منو

پنج شنبه, 30 فروردين 1403 - Thu 04 18 2024

A+ A A-

رهایی از موج ترسها

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 

شجاعت ترس های گردن زده شده هستند این جمله جمله آشنایی است . مدتی پیش با ین جمله گفتگویم را آغاز کردم و از آن موقع پرداختیم به ترسها و در این مدت جمع مارا این ترس ها به خودش مشغول کرده . صد البته قدم زدن در این وادی به هر انسانی واجب است .کدام وادی ؟ وادی ترس ها .چرا ؟ جستجو کردن ترس ها واجب است زیرا در کنار آن خیلی چیزهای دیگر هم باز می شود حالا عرض می کنم . امروز یک دوست مهربانی کنار من بود که در کارهای منزل مرا یاری می دهد. در حال تعویض ملحفه تخت خوابم بود رسیدم بالای سرش و به او گفتم این ملحفه را از کجا آوردی؟ او در بهت عجیبی ایستاد و من را نگاه کرد . دقیقه ای سکوت کرد و برگشت گفت در کشو ملحفه ها بود این بار من در سکوت عجیبی فرو رفتم ولی در آخر با خنده ای مطلب را جمع کردم تا به کارمان بپردازیم اما برای من تمام نشد برای ایشان تمام شد که حاج خانم حواست کجاست اما برای خودم تمام نشد . به خودم گفتم اگر خرید ملحفه چیز به این سادگی ای که خودت خریدی و مال توست را از یاد بردی و فراموش کردی کجا گذاشتی پس به یقین مسائل سنگین تری هم هست این تجلی دنیایی داشت اما آنها در پیش چشم هایت تجلی دنیایی ندارند پس قطعاً سریع تر از یادت رفته و باز هم خواهد رفت و این اصلاً خوب نیست . و خیلی بد است . برگشتی به پشت سرم کردم. مسائل رنگارنگی شروع به خودنمایی کردند . چون با هدف برگشتم . رابطه های مختلف ، رفتارها و گفتارهای کوچک و بزرگی را که در ارتباط با دیگران داشتم مشاهده کردم . دانه دانه از جلوی چشم عبور دادم .برحسب یک انتخاب شخصی خودم، هر بار پس از یک زمان کوتاهی آن ها را برای اینکه از یادم ببرم زیر فرش کردم. به خصوص آنهایی که بد است . این جا یکی با من بد حرف زد . این جا یکی به من دروغ گفت . آنجا یکی به من توهین کرد . اینجا یکی با من رفتار نامناسبی کرد و الی آخر . دیگر یاد گرفتم که زیر یوغش نمانم . شاید بعضی ها یک مقدار بیشتر و بعضی ها یک مقدار کمتر ، اما برای اینکه از یادم ببرم مثل آن هسته خرماهایی که در مساجد خرماهایش می خورند و هسته خرماها را زیر لبه فرش می کنند ، این چیزهایی که من را اذیت کرده بود زیر فرش کردم که دیگر نبینم و به خودم گفتم دیگر نیست تا بتوانم به ارتباطم با دیگران در حسن نیت ادامه دهم . چون اگر همراه من می ماند ، در حسن نیتم نسبت به دیگران حتماً یک خراش هایی وارد می کرد . آنقدر به این کار ادامه دادم و آنقدر این کار را کردم که در خودم به یک حس بزرگی رسیدم . وقتی به این حس بزرگی رسیدم خودم را بزرگ دیدم . چه جور بزرگی ؟ که من خیلی بخشنده هستم . و آنقدر از این بخشنده بودنم خوشم آمد که باز ادامه دادم . اما متاسفانه پس از مدتی این حس بخشنده بودن که ایجاد شده ولی آثارش زیر فرش است و محو نشده تبدیل می شود به عادت . غافل از اینکه هربار آنهایی که زیر فرش بود به یادم آمد یک خراش به من کشید . حالا حتی خیلی جزئی . ولی بالاخره خراش را کشید و من دوباره چه کار کردم ؟ زیر فرش پنهانش کردم. آنقدر این کار را کردم که یادآوری آنها برای من آرام آرام تبدیل به یک ترس شد . ای کاش می توانستم به شما بگویم چه چیزهایی تا ببینید که ترسش چه جوری به وجود می آید . تبدیل به یک ترس شد چون می آمدند و آزارم می دادند و بعد دوباره می رفتند . و ترسیدن یک وسیله ای شد که برای من یک پدافند تدافعی بشود. یعنی ترس شد بهانه ای برای اینکه این هایی که می آمدند من بگویم نه من می ترسم . دوباره زیر فرش برو . حالا از این هم مهم تر یک بخشی بود که در ارتباط با خودم ، تا اینجا در ارتباط با دیگران بود ، ببنید چطوری ترس وارد وادی من شد . اول این ها را زیر فرش زدم. بعد گفتم تو بزرگی و می بخشی . بخشنده که زیر فرش قایم نمی کند . آدم نظیف هسته خرمایش را سطل آشغال می اندازد. زیر فرش نمی گذارد. اگر گذاشتی زیر فرش مفهومش این نیست که می خواستی مکان را تمیز نگه داری . مفهومش این است که تو یک جوری می خواستی خودت را خوب جلوه دهی . گذاشتی زیر فرش که بقیه نبینند . فکر کنند تو خیلی تمیزی . بعد بخشنده بودن آمد و آرام آرام تبدیل به عادت شد و این عادت متاسفانه اینطوری شد که می رفتند و برمی گشتند . بعد به من ناخن می کشیدند. دوباره زیر فرش می کردم. بعد آرام آرام برای اینکه از دستشان خلاص شوم گفتم همانجا زیر فرش بمانید . بیرون نیایید. من از شما می ترسم . یعنی ترس یک پدافند تدافعی شد. که از خودم دفاع کنم . از حالا از این مهم تر بخش بعدی است .در این بخش در ارتباط با خودم دچار تضاد و کشمکش شدم در رفتار یا گفتارهای خاصی . بعد از خودم رنجیدم . بعد خودم را سرزنش کردم . ببینید من چقدر شبیه خیلی از شماها هستم . چون خیلی از شما ها هم همین کارها را می کنید منتها به آن توجه نمی کنید . یک سری حرف ها را زدم ، فلانی زنگ زد و من خسته و کلافه از دستش که چقدر زنگ می زنی و بعد تند هم جوابش را دادم ، با اینکه سعی کردم ادب را رعایت کنم . بعد از اینکه این کار را کرده بودم از خودم رنجیدم که شایسته ی تو نبود چرا این کار را کردی ؟بعد شروع کردم خودم را سرزنش کردن خیلی زشت بود . کارت خیلی بد بود . بعدش چی کار کردم ؟ آمدم برای فرار از دست این سرزنش ها آن بخش رفتاری یا گفتاری ام را که خوشم نمی آید دوباره زیر فرش کردم. اما این بخش را هم که زیر فرش کردم باز هر از گاهی یبرون می آمد . خودش را نشان می داد. همان طوری که آن یکی می آمد بیرون و خودش را نشان می داد . و باعث آزار می شد . تا این هم شد یک ترس دیگر . نیا . من می ترسم.بعضی اوقات حتی بعضی از تلفن ها را جواب نمی دادم و به کسی هم چیزی نمی گفتم برای اینکه می ترسیدم دوباره تکرار تکرار تکرار و همان اتفاق بیافتد و من اذیت بشوم . همیشه ترس ها از آزار دیدن ها به وجود می آید . باز هم ترس مانع رویارو شدن با بخش های بد خودم شد . ترس روی ترس . ترس روی ترس . دقیقاً مثالی که خداوند در آیه ی قرآن فرمود :" موجی بر موج دیگر سوار می کنیم" . و من بنده همان کار را برای خودم کردم . لازم نبود کسی دیگر بکند. موجی بر موجی سوار کردم که نبینم . که آنها را اصلاح نکنم. بعد مشاهده کردم که همه ی این موج ها از جنس ترس است . هربار آدمی را در خودش فرو می برد و تا زمانیکه به اینها با اراده ای راسخ نخواهیم نگاه کنیم عیان نمی شوند . هر وقت اراده ای راسخ کنیم که آنها را ببینیم آنوقت رو می آیند . مثل امروز که رو آمد . و هرچه که عیان شود راه مقابله با آن هم تجلی می شود . که تو چطور با آن مقابله کن . و معما چون حل گشت آسان شود . دیگر معمایی نیست. پس با دو گروه ترس روبه رو هستیم . یک گروه مسائل عینی . مثل فرو رفتن در آب . قرار گرفتن در ارتفاع و ... . طرف سینی چایی دستش نمی گیرد و می گوید می ترسم نتوانم کنترل کنم و بریزم.. برگرد و ببین از کجا این آمده . یک جایی تنبلی کردی و بر نداشتی . یک جایی حالت بد بود . برداشتی و دیدی دستت می لرزد . همیشه که آدم حالش بد نمی شود .با این ها راحت تر می شود روبه رو شد . پس یک دسته از ترس ها این ها هستند . گروه دوم در برخوردهای احساسی با افراد مقابل اتفاق می افتد یا با خود درونی برخورد احساسی ایجاد می شود . از صبح تا حالا به این موضوع خیلی فکر کردم. خیلی زیاد . من الان با یک حضوری مطمئن و قلبی پر از یقین این حرف را با شما می زنم. در تمامی موارد ذکر شده با یاری جستن از خداوند و طلب حمایت از حجت های خداوند پیش روی هر انسانی روشن می شود. وقتیکه از خدا یاری می خواهید و وقتیکه حجت خدا را برای خودمان حمایت گر طلب می کنیم که من را حمایت کن آن وقت مسیر روشن می شود . به همین سادگی . یک ملحفه را پرسیدم که این را از کجا آوردی ببین پیامدش چه اتفاقاتی افتاد . چه دهنه ی وسیعی باز شد مثل یک دشت مقابل من . و بعد از روشنی این همه عظمت ترس ها ریخته می شود . دشمن کوچک و ذلیل می شود. آن وقت می توانید دشمن را به زانو در بیاورید . یکی از ترس های بزرگ انسانی این است ، چون من در آدم ها خیلی با این برخورد کردم. شاید یک روزی همین هم برای من خیلی مهم بوده است . ولی الان نیست. ولی الان خیلی ها برایشان مهم است . یکی از ترس های بزرگ انسانی این است که مبادا دیگران او را دوست نداشته باشند . همیشه نگران است . نکند من را دوست ندارند . نکند من را نمی خواهند . همیشه مثل یک گرسنه ای که چشم هایش در پی یافتن غذا له له می زند ، نگاهش در پی یافتن بارقه های آشکار محبت از دیگران می دود . آن قدر نگران دوست داشته نشدن از طرف دیگران است که حتی یادش می رود خودش هم باید بقیه را دوست داشته باشد . اصلاً باید اول خودش بقیه را دوست داشته باشد تا ما به ازا دوست داشتنش را منتظر باشد . راهکار من برای آدم هایی که در این قصه گرفتار هستند انتظار اینکه همه من را دوست داشته باشند ، چراکه اگر نکنند بعد از مدتی تبدیل می شود به یک ترس و یک ترس خیلی بزرگ که باید جلسه ای دویست سیصد هزارتومان به آقایان و خانم های روانپزشک بدهید و با آنها گفتگو کنید ، حالا آیا به نتیجه برسید یا نرسید ، اما راهکار من چی است ؟ من پرنده ها را خیلی دوست دارم . واقعاً وقتی پرنده پر می زند مثل اینکه من هستم که دارم پر می زنم . پرنده ها را خیلی دوست دارم . درخت ها و گیاه های سبز و گلدار را خیلی دوست دارم . موسیقی های روح نواز ، موسیقی طبیعت است . زیباست . همیشه به موسیقی روح نواز مشتاقم . دشت های وسیع ، طلوع خورشید ، شکل های مختلف ماه را هم خیلی دوست دارم . اصلاً خیلی چیزها هست که دوست دارم . وقتی به دوست داشتن هایم نگاه کردم ، دیدم طیف دوست داشتن هایم خیلی گسترده است . اول که چقدر از این دریافتم شعف کردم که طیف دوست داشتن هایم چقدر زیاد است . بعد با خودم فکر کردم آیا همه ی این ها که دوست می دارم که آنها هم من را دوست بدارند ؟ یعنی بهتر بگویم ، منتظر هستم که آنها هم نسبت به من ابراز محبت و عشق کنند ؟ مثلاً پرنده ای که دارم تحسینش می کنم ، قربون صدقه اش می روم و از پشت پنجره نگاهش می کنم . ته دلم قند آب می شود . بی توجه به محبتی که من نثارش کردم پر می زند و می رود . آیا من را افسرده و نگران می کند که نکند این پرنده من را دوست نمی دارد . هرگز چنین نیست . چرا اینطوری نیست ؟ چون این محبت ورزیدن به آنها انتخاب من است . از آن پرنده نپرسیده بودم که تو هم موافقی من تو را دوست داشته باشم ؟ یا تو هم من را دوست می داری یا نه ؟ نپرسیده بودم. من انتخاب کرده بودم که دوستش داشته باشم . پس پر زدنش هیچ دلتنگی برای من نمی آورد . هیچ هراسی از اینکه من را دوست نداشته باشد در دل من ندارد . با خودم گفتم با انسان ها هم باید چنین باشم . عشق بورزم . چرا ؟ چون ما خزانه عشق هستیم . باید مثل خداوند خودمان را بی نیاز از عشق ورزی و توجه آدم های دیگر بدانیم. ما عشق را باید ببخشیم نه اینکه دائم طلب کنیم . این تفکر زیبا در سایه ی این تفکر روشن می آید که عاشقی در دنیا انتخاب من است . و اگر آدم های دیگر چنین انتخابی ندارند مهم نیست من را در انتخاب عاشقی و عاشق بودنم سست و مردد نمی توانند بکنند . نمی خواهند . سرشان سلامت ولی من می خواهمشان . من دوستشان می دارم . حتی اگر آنها من را دوست نمی دارند . حالا فکر می کنید که ترسی باقی مانده است که حالا نگرانش باشم . هیچ وقت . هیچ وقت . نگاهمان را باید تغییر دهیم . یک جایی خواندم که یکی می گفت :چه دنیای بدی گل ها هم خار دارند . یکی شنید و گفت چه دنیای خوبی حتی شاخه های خاردار هم گل دارند . عظمت در نگاه است نه در چیزی که به آن می نگریم . عظمت در عشق ورزیدن و محبت کردن است نه در طلب محبت و عشق نالیدن .
صحبت از جمع : کلام شما و صحبت های شما از شروع این مبحث انگار داشتید 40 یا 50 سال گذشته من را عنوان می کردید . در این دو سه ماه اخیر که من مسئله خاصی داشتم و خیلی برخورد داشتم با این مطالب و حس می کردم که رفتار و برخوردهای من را طرف های مقابل درک نمی کنند به حساب ضعف یا حماقت یا عدم تشخیص من می گذاشتند یا حتی به جای ترس حساب می کند که کوتاه می آیم و می گذرم . تا جاییکه مجبور شدم در بعضی از مواقع تغییر روش بدهم . بعد کم کم بعد از یک ماه متوجه شدم که ای وای تمام چیزهایی که در این سالها زحمت کشیدم و به سختی به دست آوردم یا اگر در وجودم بوده تقویت اش کردم مثلا محبت بدون توقع این صفات خوب دارد از دستم می رود و متاسفانه تعدادی از دست رفت . 2 یا 3 هفته ای است که تلاش کردم که زمینه ی برگشتش را ایجاد کنم . خواستم که این را با دوستان در میان بگذارم . هوشیار باشند و خطایی را که من کردم عزیزان دیگر این خطا را نکنند . چون اگر قرار نباشد طرف مقابل بفهمد ، نمی فهمد . من هم که اینجا و در این بازی باخته ام . و واقعاً از امتحان مردود شدم . و خیلی عذاب سنگینی به همراه دارد . امیدوارم که دیگران تجربه نکنند .
استاد : یک نکته را فراموش نکنید . دوست داشتن دیگران ، محبت کردن به دیگران بدون توقع و چشمداشت محبتی از سوی آنها یک مطلبی است و در روابط و اتفاقات فی مابین با آدم ها ، احقاق حق کردن یک چیز دیگر است . ما این را به حساب این نگذاریم که اگر بیائیم و حقمان را طلب کنیم بعد انگار که ما بقیه را دوست نمی داریم . اینطور نیست . اصلاً و ابداً . یک مادر همیشه همه ی بچه هایش را دوست دارد . اصلاً شکی نیست . آنهایی که تجربه مادری کرده اند به طور حتم این را خیلی خوب می دانند . ، بچه ها یکسانند اما دوست داشتن یکسان مادر ، نباید سبب شود که از یک اولادی که اشتباه کرده و خطا کرده ایرادش را نگیرم . فکر کنم اگر ایرادش را بگیرم ، اگر تذکر بدهم این نشان دهنده ی این است که من این را کمتر دوست دارم . نه از این خبرها نیست. در رابطه با کارهای بیرون از خانواده شما اگر با مردم برخورد می کنید ، جنبه گفتگوی محبت آمیز یک چیز است و گفتن حق یک چیز دیگر است . هرگز گفتن حق در کلام پسندیده ، متواضع و مهربان هرگز ایرادی نداشته است. و اصلاً جنبه عشق ورزی و محبت ورزی ما را نسبت به دیگران زیر سوال نمی برد . پس نیائیم طوری حرکت کنیم و حقوق خودمان را زیر پا بگذاریم که آدم های روبه روی ما فکر کنند که ما نمی فهمیم . بالعکس ببینند که ما می فهمیم اما چون انسانی هستیم که مابقی انسان های دیگر را دوست داریم رفتار ناپسند آدم های دیگر را نمی کنیم . آن وقت سبب می شود که نه شما خصلت های خوب و ویژگی های خوبی که سال ها برای خودت جمع کرده باشی یکباره زیر پا بگذاری . یا اینکه بالعکس افراد روبه روی شما سوء استفاده کنند. به خاطر اینکه آدم مهربانی هستی و همه را دوست می دارید . احترام می گذارید حتی اگر احترام شما را نگذارند . چون احترام وقتی می گذارید ، احترام به خودتان است . ما می گوئیم وقتی به یک سائل می خواهی پولی یا چیزی را بدهید ، یادتان باشد دست شما که به سمت سائل می رود یک دست دیگری مابین این دوتا دست است که به آن می گویند دست خدا . خدا از دست تو می گیرد و به بنده ی نیازمندش می دهد . پس مراقب باش این دستی راکه پیش می بری با احترام پیش ببری . شما مهربانی تان را بکنید ، حقتان را طلب کنید در کمال تواضع . به هیچ عنوان حقوقتان را در هیچ کجا به نام محبت ورزیدن زیر پا نگذارید . حقوقتان را به دیگران اعلام کنید ولی اگر جایی دلتان خواست از این حقوق بخشی را ببخشید ، شما کارمند دولت هستید . هرماهه باید حقوق شما در تاریخ معین و یک میزان معین واریز شود . حالا اگر شما خواستید از این حقوق معینی که دارید برداشت کنید به تعدادی از آدم های دیگر کمک برسانید آن یک چیز دیگر است . ولی من چون آدم ها را دوست دارم به دولت می گویم که این مقدار بماند در حساب تو . حساب کی رفت ؟ چی شد ؟ این ها بهش نمی گویند محبت . بهش نمی گویند دوست داشتن . بهش می گویند ندانستن حد و حدود قانونی و فردی خودمان . ما حدودمان را اعلام می کنیم ولی در کمال تواضع و اجازه تخطی حتی به اندازه یک سر سوزن به افراد مقابلمان نمی دهیم مگر در جایی دلم بخواهد، که بدانند به آنها احسان و نیکی شده، اینرا حتماً توجه داشته باشید.
بخش دوم:
ترس، خشم، حسد ،دروغ، تهمت، ریا و هزار و یک مدل دیگر همه اینها در انسان یک موج سیاه تولید می کند، حسود قبل از اینکه حسادتش به فرد موردنظر آسیب بزند به خودش می رساند، و مابقی، ای کاش همان دم سیاهی را به بار بیاورد و همچون دود که بعد از زایل شدن باز هم اطرافش روشن می شود قرار بگیرد، متأسفانه اینطور نیست، دود که یک جایی ایجاد می شود همه جا تاریک و تیره می شود، وای این چه بود اما پس از زمان کوتاهی دود برطرف می شود و فضا روشن می شود، اما این سیاهی که در نتیجه اینها بوجود می آید اصلاً تجلی واضحی ابتدا ندارد، اینها بعد از تولیدشان ذره ذره هستند در همین لحظه و تأثیرگذاریشان که به حد کفایت مخرب هستند هیچ ،اما بعد از اینکه کمرنگ می شوند و می روند ببینید چه اتفاقی می افتد همان دم حسد کرد، یک حرکتی کرد فرد مقابل را به شدت ناراحت کرد، دروغ گفت، یک دروغی که خودش هم می داند دروغ است طرف مقابل را انداخت در یک هچل، اول هم ناراحت می شود بعد می گوید بی خیال آرام آرام برایش کمرنگ می شود و نشست می کند اما این سیاهیها جایی نمیروند می روند در بخش زیرین در آن صندوقچه که از قبل خشمهایمان را در آن قایم کرده بودیم، یادتان است می گفتم می زدم زیر فرش؟ این خشم که فروکش کرد می گوییم عیب ندارد، این ترس می گذارم صندوق، این حسد می گذارم صندوق، اینها هیچکدام زایل نمی شوند، همه شان می روند یک جایی بایگانی می شوند خشم و حسد و دروغ بعدی که می آید بعد از اینکه تأثیر مخرب ویرانگرش را در همان لحظه گذاشت و کمرنگ شد کجا می رود؟ می رود به آن همزادهایش پیوند می خورد، اگر تا الان لایه خشم 3 میلیمتر بوده می رود روی آن اضافه می شود و 4 میلیمتر می شود حالا این صندوقچه کجاست؟ این خیلی مهم است، این صندوقچه که اینها در آن بایگانی شدند در وجود ما یک گوشه ای پنهان است، بعد که اینها به آنها اضافه می شوند زور آنها را زیاد می کند، اولین خشم اولین حسد یک دهم میلیمتر بیشتر زور نداشت همان موقع ریشه اش را کنده بود دشمن نداشت اما گذاشت ماند، خشمگین شد نرفت به طرف بگوید خیلی معذرت می خواهم خشمم بی مورد بود مرا ببخش اگر نمی توانی بزن تو گوشم ولی خشم من غلط بود، من اینکار را نباید می کردم، اگر اینکار را کرده بود این یک میلیمتر اینجا نمی نشست، نکرد، خشم بعدی، خشم بعدی، حسد بعد، دروغ بعدی، ریای بعدی، اینها را چکار می کند؟ زورمند می کند، حالا که زورشان زیاد شد در آن صندوق درونی ما چه اتفاقی می افتد؟ درد می آورد، نشنیده اید! می گویند طرف به من دروغ گفت دردم آمد، درد می آورد، این درد انرژی منفی ست می خواهد زنده بماند، خوراک درد چیست؟ رنج کشیدن، می نشیند برای خودش سوگواری می کند، برای خودش مجلس ترحیم می گیرد، از ظلمهایی که به او رفته از اتفاقهایی که برایش افتاده، وقتی ما خشمگین می شویم یا از یک نفر می رنجیم درد بیدار می شود، وقتی که درد بیدار می شود شکمی سیر می کند، وقتیکه خوب سیر شد دوباره می رود می خوابد، توجه می کنید می خوابد نمی میرد، می خوابد تا دوباره بیدار شود پس ما چکار کنیم؟ ما تا لحظه ای که نبخشیم، تا لحظه ای که به منطقه صلح و دوستی خودمان را نرسانیم از بین نمی رود، می رود زیر فرش قایم می شود و دوباره سرش را بیرون می آورد و قصه تکراری هر دم به وقوع می پیوندد پس چکار کنیم؟ در یک لحظه خاصی مثل وقتی که در محضر پروردگاریم در دعا و نیایش هستیم و در مکان متبرکی هستیم بیاییم تقاضا کنیم انرژی الهی یا همان رشته الهی که خداوند در قرآن وعده داده روی دردهای گذشته ما بیفتد و این دردها را ذوب کند مثل تاریکی با بروز روشنایی از بین برود.
صحبت از جمع: در این حوزه ای که گفتید می خواهم یک تجربه ای از خودم را تجسم کنم، برای من 4 یا 5 سال پیش در حوزه روابط فردی و روابط خانواده و شغل ام، اتفاقی افتاد از جنس اینکه احساس می کردم گرفتار شدم و گیر افتادم، از جنس ناچاری از جنس هیچ مفری نیست و ناامیدی، در اثر انباشت همه این چیزهایی که شما گفتید آنقدر قوی شده بودند که احساس می کردم هیچ راه فراری نیست، تنها راه دعا بود که از خدا درخواست داشتم که یک دری باز کن، من هیچ مفری نمی بینم، و چیزی که حس می کردم، فرض کنید یکی مرا بسته باشد به صندلی و در یک اتاق تاریک و سراسر ترس و وحشت و احساس تنهایی و نا امیدی، بعد یک ادمی را روبرویم می دیدم که یک لباس سرتاسر مشکی از جنس گونی و دورش سراسر زنجیر، و احساس می کردم او تمام مدت مرا شکنجه می دهد و آن آدم در همه زمینه هایی که مثال زدم در زمینه روابط فردی و خانوادگی و شغلی، همواره می دیدم که از او دود بلند می شود و ترسناک است و مرا با انواع و اقسام ابزار شکنجه می دهد، یک بنده خدایی یک جایی یک دری را به روی من باز کرد،و خیلی تصادفی دست من رسید به روپوش این آدم و وقتی آن پارچه را کشیدم دیدم آن آدم من هستم، علیرغم اینکه فکر می کردم یک مسئول عذاب روبروی من است که با انواع و اقسام وسایل مرا شکنجه می کند و در نهایت ناباوری دیدم صورت صورت خودم است، وقتی اینرا فهمیدم به اندازه چند دقیقه اشک ریختم دیدم ده سال است دارم احساس شکنجه می کنم و ده سال است آن کسی که مرا شکنجه می دهد خودم هستم، این خیلی اتفاق عجیبی بود، برای چند لحظه همه وجودم می لرزید گریه می کردم حالم بد بود، این مواجهه خیلی مواجهه دردناکی بود، ولی زیبائیش این بود که بعد از چند دقیقه آنچنان احساس رهایی کردم انگار که نور ظهور کرده بود، انگار که ظلمت رفت، انگار آن اتاق روشن شد و همه آن چیزهایی که می دیدم نیست شد، و خیلی عجیب است که بسیاری میگویند خیلی چیزها را باید آرام آرام درست کنی . من نمیگویم این غلط است ولی برای من در آن لحظات یکهو اتفاق افتاد . یعنی یک دفعه یک روشنایی ، آرامش و رهایی ظهور کرد یکهو همه زنجیرها افتاد .حالم اصلا دگرگون شد . 6-5 دقیقه اعصابم داغان بود . تحت فشار بودم و گریه میکردم و بعد یک دفعه همه چیز تمام شد و به لطف خدا همان لحظه و همان جا تمام شد و ریخت . نمیدانم چقدر توانستم حسم را بگویم ولی امیدوارم این اتفاق برای همه مان بیفتد . چون این اتفاق فوق العاده است .
استاد : بسیار عالی ، آنچه را که من گفتم به نحو احسن بروز داده و گفتید . من دیگر حرفی ندارم راجع به آن بزنم . این اتفاق یک زمینه ی بسیار سنگینی است که روی فرد بالا آمده و آن لحظه نهایی رسیده . بهر حال متوجه این بالا آمدن نشده تا آن لحظه نهایی ولی در بعضی ها ، متوجه این بالا آمدن میشوند تا به لحظه نهایی دست پیدا بکنند .
صحبت از جمع: سخنان استاد برای من گشایش جالبی شد با خودم فکر میکردم واقعا کجای کار اشتباه است که ما مثلا خیلی مواقع فکر میکنیم حق با ماست و ما از دیگران بیشتر میفهمیم . طرف را بدجوری نصیحت میکنیم و توقع هم داریم که آن طرف هم به ما نگوید : این چه حرف زدنی است! از ما بدش نیاید . آن روز با خودم تعمق میکردم دیدم که طوری صحبت میکنم که انگار تو میفهمی و دیگران نمی فهمند و این خیلی بد است ، ولی الان یک گشایش خیلی قشنگی برایم بوجود آمد ، آنهم این بود که هر چی فکر میکردم چطور میشود نمیگویم از این تله ها فرار کرد ، چطور میشود توی این تله ها نرفت . دیدم ما فقط باید خوب باشیم . اصلا ناچار هستیم جز این هیچ راهی نداریم . بعضی ها به این خوب بودن میگویند فرهیخته بودن یا هر لغت دیگری . بیایید قبول کنیم که اصلا فراری از این راه نداریم . اصلا خداوند متعال فرموده که این راه را برویم . یعنی باید دروغ به هیچ عنوان نگوییم . باید حسد به هیچ عنوان نورزیم . اگر هم شد وسطش قطع کنیم . نمیگویم نیست حتما همه مان داریم . درصدش هم جای خودش را دارد ولی لااقل قطعش کنیم و بفهمیم این کار را انجام دادیم . اعمال رذیله را حتما باید از خودمان دور کنیم و هر عمل خوب و نگاه خوب و گفتار خوب را حتما در خودمان تقویت کنیم . چون جز این راه هیچ چاره ای نداریم و هرگز هم فکر نکنیم ما دیگر درخشان شدیم و چشم دیگران را کور میکنیم و دیگران کمتر از ما میدانند . و یک همچین خبری نیست . خیلی ها ازما بیشتر می فهمند . در بچه های کوچکتر ، ده ساله و کوچکتر ، نیتی در اینها می بینم که واقعا از خودم خجالت میکشم چون من ندارم و این بد است . آن نگاه شفافی که او دارد اصلا روح آدم را از خوشحالی پر میکند . چرا دیگران از دیدن ما اینقدر خوشحال نشوند ؟ چرا ما اینقدر خسیس و خودخواه هستیم . چرا من باید طوری باشم که دیگران از دیدن من شعف نکنند ؟ اگر مثل آن بچه باشیم حتما شعف میکنند . ظاهر را نمیگویم ، آن باطنی که خداوند برای ما قرار داده است.
استاد : من این نتیجه را از گفته های شما برای خودم برداشتم . به خودم گفتم : چطور آن روستایی که از روستا میخواهد شهر بیاید و اولین بارش است که می آید ، مادر یا پدرش در دست بقچه اش هیچوقت گوشت نمیگذارد . در آن دست بقچه اش که سر چوب میگذارد و روی شانه اش میگذارد و می آید چیزهایی را قرار میدهد که خراب نمیشوند ، مثل کشک ، مثل نان خشک ، حتی نان تازه نمیگذارد . چیزهایی را میگذارد که هم تغذیه اش میکند ، هم او را قوی و ایمن میکند و هم گرسنگی اش را برطرف میکند و هم خراب نمیشود . دنیا مسافتیست که آن روستایی از آن روستا میخواهد به شهر بیاید . روستا دنیای امروز ما است و این روستا عالم قبل از دنیایمان است که ما آمدیم و به ما چیزهای خوب هم دادند . اینجا و در این مسیر آمدیم و چیزهای بد را برداشتیم . حالا اگربخواهیم این مسیر را ایمن برویم و به آن شهر ایده آل یا آن مدینه فاضله دست پیدا بکنیم یک راه دارد . دورتا دور استاندارد دورمان را با خطوط قرمزی معین کینم . این خطوط قرمز حد و مرزهای قرمز ماست که نباید از آن عبور کنیم و آنچه که درداخل می ماند همان خصلتهای پسندیده و نیکو است . وقتی حسد شد خط قرمز شما ، شما در اندرونت چیزی که برایت میماند خیرخواهی برای دیگران است . اینکه مردم داشته باشند تو خوشحال باشی . وقتی ما دروغ شد خط قرمزمان ، در اندرونمان فقط راستگویی باقی میماند و الی آخر ،
صحبت از جمع: من به ترسهایم فکر میکردم دیدم یک سری ترسهای بزرگ دارم که ظاهری هستند که خیلی وقتها میتوانم با آنها کنار بیایم ولی ترس هایی که داخلی اند میخوابند و یک جایی دوباره بلند میشوند . دائم با خودم کلنجار میرفتم که چرا نمیتوانم آنها را پیدا کنم ؟ هفته قبل داشتم با خانواده صحبت میکردم یک دفعه دیدیم مثلا در صحبتهایم میگویم : میترسم غذا کم باشد ، یک پیمانه برنج بیشتر بریز. ناخواسته این ترس را دعوت میکنم. بعد دیدم من از این دسته دعوتها زیاد دارم . یک جایی میل ندارم بخورم برای اینکه میترسم صاحبخانه ناراحت بشود میخورم یا نمی خواهم خانه اش بروم میترسم ناراحت بشود میروم. اینها به مرور زمان تبدیل شده به عادت من و جاهایی عنوان نمیکنم که میترسم نخورم که ناراحت شود ولی ناخودآگاه هست. و از هفته قبل تا به حال وقتی میخواهم صحبت کنم یک ذره تامل میکنم اگر میخواهم بگویم میترسم ، عنوانش نمیکنم و خیلی برایم خوب بود . چون در این هفته یادم آمد که چند ماه پیش که سمت پردیس زلزله آمد و خیلی وحشتناک بود یک لحظه خیابانها غلغله شد ، کوچه ها بسته شد و همه توی خیابان ریختند . ساعت 10-9 شب بود گفتم : بچه ها میخواهید برویم بیرون اگر میترسید ؟ همان لحظه دخترم گفت : مادر اگرقراراست بمیریم خیلی بهتر است در خانه مان بمیریم تا توی خیابان . اگرهم نباشد حال نداریم برویم در خیابان اسیر بشویم . دیدم راست میگوید این ترس بیخود است که من بچه هایم را بردارم به خیابان ببرم که یک موقعی نخواهیم بمیریم . اگر ساعتش رسیده باشد که میمیریم. این هفته اینطوری با خودم روبرو شدم و تعهد کردم قبل از صحبت کردن این کلمه میترسم را از جمله هایم بردارم .
استاد : خیلی عالی ، تبریک میگویم که کلمه میترسم را آرام آرام میبری در فرهنگ لغات فارسی قرار میدهی که هر وقت کسی به ان مراجعه کرد متوجه بشود معنی آن ترسیدن اول شخص مفرد و یک فعل است ولی دیگر در زندگی ما و شما بطور دائمی حضور نداشته باشد این خیلی ارزشمند و بسیار خوب است اما در مورد زلزله که فرمودید این را یادآوری بکنم نترسیدن خیلی خوب است اما بفکر ایمن بودن هم به همان اندازه ارزشمند است . یعنی در کنار اینکه نمیترسیم و هول تمیکنیم به فکراین میفتیم حتی اگر در منزل میمانیم در کجاهای منزل بمانیم که ایمنی بیشتری داشته باشد . چون در این قصه ها شرط اصول عقلی را فراموش نفرمایید .
بخش سوم
گوی بلورین را همه حتما دیدید گوی بلورین را الان لوکس فروشی ها هم دارند. توی آن آب است بعد تکان که می دهی برف هایش جابه جا می شود دانه هایش جابه جا می شود بعد درون این گوی های بلورین درختچه های کوچک هست حالا بسته به این که این گوی چقدر بزرگ باشد یا چقدر کوچک،گیاه ،مجسمه ی پرنده داخل آن وجود دارد .من وقتی بچه بودم از این بلورها بارها دیدم آنموقع همیشه به دنبال یک منفذی می گشتم که ببینم اینها از کدام سوراخ به داخل گوی رفتند خیلی برایم مهم بود ولی فکر می کردم اگر بپرسم می گویند عجب بچه ی ناعاقلیه اینم شد سؤال؟ خوب معلوم است... از شنیدن این جمله هراس می کردم هیچوقت نمی پرسیدم اما ساعت ها این سؤال من را به خودش مشغول می کرد از وقتی مقوله ی ترس ها را مطرح کردیم من در خویشتنم در درونم ترس هایم را جستجو می کنم هر کدام را که پیدایش می کنم یک گوی بلورین دارم داخل گوی بلورینم می کنم ولی باز هم نفهمیدم چطوری توی گوی می رود چون مهم نیست چطوری برود مهم این است که توی گوی برود چرا؟ چون اون دیگر شفاف است می بینمش و من الان کار عظیم تری در دست دارم چون امروز مهم این است که ترس هایم داخل یک گوی بلورین و شفاف به اسارت کشیده شده باشد من آنها را می بینم بی هویت بودن شان را تشخیص می دهم بعد دیگر چیزی نمی ماند که بترسم یک مجسمه می شود القصه ،یکی از ترس های عجیب آدم در دنیا به واسطه ی زن بودن یا مرد بودن است جالب نیست؟ یکی از ترس های عجیب انسانها در دنیا به واسطه ی زن بودن یا مرد بودن شان است یکی از دلایل قدرتمند تر شدن این ترس ها گویش های بزرگ تر هاست هنوز هم این کار را می کنیم در زمان طفولیت دمادم بزرگترها تزریق می کنند مردها چنین هستند زن ها چنان هستند مثلا مردها هیچوقت نباید گریه کنند، خوردی زمین که خوردی مرد که گریه نمی کند چرا گریه نمی کند؟ مگر مرد آدم نیست مگر اشک چشم ندارد؟ مگر عواطف ندارد؟ مگر دردش نمی آید؟ بگذار گریه اش را بکند یا می گویند بعضی از زن ها قادرند کارهای سخت مردانه را انجام بدهند اگر انجام بدهند به او می گویند این کار را نکن شأن و شخصیت زنانه ات زیر سؤال می رود مگر آقا این کار را انجام می دهد شأن و شخصیتش زیر سؤال می رود که برای این زیر سؤال برود؟ این باورها ریشه در جان انسانهاست ،باورهای غلط حان انسانها را مسموم می کند. من متأسفم که امروز این را می گویم .پدرها مادرها پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها چرا هیچوقت به من آموزش ندادند که قبل از زن بودنم من یک انسانم قبل از اینکه خودم را زن ببینم من باید یاد می گرفتم خودم را یک انسان ببینم و بعد ببینم که هر انسانی به تنهایی بخشی از آگاهی عالم هستی است؟ اگر این را بگویم کلامم شاید بی انصافی باشد چون شاید کسانی که قبل من بودند خودشان هم نمی دانستند به هر حال وقتی آدمی باور کرد که یک آگاهی محدود شده ی یک مرد است یا آگاهی محدود شده ی یک زن، آنوقت چون نیمه ی دیگر را با خودش نمی بیند آگاهی نصف نمی شود خدادر قرآن می فرماید: من شما را زوج آفریدم ،امروزه علم ثابت کرده که هر مردی یا هر زنی در خودش جفت مقابلش را دارد علی رغم اینکه نماد ظاهریش مرد نشان می دهد یا نماد ظاهریش زن نشان می دهد اما حتما نیمه ی دیگر را با خودش دارد و یک انسان وقتی باور کرد که فقط یک زن است یا وقتی باور کرد که فقط یک مرد است نیمه ی دیگرش خالی است چون نیمه ی دیگرش خالی است و نمی تواند ببیند و باوری هم وجود ندارد از همان نیمه ی خالی آسیب می بیند. بسیاری از مردها هستند که عاشق آشپزی هستند و اگر یک پیش بند آشپزی به خودشان ببندند توی آشپزخانه و جلوی گاز بایستند بسیاری از مردها می آیند و مسخره ی شان می کنند خیلی از زن ها عاشق نقاشی دیوار هستند خیلی از زن ها عاشق نجاری هستند اما وقتی مردها و جوان های همسن و سالشان که مرد هستند آنها را می بینند آنها را به باد مسخره می گیرند در حالیکه اگر انسان ها خودشان را یک روح کامل ببینند که این روح نه زن است نه مرد صرفا یک روح است آنوقت خودشان را نیروی شگرف الهی می بینند که به شکل یک مرد یا به شکل یک زن در دنیا تجسم پیدا کرده و این روح که به یکی از این دو شکل تجسم یافته چون کامل است نیمه اش را جایی گم نکرده که پیدایش نمی کنه و هرد و نیمه را توی بخش آگاهی الهی کامل داراست آنوقت هیچوقت ترسی هیچ ترسی که نتیجه ی فقدان نیمه ی دیگر هست به او رو نمی آورد. چرا یک مرد نباید از سوسک بترسد؟ چون مرد است ؟ یک چیزی در وجودش سوسک را نگاه می کند حالش را بد می کند من زن هایی را دیدم با دست سوسک را می گرفت و می برد حیاط ولش می کرد چه اشکال دارد؟ آیا این خانم یک چیزی کم دارد باید به او خندید یا آن آقا که نمی تواند سوسک را بزند یا بگیرد باید به او خندید؟ ما چکار کنیم که بفهمیم ما یک روحیم. وین دایر می گوید: شما می توانید به عبادتگاهی با شکوه بروید ساعتها به نیایش و دعا و راز و نیاز بنشینید و برای خودتان بهترین قداست ها و پاکی ها را طلب کنید اما اگر پیش از آن توی قلب تان عبادتگاهی نساخته باشید با هیچ نیایشی حضور قلب خودتان را در آن عبادتگاه احساس نخواهید کرد. شما وقتی به عبادتگاه نماز یعنی سجاده ی نمازتان یا محل نمازتان می روید قبل از آنکه به آنجا ورود کنید قفل در عبادتگاهتان را باز کنید به شرط اینکه اول برای نماز ساخته باشید آنوقت است که وقتی نماز را شروع می کنید انتهای نماز که نماز تمام می شود احساس باز شدن گسترده شدن پهن شدن می کنید ولی اگر این عبادتگاه درست نشده باشد و شما قبل از ورود به سجاده ات آنموقع که وضو می گیری آنموقع که خدا نازت را می کشد: عزیزدلم بیا منتظرتم ببین گفتم الله اکبر نشنیدی پاشو بیا آنوقت وقتی توی آن عبادتگاه می خواهی بروی آنجا غریبه ای تو از جنس آن عبادتگاه نیستی بعد نمازت را چنان می خوانی که انگار سوسک زیرت کار گذاشتن برو و بیا، به همین سبب است که زیارت امام رضا (ع) می رویم کربلا می رویم سوریه می رویم مدینه می رویم خانه ی خدا می رویم یا هر مکان متبرکه ی دیگری می رویم و بعد از بازگشت باز هم همان می شویم که قبلا بودیم چون قبل از رفتن عبادتگاه قلب مان را نساخته بودیم رفتیم آنجا گفتیم خدایا بده بده ؛ تو خانه ی خدا می روی می خواهی یک حال خوب داشته باشی می روی مدینه سر قبر پیغمبر (ص) می روی می خواهی حال پیامبری را احساس کنی نمی شود تو آنجا می روی می گویی خدایا بده، بدهد کجا بریزد؟ خدا کجا آن حال خوب را بریزد؟ چون باید عبادتگاهت را داشته باشی ، چه جوری عبادتگاه بسازیم؟ با دفع کردن هر ترسی هر حرص و طمعی هر حسادتی هر بدبینی هر شکی هر خشمی هر دروغی هر تهمتی و هر.... و چیزهای که همه را می دانید هر دانه ای که ترک می کنی یک خشت عبادتگاهت را به تو می دهند می گویند این آجر اول، آن را ترک کردی می گوید این آجر دوم، آن یکی را ترک کردی می گوید این آجر سوم، خشت های ساختن عبادتگاه قلب را این جوری فراهم کنید غیر از این اگر راهی پیدا کردید اگر ساده تر بود به من هم بگویید من که راهی جز این پیدا نکردم، حداقل 25-26 سال است که آگاهانه می دوم قبلش اگر بچه مذهبی بودم بچه مذهبی شناسنامه ای بودم خانواده گفت نماز بخوان خواندم گاهی اوقات هم گفتم خدایا کاش خواب بمونم اصلا نماز نخوانم بچه بودیم ولی این همه سال دویدم غیر از این راهی ندیدم شما پیدا کردید به من هم بگویید. با دفن کردن هر ترسی، هر حرصی ،هر حسادتی، هر بدبینی و هر شکی هر خشمی هر دروغی هر تهمتی و هر چیزهای بد دیگری هر یک را که ترک کردید یک خشت می گیرید تند تند ترک کنید خشت هایتان را تند تند بگیرید با خشت هایت عبادتگاه قلبت را بساز و کسی که عبادتگاه قلبش ساخته شد حال بیرونی او که خیلی بد است می رود به آن سر میزند حالش خوب می شود در احوالات سید علی قاضی علیه الرحمه می‌خواندم که یک روز آمدند در خانه که شما حاج آقا بدهکار هستید برای رزق روزانه خانه از مغازه دار محل چیزی آوردید و هنوز پول آن را نپرداخته اید زنش سراسیمه آمد که حاج آقا این طوری است که فلانی این جوری می گوید حاج آقا سر تکان دادند به جای هر عملی برخاستند رفتند و وضو گرفتند بعد رفتند سر سجاده شان همانجا که همیشه نماز می خواندند و وقتی نماز تمام شد باحال بسیار خوبی خارج شدند با افکار باز روشن و راهی که روزیشان به ایشان میرسید و قرار بود برسد روشن شد. ما دردمان این است که عبادتگاهی در قلبمان نداریم اگر یکی هم پیدا کردیم که داشت چنگ می اندازیم مال او را هم خراب ‌کنیم آخرین کلامم .
می گوید:که یکی پیش خداوند گلایه کرد نیمه شب گفت چرا وقتی شادم همه با من میخندند شاد هستند اما وقتی ناراحت هستم هیچکس با من گریه نمی کند جواب داد شادیها را دادم برای جمع کردن دوست همه آنهایی که با تو میخندند دوست هستند اما غم را برای انتخاب بهترین دوست به تو دادند که در هنگام غم بهترین دوست کنارتان باقی بماند پس شکایت نکنید نه از کسی و نه از مردم و نه از خداوند.
صحبت از جمع : من یک مبحثی را هفته گذشته صحبت کردم درباره ترس از تنهایی و یک جوابی هم دوستمان به من دادند میخواستم صحبت‌هایم را کامل کنم در رابطه با صحبت من دوستمان فرمودند که همه آدمها یک تصویرهایی از بایدها و نبایدها دارند که اگر بایدهایشان مانند خانه فلان متری همسر خوب و فرزندان خوب نداشته باشند فقدان این ها برایشان ایجاد ترس می کند و این آیه وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ این را هم باز فرمودند درباره این آیه که من با تمام وجودم این آیه را قبول دارم یعنی به یقین رسیدم موردهای فراوانی در زندگی داشته ام که خداوند به من نشان دادند که آن چیزی که من میخواستم نشد و یکی دو مورد آن را هم بعدا خداوند باز به من نشان داد که چه خیری بوده است که این به اصطلاح کارها برای من انجام نشده است و این برای من در واقع کاملاً حل شده است. منتها در مورد ترس از تنهایی من سوالات زیادی را از خودم پرسیدم مثلاً یکی از سوالاتی که از خودم پرسیدم این بود که من چرا از تنهایی میترسم و جوابهایی که داشتم مثلاً این بود که میترسم که در خانه تنها باشم خدایی نکرده زمین بخورم سرم جایی بخورد بیهوش شوم یا بمیرم و کسی به دادم نرسد از این قسم سوال ها برای خودم مطرح کردم و بعد یک جواب بیشتر نداشتم و آن جواب این بود که اولاً این که آینده را اصلا نمی دانم چی است وچظور خواهد شد نباید به آن فکر کنم و جواب محکم تر و مهم تر هم این بود که یک خدای مهربان و قادر همیشه همراه من هست و هیچ نیازی به کسی ندارم حالا تقدیرم باشد که من زمین بخورم سرم جایی بخورد خواهد شد آن تقدیرم است و هیچ کاری من نمی توانم بکنم . وقتی که واقعاً برگشتم به عقب و چیزهایی که برای خودم یادم می آمد دیدم و دیدم که واقعاً حمایت‌های خدا برای خود من را اصلاً نمی توانم شمارش کنم در هر موردی در مشکلات، سختی ها و شادی ها در همه چیز واقعاً دیدم چقدر این خدای مهربان و قادر با من بوده است . یک مثال برای آن صحبتی که هفته پیش داشتم می آورم مثلاً شما فکر کنید که الان زمستان است و هوا خیلی سرد است و برودت ۱۵ درجه زیر صفر است و هر خانه ای احتیاج به یک گرم کننده دارد حالا از شوفاژ، بخاری ،کرسی، علاالدین حالا به نسبت وسع خانواده ها حالا شما تصور کنید در این سرما یک خانه ای هیچ وسیله ی گرم کننده ندارد از درز پنجره ها هم سوز و سرما به داخل خانه می آید و کسی که اینجا زندگی میکند بسیار بدن ضعیف و شکننده دارد حالا این فرد باید چه کار کند ؟ این فرد باید با یک چیزی خودش را گرم کند اصلا به فکر وسیله لاکچری نیست که حتماً باید این را داشته باشم و آن را داشته باشم نه ، یه چیزی، وسیله ای که فقط خودش را گرم کند تا بتواند این سرما را تحمل کند و این دقیقاً آن حال بدی است که از تنهایی به آدم دست می‌دهد چون آدمی که ضعیف و شکننده است یک تعادل شیمیایی در بدنش به هم خورده است حالا این عدم تعادل شیمیایی با یک سری داروها جبران میشود که مثلا سروتونین در بدنش ترشح نمیشود حالا این دارو را می خورد که ترشح سروتونین را در بدنش را زیاد کند ولی علاوه بر این داروهای شیمیایی من خودم با توکل به پروردگار که خواستم به من نشان دهند من چه کار کنم؟ چون اینها تنها کافی نبود، چون با وجود اینها من باز یک روزی خوب هستم یک روزی بد هستم و بعد به این نتیجه رسیدم که باز لطف پروردگار بود که دنبال یک راه هایی بگردم با این راه ها بتوانم وقتی که تنها هستم احساس تنهایی نکنم و حالم خوب باشد و بهترین استفاده را از زمان ببرم من در جواب صحبت دوستمان می خواستم این را عرض کنم.
استاد : بسیار کامل گفتگو کردید دقیقا همینطور است که انسان خیلی توانمند است ما به ذات با تک تک سلول هایمان خداوند همراه است فقط به این نقطه برسیم و این را بفهمیم تمهیدات عقلانی برای مسیر حرکت ، زندگی و تهیه وسایل یک مسئله کاملاً روتین و عادی است اما در این راستا بعد از تمهیدات هیچ ترسی باقی نمی ماند امروز من از داخل دستشویی خواستم بیایم بیرون توی دمپایی پایم کمی خیس شده بود و چون میخواستم وضو بگیرم پایم را داخل دمپایی بیرونم نگذاشتم آرام مثل همیشه پایم را روی سنگ جلوی دستشویی گذاشتم پایم به اندازه ۷۰ سانتیمتر باز شد یک پا داخل دستشویی توی دمپایی این یکی پایم روی سنگ یک چیزی نزدیک به ۶۰ سانتی متر سرخورد تلویزیون هم روشن بود من تنها چیزی که گفتم حتی با صدای بلند گفتم خدای من ، حتی حاج آقا که اینجا نشسته بود صدای من را نشنید حالا تنها بودم یا این که با حاج آقا بودم چه فرقی کرد ؟ چون به هرحال صدای من را نشنیدند اما من کس دیگری را صدا کردم من نگفتم حاج آقا من گاهی اوقات که خیلی درد داشتم همیشه میگفتم وای مادر یک روزی به خودم آمدم گفتم چقدر میگویی وای مادر، مادرت خودش طبقه پایین راه می رود دائم می گوید وای مادر ،او چطوری می خواهد بیاید به تو برسد کسی را صدا کن که دستت را بگیرد و بعد از آن گفتم وای خدای من گله نمیکنم ولی بهت نیاز دارم به کمکت احتیاج دارم ، بسیار عالی موفق باشید

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید