کاش داشتم، یک وقتهایی میگفتم صلوات زیاد بفرستید، دلتان را آرام میکند قلبتان را شاد می کند خودم خیلی صلوات می فرستادم مدتی ترک کردم، نبودن صلوات در اذکاری که بطور دائم انجام میدادم آرام آرام احساس می کردم یک چیزی در فضای قلبم تنگ است، وقتی خوب نگاه کردم دیدم آن عطری را که همیشه می گرفتم دیگر نمی گرفتم، این دفعه صلوات معنی دیگری برایم دارد، کرونا آمد دیگر رفتنی نیست، از جمله موجوداتی ست که بعد از قرون بسیار بیدار شده او هم با ما متولد شده بود او هم با ما خلق شده بود اما خاموش بود، حالا بیدار شده، تنها چیزی که اتفاق می افتد ما یاد می گیریم باهم چگونه زندگی کنیم قصه های خیلی بزرگ در پس قصه کرونا وجود دارد که باید گذر زمان و داشتن طول عمر برای همه ما بعدآً همه ابعادش را مشخص می کنیم، ان شاءالله.
صحبت از جمع: یکی از دوستان یک مطلبی را در گروه گذاشته بود به اسم تئوری سوسک، داستان اینست که یک فردی در رستوران نشسته بود دید یک جایی همهمه شد، متوجه شد که یک سوسک روی لباس خانمی پریده و او شروع کرده به جیغ زدن، به سختی سوسک را از لباس خودش دور می کند سوسک می پرد روی لباس یکی دیگر از افراد او هم شروع می کند به سر و صدا و ناراحتی، آنقدر خودش را تکان می دهد تا بالاخره سوسک می پرد روی لباس یک نفر دیگر، این فرایند آنقدر ادامه پیدا می کند تا اینکه پیش خدمت آن رستوران آرام می آید و به آنها نزدیک می شود وقتی سوسک از لباس نفرآخر جدا می شود می پرد روی لباس خانم پیش خدمت، او تنها کاری که می کند اینست که خیلی آرام لباسش را جمع می کند و سوسک را می برد خارج از رستوران رها می کند، این صحنه مرا به این فکر وا داشت که چه تفاوتی بین آدمها و آن پیش خدمت بود؟ آیا اگر این منشأ ترس آن سوسک است پس چرا به آنها سرایت کرد و به این خانم سرایت نکرد؟ چی باعث می شود آن خانم بتواند بدون ترس این اقدام را انجام دهد و سوسک را بیرون ببرد؟ به این نتیجه رسیدم که ما عموماً به مسائل واکنش نشان می دهیم در حالیکه می توانیم به مسائل پاسخ بدهیم، آن افراد که جیغ می زدند در واقع نسبت به مسئله سوسک واکنش نشان می دادند، این سوسک از فردی به فرد دیگر منتقل می شد و این واکنش همینطور منتقل می شد، ولی نفر آخر که موفق می شود سوسک را بیرون رستوران ببرد به این اتفاق پاسخ مناسب داده، واکنش نشان نداده، این موضوع در حوزه ترسها خیلی زیباست از این جهت که چقدر ترسها ما را وادار به واکنش میکند؟ یعنی همان کاری که در حوزه روابط داریم، در واقع من مرتباً به این آدمها واکنش نشان میدهم، درحالیکه قاعده ی آن اینست که پاسخ مناسب به این آدمها چیست؟ ترس منشأ این ست که ما واکنش نشان بدهیم از پاسخ دادن دور می شویم. شما در نظر بگیرید من به طرف شما پرتقال پرتاب کنم، شما اولین اقدامی که ممکن است بکنید اینکه سرتان را بدزدید، یا اینکه ممکن است داد بزنید یا دستتان را حائل کنید این واکنش است، ولی اینکه بگویید چرا پرتقال را به طرف من پرتاب کردی؟ این یک پاسخ است، گفتگو می کردم با یک دوستی در مورد یکی از دوستانش، برای من تعریف می کرد چهار پنج مورد بین خودش و آن آدم اتفاق افتاده و به این نتیجه رسیده که می خواهد دوستی اش را با او ترک کند، اتفاقاتی که تعریف می کرد شاید اتفاقات خوشایند نبوده ولی در این حد نیست که ترک معاشرت بکند، بعد به او گفتم گمانم اینست که نگرانی و دغدغه ای از طرد شدن داری، و این دغدغه ذهنی ات که پس ذهن است و تو آنرا نمی بینی باعث شده همواره این اقدام را بکنی که آدمها را سریع قیچی می کنی برای اینکه مبادا آنها تو را قیچی کنند، می خواهی تو برنده این بازی باشی دیدم که این گفتگو ارتباطش با ترس نزدیک است، یک جایی ترس از اینکه نکند آن آدم مرا دور بیاندازد، پس من او را دور بیاندازم تا اوفرصتی پیدا نکند که مرا دور بیاندازد .
یک نکته خیلی جالبی هم که گفتید این بودکه : قدرت درواقع در آغوش کشیدن ضعف است . چند وقت پیش با یک دوستی صحبت میکردم در مورد اینکه یک گلایه هایی بینمان بود . گفت : بنظر من یک رابطه سالم و خوب رابطه ای است که طرفین همدیگر را درک کنند و من گفتم : اتفاقا بنظرم یک رابطه سالم و خوب رابطه ای است که طرفین درک کنند که همدیگر را درک نمیکنند . یعنی این یک اشتباه و یک فریب است که ما فکر کنیم دیگران را میفهمیم . یا حالا حتی همین موضوع که انسان قدرتمند انسانی است که بداند ضعیف است . انسان قدرتمند انسانی نیست که ضعیف نباشد ، اصلا همچین چیزی در دنیا وجود ندارد . هر کسی یک نقطه ضعفی دارد دیگر . مهم این است که ما همواره بدانیم که نمیدانیم . بدانیم که نمیتوانیم اینهاست که قدرت می آورد . درک کنیم که درک نمیکنیم .
استاد : مهم تر این است که ضعف دیگران را درآغوش نگیریم . ضعف خودمان را درآغوش بگیریم . این خیلی مسئله مهمی است .
سوال : من چون بسیار ید طولایی در ترس دارم و خیلی وقتها تلاش کردم برای اینکه یک جورهایی مدیریتشان بکنم ، چه حالا ترسهایی که به زعم من ، به آنها ترسهای عینی میگویم ، مثلا : ترسیدن از گربه ، ترسیدن از حیوان . چه ترسهایی که عینی نباشند ، مثل ترسهایی که درروابط خودش را نشان میدهد . معضلی که برای من وجود دارد این است که میدانم سود مندیش آن قسمتی است که به من حس امنیت میدهد . یعنی من وقتی که میترسم احساس امنیت میکنم . وقتی میترسم احساس میکنم الان جایم امن تر است . با اینکه من الان به این آگاه هستم و میدانم این ترس از گربه باعث شده که من خیلی وقتها نتوانم به راحتی به طبیعت بروم . ترس از روابط باعث میشود یک سری از روابطم به چالش بربخورد که میتواند خیلی روانتر باشد . اما نمیتوانم این را کنار بگذارم . آنقدر امنیت این کار پررنگ است و احساس میکنم این ترسها را کنار بگذارم توی خطر می افتم که هنوز که هنوز است من نتوانستم ترس از گربه یا ترس از روابط را کنار بگذارم . یک راه حلی که بتواند به من دسترسی بدهد را میخواستم از شما کمک بگیرم که به من بدهید .
استاد : من میدانی اسمش را چه میگذارم ؟ من به آن میگویم تنبلی . میدانی که ما در مسائلی که در اطرافمان بوجود می آید حالا تحت هرنام یا تحت هر عنوانی ، آنهایی را که نمیخواهیم تغییر بدهیم یا شکلش را عوض کنیم یک پایه اصلی و مهمش تنبلی است . حالا چرا من این را به شما میگویم ؟ من داروهایم کنارمیز کارم است ، یک وقتهایی برایم اتفاق می افتاد ، میخواهم دارویم را بخورم ، آب ندارم . ولی چون پایم درد میکند نمیخواهم بلند شوم بروم آب بیاورم . هزار و یک دلیل میتراشم که حالا میشود این قرص را نخورد . اشکالی ندارد ، اگر به پایم فشار بیاید بیشتر آسیب می بینم تا اینکه این قرص رانخورم . قرص را نخورم کمتر آسیب می بینم . اصلا میترسم زمین بخورم . روزی که توانستم به این مسئله فائق بیایم و پیروزبشوم ، میدانید چه روزی بود ؟ یک بار و برای همیشه به خودم گفتم : اینجایی که نشستی برایت سرویس بهداشتی ندارد میدانی ؟ الان اگر بخواهی بروی سرویس بهداشتی و یک خرده صبر ، یک خرده صبر ، یک خرده صبر آخرش چی ؟ پا همین پا است . درد همین درد است ، مسیر همین مسیر است . هیچکس هم نیست به تو کمک کند ، تنها خودت هستی ، خودت هستی و خودت هستی و باید انجام بدهی . خب چه کار میکنی ؟ به خودم گفتم بمیرم هم از جایم بلند میشوم تا آنجا را میروم . بعد به خودم گفتم الان ، از جایت بلند شو برو تا آشپزخانه آب برداربیاور . تمام شد . به آن نگاه کن ببین میتوانی ازش استفاده کنی . میدانم که میتوانی چون تو شکل ماجرا را تغییر میدهی به نفع خودت ، آن طوری که مشکلات تو هست بعد توی آنها برایش تصویر سازی میکنی و بالا میایی .
صحبت از جمع: من خودم در این حوزه تجربه دارم و قبلا هم با دوستان سهیم شدم ، این بوده که عموی کوچک من به ایران آمد و دوتا فرزندش را هم با خودش آورد و قرار شد که آنها طبقه ی پایین در اتاق خواب من اقامت بکنند و آن چند شبی که اینجا بودند را من بیرون از اتاق میخوابیدم . یکی از اتفاقات خیلی عجیبی که افتاد این بود که من همواره در زندگیم از سوسک میترسیدم و خیلی هم با افتخار میگویم که از سوسک میترسم و نگرانی هم ندارم . یکی از آن سحرها که بیدار شدم برای نماز صبح ، نمازم را خواندم بقیه خواب بودند بعد بطور ناگهانی صدای یک جیغ فجیعی از اتاقم آمد در حالی که عجیب بودن آن این بود که من در تمام زندگیم در آن چند سالی که توی آن اتاق میخوابیدم هیچوقت در اتاقم سوسک ندیدم . از شانس اینها بالای تختشان یک سوسک خیلی بزرگ داشت روی رادیاتور حرکت میکرد . من واقعا توی یک موقعیت عجیب قرار گرفتم . از آن طرف 5-4 نفر خوابیده اند از آن طرف اینها دارند جیغ جیغ میکنند . من هم که از سوسک میترسم . بطور خیلی نا باورانه ای برای اولین بار توی زندگیم سریع پریدم یک قاب دستمالی از آشپزخانه برداشتم و رفتم سوسک را بصورت زنده با قاب دستمال گرفتم . یعنی تجربه ای که نه هیچوقت پیش از آن کرده بودم و نه هیچ وقت بعد از آن اتفاق افتاد . چیزی که هست این است که همانطور که شما گفتید یک مرحله ای از نیاز این است که شما احساس میکنید گزینه دیگری غیر از این ندارید . گزینه این است که بایدی در کار است و باید این اقدام انجام بشود . این شهامت می آورد . برداشتن مسئولیت ترس برایت شهامت می آورد و این در یک لحظه اتفاق می افتد . عجیبی این موضوع این است که من با اینکه این تجربه را کردم حتی نتوانستم تداومش بدهم ولی برایم اتفاق افتاد . دیدم برداشتن مسئولیت اینکه من میترسم ولی الان چه کسی مسئول این قضیه است ؟ چه کسی باید این قضیه را جمع کند ؟ این یک حس شهامتی به شما میدهد که باورتان نمیشود یک همچین کاری کردید . یک مثال دیگر با یک بنده خدایی صحبت میکردم میگفت : یک گفتگویی بین یک فردی و یک دامپزشک داشت اتفاق میافتاد . میگفت : من از سگ میترسم باید چه کار کنم ؟ درحالیکه نمیخواهم بترسم چون دوستشان دارم . دامپزشک میگفت : من به شما پیشنهاد میکنم از سگهای خیلی کوچک و خیلی آرام شروع کنید که با آنها ارتباط برقرار کنید . یعنی اگر یک جایی یک سگ خیلی آرام دیدید که آرام است و پارس نمیکند نوازشش کنید . اگر آن مسئولیت را برداریم میتوانیم شروع کنیم و حتما لازم نیست برویم یک سگ شکاری هم قد خودمان را بغل کنیم . میتوانیم یک سگ یا یک گربه خیلی کوچک را در خانه یکی از دوستانمان را نوازش کنیم .این یک اتفاق گام به گام است .
استاد : دقیقا امروز گفتیم ، قدرت واقعی در آغوش کشیدن ضعف است . خب ، اگر کسی بخواهد که به شجاعت برسد با در آغوش کشیدن ترس است . یعنی ترسش را بپذیرد ، نگاهش بکند و بگوید : تمام شد . چون الان نیاز دارم که یک جور دیگر باشم و یادر مرحله انتخابش به این نقطه میرسد یا در مرحله ای که من رسیدم .
صحبت از جمع: در خصوص نکاتی که مطرح شد چیزی که متوجه شدم این است که هر چیزی که انسان انجام میدهد این از آن قدرت نفسش نشات میگیرد . ما با توجه به آن مرتبه ی نفسی که داریم در چیزهای مختلفی طمع می کنیم حالا اگر در آدم نفس اماره ای وجود داشته باشد به مال و منال مردم و زندگی مردم و ناموس مردم و اینها طمع دارد هرچه این مرتبه ی نفس بالاتر بیاید به قرب الی ا... و اینها طمع می کند در قرآن جایی که فرعون به ساحران در زمان حضرت موسی گفت می دهم دست و پایتان را ببرند گفتند ما به بخشش پروردگار طمع کردیم، در جایی دیگر حضرت ابراهیم می فرماید من به اینکه پروردگارم من را ببخشد طمع دارم ، و در جایی دیگر خداوند به خانم ها می گوید که با یک طریقی طنازانه صحبت نکنید که کسی که مرضی در دلش هست به شما طمع بکند، یعنی از آن مرتبه ی پایین پایین، تا آن مرتبه ای که بخشش پروردگار هست در همه ی آنها طمع آمده و در قرآن خیلی جالب است که آمده: خوفا و طمعا یعنی مثلا می گوید در این کاری که اتفاق می افتد از روی ترس و طمع در جاهایی که خوب است مثلا آرزو ترس و امید معنی کردند ولی در حقیقت این ترس و طمع انگار به همدیگر درهم پیچیده شده و خیلی جاها هم خوف و رجا می گویند که آدمیزاد خوب است هم ترس داشته باشد و هم امید داشته باشد هم ترس از غضب پروردگار و هم امید به بخشش پروردگار. ما هر کاری که می کنیم نیروی محرکه ای که در وجود ما هست نفس است حالا اگر در یک مرتبه ی والایی باشد ما را به سمت خیرات تحریک می کند اگر مرتبه پایین باشد به سمت کارهای زشت، فقط یک جایی دوستمان گفت این اصل است، بله برای فهم بنده فکر می کنم اصل است ولی یک جایی هست که ما نمی دانیم چی هست و آن مقامی هست که انسان به فنا فی ا... برسد چون تا قبل از اینکه به آن برسد یک طمعی دارد او را به قرب الی ا... می برد اما وقتی رسید دیگر نمی شود طمعی باشد .این خوف و طمع انگار همیشه باهم هستند این دو تا بایستی با هم رشد کند یعنی اگر یک انسانی خدا ترس بشود همان قدری که ترسش از خدا زیاد است همان قدر طمعش به رحمت خدا زیاد می شود به نظر من می آید که ما با بزرگ کردن طمع مان می توانیم خیلی از ترس های مان را کوچک بکنیم یعنی بگوییم اگر می خواهیم به فلان هدف برسیم باید از این ترس بگذریم یعنی طمع مان به آن هدف را بزرگ بکنیم تا زورش به آن ترس برسد و این تعادل برقرار بشود.
استاد: حرف شما متین است منتها فقط می خواهم به شما بگویم این را توجه داشته باشید این خوف و این ترس و طمع و آن خوف و رجاء را ما در دو مقام می بینیم مقامی که شما گفتگو می کردید در مقام الهی خوف مان ترس از دیده نشدن توسط پروردگار است یا مورد توجه واقع نشدن توسط پروردگار است و امیدمان که ما را ببخشد که همان طمع است که تو نام آن را می بری این بسیار عالی است و بسیار زیباست و بسیار راهگشا. اما بخش اول که گفتگو می کردیم گفتگوی ترس مان، ترس از موجودات و عواملی همچون خودمان است روی زمین همسان خودمان هم پای خودمان نه ترس از اینکه مبادا مورد نگاه خداوند قرار نگیرم اینجا ترس از این است که مبادا این همکارم خودش را در چشم رئیس بیشتر جلوه بدهد من جا بمانم و طمع بر اینکه من این را ضایع بکنم یا نکنم چه جوری جلوی او را بگیرم برای اینکه من می خواهم یک موقعیت بالاتری داشته باشم خوب دقت می کنید؟ این ترس و طمعی که امروز ما مطرح کردیم و راجع به آن صحبت کردیم ترس و طمعی در سطح زمین است و در سطح موجوداتی مثل خودمان نه در مقابل خداوند برای همین تا وقتی هم که اینها را نتوانیم مرتب کنیم و صاف کنیم نمی توانیم به آن مرحله ی خوف و رجائی که شما اشاره کردید برسیم چون اینها تمامش اشباح و هیاکلی تاریک وهم انگیز و مخاطره انگیز برای ما هستند که وقتی مقابل آنها قرار می گیریم باز هم می ترسیم باز هم ترس های مان افزایش پیدا می کند مگر اینکه اینها را به طور کامل به یک جایی برسانیم ؛ حذف نمی شوند وجود دارند اما دیگر آنها را می بینیم ترس وقتی می آید که چیزی است که تو نمی توانی آن را ببینی نمی توانی آن را درک کنی برای همین هم چون نمی توانی آن را درک کنی فکر می کنی فراتر از تو است و بر تو غالب است اما اگر بتوانی همه ی ابعاد آن را ببینی مثل بحث کرونا؛ کرونا یک ویروس است امروز چرا انقدر خوفناک است؟ برای اینکه ما نمی توانیم ابعاد آن را ببینیم برای ما در تاریکی قرار گرفته و هنوز آن روشنایی لازم بوجود نیامده است وقتی بوجود بیاید اگر اینجوری شد این کار را می کنیم اگر اینجوری اثر کرد این کار را می کنیم اگر قرار باشد جلوی آن را بگیریم این کارها را با آن انجام می دهیم و الی آخر. پس بنابراین ما گفتگوی مان روی ترس و طمعی است در آدم ها و مناسبات مقابل خودمان که باید به اینها حتما غالب بشویم ان شاءا...

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید