منو

سه شنبه, 04 ارديبهشت 1403 - Tue 04 23 2024

A+ A A-

آگاهی همیشه تازه است

بسم الله الرحمن الرحیم

آگاهی همیشه تازه است . این جمله را از مقاله ی یک شخصی که در دیاری خارج از دیار ما زندگی می کند خواندم . به این تک جمله خیلی فکر کردم . آگاهی همیشه تازه است . تازگی یعنی چی ؟ ما تازه بودن را در مورد میوه ها ، سبزیجات ،لوازم و همه چیز می توانیم معنی کنیم و حتی نشان دهیم . اما آگاهی یعنی چی ؟ با کلمه ی آگاهی من خیلی وقت است که دارم کشتی می گیرم. دم به ساعت با هم کلنجار می رویم . در اکثر مواقع هم بنده زمین خورده آگاهی هستم . گاهی اوقات هم آگاهی به من لطف می کند و اجازه یک کمی عرض اندام می دهد که بگویم آره من هم فهمیدم . آره من هم دانستم . تا با آگاهی قدری بیشتر آشنا شوم . اما کلمه ی "تازه" برایم عجیب آمد . "آگاهی همیشه تازه است" یعنی چی ؟ سعی کردم که این را کشف کنم . من با تفکرات آدم ها کاری ندارم . من گاهی تک جمله ها برایم مثل زنگ در می ماند . زنگ یعنی یک کسی پشت در است . حالا ممکن است این یک کسی یک مزاحم باشد . یک دزد باشد . ممکن است یک دوست باشد . یک فامیل باشد . اعضای خانواده باشد و الی آخر . اصل مطلب این است که یک زنگ خورد  . زنگ آگاه کرد یک کسی پشت در است . این فقط مهم است . من تک جمله ها را که اینجوری از آدم ها می شنوم یا می خوانم آن تک جمله به من زنگ می زند . و این تک جمله ها گاهی اوقات من را به یک سرزمین هایی دیگر هول می دهد . 

القصه . به جمله ی آگاهی همیشه تازه است خیلی فکر کردم . تا زمانیکه یکبار که نشسته بودم و فقط فکر می کردم در سکوت به خاطر آوردم گفتگوی پیامبر عظیم الشانمان و آن پیرزن .  پیامبر در جمع صحابه شان بودند پیرزنی نزدیک می شود. از ایشان می پرسد که یا رسول الله آیا من هم به بهشت می روم ؟پیامبر می فرمایند: پیرزنان را به بهشت راه نمی دهند . پیرزن گریه کنان برمی گردد . صحابه با بهت به پیغمبر نگاه می کردند ، پیامبر پیرزن را نگاه می کند به او می فرمایند که پیرزنان جوان می شوند و به بهشت می روند . این باز من را در یک چاله ی بزرگ تر انداخت . ؟ یعنی چی ؟ باز به این گفتگو یک مدتی مشغول شدم . آخر معنی اش را نمی فهمم. قبلاً هم به صورت یک داستان و یک روایت شنیده بودم . آن موقع هم خیلی بهش فکر کرده بودم اما این دفعه چاله ام خیلی بزرگتر شد . اما این قصه که آگاهی همیشه تازه است یک جرقه ای برای من زد . چطوری ؟ یک زمینه ی درک جدیدی به وجود آورد . به خودم در آینه نگاه کردم . خیلی تمایل به آینه ندارم . اما گاهی می روم و جلویش می ایستم و خودم را نگاه می کنم . در آینه دقیق به تمام زوایای صورتم نگاه کردم . عکس های کودکی ام را ، نوجوانی ام و میانسالی ام را تا امروز به خاطر آوردم . زمانی کودک ، زمانی نوجوان ، زمانی میانسال و به زودی هم پیری خواهم رسید . با خودم گفتم خب یعنی چی ؟ این دفعه یک قصه ی جدید برایم باز شد . قصه ی قرآنی ابراهیم خلیل الله به فریادم رسید . حضرت ابراهیم گفت ستاره ،خدای من است . ماه خدای من است . خورشید خدای من است و در انتها گفت آنچه افول می کند و به تاریکی می گراید و نیست می شود خدایی اش پذیرفته نیست . پس خدای من بالاتر و بالاتر از این حرفها است . فراتر از این تغییرات است . خدای من اینچنین تغییراتی را نمی تواند داشته باشد . باز در قرآن بارها و بارها شاید یک میلیون بار در این سال های عمرم خواندم ، که خداوند از نفخه ی الهی در آدم دمید . تا آدم زنده شد و قصه ی آدم و حوا اتفاق افتاد تا به امروز . به خودم گفتم پس در من ، از نفخه ی الهی وجود دارد . گفتم پس در من آدم از نفخه ی الهی وجود دارد . من امروز نفخه ی الهی که در من آدم وجود دارد اسمش را می خواهم بگذارم "آگاهی ". حالا بعداً می گویم چرا ؟ گفتم یک روز نوزاد بودم ، خردسال بودم ، کودک بودم ، نوجوان بودم ، جوان بودم ، میانسال شدم و عن قریب هم پیری . این چی است که دارد تند تند عوض می شود ؟ این چی است که دارد تند تند تغییر می کند ؟ این جسم است . یک روزی عین بز کوهی از دامنه کوه بالا می رفتم . الان راه راست را هم راحت نمی توانم بروم. چی عوض شده ؟ جسمم . پاهایم. پس جسمم متغیر است . پس چیزیکه این طوری تغییر می کند نمی تواند آن آگاهی صرف باشد . آگاهی صرف چی بود ؟ آن نفخه الهی . نفخه الهی چی بود ؟ از جانب خداوند . ابراهیم خلیل الله چی گفت ؟ گفت چیزیکه که اینطور تغییر می کند بالا می شود و پائین می شود و افول می کند خدا نمی تواند باشد . یا آن آگاهی نمی تواند باشد . بعد این بنده ی خدا می گوید آگاهی همیشه تازه است . پس یک چیزی فراتر از این جسم است . در این جسم که ما تازگی نمی بینیم. هرچی تیمارش می کنیم تازه نمی شود پس این نیست . پس این جسم من است که هر دم به گونه ای دیگر می شود . و بعد هم می میرد . چی می میرد ؟ جسم من . چی را می بریم قبرستان و چال می کنیم ؟ جسم آدم ها . آیا من فقط همین جسم هستم ؟ نه . نه نمی تواند باشد . چرا نمی تواند باشد ؟ چون خدا در من دمیده . پس آن کجا می رود ؟ گفتم :من بالاخره با یک چیزی باید یکی شوم تا بتوانم ادامه دهم . یا باید با جسمم یکی شوم یا با آن چیزیکه بهش گفتیم نفخه الهی و الان داریم بهش می گوئیم آگاهی اگر با جسمم یکی شوم که خسر الدنیا و الآخرت می شوم. چون این جسم دارد پیر می شود و بالاخره هم می میرد . وقتی این جسم ما مرد، یعنی من هم مردم. این انتخاب درستی نیست . چون هم هویت شدن با جسم انتهایش مرگ است .گفتم من جسم نیستم ،پس تو چی هستی ؟ گفتم من آگاهی هستم . آگاهی یعنی چه ؟ من زندگی ام . زندگی یعنی چی ؟ من عشق و شادی هستم . همین طور که می بینید در هم هویتی با جسم خیلی زمان ندارید برای زندگی کردن . چون جسم خیلی زود فرسوده می شود . دیدم هم هویتی با جسم ، همراه شدن و یکی شدن با جسم خیلی منفعت ندارد . چرا ؟ چون وقتی با جسم هویتم یکی شد  یک چیزی با آن می آید . آن یک چیز چی است ؟ به آن می گویند ترس . ترس از چی می آورد ؟ ترس از مردن . مردن چی است ؟ همان چیزی است که به طور متداول بهش می گویند پایان زندگی در دنیا . گفتم من آگاهی ام ، من زندگی ام ، من عشق و شادی ام ، فقط اوست که می تواند من و شما را از مرگ بِرَهاند، وقت بیدار شدن است، بیدار شو، پاشو، وقت بیدار شدن است، آنچه را که نفخه الهی می نامیم، آگاهی می گوییم، زندگی میگوییم، هر اسمی دوست دارید بگویید، در بدو تولدمان به دنیا آنچه که به آن گفتیم آگاهی یا نفخه الهی تماما ما را پوشاند، چطور؟ رویمان را پوشاند، تک تک سلولهایمان را پوشاند، ذره ذره ی وجودمان را پوشاند، خیلی جالب است جسممان بزرگ می شد شیرخواره بودیم، بزرگ شدیم اما آن ذره تغییر نمی کند، یعنی آنقدر کوچک می ماند؟ نه، آنقدر بزرگ است که نیاز به تغییر ندارد، در تمامی مراحل جسممان همان است، اگر بدانیم همان نیروی حیاتی که با آن متولد شدیم همان گونه تازه باز هم ما را امروز پوشانده در سن من در سن مادر من، در سن بچه های من، در سن بچه های کوچکمان، اگر بدانیم همانی که اگر متولد شدم از شکم مادر و مرا پوشانده بود و همراهم بود هنوز هم با من است دیگر افسرده نمی شوم، دیگر افتاده نمی شوم، می پرسی چرا؟ اگر اینجور است پس اینهمه درد و مشکلات جسمی چیست که تو از آن می نالی؟ من هم می گویم اینها عوارض همین جسم است، همان که قرار است تحویل خاک شود چون دائمی نیست، آن دائمی که این دردها را ندارد من این دردها را از آن دائمی نمی کِشم، از چی می کشم؟ از همین جسم موقتِ می کشم، مثال می زنم، قطعاً همه تان بارها در طول زندگیتان اتفاق افتاده، یک لباس خیلی خوشگل خریدید خیلی هم دوستش می داشتید، به دفعات هم پوشیدید اما بالاخره کهنه شد، اما وقتی کهنه شد، مجبور شدید آنرا از دور لباسهایتان خارج کنید، وقتی هم می خواستید خارج کنید با تأسف سرت را تکان می دادی چه حیف!! کجاها که آنرا پوشیدم!!! چقدر با آن پُز دادم!!! ولی اجباراً حالا که کهنه شده باید بیندازید دور، ولی آیا در همان لحظه شخص شما که آن لباس را می پوشیدید، زیبا بود، نو بود، قشنگ بود و به مرور کهنه شد آیا شما هم مثل آن لباس فرسوده و کهنه شدید؟ نه ... چرا؟ چون شما در یک آگاهی همیشه تازه به سر می بردید آن آگاهی اجازه فرتوت شدن به شما نمی دهد، آن هم با این سرعت، مگر اینکه خودتان فراموش کنید که شما آگاهی ناب هستید اگر فراموش کردید شما آگاهی ناب هستید، چه اتفاقی می افتد؟ با جسمتان هم هویت می شوید، همراه با آن جسم به پیری می رسید و از کار افتادگی را می چشید، و این یعنی مرگ واقعی، وگرنه مرگ برای آگاهی مفهوم ندارد، یک نکته جالب بگویم، الان بعضی از شما که حساسیت و وسواس بیشتری هم دارید با خودتان فکر می کنید چرا می گوید "آگاهی" ؟ چرا نمی گوید "خدا" ؟ چرا از لفظ "آگاهی" استفاده می کنید؟ می دانید واقعیت چیست؟ می خواهم از الفاظی که در فضاهای مجازی از استادهای مجازی می شنوید نام ببرم، چرا؟ تا برای همه جا بیفتد این اسمها یک ایده جدید نیست که به بازار آمده، از بدو خلقت بشر تا به امروز انسان در دنیا در لفافه ای از آگاهی، شعور، حضرت حق و و خدا، قرار داشته و دارد و عامل حیاتش در زمین است و پس از طی دوران زمین از این جسم خاکی که مثل همان لباس زیبا فرسوده شده، جدا می شود و لباس را به خاک می سپارد، همانطور که شما لباس خوشگلتان را که خریده بودید کِیف می کردید قاب دستمال کردید، هرجا زمین آشغالی ریخت می خواستید دستمالی باشد که دور بیاندازید ، کشیدید انداختید سطل آشغال، اما این جسم به خاک می رود همان آگاهی تازه مثل روز اول باقی می ماند، اما مهم اینست که اگر امروز توانستیم این حقیقت ناب را درک کنیم چطور بقیه عمرمان را بگذرانیم؟ چرا؟ برای اینکه در حسرت نباشیم، بلکه در شعف آن آگاهی همیشه تازه باشیم، خیلی از مواقع دردم می آید، خیلی از مواقع آزار جسمی می بینم، من هم مثل بقیه آدمها ناراحت می شوم، اما چیزی که مرا بعد از لحظه کوتاهی برمی گرداند همین شعف است که این جسم پیر شده، این داغان و دردناک شده، آگاهی من دردناک نیست، وقتی که چیزی را می بینم که خیلی لذت بخش است مثل یک بچه لذت می برم، خوشم می آید وقتی یک گل را نگاه می کنم، خیلی زیباتر از حتی یک جوان از آن گل لذت می برم.

 چطور مابقی عمرمان را بگذرانیم تا در حسرت نباشیم؟ خیلی ساده ست اما در عین حال مشکل، چطور؟ خداوند یا همان آگاهی از جنس عشق است برای درک این خدا باید با او هم ارتعاش بشویم ، چطور؟ می دانید بدن با نفس تحرک می کند و اموراتش می گذرد، این نفس را باید تربیت کنیم، سوق بدهیم تا در هر لحظه در کیفیت همان لحظه باشد، یعنی چه؟ ساده ترین و عینی ترینش ،وقتی غذا می خوریم آنچه را که در حال خوردن و بلعیدنش هستیم همه کائنات در بوجود آوردنش همدست بودند ما باید آنها را دوست داشته باشیم ، مگر شاعر نگفته ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند،  تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری، هیچ چیز در دنیا خوشمزه تر از نان خوشمزه تازه گرم از تنور درآمده نیست، این نان تازه خوش عطر همه عواملی که او را بوجود آورده اند و دستی در آن داشته اند به گردن ما حق دارند، می گوید ای بابا، پولش را که دادم، همین؟ پولش را دادی، پول یک نان را دادی فکر کردی تمام شد؟ این ابزار دنیا بود دادی، از بخش آگاهیت چی پرداخت کردی؟ هیچی؟ از بخش آگاهی ات هم پول دادی؟ کو پولش؟ وقتی نان را زیر دندانت را می گذاری و دندانت را روی آن فشار می دهی، بوی عطرش و مزه اش را درک می کنی اگر در حال خوردن نان باشی، بی اختیار لبخند میزنی، بی اختیار با ولع و محبت نان را می خوری، در آن لحظه تنها معشوق تو آن تکه نانی ست که درون دهانت است که می خوری،نه هیچ چیز دیگری، اینجوری حقش را ادا کردی، حق ابر، باد، خورشید، ماه، زمین، آب، کشاورز، آسیابان و و و تا به نانوا رسید و خودت تلاش کردی پول درآوردی یا خانواده تلاش کرده پول درآورده رفته نانوایی نان خریده آورده و حالا که داری نان را می خوری آن هم این مدلی حق همه اینها را دادی، این روند را در تک تک لحظه ها و مسائل زندگیتان وارد کنید، آنوقت دیگر وقتی برایت نمی ماند فکرهای بد بد کنی، دیگر وقتی نمی ماند افسرده بشوی، امروز دوستی آمد به دیدن من به او گفتم زحمت بکش وقتی می آیی سبزی خوردن بگیر، داشت برایم آماده می کرد یک دانه یک دانه می آورد، شاهی ها را ببین اینها را هم جدا کنم؟ من اصولاً آدم شکمویی نیستم ولی روحم پرواز می کرد برای اینکه شاهی را از دست او بگیرم و بگذارم زیر دندانهایم، چطور ممکن است یک کسی یک بوته نازک شاهی را می بیند کِیف می کند افسرده شود؟ مگر میشود؟ مگر می شود آدم تنها باشد؟ مگر می شود؟ امکان ندارد، دیگر آنوقت جایی برای غصه خوردن، مجالی برای ترسیدن هم نمی ماند، این حقی ست که آگاهی یا بهتر بگویم خداوند به گردن ما دارد، تا روی زمین هستیم و روی زمین زنده هستیم موظف به ادا کردنش هستیم، الان هم که اینجا نشستیم خیلی بدهکاریم، من گاهی اوقات وقتی می خواهم غذا را با عجله بچشم و کار هم دارم مثلاً خورشت قورمه سبزی گذاشتم می خواهم ببینم لوبیایش پخته؟ سر انگشتان دستهای من حس کامل ندارد، نمی تواند فشار دهد بفهمد آیا پخته یا نه، حتماً باید یکی از آنرا زیر دندانم بگذارم، باورتان می شود ماه رمضان هم اینطورم؟ آنقدر دهانم را می شویم تا هیچ چیز باقی نماند، گاهی اوقات در همان بدو بدو یک دانه از لوبیا را که می گذارم در دهانم یک عطری در دهانم می پیچد که انگار مستش می شوم، حق لوبیا را ادا کردم، کوتاه و مختصر بگویم، در هر لحظه همانی باشیم که باید باشیم، نه اینورتر نه آنورتر، قبلمان چه شد؟ بعدمان چه خواهد شد؟در همان باشیم .

 دوم ، همه چیز را با محبت نگاه کنیم . از محبت خارها گل میشود . با محبت زندگی کنیم . اگر فکر می کنیم دیگران مارا دوست نمی دارند ، دلیل اصلی آن در درون خود مااست . ما دردرونمان آدمها را دوست نداریم . ما در درونمان ازآدمها متوقع هستیم . چنین باشی ، چنان باشی . چنین کنی چنان کنی . توقع چرا ؟ دوست داشته باش . وقتی آدمها را دوست میداری، اصلا یادت میرود توقع داشته باشی. چرا یادت میرود ؟ چون آدمها را دوست داری و میدانی اگر از کسی توقع داشته باشی ، توقع تو او را آزار میدهد و آدم کسی را که دوست دارد نمیخواهد آزار بدهد . همه چیز را با محبت ببینیم و زندگی کنیم ، باعشق زندگی کنیم .

و سوم ، باور کنیم ما در دنیا مالک هیچ چیز نیستیم ، هیچ چیز . اگر تو مالک هستی ، راست میگویی این بدنت را نگه دار برای خودت . ببین میتوانی ؟ ما مالک هیچ چیز نیستیم . وقتی مالک هیچ چیز نیستیم برای چه حرص میزنیم و طمع میکنیم ؟ چرا بخاطر اینکه مالکیت یک چیز را داشته باشیم دروغ میگوییم ؟ تهمت میزنیم . بیاییم جهانی را که در آن هستیم قدر بدانیم تا جهانی والاتر را صاحب بشویم . 

بشنو ازمن بهترین راوی منم 

راست خواهی هم نی و هم نی زنم 

نشنو از نی ، نی حصیری بیش نیست 

بشنو از دل ، دل حریم دلبریست 

نی چو سوزد خاک و خاکستر شود 

دل چو سوزد لایق دلبر شود 

بگذارید این یک بیت را توضیح بدهم . نی چو سوزد خاک و خاکستر شود . این جسمهاست . 

دل چوسوزد ، ناخالصی هایش میریزد تازه روشن میشود لایق دلبر میشود . 

صحبت از جمع: الان من کلاسی میروم که بتوانم با آن خودم ارتباط برقرار کنم . مثلا یکی از تمریناتش میگوید : مثلا 5 صبح بیدار میشوی هیچ کاری انجام نده فقط شروع کن به نوشتن . هر چه به ذهنت می آید بنویس ، بنویس ، بنویس . چون آدم وقتی میخوابد روحش میرود . وقتی برمیگردد این اتصال یک ذره هنوز هست . ما را به این سمت سوق میدهد که اتصال برقرار کنیم . میخواهم ببینم که چه جوری میشود با آن خودمان ارتباط برقرار کرد ؟ 

استاد : من درست برعکس آنچه در کلاستان به شما گفتند به شما میگویم ، درست برعکس . ما شبها وقتی که میخوابیم در عالم خواب سفرهای زیادی میکنیم . دیدنیهای بسیار می بینیم ، چه دور چه نزدیک . گاهی اوقات آمال و آرزوهای بیداری ما است که در خواب می بینیم . گاهی اوقات هشدارهایی است برای روزهای آینده می بینیم . گاهی اوقات وعده های زیباست که برای آینده می بینیم . خب دیدیم دیگرتمام شد . شما از سینما می آیید بیرون چیکار میکنید ؟ بلافاصله جلوی در سینما می نشینی ، یک دفترچه دستت میگیری همه جزئیات فیلم و صندلیها و افرادی که در سینما بودند یاداشت میکنی ؟ سید علی آقای قاضی میگوید . برای همه تان هم آشناست. شخصیتی بسیار بسیار بزرگ و گرانقدر . ایشان صبحها که بلند میشدند در حجره شان یا در آن شرایطی که زندگی میکردند اولین کاری که میکردند این بود که آن سماور یا چراغ والر بود آن را روشن میکردند . یک چیزی که یک گرمایی را بوجود بیاورد و یک قوری آبجوش رویش میگذاشتند . برای من خیلی جالب بود که چرا شخصیتی به این بزرگی که برای نماز شب بیدار میشود و خیلی از شب را بیدار میماند و ذکر و دعا و راز و نیاز میکند اولین کار چرا این است ؟ خیلی به آن فکر کردم بعد دیدم خیلی جالب است . تمام آنچه را که در عالم خواب و رویا گشته ، خورده ، دیده ، با خوردن یک استکان چای در درجه اول میشورد و پایین میبرد . حالا در کنارش وضو میگیرد و اول ازهمه رویش را میشوید . تمام جایگاههای جذب و پخش انرژی را شستشو میکند . مسح سر ، مسح پا ، صورت ، دستها و بعد می نشیند چای میخورد حالا با قند با خرما یا هر چیز که در دسترسش باشد . ایشان توصیه میکردند و میگفتند که یک چیزی بخورید تا حالتان مناسب راز و نیاز و دعا بشود . همه چیز شسته و تمیز میشد . آن خواب و اتصال در آن هر چه که اسمش را میخواهی بگذاری تمام شد . الان دیگر ادامه ندارد . الان دیگر چه می بینی ؟ وابستگیت را از آنچه که در عالم خواب مشاهده کردی پاره کن . الان ببین دیگر چه می بینی ؟ در همین لحظه ی حال . در همین لحظه که استکان چای خوش عطر و داغ را میبری بالا گرمایش را در مجاری بینی و تنفسیت احسای میکنی دانه قند یا خرما یا هر چیز که در درون دهانت میگذاری و لطافت شیرینیش را احساس میکنی . این چای گرم را رویش میدهی ، این الان چیست ؟ این همان آگاهی همیشه تازه است . این همان در لحظه زندگی کردن است . شما بروید ببینید ائمه اطهار ، خدا ، هیچکدام پیشنهاد کردند هر وقت نیمه شب یا اول صبح بیدار شدید قبل از هرکاری بنشین و بنویس ؟ هیچوقت این را نگفتند . توصیه کردند به آسمان و این عظمت لایتناهی نگاه کن و توخودت ببین در این عظمت در کجا قرار داری ؟ آب به سرو صورتت و جاهای جذب و پخش انرژیت بزن و حتما یک چیزی بخور . چون یکی از مجاریی که میتواند دعوت کننده موجودات جهانهای موازی ما در طبقه پایین باشد جهازهاضمه است .از سوراخ دهان و سوراخ ناف به سادگی اینها وارد میشوند و برای خودشان لانه میکنند . اینها را بشور و برو . اتصال با درون با نوشتن اتفاق نمی افتد آنهم اینجوری . اتصال با آن درون ، خود یا آگاهیتان انتخاب شما نیست . تا زمانی که من ،شما ، او و یا هر کدام از ما در مقام نفس زندگی می کنیم این اتصال به این شکلی که تو فکر میکنی برقرار نمیشود . در کیهانی که ما در آن زندگی میکنیم در منظومه شمسی که ما در آن زندگی میکنیم ، موجودات بسیار بسیار بسیار زیادی زندگی میکنند . تو با این موجودات چکار داری؟چون آن اتصالی که تو اینجوری میخواهی برقرار کنی ، شما را با آنها پیوند میدهد . شما اتصال با آن آگاهی همیشه تازه نیاز داری پس نمی خواهد بنویسی هر چه که خارج از این لحظه، قبلش بوده یا بعد از این لحظه است و هنوز نیامده است را من می خواهم چکار کنم ؟ من کلا شیرینی پسندم گاهی اوقات یک دانه شکلات که دهانم می گذارم با این شکلات که توی دهانم با آن چرخ میزنم و ملچ ملوچ می کنم اگر کسی مزاحمم نشود اگر کسی با من حرف نزند اگر کسی من را از حالم بیرون نکشد خدا میداند چقدر و تا کجا می توانم پیش بروم و کیفش را بکنم این می‌شود آن ارتباط به تو توصیه می کنم این را هم امتحان کن ببین در کدامش موفق تر هستی؟ 

صحبت از جمع: من در حقیقت در رابطه با ماجرایی که دوستمان مطرح کرد خودم یک تجربه ی شخصی دارم؛ برای من خصوصا توی این چند ماه اخیر این جوری است که من آن ارتباط را با پرسش حفظ می کنم مثلا وقتی عصبانی میشوم انگار سوت را زدم اسبی می آید می پرم روی آن و دارم با آن میروم حالا دیگر کی دوباره حواسم جمع شود از این اسب پایین بپرم سر جای خودم بایستم این خودش یک هنری است یعنی دارم روی این کار می‌کنم که این بازه ی زمانی که پریدم سوار اسب شدم تا زمانی که از اسب پیاده شدم را کوتاه تر کنم و این کوتاه تر کردن برای با پرسش اتفاق افتاده مثلا وقتی عصبانی شدم پریدم سوار این اسب شدم دارم می روم دارم می روم  یکدفعه یک جایی از خودم می پرسم الان داری چه کار می کنی ؟دنبال چی هستی؟ چته؟ ازخودم سوال می کنم که الان تو واقعا می خواهی که سوار این اسب باشی؟ نیتت چی هست؟ این سوال را از خودم می پرسم بعد جواب این سوال مجددا ضمن پیاده کردن من از آن اسب ارتباطم را با خودم از نو شکل می دهد یا مثلا یک دلخوری برایم پیش می‌آید که چرا فلان کس فلان جا فلان کار را با من کرد؟ ممکن است یک دفعه نیم ساعت یا یک ساعت باز آن اسب آمده سوارش شدم دارم همین طوری توی افکارم می روم به محض این که حواسم جمع می شود یک سوال از خودم میپرسم که الان که چی؟ یکی از آن سوال های خیلی رایج که خیلی هم کمک میکنه این است که،  که چی؟ که چی؟ خیلی به دادم می‌رسد. 

استاد: که چی؟ سطل آب است می ریزند روی کله ات خنک می شوی.

ادامه ی صحبت: دقیقا بخاطر اینکه خیلی سؤال کلیدی است دقیقا اشاره به هدف غایی دارد یعنی دقیقاً از تو می پرسد، چون ما بی دلیل که سوار آن اسب نمی شویم یک نیتی داریم مثلا من دلخورم که چرا فلانی من را فلان مهمانی دعوت نکرد یک دلیل پشت این قضیه است مثلا ممکن است احساس می کنم که نادیده گرفته شدم احساس می کنم دوستم نداشته احساس می کنم که محبت هایم آب در هاون کوبیدن بوده و...  امثال همه ی این داستان ها که خیلی از ما تجربه اش را داریم این که چی؟من را کمک می کند که تمرکز کنم روی نتیجه ی نهایی که پشت همه این احساساتی که گفتم این هست که من می خواهم توسط آدمی که من را توی آن مهمانی دعوت نکرده مورد محبت قرار بگیرم من می خواهم توسط آن آدمی که من را توی آن مهمانی دعوت نکرده دوست داشته بشوم این که چی؟ من را به آن متوجه می کند آنوقت سوال بعدی که بلافاصله مطرح میشود این است که آیا این اسبی که دارم با آن می روم من را به آن مقصد می رساند؟ که عموماً جواب آن نه هست یعنی برای من اینطور بوده که تقریبا ۹۹ درصد مواقع جوابش نه بوده چون این یک چیزی است که تو را میبرد و جایی که عنان و اختیار دست تو نیست یعنی ارتباطت با آن من درونی قطع شده است و این برای من خیلی راهگشا بوده است یعنی تنها راهی که توانستم مدام این ارتباط را زنده کنم. یک بزرگواری در رابطه با بحث زندگی در زمان حال در رابطه با بحث حضور یک مثال جالبی که می زند می گوید شما فرض کنید این لامپ های مهتابی که همه آن را می بینیم در واقع ما یک لامپ مهتابی روشن می بینیم خیلی جالب است که این را بدانیم حقیقت این امر این است که این لامپ مهتابی در یک بازه ی زمانی خیلی مشخصی مرتبا در حال خاموش و روشن شدن است فقط انقدر سرعت این اتفاق بالاست که چشم ما قادر به دیدن این روشن و خاموش شدن نیست ما این را یک پارچه روشن می بینیم میگفت ما هم دقیقا همینجوری هستیم یعنی خاموش شدن ما اجتناب‌ ناپذیر است ساختارمان یک جوری طراحی شده که ما مرتبا خاموش می شویم فقط مهم این است که با ممارست با خواستن به یک جایی برسیم که انقدر این سرعت خاموش و روشن شدن بالا برود که انگار ما پیوسته روشنیم این را گفتم برای اینکه که بگویم به نظر می آید ما نمی‌توانیم خاموش نشویم ما نمی‌توانیم سوار آن اسب نشویم اصلا شاید یک جایی مفهوم استغفار هم برای همین است چون اصلا قدرتش را نداریم که سوار اسب نشویم مهم این است که بازه ی سوارشدن و پیاده شدن مان از آن اسب چقدر طول میکشد هرچی این را کوتاه تر کنیم در واقع میزان روشن تر بودنمان یا به عبارتی میزان ارتباط با خودمان افزایش پیدا کرده است.

استاد: همه ی شما میخواهید حضور در لحظه ی حال را به یک شکلی برای خودتان جا بیندازید و پیش بیایید ولی یک نکته ی خیلی جالب دارد اکثرا به چیزی که می‌گویم توجه نکرده اید شما به هیچ عنوان تا این حد که حتی دوستمان گفت نمی توانید بالا بیایید چون آنچه که ایشان انجام می‌دهد نفسش حالا آن نفس اماره اش یا آن نفس خشمگین اش آن نفس پرخاشگرش به پرخاشگری بلندش کرد اونی که از او می پرسد چته؟ آن نفس پرخاشگر دارد اسبش را می آورد که این بپرد روی آن برود و بقیه راه را ادامه بدهد دقیقا مثل آن آونگ یادتان می‌آید می گفتم آونگ را رهایش می کنیم می رود می خورد آن طرف با سرعت بیشتری بر می گردد و بعد اگر نتوانیم آن را بگیریم این طرفی میرود،  این یک چنین کاری را می‌خواهد بکند اما نفس یک بخش دومی هم دارد یک بخش سلیم دارد یک بخش مطمئنه دارد که اگر برای این زحمت کشیده باشیم اینجا می آید به او می گوید چه کار می کنی؟ مطمئنی میخواهی بالای اسب بپری؟ یا پریده گوش نکرده یک مقدار جلوتر می گوید واقعا مطمئنی می‌خواهی ادامه بدهی؟ هنوز به جایی نرسیدیم که آن آگاهی همیشه تازه  پا به عرصه بگذارد نه پا به عرصه بگذارد به این معنا که بیاید نه آن هست آن همیشه بوده همیشه هست و همیشه خواهد بود اما تو برسی به آن مقامی که حتی از آن نفس مطمئنه عبور کنی و بتوانی با آن آگاهی خالص یکی بشوی هم هویت با آن بشوی پس چه کار کنیم؟ این که خیلی سخت شد کار که خیلی مشکل شد؟ من هم میدانم اما از من بشنوید من چیزی را که خودم تجربه کرده ام را به شما می گویم اگر میخواهید شروع کنید از همین دقیقه هم شروع کنید ارجح است به یک دقیقه بعد نگذارید ببینید با شخص خودتان شروع کنید عطر بو می کنید توی آن لحظه فقط بوی عطر استشمام کنید، عطر چی هست؟ چقدر پولشه؟ از کجا آورده خریده؟ من عطرم را دادم تو بزنی خودت را معطر کنی کیف کنی تو با بقیه اش چه کار داری؟ تو از عطر من چه بهره ای باید میبردی؟ لذت، لذت چی؟ بوی خوش و محبت من که پشت آن بود، تو چی بردی؟ من از کجا پولش را آوردم و غیره همه ی اینها را طی می کنیم ،از شخص خودت خودت خودت شروع کن اصلا با بقیه کار نداشته باش داری لباس میپوشی به تنها چیزی که فکر می کنی پوشیدن این لباس باشد نرم است، پوشیدن نه به آن معنا که بپوشم بروم خیلی جلب توجه می کنم همه فکر میکنند خیلی فوق‌العاده ام یا خیلی گرون خریدم چه جالب من رفتم از محلات پایین شهر خریدم ولی انقدر قشنگ دوخته شده هیچکس نمیداند قیمتش چند است ؟نه ما این را نمی گوییم. لباسی را که میپوشم الیافش را روی بدنم حس کنم تنگی و گشادی اش را حس کنم گرمی و سردی اش را حس کنم بعد از آن رنگش را حس کنم بعد از آن روی تنم وقتی کامل شد ببینم با بدن من یکی شد یا نشد؟ این میشود حضور در لحظه ی حال. بوئیدنی های تان خوردنی های تان پوشیدنی های تان؛ گاهی اوقات بچه ای را توی تلویزیون نشان می‌دهد من توی آن لحظه همه چیز این بچه را می بینم و می خورم پیش من نیست که بغل بگیرم اما فقط بچه را میبینم؛ چشمانش چقدر به باباش شبیه است .شکمش به مادربزرگش شبیه است کاش قدش به فلانی میرفت من با این ها کاری ندارم این حضور در لحظه ی حال نیست این چهار دست و پا عین حیوانات وسط یک جنگل پر از خار و خاشاک چنگ گرفتن و رفتن است این تو را به هیچ کجا نمی برد  پوست بچه را می‌بینم بینی اش را دهانش را می بینم مال آن بچه را میبینم نه اینکه این چقدر شبیه پدرش است شبیه عمه اش، خاله اش است هزارتا دردسر درست کنم هر وقت هم کسی در حضور من این حرف را بزند خواهم گفت شکل خودش است چون من خودش را میبینم این جوری زندگی کنید تا حضور در لحظه ی حال را بتوانید تجربه کنید غیر از این فایده ندارد.

 صحبت از جمع : من در یک جایی از تجربیات زندگیم نگاه کردم که انگار که همیشه لحظه حال برای من یک لحظه ناکافی است انگار که خوب نیست انگار که یک نقصی در آن وجود دارد، حالا این را مصداق‌های زیادی دیدم مثلاً یک خبرخوان قهاری هستم یعنی شاید مثلاً در روز مرتب خبر می خوانم بعد یک جایی نگاه کردم که چرا من این کار را می کنم؟ دنبال چی هستم ؟دیدم که دنبال یک چیزی هستم که خارج از الان باشد مثلا برسم به یک نقطه ی ،آینده‌ای که مثلاً یک چیز خوب تری از الان باشد شاید چیزی شبیه یک نارضایتی در لحظه، یک تفکری که این که الان است کافی نیست و جالب این است که این که الان هست دستاورد قبلش هست انگار که لحظه یک چیز تکراری است و خوب نیست و همیشه باید رسید به یک نقطه بهتر از الان، دیدم که این برای من مانع می شود که در لحظه زندگی کنم نمیدانم که چه کاری میشود کرد؟

 استاد : من یک توصیه به شما میکنم می دانید که لحظه بسیار کوتاه است و دقیقاً بین گذشته و آینده قرار دارد گذشته ای که دیگر نمیتوانم بگیرم حتی اگر یک ثانیه قبل باشد صاحبش نیستم و آینده ای که حتی اگر یک ثانیه بعد باشد مال من نیست اما لحظه ی حال حتی اگر یک ثانیه باشد وسط این دو تا است و این مال من است  من سهمم را همیشه میسوزانم برای اینکه به این لحظه واقف بشوم و بتوانم مالک بشوم مثلاً من از ارتفاع میترسم یعنی دوست نمی دارم در ارتفاع باشم ولی به خودم گفتم که دقیقا اینجا گذشته است و آن جا آینده بین اینها یک چوب نازک یا یک پل نازک یک پله نازک و بسیار کوتاه بین این دو تا است و بقیه‌اش سقوط آزاد است هزاران بار از گذشته آمدم که به آینده بپرم و این را طی نکنم و میتوانستم بپرم که هزاران بار قبلاً پریده بودم ولی دیگر خسته شدم گفتم دیگر به درد من نمی خورد من یک جایی باید بایستم و حقم را بگیرم گفتم مردی ماندی ، برو روی این پل ،پل بین گذشته و آینده بایست، من آسانسور سوار نمیشدم فوبیای آسانسور داشتم سالهای نوجوانی و جوانی چرا داشتم نمی دانم چون هیچ وقت در آسانسور نمانده بودم اما گاهی اوقات ۶ طبقه پله را میرفتم آسانسور سوار نمیشدم مگر اینکه یکی همراه من میشد و با هم بودیم و می رفتیم. وقتی باردار شدم یک روزی همسرم من را به مطب دکترم برد، مطب دکتر چهار طبقه بود ایشان رفت ماشین را پارک کند وقت دکتر من هم رسیده بود باید خودم را می رساندم بالا دم آسانسور ایستادم بروم داخل .گفتم چهار طبقه را با پله می روم آمدم سر پله ها خیلی حالم بد بود دیدم نمی‌توانم با این شکم سنگین چهار طبقه پله را بالا بروم منشی که جلوی در بود گفت خانم آسانسور کار میکند با این وضعیتت از پله ها بالا نرو به خودم گفتم خجالت نمیکشی بگویی میترسم سوار آسانسور شوم گفتم میروم  داخل ،می ایستم داخلش  خانه پرش مردن است ولی میروم رفتم داخلش و تمام شد این تجربه را سال ۶۱ داشتم و در بحث لحظه حال در این چند سال اخیر یک بار به خودم گفتم در این ارتفاع بایست، کی به تو گفته است که باید سقوط کنی ؟ سقوطی در کار نیست چون سقوط فقط یکبار است می افتید و برای همیشه میمیرید و آن هم وقت مرگت رسیده است تو رویش بروی میمیری رویش نروی هم میمیری پس بهتر است این تجربه را بکنی و رفتم رویش ایستادم دست ها را رها کردم نه گذشته ای نه آینده‌ای تجربه کردم آن وقت دیگر راحت شدم، آزاد شدم ولی این را هیچ وقت توصیه نکردم به کسی برای اینکه نگران بودم که شاید به هوای اینکه من تجربه کرده‌ام و موفق بوده‌ام تجربه کنند و برای بعضی ها اسباب نگرانی و دلهره و ترس شود یا ضربان قلبشان را بالا ببرد برای همین سکوت کرده بودم این تنها راهش است تو از آن پل باریک میترسی نه این که برایت کافی نیست یک ذره به آن فکر کن میترسید شما سعی می کنی این را به آن بدوزید و این امکان پذیر نیست حالا تجربه کنید و ببینید چقدر برای تو موثر خواهد بود .  

صحبت از جمع : در فرهنگ لغات نوشتند در روی زمین آگاهی یعنی باخبر شدن شما یک لحظه‌ای از الان را در نظر بگیرید با یک لحظه بعد یعنی درست یک ثانیه بعد دنیا آنقدر تغییر کرده است که اصلاً باور پذیر نیست منتها چون ما نمی بینیم آگاه نیستیم فکر می کنیم همان دنیا است حالا یک ذره اشل را بزرگتر کنیم در بچه بیشتر مشهود است مثلاً ۳ ماهه بعد از یک ماه چه تغییراتی میکند دست پا سرش اندام درونی همه تغییر میکند تمام این تغییرات در آن ثانیه اول و دوم هم هست منتها به حدی کوچک است که ما توان درکش را نداریم بنابراین من یک همچین تعبیری از آگاهی دارم  این نعمت بزرگی است و ما واقعاً به آن کم توجه هستیم  بنابراین من آگاهی را زندگی می دانم زندگی به این معنی که یک لحظه با یک لحظه دیگر فرق دارد حتی زمین یک ثانیه قبلش با یک ثانیه بعدش پیر می شود خورشید نورش کمتر میشود منتها قابل درک برای ما نیست پس چون ما محدودیت داریم خداوند متعال ما را به این شکل خلق فرموده است ما هر لحظه به میلیاردها اطلاعات برخورد می کنیم برای اینکه از این بهترین استفاده را بکنیم برای تکاملمان بهتر است که عادت کنیم روی چیزهای خوب تمرکز کنیم و این به ما عادت می دهد خوب رشد کنیم و لذت ببریم شما هر لحظه ‌ده ها هزار چیزهای خیلی خوب متوسط و از آن پایین تر می بینید چه بهتر آن بهترین ها را ببینیم اگر عادت کنیم بعدها دیگر به چیزهای بد نمی توانیم فکر کنیم چون ذهن عادت می کند این ها را پاک کند چون ما مدام دقتمان روی چیزهای خیلی خوب است. 

استاد : من در ادامه صحبت شما این را میگویم دیدید که در زمین شناسی زمین لایه لایه است اینطوری طبقه طبقه است اگر لحظه حال  آنچه که اتفاق می افتد ما بیاییم به یک دانه از این طبقات لایه ای تشبیه اش بکنیم از بالاترین طبقه تا پایین ترین طبقه شما فکر می‌کنید که در این لحظه حال فرصت دیدن همه این ها را ندارید در واقع اولش هم ندارید چون شما با زمان زندگی می کنید برای همین هم ندارید پس بیایید گزینشی انتخاب کنید به قول ایشان بهترین ها را اول انتخاب کنید آن ها را ببینید آنها را حس کنید تا زمانی که بتوانید زمان را در لحظه حذف کنید خیلی جمله سنگینی است ولی امکان پذیر است اما شما الان نمی خواهد این کار را بکنید  حالا لااقل گزینش کنید بهترینش را انتخاب کنید یا به عبارت بهتر نیمه خالی و نیمه پر لیوان است شما قبل از اینکه اعلام کنید نیمه لیوان خالی است نیمه پرش را اعلام کن وقت برای گفتن یک جمله دارید نه دوتا لحظه حال است ،با سرعت هم میگذرد انتخاب کنید همیشه پر را ببینید بگویید نصف لیوان پر آب است چون زمانت تمام می‌شود و بهتر است که به خالیه اعلامی نداشته باشید. 

به نام خدا آگاهی همیشه تازه است                   5-12-99آگاهی همیشه تازه است . این جمله را از مقاله ی یک شخصی که در دیاری خارج از دیار ما زندگی می کند خواندم . به این تک جمله خیلی فکر کردم . آگاهی همیشه تازه است . تازگی یعنی چی ؟ ما تازه بودن را در مورد میوه ها ، سبزیجات ،لوازم و همه چیز می توانیم معنی کنیم و حتی نشان دهیم . اما آگاهی یعنی چی ؟ با کلمه ی آگاهی من خیلی وقت است که دارم کشتی می گیرم. دم به ساعت با هم کلنجار می رویم . در اکثر مواقع هم بنده زمین خورده آگاهی هستم . گاهی اوقات هم آگاهی به من لطف می کند و اجازه یک کمی عرض اندام می دهد که بگویم آره من هم فهمیدم . آره من هم دانستم . تا با آگاهی قدری بیشتر آشنا شوم . اما کلمه ی "تازه" برایم عجیب آمد . "آگاهی همیشه تازه است" یعنی چی ؟ سعی کردم که این را کشف کنم . من با تفکرات آدم ها کاری ندارم . من گاهی تک جمله ها برایم مثل زنگ در می ماند . زنگ یعنی یک کسی پشت در است . حالا ممکن است این یک کسی یک مزاحم باشد . یک دزد باشد . ممکن است یک دوست باشد . یک فامیل باشد . اعضای خانواده باشد و الی آخر . اصل مطلب این است که یک زنگ خورد  . زنگ آگاه کرد یک کسی پشت در است . این فقط مهم است . من تک جمله ها را که اینجوری از آدم ها می شنوم یا می خوانم آن تک جمله به من زنگ می زند . و این تک جمله ها گاهی اوقات من را به یک سرزمین هایی دیگر هول می دهد . القصه . به جمله ی آگاهی همیشه تازه است خیلی فکر کردم . تا زمانیکه یکبار که نشسته بودم و فقط فکر می کردم در سکوت به خاطر آوردم گفتگوی پیامبر عظیم الشانمان و آن پیرزن .  پیامبر در جمع صحابه شان بودند پیرزنی نزدیک می شود. از ایشان می پرسد که یا رسول الله آیا من هم به بهشت می روم ؟پیامبر می فرمایند: پیرزنان را به بهشت راه نمی دهند . پیرزن گریه کنان برمی گردد . صحابه با بهت به پیغمبر نگاه می کردند ، پیامبر پیرزن را نگاه می کند به او می فرمایند که پیرزنان جوان می شوند و به بهشت می روند . این باز من را در یک چاله ی بزرگ تر انداخت . ؟ یعنی چی ؟ باز به این گفتگو یک مدتی مشغول شدم . آخر معنی اش را نمی فهمم. قبلاً هم به صورت یک داستان و یک روایت شنیده بودم . آن موقع هم خیلی بهش فکر کرده بودم اما این دفعه چاله ام خیلی بزرگتر شد . اما این قصه که آگاهی همیشه تازه است یک جرقه ای برای من زد . چطوری ؟ یک زمینه ی درک جدیدی به وجود آورد . به خودم در آینه نگاه کردم . خیلی تمایل به آینه ندارم . اما گاهی می روم و جلویش می ایستم و خودم را نگاه می کنم . در آینه دقیق به تمام زوایای صورتم نگاه کردم . عکس های کودکی ام را ، نوجوانی ام و میانسالی ام را تا امروز به خاطر آوردم . زمانی کودک ، زمانی نوجوان ، زمانی میانسال و به زودی هم پیری خواهم رسید . با خودم گفتم خب یعنی چی ؟ این دفعه یک قصه ی جدید برایم باز شد . قصه ی قرآنی ابراهیم خلیل الله به فریادم رسید . حضرت ابراهیم گفت ستاره ،خدای من است . ماه خدای من است . خورشید خدای من است و در انتها گفت آنچه افول می کند و به تاریکی می گراید و نیست می شود خدایی اش پذیرفته نیست . پس خدای من بالاتر و بالاتر از این حرفها است . فراتر از این تغییرات است . خدای من اینچنین تغییراتی را نمی تواند داشته باشد . باز در قرآن بارها و بارها شاید یک میلیون بار در این سال های عمرم خواندم ، که خداوند از نفخه ی الهی در آدم دمید . تا آدم زنده شد و قصه ی آدم و حوا اتفاق افتاد تا به امروز . به خودم گفتم پس در من ، از نفخه ی الهی وجود دارد . گفتم پس در من آدم از نفخه ی الهی وجود دارد . من امروز نفخه ی الهی که در من آدم وجود دارد اسمش را می خواهم بگذارم "آگاهی ". حالا بعداً می گویم چرا ؟ گفتم یک روز نوزاد بودم ، خردسال بودم ، کودک بودم ، نوجوان بودم ، جوان بودم ، میانسال شدم و عن قریب هم پیری . این چی است که دارد تند تند عوض می شود ؟ این چی است که دارد تند تند تغییر می کند ؟ این جسم است . یک روزی عین بز کوهی از دامنه کوه بالا می رفتم . الان راه راست را هم راحت نمی توانم بروم. چی عوض شده ؟ جسمم . پاهایم. پس جسمم متغیر است . پس چیزیکه این طوری تغییر می کند نمی تواند آن آگاهی صرف باشد . آگاهی صرف چی بود ؟ آن نفخه الهی . نفخه الهی چی بود ؟ از جانب خداوند . ابراهیم خلیل الله چی گفت ؟ گفت چیزیکه که اینطور تغییر می کند بالا می شود و پائین می شود و افول می کند خدا نمی تواند باشد . یا آن آگاهی نمی تواند باشد . بعد این بنده ی خدا می گوید آگاهی همیشه تازه است . پس یک چیزی فراتر از این جسم است . در این جسم که ما تازگی نمی بینیم. هرچی تیمارش می کنیم تازه نمی شود پس این نیست . پس این جسم من است که هر دم به گونه ای دیگر می شود . و بعد هم می میرد . چی می میرد ؟ جسم من . چی را می بریم قبرستان و چال می کنیم ؟ جسم آدم ها . آیا من فقط همین جسم هستم ؟ نه . نه نمی تواند باشد . چرا نمی تواند باشد ؟ چون خدا در من دمیده . پس آن کجا می رود ؟ گفتم :من بالاخره با یک چیزی باید یکی شوم تا بتوانم ادامه دهم . یا باید با جسمم یکی شوم یا با آن چیزیکه بهش گفتیم نفخه الهی و الان داریم بهش می گوئیم آگاهی اگر با جسمم یکی شوم که خسر الدنیا و الآخرت می شوم. چون این جسم دارد پیر می شود و بالاخره هم می میرد . وقتی این جسم ما مرد، یعنی من هم مردم. این انتخاب درستی نیست . چون هم هویت شدن با جسم انتهایش مرگ است .گفتم من جسم نیستم ،پس تو چی هستی ؟ گفتم من آگاهی هستم . آگاهی یعنی چه ؟ من زندگی ام . زندگی یعنی چی ؟ من عشق و شادی هستم . همین طور که می بینید در هم هویتی با جسم خیلی زمان ندارید برای زندگی کردن . چون جسم خیلی زود فرسوده می شود . دیدم هم هویتی با جسم ، همراه شدن و یکی شدن با جسم خیلی منفعت ندارد . چرا ؟ چون وقتی با جسم هویتم یکی شد  یک چیزی با آن می آید . آن یک چیز چی است ؟ به آن می گویند ترس . ترس از چی می آورد ؟ ترس از مردن . مردن چی است ؟ همان چیزی است که به طور متداول بهش می گویند پایان زندگی در دنیا . گفتم من آگاهی ام ، من زندگی ام ، من عشق و شادی ام ، فقط اوست که می تواند من و شما را از مرگ بِرَهاند، وقت بیدار شدن است، بیدار شو، پاشو، وقت بیدار شدن است، آنچه را که نفخه الهی می نامیم، آگاهی می گوییم، زندگی میگوییم، هر اسمی دوست دارید بگویید، در بدو تولدمان به دنیا آنچه که به آن گفتیم آگاهی یا نفخه الهی تماما ما را پوشاند، چطور؟ رویمان را پوشاند، تک تک سلولهایمان را پوشاند، ذره ذره ی وجودمان را پوشاند، خیلی جالب است جسممان بزرگ می شد شیرخواره بودیم، بزرگ شدیم اما آن ذره تغییر نمی کند، یعنی آنقدر کوچک می ماند؟ نه، آنقدر بزرگ است که نیاز به تغییر ندارد، در تمامی مراحل جسممان همان است، اگر بدانیم همان نیروی حیاتی که با آن متولد شدیم همان گونه تازه باز هم ما را امروز پوشانده در سن من در سن مادر من، در سن بچه های من، در سن بچه های کوچکمان، اگر بدانیم همانی که اگر متولد شدم از شکم مادر و مرا پوشانده بود و همراهم بود هنوز هم با من است دیگر افسرده نمی شوم، دیگر افتاده نمی شوم، می پرسی چرا؟ اگر اینجور است پس اینهمه درد و مشکلات جسمی چیست که تو از آن می نالی؟ من هم می گویم اینها عوارض همین جسم است، همان که قرار است تحویل خاک شود چون دائمی نیست، آن دائمی که این دردها را ندارد من این دردها را از آن دائمی نمی کِشم، از چی می کشم؟ از همین جسم موقتِ می کشم، مثال می زنم، قطعاً همه تان بارها در طول زندگیتان اتفاق افتاده، یک لباس خیلی خوشگل خریدید خیلی هم دوستش می داشتید، به دفعات هم پوشیدید اما بالاخره کهنه شد، اما وقتی کهنه شد، مجبور شدید آنرا از دور لباسهایتان خارج کنید، وقتی هم می خواستید خارج کنید با تأسف سرت را تکان می دادی چه حیف!! کجاها که آنرا پوشیدم!!! چقدر با آن پُز دادم!!! ولی اجباراً حالا که کهنه شده باید بیندازید دور، ولی آیا در همان لحظه شخص شما که آن لباس را می پوشیدید، زیبا بود، نو بود، قشنگ بود و به مرور کهنه شد آیا شما هم مثل آن لباس فرسوده و کهنه شدید؟ نه ... چرا؟ چون شما در یک آگاهی همیشه تازه به سر می بردید آن آگاهی اجازه فرتوت شدن به شما نمی دهد، آن هم با این سرعت، مگر اینکه خودتان فراموش کنید که شما آگاهی ناب هستید اگر فراموش کردید شما آگاهی ناب هستید، چه اتفاقی می افتد؟ با جسمتان هم هویت می شوید، همراه با آن جسم به پیری می رسید و از کار افتادگی را می چشید، و این یعنی مرگ واقعی، وگرنه مرگ برای آگاهی مفهوم ندارد، یک نکته جالب بگویم، الان بعضی از شما که حساسیت و وسواس بیشتری هم دارید با خودتان فکر می کنید چرا می گوید "آگاهی" ؟ چرا نمی گوید "خدا" ؟ چرا از لفظ "آگاهی" استفاده می کنید؟ می دانید واقعیت چیست؟ می خواهم از الفاظی که در فضاهای مجازی از استادهای مجازی می شنوید نام ببرم، چرا؟ تا برای همه جا بیفتد این اسمها یک ایده جدید نیست که به بازار آمده، از بدو خلقت بشر تا به امروز انسان در دنیا در لفافه ای از آگاهی، شعور، حضرت حق و و خدا، قرار داشته و دارد و عامل حیاتش در زمین است و پس از طی دوران زمین از این جسم خاکی که مثل همان لباس زیبا فرسوده شده، جدا می شود و لباس را به خاک می سپارد، همانطور که شما لباس خوشگلتان را که خریده بودید کِیف می کردید قاب دستمال کردید، هرجا زمین آشغالی ریخت می خواستید دستمالی باشد که دور بیاندازید ، کشیدید انداختید سطل آشغال، اما این جسم به خاک می رود همان آگاهی تازه مثل روز اول باقی می ماند، اما مهم اینست که اگر امروز توانستیم این حقیقت ناب را درک کنیم چطور بقیه عمرمان را بگذرانیم؟ چرا؟ برای اینکه در حسرت نباشیم، بلکه در شعف آن آگاهی همیشه تازه باشیم، خیلی از مواقع دردم می آید، خیلی از مواقع آزار جسمی می بینم، من هم مثل بقیه آدمها ناراحت می شوم، اما چیزی که مرا بعد از لحظه کوتاهی برمی گرداند همین شعف است که این جسم پیر شده، این داغان و دردناک شده، آگاهی من دردناک نیست، وقتی که چیزی را می بینم که خیلی لذت بخش است مثل یک بچه لذت می برم، خوشم می آید وقتی یک گل را نگاه می کنم، خیلی زیباتر از حتی یک جوان از آن گل لذت می برم. چطور مابقی عمرمان را بگذرانیم تا در حسرت نباشیم؟ خیلی ساده ست اما در عین حال مشکل، چطور؟ خداوند یا همان آگاهی از جنس عشق است برای درک این خدا باید با او هم ارتعاش بشویم ، چطور؟ می دانید بدن با نفس تحرک می کند و اموراتش می گذرد، این نفس را باید تربیت کنیم، سوق بدهیم تا در هر لحظه در کیفیت همان لحظه باشد، یعنی چه؟ ساده ترین و عینی ترینش ،وقتی غذا می خوریم آنچه را که در حال خوردن و بلعیدنش هستیم همه کائنات در بوجود آوردنش همدست بودند ما باید آنها را دوست داشته باشیم ، مگر شاعر نگفته ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند،  تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری، هیچ چیز در دنیا خوشمزه تر از نان خوشمزه تازه گرم از تنور درآمده نیست، این نان تازه خوش عطر همه عواملی که او را بوجود آورده اند و دستی در آن داشته اند به گردن ما حق دارند، می گوید ای بابا، پولش را که دادم، همین؟ پولش را دادی، پول یک نان را دادی فکر کردی تمام شد؟ این ابزار دنیا بود دادی، از بخش آگاهیت چی پرداخت کردی؟ هیچی؟ از بخش آگاهی ات هم پول دادی؟ کو پولش؟ وقتی نان را زیر دندانت را می گذاری و دندانت را روی آن فشار می دهی، بوی عطرش و مزه اش را درک می کنی اگر در حال خوردن نان باشی، بی اختیار لبخند میزنی، بی اختیار با ولع و محبت نان را می خوری، در آن لحظه تنها معشوق تو آن تکه نانی ست که درون دهانت است که می خوری،نه هیچ چیز دیگری، اینجوری حقش را ادا کردی، حق ابر، باد، خورشید، ماه، زمین، آب، کشاورز، آسیابان و و و تا به نانوا رسید و خودت تلاش کردی پول درآوردی یا خانواده تلاش کرده پول درآورده رفته نانوایی نان خریده آورده و حالا که داری نان را می خوری آن هم این مدلی حق همه اینها را دادی، این روند را در تک تک لحظه ها و مسائل زندگیتان وارد کنید، آنوقت دیگر وقتی برایت نمی ماند فکرهای بد بد کنی، دیگر وقتی نمی ماند افسرده بشوی، امروز دوستی آمد به دیدن من به او گفتم زحمت بکش وقتی می آیی سبزی خوردن بگیر، داشت برایم آماده می کرد یک دانه یک دانه می آورد، شاهی ها را ببین اینها را هم جدا کنم؟ من اصولاً آدم شکمویی نیستم ولی روحم پرواز می کرد برای اینکه شاهی را از دست او بگیرم و بگذارم زیر دندانهایم، چطور ممکن است یک کسی یک بوته نازک شاهی را می بیند کِیف می کند افسرده شود؟ مگر میشود؟ مگر می شود آدم تنها باشد؟ مگر می شود؟ امکان ندارد، دیگر آنوقت جایی برای غصه خوردن، مجالی برای ترسیدن هم نمی ماند، این حقی ست که آگاهی یا بهتر بگویم خداوند به گردن ما دارد، تا روی زمین هستیم و روی زمین زنده هستیم موظف به ادا کردنش هستیم، الان هم که اینجا نشستیم خیلی بدهکاریم، من گاهی اوقات وقتی می خواهم غذا را با عجله بچشم و کار هم دارم مثلاً خورشت قورمه سبزی گذاشتم می خواهم ببینم لوبیایش پخته؟ سر انگشتان دستهای من حس کامل ندارد، نمی تواند فشار دهد بفهمد آیا پخته یا نه، حتماً باید یکی از آنرا زیر دندانم بگذارم، باورتان می شود ماه رمضان هم اینطورم؟ آنقدر دهانم را می شویم تا هیچ چیز باقی نماند، گاهی اوقات در همان بدو بدو یک دانه از لوبیا را که می گذارم در دهانم یک عطری در دهانم می پیچد که انگار مستش می شوم، حق لوبیا را ادا کردم، کوتاه و مختصر بگویم، در هر لحظه همانی باشیم که باید باشیم، نه اینورتر نه آنورتر، قبلمان چه شد؟ بعدمان چه خواهد شد؟در همان باشیم . دوم ، همه چیز را با محبت نگاه کنیم . از محبت خارها گل میشود . با محبت زندگی کنیم . اگر فکر می کنیم دیگران مارا دوست نمی دارند ، دلیل اصلی آن در درون خود مااست . ما دردرونمان آدمها را دوست نداریم . ما در درونمان ازآدمها متوقع هستیم . چنین باشی ، چنان باشی . چنین کنی چنان کنی . توقع چرا ؟ دوست داشته باش . وقتی آدمها را دوست میداری، اصلا یادت میرود توقع داشته باشی. چرا یادت میرود ؟ چون آدمها را دوست داری و میدانی اگر از کسی توقع داشته باشی ، توقع تو او را آزار میدهد و آدم کسی را که دوست دارد نمیخواهد آزار بدهد . همه چیز را با محبت ببینیم و زندگی کنیم ، باعشق زندگی کنیم .و سوم ، باور کنیم ما در دنیا مالک هیچ چیز نیستیم ، هیچ چیز . اگر تو مالک هستی ، راست میگویی این بدنت را نگه دار برای خودت . ببین میتوانی ؟ ما مالک هیچ چیز نیستیم . وقتی مالک هیچ چیز نیستیم برای چه حرص میزنیم و طمع میکنیم ؟ چرا بخاطر اینکه مالکیت یک چیز را داشته باشیم دروغ میگوییم ؟ تهمت میزنیم . بیاییم جهانی را که در آن هستیم قدر بدانیم تا جهانی والاتر را صاحب بشویم . بشنو ازمن بهترین راوی منم راست خواهی هم نی و هم نی زنم نشنو از نی ، نی حصیری بیش نیست بشنو از دل ، دل حریم دلبریست نی چو سوزد خاک و خاکستر شود دل چو سوزد لایق دلبر شود بگذارید این یک بیت را توضیح بدهم . نی چو سوزد خاک و خاکستر شود . این جسمهاست . دل چوسوزد ، ناخالصی هایش میریزد تازه روشن میشود لایق دلبر میشود . صحبت از جمع: الان من کلاسی میروم که بتوانم با آن خودم ارتباط برقرار کنم . مثلا یکی از تمریناتش میگوید : مثلا 5 صبح بیدار میشوی هیچ کاری انجام نده فقط شروع کن به نوشتن . هر چه به ذهنت می آید بنویس ، بنویس ، بنویس . چون آدم وقتی میخوابد روحش میرود . وقتی برمیگردد این اتصال یک ذره هنوز هست . ما را به این سمت سوق میدهد که اتصال برقرار کنیم . میخواهم ببینم که چه جوری میشود با آن خودمان ارتباط برقرار کرد ؟ استاد : من درست برعکس آنچه در کلاستان به شما گفتند به شما میگویم ، درست برعکس . ما شبها وقتی که میخوابیم در عالم خواب سفرهای زیادی میکنیم . دیدنیهای بسیار می بینیم ، چه دور چه نزدیک . گاهی اوقات آمال و آرزوهای بیداری ما است که در خواب می بینیم . گاهی اوقات هشدارهایی است برای روزهای آینده می بینیم . گاهی اوقات وعده های زیباست که برای آینده می بینیم . خب دیدیم دیگرتمام شد . شما از سینما می آیید بیرون چیکار میکنید ؟ بلافاصله جلوی در سینما می نشینی ، یک دفترچه دستت میگیری همه جزئیات فیلم و صندلیها و افرادی که در سینما بودند یاداشت میکنی ؟ سید علی آقای قاضی میگوید . برای همه تان هم آشناست. شخصیتی بسیار بسیار بزرگ و گرانقدر . ایشان صبحها که بلند میشدند در حجره شان یا در آن شرایطی که زندگی میکردند اولین کاری که میکردند این بود که آن سماور یا چراغ والر بود آن را روشن میکردند . یک چیزی که یک گرمایی را بوجود بیاورد و یک قوری آبجوش رویش میگذاشتند . برای من خیلی جالب بود که چرا شخصیتی به این بزرگی که برای نماز شب بیدار میشود و خیلی از شب را بیدار میماند و ذکر و دعا و راز و نیاز میکند اولین کار چرا این است ؟ خیلی به آن فکر کردم بعد دیدم خیلی جالب است . تمام آنچه را که در عالم خواب و رویا گشته ، خورده ، دیده ، با خوردن یک استکان چای در درجه اول میشورد و پایین میبرد . حالا در کنارش وضو میگیرد و اول ازهمه رویش را میشوید . تمام جایگاههای جذب و پخش انرژی را شستشو میکند . مسح سر ، مسح پا ، صورت ، دستها و بعد می نشیند چای میخورد حالا با قند با خرما یا هر چیز که در دسترسش باشد . ایشان توصیه میکردند و میگفتند که یک چیزی بخورید تا حالتان مناسب راز و نیاز و دعا بشود . همه چیز شسته و تمیز میشد . آن خواب و اتصال در آن هر چه که اسمش را میخواهی بگذاری تمام شد . الان دیگر ادامه ندارد . الان دیگر چه می بینی ؟ وابستگیت را از آنچه که در عالم خواب مشاهده کردی پاره کن . الان ببین دیگر چه می بینی ؟ در همین لحظه ی حال . در همین لحظه که استکان چای خوش عطر و داغ را میبری بالا گرمایش را در مجاری بینی و تنفسیت احسای میکنی دانه قند یا خرما یا هر چیز که در درون دهانت میگذاری و لطافت شیرینیش را احساس میکنی . این چای گرم را رویش میدهی ، این الان چیست ؟ این همان آگاهی همیشه تازه است . این همان در لحظه زندگی کردن است . شما بروید ببینید ائمه اطهار ، خدا ، هیچکدام پیشنهاد کردند هر وقت نیمه شب یا اول صبح بیدار شدید قبل از هرکاری بنشین و بنویس ؟ هیچوقت این را نگفتند . توصیه کردند به آسمان و این عظمت لایتناهی نگاه کن و توخودت ببین در این عظمت در کجا قرار داری ؟ آب به سرو صورتت و جاهای جذب و پخش انرژیت بزن و حتما یک چیزی بخور . چون یکی از مجاریی که میتواند دعوت کننده موجودات جهانهای موازی ما در طبقه پایین باشد جهازهاضمه است .از سوراخ دهان و سوراخ ناف به سادگی اینها وارد میشوند و برای خودشان لانه میکنند . اینها را بشور و برو . اتصال با درون با نوشتن اتفاق نمی افتد آنهم اینجوری . اتصال با آن درون ، خود یا آگاهیتان انتخاب شما نیست . تا زمانی که من ،شما ، او و یا هر کدام از ما در مقام نفس زندگی می کنیم این اتصال به این شکلی که تو فکر میکنی برقرار نمیشود . در کیهانی که ما در آن زندگی میکنیم در منظومه شمسی که ما در آن زندگی میکنیم ، موجودات بسیار بسیار بسیار زیادی زندگی میکنند . تو با این موجودات چکار داری؟چون آن اتصالی که تو اینجوری میخواهی برقرار کنی ، شما را با آنها پیوند میدهد . شما اتصال با آن آگاهی همیشه تازه نیاز داری پس نمی خواهد بنویسی هر چه که خارج از این لحظه، قبلش بوده یا بعد از این لحظه است و هنوز نیامده است را من می خواهم چکار کنم ؟ من کلا شیرینی پسندم گاهی اوقات یک دانه شکلات که دهانم می گذارم با این شکلات که توی دهانم با آن چرخ میزنم و ملچ ملوچ می کنم اگر کسی مزاحمم نشود اگر کسی با من حرف نزند اگر کسی من را از حالم بیرون نکشد خدا میداند چقدر و تا کجا می توانم پیش بروم و کیفش را بکنم این می‌شود آن ارتباط به تو توصیه می کنم این را هم امتحان کن ببین در کدامش موفق تر هستی؟ صحبت از جمع: من در حقیقت در رابطه با ماجرایی که دوستمان مطرح کرد خودم یک تجربه ی شخصی دارم؛ برای من خصوصا توی این چند ماه اخیر این جوری است که من آن ارتباط را با پرسش حفظ می کنم مثلا وقتی عصبانی میشوم انگار سوت را زدم اسبی می آید می پرم روی آن و دارم با آن میروم حالا دیگر کی دوباره حواسم جمع شود از این اسب پایین بپرم سر جای خودم بایستم این خودش یک هنری است یعنی دارم روی این کار می‌کنم که این بازه ی زمانی که پریدم سوار اسب شدم تا زمانی که از اسب پیاده شدم را کوتاه تر کنم و این کوتاه تر کردن برای با پرسش اتفاق افتاده مثلا وقتی عصبانی شدم پریدم سوار این اسب شدم دارم می روم دارم می روم  یکدفعه یک جایی از خودم می پرسم الان داری چه کار می کنی ؟دنبال چی هستی؟ چته؟ ازخودم سوال می کنم که الان تو واقعا می خواهی که سوار این اسب باشی؟ نیتت چی هست؟ این سوال را از خودم می پرسم بعد جواب این سوال مجددا ضمن پیاده کردن من از آن اسب ارتباطم را با خودم از نو شکل می دهد یا مثلا یک دلخوری برایم پیش می‌آید که چرا فلان کس فلان جا فلان کار را با من کرد؟ ممکن است یک دفعه نیم ساعت یا یک ساعت باز آن اسب آمده سوارش شدم دارم همین طوری توی افکارم می روم به محض این که حواسم جمع می شود یک سوال از خودم میپرسم که الان که چی؟ یکی از آن سوال های خیلی رایج که خیلی هم کمک میکنه این است که،  که چی؟ که چی؟ خیلی به دادم می‌رسد. استاد: که چی؟ سطل آب است می ریزند روی کله ات خنک می شوی.ادامه ی صحبت: دقیقا بخاطر اینکه خیلی سؤال کلیدی است دقیقا اشاره به هدف غایی دارد یعنی دقیقاً از تو می پرسد، چون ما بی دلیل که سوار آن اسب نمی شویم یک نیتی داریم مثلا من دلخورم که چرا فلانی من را فلان مهمانی دعوت نکرد یک دلیل پشت این قضیه است مثلا ممکن است احساس می کنم که نادیده گرفته شدم احساس می کنم دوستم نداشته احساس می کنم که محبت هایم آب در هاون کوبیدن بوده و...  امثال همه ی این داستان ها که خیلی از ما تجربه اش را داریم این که چی؟من را کمک می کند که تمرکز کنم روی نتیجه ی نهایی که پشت همه این احساساتی که گفتم این هست که من می خواهم توسط آدمی که من را توی آن مهمانی دعوت نکرده مورد محبت قرار بگیرم من می خواهم توسط آن آدمی که من را توی آن مهمانی دعوت نکرده دوست داشته بشوم این که چی؟ من را به آن متوجه می کند آنوقت سوال بعدی که بلافاصله مطرح میشود این است که آیا این اسبی که دارم با آن می روم من را به آن مقصد می رساند؟ که عموماً جواب آن نه هست یعنی برای من اینطور بوده که تقریبا ۹۹ درصد مواقع جوابش نه بوده چون این یک چیزی است که تو را میبرد و جایی که عنان و اختیار دست تو نیست یعنی ارتباطت با آن من درونی قطع شده است و این برای من خیلی راهگشا بوده است یعنی تنها راهی که توانستم مدام این ارتباط را زنده کنم. یک بزرگواری در رابطه با بحث زندگی در زمان حال در رابطه با بحث حضور یک مثال جالبی که می زند می گوید شما فرض کنید این لامپ های مهتابی که همه آن را می بینیم در واقع ما یک لامپ مهتابی روشن می بینیم خیلی جالب است که این را بدانیم حقیقت این امر این است که این لامپ مهتابی در یک بازه ی زمانی خیلی مشخصی مرتبا در حال خاموش و روشن شدن است فقط انقدر سرعت این اتفاق بالاست که چشم ما قادر به دیدن این روشن و خاموش شدن نیست ما این را یک پارچه روشن می بینیم میگفت ما هم دقیقا همینجوری هستیم یعنی خاموش شدن ما اجتناب‌ ناپذیر است ساختارمان یک جوری طراحی شده که ما مرتبا خاموش می شویم فقط مهم این است که با ممارست با خواستن به یک جایی برسیم که انقدر این سرعت خاموش و روشن شدن بالا برود که انگار ما پیوسته روشنیم این را گفتم برای اینکه که بگویم به نظر می آید ما نمی‌توانیم خاموش نشویم ما نمی‌توانیم سوار آن اسب نشویم اصلا شاید یک جایی مفهوم استغفار هم برای همین است چون اصلا قدرتش را نداریم که سوار اسب نشویم مهم این است که بازه ی سوارشدن و پیاده شدن مان از آن اسب چقدر طول میکشد هرچی این را کوتاه تر کنیم در واقع میزان روشن تر بودنمان یا به عبارتی میزان ارتباط با خودمان افزایش پیدا کرده است.استاد: همه ی شما میخواهید حضور در لحظه ی حال را به یک شکلی برای خودتان جا بیندازید و پیش بیایید ولی یک نکته ی خیلی جالب دارد اکثرا به چیزی که می‌گویم توجه نکرده اید شما به هیچ عنوان تا این حد که حتی دوستمان گفت نمی توانید بالا بیایید چون آنچه که ایشان انجام می‌دهد نفسش حالا آن نفس اماره اش یا آن نفس خشمگین اش آن نفس پرخاشگرش به پرخاشگری بلندش کرد اونی که از او می پرسد چته؟ آن نفس پرخاشگر دارد اسبش را می آورد که این بپرد روی آن برود و بقیه راه را ادامه بدهد دقیقا مثل آن آونگ یادتان می‌آید می گفتم آونگ را رهایش می کنیم می رود می خورد آن طرف با سرعت بیشتری بر می گردد و بعد اگر نتوانیم آن را بگیریم این طرفی میرود،  این یک چنین کاری را می‌خواهد بکند اما نفس یک بخش دومی هم دارد یک بخش سلیم دارد یک بخش مطمئنه دارد که اگر برای این زحمت کشیده باشیم اینجا می آید به او می گوید چه کار می کنی؟ مطمئنی میخواهی بالای اسب بپری؟ یا پریده گوش نکرده یک مقدار جلوتر می گوید واقعا مطمئنی می‌خواهی ادامه بدهی؟ هنوز به جایی نرسیدیم که آن آگاهی همیشه تازه  پا به عرصه بگذارد نه پا به عرصه بگذارد به این معنا که بیاید نه آن هست آن همیشه بوده همیشه هست و همیشه خواهد بود اما تو برسی به آن مقامی که حتی از آن نفس مطمئنه عبور کنی و بتوانی با آن آگاهی خالص یکی بشوی هم هویت با آن بشوی پس چه کار کنیم؟ این که خیلی سخت شد کار که خیلی مشکل شد؟ من هم میدانم اما از من بشنوید من چیزی را که خودم تجربه کرده ام را به شما می گویم اگر میخواهید شروع کنید از همین دقیقه هم شروع کنید ارجح است به یک دقیقه بعد نگذارید ببینید با شخص خودتان شروع کنید عطر بو می کنید توی آن لحظه فقط بوی عطر استشمام کنید، عطر چی هست؟ چقدر پولشه؟ از کجا آورده خریده؟ من عطرم را دادم تو بزنی خودت را معطر کنی کیف کنی تو با بقیه اش چه کار داری؟ تو از عطر من چه بهره ای باید میبردی؟ لذت، لذت چی؟ بوی خوش و محبت من که پشت آن بود، تو چی بردی؟ من از کجا پولش را آوردم و غیره همه ی اینها را طی می کنیم ،از شخص خودت خودت خودت شروع کن اصلا با بقیه کار نداشته باش داری لباس میپوشی به تنها چیزی که فکر می کنی پوشیدن این لباس باشد نرم است، پوشیدن نه به آن معنا که بپوشم بروم خیلی جلب توجه می کنم همه فکر میکنند خیلی فوق‌العاده ام یا خیلی گرون خریدم چه جالب من رفتم از محلات پایین شهر خریدم ولی انقدر قشنگ دوخته شده هیچکس نمیداند قیمتش چند است ؟نه ما این را نمی گوییم. لباسی را که میپوشم الیافش را روی بدنم حس کنم تنگی و گشادی اش را حس کنم گرمی و سردی اش را حس کنم بعد از آن رنگش را حس کنم بعد از آن روی تنم وقتی کامل شد ببینم با بدن من یکی شد یا نشد؟ این میشود حضور در لحظه ی حال. بوئیدنی های تان خوردنی های تان پوشیدنی های تان؛ گاهی اوقات بچه ای را توی تلویزیون نشان می‌دهد من توی آن لحظه همه چیز این بچه را می بینم و می خورم پیش من نیست که بغل بگیرم اما فقط بچه را میبینم؛ چشمانش چقدر به باباش شبیه است .شکمش به مادربزرگش شبیه است کاش قدش به فلانی میرفت من با این ها کاری ندارم این حضور در لحظه ی حال نیست این چهار دست و پا عین حیوانات وسط یک جنگل پر از خار و خاشاک چنگ گرفتن و رفتن است این تو را به هیچ کجا نمی برد  پوست بچه را می‌بینم بینی اش را دهانش را می بینم مال آن بچه را میبینم نه اینکه این چقدر شبیه پدرش است شبیه عمه اش، خاله اش است هزارتا دردسر درست کنم هر وقت هم کسی در حضور من این حرف را بزند خواهم گفت شکل خودش است چون من خودش را میبینم این جوری زندگی کنید تا حضور در لحظه ی حال را بتوانید تجربه کنید غیر از این فایده ندارد. صحبت از جمع : من در یک جایی از تجربیات زندگیم نگاه کردم که انگار که همیشه لحظه حال برای من یک لحظه ناکافی است انگار که خوب نیست انگار که یک نقصی در آن وجود دارد، حالا این را مصداق‌های زیادی دیدم مثلاً یک خبرخوان قهاری هستم یعنی شاید مثلاً در روز مرتب خبر می خوانم بعد یک جایی نگاه کردم که چرا من این کار را می کنم؟ دنبال چی هستم ؟دیدم که دنبال یک چیزی هستم که خارج از الان باشد مثلا برسم به یک نقطه ی ،آینده‌ای که مثلاً یک چیز خوب تری از الان باشد شاید چیزی شبیه یک نارضایتی در لحظه، یک تفکری که این که الان است کافی نیست و جالب این است که این که الان هست دستاورد قبلش هست انگار که لحظه یک چیز تکراری است و خوب نیست و همیشه باید رسید به یک نقطه بهتر از الان، دیدم که این برای من مانع می شود که در لحظه زندگی کنم نمیدانم که چه کاری میشود کرد؟ استاد : من یک توصیه به شما میکنم می دانید که لحظه بسیار کوتاه است و دقیقاً بین گذشته و آینده قرار دارد گذشته ای که دیگر نمیتوانم بگیرم حتی اگر یک ثانیه قبل باشد صاحبش نیستم و آینده ای که حتی اگر یک ثانیه بعد باشد مال من نیست اما لحظه ی حال حتی اگر یک ثانیه باشد وسط این دو تا است و این مال من است  من سهمم را همیشه میسوزانم برای اینکه به این لحظه واقف بشوم و بتوانم مالک بشوم مثلاً من از ارتفاع میترسم یعنی دوست نمی دارم در ارتفاع باشم ولی به خودم گفتم که دقیقا اینجا گذشته است و آن جا آینده بین اینها یک چوب نازک یا یک پل نازک یک پله نازک و بسیار کوتاه بین این دو تا است و بقیه‌اش سقوط آزاد است هزاران بار از گذشته آمدم که به آینده بپرم و این را طی نکنم و میتوانستم بپرم که هزاران بار قبلاً پریده بودم ولی دیگر خسته شدم گفتم دیگر به درد من نمی خورد من یک جایی باید بایستم و حقم را بگیرم گفتم مردی ماندی ، برو روی این پل ،پل بین گذشته و آینده بایست، من آسانسور سوار نمیشدم فوبیای آسانسور داشتم سالهای نوجوانی و جوانی چرا داشتم نمی دانم چون هیچ وقت در آسانسور نمانده بودم اما گاهی اوقات ۶ طبقه پله را میرفتم آسانسور سوار نمیشدم مگر اینکه یکی همراه من میشد و با هم بودیم و می رفتیم. وقتی باردار شدم یک روزی همسرم من را به مطب دکترم برد، مطب دکتر چهار طبقه بود ایشان رفت ماشین را پارک کند وقت دکتر من هم رسیده بود باید خودم را می رساندم بالا دم آسانسور ایستادم بروم داخل .گفتم چهار طبقه را با پله می روم آمدم سر پله ها خیلی حالم بد بود دیدم نمی‌توانم با این شکم سنگین چهار طبقه پله را بالا بروم منشی که جلوی در بود گفت خانم آسانسور کار میکند با این وضعیتت از پله ها بالا نرو به خودم گفتم خجالت نمیکشی بگویی میترسم سوار آسانسور شوم گفتم میروم  داخل ،می ایستم داخلش  خانه پرش مردن است ولی میروم رفتم داخلش و تمام شد این تجربه را سال ۶۱ داشتم و در بحث لحظه حال در این چند سال اخیر یک بار به خودم گفتم در این ارتفاع بایست، کی به تو گفته است که باید سقوط کنی ؟ سقوطی در کار نیست چون سقوط فقط یکبار است می افتید و برای همیشه میمیرید و آن هم وقت مرگت رسیده است تو رویش بروی میمیری رویش نروی هم میمیری پس بهتر است این تجربه را بکنی و رفتم رویش ایستادم دست ها را رها کردم نه گذشته ای نه آینده‌ای تجربه کردم آن وقت دیگر راحت شدم، آزاد شدم ولی این را هیچ وقت توصیه نکردم به کسی برای اینکه نگران بودم که شاید به هوای اینکه من تجربه کرده‌ام و موفق بوده‌ام تجربه کنند و برای بعضی ها اسباب نگرانی و دلهره و ترس شود یا ضربان قلبشان را بالا ببرد برای همین سکوت کرده بودم این تنها راهش است تو از آن پل باریک میترسی نه این که برایت کافی نیست یک ذره به آن فکر کن میترسید شما سعی می کنی این را به آن بدوزید و این امکان پذیر نیست حالا تجربه کنید و ببینید چقدر برای تو موثر خواهد بود .  صحبت از جمع : در فرهنگ لغات نوشتند در روی زمین آگاهی یعنی باخبر شدن شما یک لحظه‌ای از الان را در نظر بگیرید با یک لحظه بعد یعنی درست یک ثانیه بعد دنیا آنقدر تغییر کرده است که اصلاً باور پذیر نیست منتها چون ما نمی بینیم آگاه نیستیم فکر می کنیم همان دنیا است حالا یک ذره اشل را بزرگتر کنیم در بچه بیشتر مشهود است مثلاً ۳ ماهه بعد از یک ماه چه تغییراتی میکند دست پا سرش اندام درونی همه تغییر میکند تمام این تغییرات در آن ثانیه اول و دوم هم هست منتها به حدی کوچک است که ما توان درکش را نداریم بنابراین من یک همچین تعبیری از آگاهی دارم  این نعمت بزرگی است و ما واقعاً به آن کم توجه هستیم  بنابراین من آگاهی را زندگی می دانم زندگی به این معنی که یک لحظه با یک لحظه دیگر فرق دارد حتی زمین یک ثانیه قبلش با یک ثانیه بعدش پیر می شود خورشید نورش کمتر میشود منتها قابل درک برای ما نیست پس چون ما محدودیت داریم خداوند متعال ما را به این شکل خلق فرموده است ما هر لحظه به میلیاردها اطلاعات برخورد می کنیم برای اینکه از این بهترین استفاده را بکنیم برای تکاملمان بهتر است که عادت کنیم روی چیزهای خوب تمرکز کنیم و این به ما عادت می دهد خوب رشد کنیم و لذت ببریم شما هر لحظه ‌ده ها هزار چیزهای خیلی خوب متوسط و از آن پایین تر می بینید چه بهتر آن بهترین ها را ببینیم اگر عادت کنیم بعدها دیگر به چیزهای بد نمی توانیم فکر کنیم چون ذهن عادت می کند این ها را پاک کند چون ما مدام دقتمان روی چیزهای خیلی خوب است. استاد : من در ادامه صحبت شما این را میگویم دیدید که در زمین شناسی زمین لایه لایه است اینطوری طبقه طبقه است اگر لحظه حال  آنچه که اتفاق می افتد ما بیاییم به یک دانه از این طبقات لایه ای تشبیه اش بکنیم از بالاترین طبقه تا پایین ترین طبقه شما فکر می‌کنید که در این لحظه حال فرصت دیدن همه این ها را ندارید در واقع اولش هم ندارید چون شما با زمان زندگی می کنید برای همین هم ندارید پس بیایید گزینشی انتخاب کنید به قول ایشان بهترین ها را اول انتخاب کنید آن ها را ببینید آنها را حس کنید تا زمانی که بتوانید زمان را در لحظه حذف کنید خیلی جمله سنگینی است ولی امکان پذیر است اما شما الان نمی خواهد این کار را بکنید  حالا لااقل گزینش کنید بهترینش را انتخاب کنید یا به عبارت بهتر نیمه خالی و نیمه پر لیوان است شما قبل از اینکه اعلام کنید نیمه لیوان خالی است نیمه پرش را اعلام کن وقت برای گفتن یک جمله دارید نه دوتا لحظه حال است ،با سرعت هم میگذرد انتخاب کنید همیشه پر را ببینید بگویید نصف لیوان پر آب است چون زمانت تمام می‌شود و بهتر است که به خالیه اعلامی نداشته باشید. 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید