منو

پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 - Thu 04 25 2024

A+ A A-

تو دو تن هستی یکی بیدار در ظلمت دیگری خفته در نور بخش دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

جلسه ی پیش گفتیم که شمس تبریزی علیه رحمه می گوید تو دو تن هستی یکی بیدار در ظلمت دیگری خفته در نور، و از شما خواستم به آن فکر کنید این جمله را من در سالهای گذشته شنیده بودم برای چشم و گوش من آشنا بود اما همیشه به قدر یک جمله ی زیبای ادبی آن را درک کرده بودم مدتی قبل دوباره آن را در یک متنی دیدم پیش خودم بارها این جمله را گفتم و گفتم و گفتم. تا هفته ی پیش که برای شما هم آن راخواندم، از همان شب تصمیم گرفتم و گفتم: دو تن را در خودت جست و جو کن در خودت پیدا کن ،بعد از تفکر به این جمله فهمیدم که من اولین قدم باید بیابم بیداری چیست؟ظلمت کدام است ؟و بیدار کیست؟خیلی سخت بود اما آنچه را که دریافتم با شما در میان می گذارم.
سالهای زیادی با دست ها و پاهایم تحرک کردم خیلی هم زیاد،خیاطی کردم، بافتنی کردم، قلاب بافی کردم ،دوست داشتم گاهی اوقات گلدوزی کردم تا توانستم نوشتم همه کاری با دست هایم با پاهایم کردم ،خوردم آشامیدم میزانی با جسمم با خورده ها و آشامیدنی ها همراه کردم به اصطلاح قدیمی ها گوشت شد به تنم مقداری هم دفع کردم همه ی اینها را می دانستم چرا؟ چون عیان بود دست تکان می خورد عیان است من می توانستم بفهمم .حتی چطوری دست و پای خود را تکان می دهم جای مفصلها و....اما آنها چطوری به اراده ی من حرکت می کردند؟ این را نمی دانستم .همه ی ما بلدیم شعار آن را هم خوب می توانیم بدهیم اما دانستن تا فهمیدن گاهاً به اندازه یک دور کره ی زمین فاصله است هر روز چند نوبت گرسنه می شدم تشنه می شدم می خوردم می نوشیدم همه ی اینها را می دانستم اما چطوری این سیستم کار می کند را نمی فهمیدم به پرنده ها خزنده ها و درنده ها اهلی ها درختان گیاهان دانه ها و .... نگاه می کردم از داشتن آنها هم خیلی خرسند بودم اما درک نمی کردم که چطوری این چنین است؟ اگر بخواهیم از لابه لای کتاب ها جمله بیاوریم می شود توضیح داد، در واقع من می دانستم اما نمی فهمیدم .آخر از همه ی اینها به این نقطه می رسیدم که با داشتن خدایی که این کارها را می کند بودن همه ی اینها خیلی عجیب نیست بیشتر از این هم لازم نیست من بدانم اما امروز می فهمم که ظلمتی که شمس می گوید همانا همه ی آن چیزهایی است که در عالم خاک است از جنس خاک است، خاک تاریک است چون هر چقدر هم که دانش پیش می رود باز هم ماهیت آن تمام و کمال عیان نیست شما می گویی خاک مس دارد چیز های ارزشمند دارد درست، اما فی الواقع خاک چیست؟ پس ظلمتی که شمس می گوید خاک است و هرآنچه که از خاک است حالا ظلمت باشد ،تاریک باشدآن وقت بیدار باشد؟ بیدار این سرزمین ظلمت کیست؟نفس در این ظلمت بیدار است همان چیزی که شمس می گوید :تو دو تن هستی یکی بیدار در ظلمت .نفس به ذره ذره ی سرای این ظلمت واقف است نیازی به هیچ دانشی برای گردش خود در این سرا و به حرکت درآوردن تک تک این ابزار و ادوات جسم خاکی ندارد. نفس نور نمی خواهد ،نفس دانش نیاز ندارد ،به همه ی ذرات خاکی این جسم احاطه دارد در هر لحظه می تواند آن را به هر سوی که بخواهد بچرخاند ،پس این بیدار است خواب که نمی تواند این کار را بکند می تواند؟چه کسی می تواند این کار را بکند ؟ان کسی که بیدار است منتها بیداری که در سرای ظلمت بیدار است پس بیدار ماهیتی است که به ذره ذره، سلول سلول ،آنچه که هست محیط است و به آن چیزی که محیط است واقف هم است می تواند آن را به هر سو هر شکل و هر میزانی که بخواهد بگرداند لحظه ای هم در انجام این وظیفه کوتاه نمی آید خواب و سستی هم نمی گیرد .جالب بود دیشب نصف شب بیدار شدم وقتی بیدار شدم دیدم انگار در معده ی من یک نفر چنگ می زند ، نفس گرسنگی را محیط است من خواب بودم ولی نفس خواب نبوده. پس بیدار در ظلمت را هم این طوری شناختیم .
بیداری چیست؟من بیداری را یک طیف لطیف تر و روشن تر از وجود بیدار می دانم که از بطن وجود بیدار بر می خیزد چون لطیف تر و روشن تر و شفاف تر است می تواند به ظلمت جسم خاکی مسلط شود آن را از سیاهی و تاریکی غیرقابل رویت خارج کند .البته یادمان باشد خارج می کند قادر به نگه داشتن بیرون این ماجرا نیست و اشتباه نکنید من به نفس خوب و نفس بد کاری ندارم اصلاً صحبت من نفس خوب یا بد نیست یا بخواهم بگویم این دوتا ماهیت از همدیگر جدا هستند اصلاً گفت و گوی من این نیست بلکه می گویم آنچه که ما به آن نفس خوب یا بد لقب و نام می دهیم در تمامی اموراین سرای ظلمت دوشا دوش همدیگر هستند و هر گاه در اداره ی امور قدرت یکی بر آن یکی فایق شود آن وقت است که نفس میل به بیداری در نور می کند و یا برعکس انتخابش گزینه ی ظلمت بر ظلمت خواهد بود. تا اینجا آمدم به خودم گفتم خوب جای خودت را پیدا کردی ؟قدری فکر کردم بعد از یک مقدار فکر کردن، رفتم جلوی آینه خودم را در آینه نگاه کردم در کسری از ثانیه ،با یک آدم متفاوتی از خودم که می شناسم روبه رو شدم چقدر زیبا است در همان کسری از ثانیه مجال دریافتن مطالب بسیار بزرگی را پیدا کردم آن کسی که در آینه بود خیلی جالب بود مملو از ترس های مختلفی بود که همیشه روی آن را پرده کشیده بودم و آن لحظه آن را عیان می دیدم برای همه ی آنهایی که از ترس هایشان می ترسند خیلی امتحان جالبی است انجام دهید امیدوارم قسمت شما بشود ؛ ترس های مختلفی که تا آن روز تا آن لحظه همیشه روی آنها پرده می کشیدم آن موقع عیان دیدم .یکی از آنها را برای شما می گویم: از سالیان بسیار گذشته (وقتی می گویم بسیار گذشته فی الواقع برای من خیلی بیشتر بیشتر گذشته مفهوم دارد آنقدر که در کلام نمی توانم توصیف کنم شاید هم فقط شامل یک عالم نمی شود در عوالمی قبل از این عالم که امروز در آن هستم این چنین بوده نمی دانم) القصه در آن سالهای خیلی دور تا به امروز آدم های زیادی در زندگی من حضور پیدا کردند بزرگ و بزرگ تر شدند من آنها را همان طور که دوست داشتم ببینم و بدانم در صفحه تصویر ذهنم نگه داشتم. و با بزرگی آنها یا بی عیب بودنشان یا ممتاز بودنشان زندگی کردم. با وجود آنکه آنچه را که امروز به بیداری معنی کردم این بیداری هر از گاهی می آمد در این فواصل بارقه ای را می تاباند ، روشن می کرد تا من بیدار در ظلمت از سرزمین ترس ها پا بیرون بگذارم و با ترس هایم رویارویی کنم . از هیبت ترسناکشان بکاهم . با واقعیت ها با شجاعت برخاسته از این وادی روبه رو شوم . اما بیدار در ظلمت نخواست آن را دریافت کند و در وادی ظلمت طی طریق نمود. اما تا کی ؟ آدم هایی بودند که آنچنان آنها را دوست می داشتم و آنچنان آنها را بزرگ می دیدم که در صفحه ذهن من هیچ تصویر دیگری کنار این ها قرار نمی گرفت . اما فی الواقع بزرگ نبودند. اصلاً بزرگ نبودند. خیلی هم عاجر بودند . خیلی هم خودشان گرفتار بودند . خیلی سردرگم نفسانیاتشان بودند. اما من نمی خواستم قبول کنم . من دوست داشتم آنها را یک موجود کامل و یک موجود بی نقص ببینم. هرازگاهی این بیداری می آمد و یک اشعه ای می زد و یک چیزی را می دیدم ، چون من فهیم بودم . اما از فهیم بودنم نمی خواستم استفاده کنم . بعد فوری رویم را برمی گرداندم و می گفتم نه نه نه . نه نمی شود . نمی شود . از چی می ترسیدم؟ که باور کنم و آگاه بشوم که این موجود آن بزرگ نیست . نباشد چی می شود ؟ولی ترس بود . اما تا کی ؟ مادر هستی اجازه نمی دهد . مسیر برای رسیدن به بیداری را هموار می کند. اما همیشه وقتی به اراده ی خویش بیداری را انتخاب می کنید . مسیر آماده می کند . حاضر می گذارد . اما وقتیکه تو بارقه ی بیداری را دیدی بگویی آهان ببینم این چیست؟ می خواهم با آن باشم . آن وقت مسیر بیداری را باز می کند . با درد و رنج تو را وادار به بیداری می کند . درد دارد . درد دارد آدمی را که همیشه فکر می کردی بهترین است ، قدرت محض است ، شعور است و یکباره جلوی تو زمین بریزد و هیچی نباشد . درد است . رنج است . می دانید چندتا از شما در این درد و رنج ها دارید دست و پا می زنید . مادر هستی با درد و رنج وادار به بیداری می کند . چطور ؟ عرض می کنم. کسی را که بهترین می دانستی و برای تو حکم یک بزرگ بی تقصیر را داشت می تواند برای تو پدرت ،مادرت ،همسرت ،دوستت و یا هرکسی دیگری باشد . چه بسیار زن ها یا مردهایی که همسرانشان را چون بت می پرستیدند ، چون باورشان این بود که آنها هرگز نمی توانند یک لحظه بدون این ها زندگی کنند . بعد یکباره مادر هستی همین ها را مقابلت می گذارد با اعمال غلط و پست . و وقتی مشاهده اش کردی مثل یک سیلی خیلی محکمی که ،( دیدید وقتی یک آدم هایی می ترسند بدجوری زبانشان بند می آید . اگر بزرگ تر عاقلی آنجا باشد بلافاصله یک کشیده به صورتش می زند . یک سیلی به صورتش می زند . این سیلی که می خورد یکباره بسیاری از امواج را پاره می کند .)آدم وقتی که آن را می بیند انگار یک همچنین سیلی به صورتش خورده است. ابتدا گیج می شوی . هیچی نمی فهمی . اما بعدش دردش تا مغز استخوانت را می سوزاند . احساسش می کنی و بعد از آن در نهایت شکسته شدن به روی زمین می افتی تا شکسته هایت را با دست هایت جمع کنی. اما هرچی جمع می کنی باز هم ذرات زیادی از این شکسته ها روی زمین می ماند. بعد همین طوری که این شکسته ها را توی دستت یا توی دامنت ریختی و نگاه می کنی که چقدر خرد شدی و دیگر این همه خردی قابل یکپارچه شدن نیست و مثل قبل نمی تواند شود ، آن وقت است که اشک هایت مثل دردهایت روان می شود . خرده های شکسته ی من خودت را دوباره روی زمین می ریزی . ولی بالاخره یک کمی زود یا کمی دیرتر از جایت بلند می شوی . با واقعیت موجود روبه رو می شوی . به این می گویند بیداری . بیداری . این بیداری به آن خرد شدن می ارزد . بگذارید شعری بخوانم از فریدون مشیری:
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پردوست
کنج هر دیوارش دوست هایم بنشینند آرام
گل بگو
گل بشنو
هرکسی می خواهد وارد خانه ی پرعشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند
شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار می نویسم
ای یار خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه ی دوست کجاست
زیباست !! نه ؟ برای من زیبا بود . و زیبا هست و زیبا خواهد بود . من به دنبال خانه ام که خانه ی دوست است گشتم . سیر و گشت عجیبی بود. در طول سال هایی که پشت سر گذاشتم از این گشت و گذارها به دفعات داشتم. اما هربار گشت و گذار جدید از عمق بیشتری برخوردار شد . طبیعتاً تاثیرش هم طولانی تر شد . نسبت به آنچه که در قبل اتفاق افتاده بود . به دنبال خانه ام که خانه دوست است به جمله ی دوم شمس نگاه کردم . دیگری خفته ای در نور . آیا در نور می توان خفت ؟ هرچقدر هم که سنگین خواب باشی بارقه های نور به زور از درز این پلک های چشمت که تو روی هم فشردی عبور می کند و داخل می رودو بالاخره تو را بیدار می کند . پس در نور نمی توان خفت . اما چرا "من" را شمس می گوید خفته در نور ؟ بسیار اندیشیدم. پروردگار عالم جسم آدم را از خاک آفرید اما آن را رها نکرد بلکه پس از خلق ، از نفخه ی خویش بر آن دمید . پس می توان گفت که ظلمتی را در غلاف نور پوشاند . یا بگوییم نور را در میان ظلمتی استتار فرمود. تا چه شود ؟ تا آن بیدار در ظلمت یعنی نفس به دنبالش بگردد . آن وقت است که آرام آرام صدای قدم های بیداری را در کوچه پس کوچه های ظلمت می توان شنید . و سپس ذره ذره نورش را دید . و سعادتمند کسانی هستند که در در طول حیات دنیایی خویش خفته در نور را که در واقع خفته نیست و از هر بیداری بیدارتر است اما در سکوت و سکون به سر می برد تا که بیدار در ظلمت او را بیابد و با او همسفر شود و دنیای ظلمانی اش را پر از نور کرده و بالاخره به مبدا نور برگردد، با خود ببرد . پذیرایش باشد . مرگ پدر برای هر فرزندی سخت است . اما آنچه که هنگام انتقال روح پدرم به عالم باقی به من آموخت بسیار بالاتر و باارزش تر از همه ی چیزهایی بود که در طول سالیان عمرم از دنیا و مافی هایش به من آموخته بود . دانستن دنیا برای آنکه دنیای سالمی داشته باشی ارزشمند است . پدر و مادرها که بچه های کوچک دارید ، آموزش دنیا ، یک دنیای سالم بسیار ارزشمند است . ولی آموختن آنکه، از آموخته های دنیا که عالم ظلمت است، چگونه به دیار نور سفر کردن بسی برتر است . از شکاف ظریف یک چشم پدر موقع انتقال روح ، عظمتی از نور را مشاهده کردم که امروز می فهمم آن نور در سرای قلبش بود . و به سوی عالم باقی پرکشید . خوش آمد . به امان خدا . زیبا بود . زیبا بود . امیدوارم که در عالم حیاتش در خاک ظلمانی زمین نوری را که موقع رفتنش مشاهده کرد خودش مشاهده کرده باشد . که در آن صورت تبدیل به بیدار در نور گشته و رفته است. من قصدم تبلیغ یا تمجید از پدر نیست . بلکه او را گواهی روشن بر حرفهایم می یابم و شماکه او را می شناسیدپس بهتر مطلب را درک می کنید . همین و بس .
به شکوه گفتم برم زدل یاد روی تو، آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو،یاد روی تو
ولی چو من زدل برکنی،حدیث خود بر که افکنی
هرکجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید