Logo

به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز

بسم الله الرحمن الرحیم

با نام و یاد حضرت دوست که هرچه هست از اوست .بعد از گفتگوی طولانی با عزیزی بسیار خسته شدم ،هم توان خودم کاهش پیدا کرده بود و هم شارژ موبایلم به کمترین میزان خودش رسید که عن قریب ممکن بود خاموش شود، برای همین موبایلم را به برق زدم ، آمدم به خودم پرداختم، مثل همیشه شارژر خودم هم یک لیوان چای داغ است، یک لیوان چای داغ ریختم و آمدم روی مبل طوری نشستم که روی من سوی آقا علی ابن موسی الرضا (ع) بود، به او فقط گفتم چرا؟ چون آن گفتگو خیلی خسته ام کرد به او گفتم چرا؟ نگاهم به بخاری بود که از لیوانم خارج می شد، در کمتر از یک ثانیه، در این بخارهای گرم که نگاه می کردم با سرعت بسیار زیادی رفتم و از طفولیتم تا امروزم را به چشم دیدم، زمان برای این دنیاست که خیلی طول می کشد ولی در این سیرها زمان جایگاه ندارد، همه را نگاه کردم و باز گفتم چرا؟ دوباره نگاهم را به بخار روی لیوانم دوختم ولی ایندفعه جای دیگری رفتم: دوتا اتاق داشتیم یک اتاق پشتی، یک اتاق جلویی که با یک در میانشان بهم وصل می شد، رفتم در اتاق پشتی، نگاه کردم درحالیکه خواهرکوچک زیر 4 سالم را در کنارم داشتم خوابیده بودم، در آن خوابی که بودم و دقیقاً حتی به چشم میدیدم که مثل مادرانی که دستشان را روی بچه می گذارند تا نتواند جایی برود درحالیکه جایی نبود برود به این شکل خواب بودم یکباره دیدم پدرم در نور کم سوی اتاق در میانی بین دو اتاق را باز کرد، در چوبی با پنجره های کوچک شیشه ای که همه شان صاحب پشت دری هایی بود که مامانم ژور زده بود و داخلشان را کش کشیده بود و زیبا پشت در زده بود، پدرم این در را باز کرد، آمد داخل و آرام آرام به من نزدیک شد نشست بالای سرم و دستش را آرام گذاشت روی دستم و آرام تکانم داد با صدای خفه ای صدایم کرد که بیدار شو، چشمم را که باز کردم و پدر را دیدم فوری گفتم سلام،انگشتش را به علامت سکوت روی لبانش گذاشت تا خواهرم بیدار نشود، دستم را گرفت از جایم بلندم کرد من هنوز 5 سال نداشتم مرا از در وسط بین دو اتاق برد در اتاق بزرگ ،تازه بیدار شدم ،به یاد آوردم که شب گذشته تقریبا ساعت 11 شب پدرم رفت سراغ صغری خانم قابله، خانمی که می آمد و در خانه زایمانها را انجام داد، پدرم به من گفت برو و بخواب و خواهرت را هم بخوابان تا من برگردم، مادرت نمی تواند پیش تو بیاید، باز به یادم آوردم که مادر بزرگم همراه پدربزرگم سفر رفته بودند آنها با ما زندگی می کردند . به همین دلیل پدرم به من گفت باباجان الان تو خانم خونه ای، من هم اطاعت کردم و خواهرم را نوازش کردم تا بالاخره خوابید با وجود اینکه ناله های مادرم را از اتاق جلویی می شنیدم ولی چون دستور داشتم که بخوابم خوابیدم، ما مثل بچه های امروز زندگی نکردیم، آنچه که مهم بود دستور پدر مادر بود، دستور خیلی برایم واجبتر بود، پس خوابیدم، حالا که وارد اتاق جلویی شدم که بزرگ هم بود دیدم یک رختخواب مادرم در آن خوابیده بود، کمی آنطرف تر رختخوابی بود که صغری خانم در آن خوابیده بود، صغری خانم قابله، زن چاق و سیه چرده ای بود، پدرم مرا برد کنار مادرم، وقتی رفتم کنار مادرم تازه دیدم یک بچه ی کوچکی که در پارچه سفیدی که با یک طناب پارچه ای پیچیده شده بود در یک رختخواب کوچک بغل مادرم بود، پدرم بچه را بلند کرد و بدون هیچ گفتگویی گذاشت در بغل من، به من گفت این هم برادر کوچولوی تو دخترم، دوستش داری؟ سر تکان دادم و به جای اینکه جواب او را بدهم در شگفتی این بودم که چطور من با این جثه کوچکم نوزادی در بغل دارم، پدرم حرف می زد و من صدایش را دیگر کم کم و از دور می شنیدم و دیگر حالیم نمی شد چون محو موجود کوچکی بودم که در بغلم بود، پدرم می گفت تو برادرت را و مادرت را مراقبت می کنی؟ تا من بروم قدری بخوابم، من فقط با سرم اشاره کردم آره و بازهم غرق در افکار خودم شدم، به خودم گفتم می بینی الان تو مادر هستی، یادت هست که دیشب خواهرت را نوازش کردی و خواباندی، حالا هم برادرت را در بغلت داری، تازه باید مادر خوابیده در رختخواب را هم مراقبت کنی، پس الان تو مادری، چطور این فهم را پیدا کردم و چطور فکر کردم که می توانم این انتخاب را بکنم نمی دانم، ولی بهر حال از آنجا به بعد شروع شد، از آنجا به بعد در وقایع مختلف زندگی برای پدرم مادرم ،مادربزرگم، پدربزرگم ،خواهر برادرم، مادری کردم، خیلی جاها، چطوری؟ می گویم، هرکجا فکر می کردم ممکن است آرامش اینها بهم بخورد یا چیزی بوجود بیاید که یکی آرامش دیگری را بهم بزند مثل تیر حایل می رفتم زیر بار آرامش آنها، دیدید یک جایی ساختمان می خواهد آوار کند تیر حایل بصورت کج می زنند زیرش، برای آنکه آوار نکند . برای آنکه به هم نخورد . من تحمل می کردم و این را جزو وظایف مادری می دانستم . خاطرات کوچک و بزرگی را در رابطه با همین افراد خانواده ی خودم از جلوی چشمانم رژه رفت . خیلی زیاد . دانه دانه . همه را تماشا کردم . در همه ی این ها نگاه کردم که چرا مادر بودم ؟ چرا این کار را کردم ؟ عجیب تر اینکه این حس من ، فقط مختص خانواده ام نبود . این خیلی جالب است . چطوری ؟ ما در خانه ای زندگی می کردیم که حیاط آن مثلاً شاید 400 متر بود و دارای باغچه های متعدد و من بهترین خاطرات کودکی ام دور این باغچه ها گشتم .گل های لاله عباسی و میمون زیبا . در خانه ای که ما زندگی می کردیم چندتا همسایه ی دیگر هم زندگی می کردند از جمله یک اتاق خیلی کوچکی بود ، خیلی کوچک ، شاید مثلاً اندازه ی یک قالیچه ی 6 متری یعنی اینقدر کوچک . یک پیرزنی در آن زندگی می کرد که اینقدر سن او زیاد بود ، شما یک تکه پوست کوچولوی صاف در صورتش پیدا نمی کردید . در دست و بالش پیدا نمی کردید . این پیرزن تنها زندگی می کرد . تنها و بدون هیچ خانواده ای . هیچ کسی به من نگفته بود که به او رسیدگی کن . آخر من 4 سالم بود . اما وقتی در حیاط خانه دور باغچه ی لاله عباسی هایم می دویدم و بازی می کردم ، زیر لب آوازهای کودکانه می خواندم ، هروقت این خانم که همه به او می گفتند عمه جون از اتاقش می آمد بیرون و من می دیدم که کج می کند به سمت توالت ، من می دویدم . توالت ما شیر آب نداشت . آفتابه داشت . آفتابه را می بردیم ، حوض بسیار عمیقی داشتیم و لب حوض شیر آب داشتیم . می بردیم از آن شیر پر می کردیم و می بردیم داخل توالت . من می دویدم و آفتابه را از توالت برمی داشتم و می بردم سرحوض ، آب پر می کردم و برایش می بردم داخل توالت می گذاشتم . چون فکر می کردم اگر این کارها را خودش بخواهد بکند حتماً اذیت می شود . می خواستم اذیت نشود. گاهی اوقات هم از اتاقش می آمد بیرون و می خواست کنار باغچه بنشیند . سکو که نداشتیم . می دویدم کنار دیوار حیاط ، همیشه یک مقداری آجر چیده شده بود . از این آجرها دانه دانه می آوردم و بغل هم می گذاشتم مثل یک سکوی کوچولو که این پیرزن کوچولو روی آن بنشیند . تا دلش باز شود . از این دست سرویس ها خیلی داشتم . خیلی زیاد . اگر یک همسایه ای می آمد و برایش یک خوراکی می آورد ، حالا شیرینی بود یا میوه بود ، هرچی بود که می آوردند و این پیرزن می خورد ، من می دیدم که حالا مثلاً دستش کثیف شده یا چسبناک شده ، و معذب است بدو می رفتم آبپاش حیاط را بر می داشتم ، آبپاشی که اکثراً مامان من باغچه ها را آب می داد ، آبپاش را می بردم زیر شیر و یک مقدار آب می کردم می آوردم و می گفتم عمه جون دستت را بگیر آب بریزم تا بشوری که ناراحت نباشد . خانم های همسایه از من می پرسیدند که تو چرا این کارها را می کنی ؟ چرا به عمه اینقدر می رسی ؟ من فقط می گفتم که آخر گناه دارد . جواب دیگری نداشتم . درحالیکه من زیر 7 سال بودم . من بزرگ نبودم .
روز اول مدرسه خیلی جالب بود . وقتی رفتیم مامانم من را گذاشت و رفت . گفت اینجا مدرسه است. الان زنگ را می زنند . هرجا صف بستند تو هم می روی و همان جا می ایستی . گفتم باشه چشم . من را گذاشت و رفت . توی یک محیط غریب و تقریباً خشک . مدارس زمان ما مثل امروز نبود که روز اول مدرسه ساز و ضرب بگذارند و آهنگ های قشنگ بگذارند ، شیرینی بدهند ، شربت بدهند ، این کار را بکنند که بچه ها هول نکنند . از این خبرها نبود . یا برای بچه های کلاس اولی برنامه های رنگارنگ سرگرم کننده داشته باشند . اصلاً از این خبرها نبود . یک صفحه ی فلزی با یک طناب به یک میله ای به دیوار آویزان بود وقتی که زنگ را می خواستند بزنند ناظم مدرسه با یک چکش آهنی می آمد ، دنگ ، دنگ ، می کوبید روی این صفحه ی فلزی . و ما می فهمیدیم که دیگر وقت بازی تمام شده است . آمد روی این صفحه ی فلزی کوبید و زنگ خورد ، بچه های کلاس ششم مامور بودند به بچه های کلاس اول که این اولی ها بلد نیستند و بروید این ها را به صف کنید . آنها آمدند و ما را به صف کردند . طبیعی است دیگر بچه ی کلاس ششم وقتی بچه ی کلاس اول را جابه جا می کند یک حس غروری هم برای خودش می کند و یک قیافه ای هم برای خودش می گیرد . برای ما از آن قیافه ها هم گرفتند . یک دلهره ی عجیبی داشتم . خب حالا چی می شود ؟ حالا چه اتفاقی می افتد ؟ معلمی که می خواهد بیاید کی است ؟ معلم می خواهد سرکلاس چه کار کند ؟ هزاران سوال در ذهنم داشتم . و منتظر جوابشان بودم با یک دریا دلهره در درونم که هیچ کسی در بیرونم نمی دید . یک دفعه به صف که ایستاده بودیم صدای گریه ی خیلی آرامی را پشت سرم شنیدم . تا صدای گریه را شنیدم فوری برگشتم رو به عقب و دیدم یک دختر کوچک مثل خودم در صف دارد گریه می کند. آرام و بی صدا . جوری گریه می کرد که شانه هایش تکان می خورد. ناظم مدرسه رفته بود بالای سکو و نطق می کرد. برای من کلاس اولی . من اصلاً و ابداً دیگر نفهمیدم چی شد . صف را پشت و رو شدم و برگشتم رو به عقب این دختر را بغل کردم و به او گفتم نترس . نترس . من اینجا هستم . من پیش تو هستم . من باهات می مانم و نوازشت می کنم . و شروع کردم نوازش کردن . یک دفعه آن دختر کلاس ششم آمد و با یک تغیری مثل عجل معلق بالای سرم نازل شد و من را گرفت و درحالیکه سراپا می لرزیدم ، خودم که دلهره داشتم ، این دختر هم که دلهره اش را ریخت به جانم ، من را با این همه دلهره با آن همه غیض و غضب برگرداند و اخم هایش را کرد تو هم که دیگر برنگردی ها . فقط حرف خانم را گوش کن . من فقط سرم را به نشانه ی اطاعت تکان دادم ولی از همان لحظه دیگر یک کلمه از حرف های ناظم را نفهمیدم . فقط گوشم به دختر پشت سرم بود . دستم را آرام این طوری از بغلم بردم پشت و دست دختر را گرفتم . تا او آرام شود . آن روزها نمی فهمیدم که چرا اینطوری می کنم. آن وقت شب رفتم و با حرارت تمام برای پدر و مادرم تعریف کردم . آن ها چی گفتند ؟ آن ها گفتند که این کارها وظیفه ی تو نیست . تو به کار خودت مشغول باش . وگرنه تنبیه می شوی . بازهم یک سوال بی جواب به همه ی سوال هایی که برای من ایجاد شده بود و هنوز جوابی برایش نداشتم اضافه کردند . تو مدرسه به شکل های مختلف از این حمایت ها می کردم . تو دبیرستان یادم می آید یک روزی یک معلم جبری داشتیم این معلم جبرمان از آن خانم های قدبلند نزدیک به 2 متر بود . حالا شاید هم با کفش های پاشنه بلندی که می پوشید و تق تق صدا می کرد و در راهرو راه می رفت که به ابهتش اضافه شود می شد 2 متر ، ولی خیلی بلند بود . درشت هیکل بود . پوستش سیاه بود مثل آفریقایی ها . بعد یک دیگ موهای مجعد پشمی هم روی کله اش بود . من همیشه فکر می کردم این چرا اینقدر موهایش پف دارد . اما نمی فهمیدم و هیچ وقت هم به خودم اجازه ندادم از کسی حتی پدر و مادرم سوال کنم . چون فکر می کردم فضولی به کار دیگران است . خلاصه ، وقتی می آمد لابه لای نیمکت ها قدم می زد بچه های سر میز، خودشان را جمع می کردند به دوستانشان فشار می آوردند که هیچ گونه لمس بدنی با این معلم نداشته باشند . همه می ترسیدند . خیلی بداخلاق و خیلی تندخو بود . یک روز یکی از بچه ها که خیلی شیطون بود وسط کلاس ایستاده بود و داشت تقلید این حرکات و گفتگوی همین معلم را می کرد . و یک دفعه معلم آمد داخل و این بدبخت گیر افتاد. خانم معلم حرف نمی زد ، نعره می زد . همه را تهدید به اخراج می کرد . خود دختر که هیچی ، همه از ترس خودشان را جمع و جور کرده بودند . باز این دفعه نمی دانم چرا دستم را بلند کردم . دستم را بلند کردم واین معلم خشمگین ترسناک که تمام قد ایستاده جلوی تخته ، به اندازه ی یک سکو هم از ما که پائین تر نشسته ایم در نیمکت بلندتر است ، شروع کردم با او گفتگو کردن . او سعی می کرد من را سر جایم بنشاند ، من هم با استفاده از ضرب المثل های پدربزرگ و مادربزرگ سعی می کردم او را آرام و آرام تر کنم. چون می دانستم آخرش چی است . دفتر مدرسه و....... بیا و ببین که دیگر چه خبر می شود . تا بالاخره این معلم سبک تر شد و با یک صدای کوتاه تری گفت چرا این دختر بی ادب این کار را کرد ؟ تو به من بگو چرا او این کار را کرد ؟ من جوابی نداشتم که بدهم ولی حس حمایتگری ام اجازه نمی داد جلوی معلم کوتاه بیایم و کم بیاورم . به او گفتم خانم شما مگر نشنیده اید ، شما که بزرگ ما هستید ، همه ی بزرگ تر ها این کلمه را می می گویند "کباب پخته نگردد مگر به گردیدن" . چشم های درشت و سیاه را دراند و اینجوری آمد تو روی من نگاه کرد و گفت که چی ؟ فکر کنید دوتا چشم درشت سیاه اینطوری قلمبه بیرون زده در آن صورت سیاه ، لپ های گلگون از عصبانیت ، با تعجب من را نگاه می کند و هی می گوید یعنی چی ؟ گفتم خانم الان می گویم دیگر . شما به من فرصت بده تا من بگویم . گفت خب بگو . گفتم آخه ما بچه ها حکم سیخ کباب را داریم . مدرسه حکم منقل آتش را دارد . اما شما معلم ها گرداننده ی این سیخ ها هستید . اگر فرصت گردیدن و رنگ به رنگ شدن به ما ندهید ، ما کی پخته می شویم ؟ با این کارتان فرصت فهمیدن و پخته شدن و آماده شدن برای یک زندگی در بیرون را برای ما فراهم می کنید . پس دیگر نباید با دیدن خطاها و اشتباهات نوجوانی ما اینقدر خودتان را اذیت کنید . ما به جهنم . خودتان را اذیت کنید . بلکه باید با مهربانی معلمی تان نصیحت کنید و هدایت کنید . خلاصه ، ، ما اشک خانم معلم را درآوردیم . حرفم را گوش کرد و سکوت کرد . بعد از شاید چند ثانیه ، شاید یک دقیقه ، نمی دانم ، خودش شروع کرد برای من دست زدن. بچه ها وقتی محیط را آرام دیدند بچه ها هم شروع کردند برایم دست زدند . اما من دیگر پاهایم حس ایستادن نداشت. می لرزید . هی می گفتم یا حضرت عباس شما به بلندی قد این خانم هستی جلوی او بایست من از او می ترسم در دلم از خدا و حضرت عباس تند تشکر می کردم بعدها شنیدم همین معلم در دفتر گفته بود این دختر مثل مادر از دوستش حمایت کرد باز هم به من گفتند مادر، این لقب دوست داشتنی و پر طمطراق بود و لذت می آفرید پس انتخاب مادری را با آگاهی و انتخاب جدیدتری ادامه دادم هیچ کس به من نگفت مضررات این انتخاب کجا است. دانشگاه رفتم معلم شدم اینها همه خاطرات بسیار دارد که اگر بنویسم شاید چندین جلد کتاب می شود در دوره ی معلمی انتخاب مادریم قوی تر وپررنگ تر شد تمامی امورات دانش آموزانم را اعم از مشکلات خانوادگی ،پدر و مادر در حال جدایی، مشکلات معیشتی، درگیری های شاگردان با معلمی دیگر نه با خودم و درگیری آنها با شاگردان دیگر خلاصه از هر مدل که می توانستم داخل ماجراهای آنها می شدم سخت بود گاهی عذاب خیلی زیاد بود اما بر انتخاب خود پا جفت کرده بودم و پیش می رفتم تلاشی پر شور و همه جانبه. هرکجا که قرار می گرفتم فرقی نمی کرد. از کلاس درس مدرسه به کلاس درس اخلاق وعرفان و قرآن وارد شدم همچنان بی امان پیش رفتم هر روز موارد بیشتر و بزرگ تر از این حمایت های مادرانه در پیش روی من قرار گرفت، دهان باز کرد .من این امواج را می شکافتم و پیش می رفتم تا جایی که در یک رویای صادقانه دیدم من را دعوت کردند به یک جایگاه جدید که هرگز ندیده بودم و به آن ورود نکرده بودم این جایگاه جدید یک در آهنی بسیار سنگین و بلند داشت یک در دو لته بود یک لته کاملاً بسته بود این یکی را باز می کردند چقدر سنگین به من گفتند برو داخل از لای در دیدم عجب هوای لطیفی می آید چقدر خوش عطر است در دم همه ی وجودم را این هوا نوازش کرد استنشاق کردم چه ترنم زیبایی بود موسیقی که من عاشق موسیقی، هرگز تا آن سن نشنیده بودم گفتم اینجا کجاست ؟گفتند برو داخل و دیگر نپرس چون به هر کسی همچین عنایتی نمی شود اما من برگشتم باز مثل همیشه پشت سر خود را نگاه کردم خیلی از کسانی که در طی سالیان عمرم با آنها بودم و همیشه منتظر رسیدن آنها بودم را دیدم گفتم تا همه ی اینها نیایند داخل نروند من نمی روم داخل گفتند صبر کنی خیلی زود در بسته می شود گفتم من خودم لای در می ایستم نمی گذارم در بسته شود .خیلی ها آمدند بعضی ها کاملاً داخل شدند اما هیچکدام من را دم در ندیدند غنیمتی بود که به دست آورده بودند و دویدند داخل .یک عده ای هم آمدند و گفتند ای وای ما کار داریم نمی توانیم برویم داخل می رویم و بعداً می آییم من را در بهت و حیرت باقی گذاشتند اما وقتی خواستم خودم داخل شوم در با صدای سهمگینی بسته شد من برجای خودم ماندم و از ناراحتی خیلی زیاد از رویا خارج شدم اول گله مند دوستان شدن گله مند همه ی آنهایی شدم که برای آنها ایستادم مدت زیادی در درون خود با آنها جنگ و جدال کردم دعوا کردم که چرا؟ که چرا زودتر نیامدید ؟که لااقل باهم برویم داخل آن موقع نفهمیدم تقصیر چه کسی بود؟ اما بعد از سالها امروز دریافتم که تقصیر هیچ کس نبود حتی تقصیر خودم هم نبود تنها روزی که مادری را برای همگان انتخاب کردم و ادامه دادم من را تا اینجا آورد امروز پشیمان نیستم که چرا این انتخاب من بود ،درک می کنم که همیشه مادرها بیشترین آزار از اولاد تحت حمایت خودشان می بینند حالا می تواند اولاد واقعی باشد می تواند دوستشان باشد می تواند خواهر و برادرشان باشد می تواند همسایه باشد والی آخر ولی آن کسی که مادری می کند بیشترین آزار را از اولادهای تحت حمایت یا موجودات تحت حمایتش دریافت می کند این ضمیمه انتخاب است و اجتناب ناپذیر به طور حتم باید دیه آن را پرداخت کرد همان طوری که من پرداختم در همه ی ریز ودرشت های زندگی حق انتخاب را به دیگران بخشیدم و صد البته در خیلی جاها دل شکسته شدم چون دیگران همه ی آدم ها همان طور که اولاد ها همیشه نسبت به پدرو مادرها سخت می گیرند از آنها می گیرند و همیشه از آنها طلب کار هستند دیگران هم با من همین کار را کردند همیشه فکر کردند که باید می دادم تازه کم هم گرفتند در بعضی موارد که خیلی جالب بود با مشت و گله به سینه ی من کوبیدند تازه معترض می شدند که چرا ؟ چرا چی ؟هیچ وقت با خودشان فکر نکردند آنچه که امروز دارند محصول انتخاب خودشان است نه انتخاب من، اگر هرچه که امروز دارند و هرچه که در ان قرار گرفتند اما امروز من دیگر نه برای قبل غمگین و دل شکسته هستم نه برای الان خودم دیگر غمگین و دل شکسته می شوم اصلاً چرا؟چون با آگاهی همه ی ماجراهای پشت سرم را شفاف کردم، من روشن کردم حتی از اینکه مادری کردم حتی اینکه در یک جاهایی می توانستم مادری نکنم حمایت نکنم ولی بازهم کردم پشیمان نیستم اصلاً از هیچ کس گله ای ندارم از هیچ کس هم طلبی ندارم حتی اگر یک عده ای هم نفهمیدند برای آنها چه کار کردم من چه چیزی از دست دادم تا برای آنها مادری کردم دیگر برای من مهم نیست اصلاً مهم نیست و این یعنی رهایی، این یعنی آزادی هر لحظه ای که دلم می خواهد در پهنه ی هستی در زیر این آسمان لاجوردی و این خورشید تابان با همه ی وجودم چرخ می زنم ،بعد فریاد می کنم که توانستم از اختیاری که خداوند بر من ارزانی داشت انتخابی داشته باشم که جمع کثیری از انتخاب من چه فهمیده و یا حتی نفهمیده و درک نکرده منتفع شوند و سود ببرند. اینها را برای شما گفتم که بدانید امروز هر انتخابی می کنید فقط و فقط شما هستید نه کس دیگری، هیچ اجباری برای شما نبوده و نیست حتی در جاهایی که فکر می کنید مجبور بودید ،نه مجبور نبودید پس پرچم انتخاب خود را به دوش خود بگیر، با افتخار حرکت کن حتی اگر تاوان سنگینی در ازای این انتخاب خود داده باشی. من توصیه می کنم انتخاب های پیشین خود را بررسی کنید همان کاری که من کردم به همه ی این انتخاب ها محیط شوید، از این طرف از آن طرف از زیرش از بالا همه را تماشا کنید از همه ی زوایا نگاه کنید و بعد پذیرش کنید تا دیگر جای آه و ناله و مظلوم نمایی برایتان باقی نماند. اما از هم اکنون بگویم برای لحظه ی حال خود انتخاب کنید می دانید که انتخاب ها دودسته هستند یک دسته انتخاب ها مادی هستند که طبیعتاً باید برای آنها زیربنایی چید و آماده کرد، می خواهم در آینده خانه ای بخرم، میخواهم در آینده فلان کار را بکنم این یک زیربنا میخواهد از امروز برای آن زیربنا تهیه ببینید و آماده شوید اما حتی این انتخاب ها باید بر پایه ی هدایت یک عقل سلیم باشد عقل سلیم است که انتخاب سلیم می آورد و مسیر سلیم برای شما معین می کند اما عقل سلیم کجاست ؟در وجود سلیم، در وجود فروتن ،در وجود مهربان، در وجود با گذشت می تواند وجود داشته باشد پس انتخاب های مادی را کوتاه و کوتاه در روشنای لحظه ی حال اختیار کنید. مثلاً اگر در این لحظه می خواهید پول لباسی و خوراکی یا هر چیز دیگری را که مال شما است و در دست شما است میخواهید ببخشید بخشش کنید به بعد موکول نکنید بعد از بخشیدن، داشتن آن را برای همیشه از تصویرهای ذهنی خود پاک کنید انگار هرگز با شما نبوده اگر نمی توانید خواهش می کنم بخشش نکنید کسی شما را توبیخ نمی کند چرا چیزی که داشتید به کسی نبخشیدید؟ اما اگر با دستانت بخشیدی ولی با قلبت تصمیم گیرنده نبودی و ذهن شما مدیریت کار را انجام داد مطمئن باشد قابل بخشایش نیستی تاوان این انتخاب غلط بدون قلب را حتماً باید بدهی راهی نداری.
مطلب دیگری هم برای شما بگویم .دنیا را اگر درست نگاه کنی مملو از قانون است درست شدن این لیوان قوانینی دارد چیزی که داخل آن هست و میخواهد تهیه شود قوانینی دارد هیچ چیزی در دنیا بدون قانون نیست پذیرش اینکه در دنیا هر چیزی صاحب قانون است این پذیرش هم خودش یک قانون است اگر قانون پذیرش را درک کنی آنوقت خیلی برایت مفید و کمک‌کننده است چه جوری؟ می‌دانید که بشر در دنیا هیچ چیز و هیچ کس مثل ذهنش نمی تواند او را در بند اسارت کند و توی آن اسارت نگه دارد چطوری؟ می گویم؛ ذهن به طور مرتب موضوعات مختلف می‌آورد از شرایط موجود یا حتی شرایطی متولد شده در ذهن را ارائه می‌کند که اصلا نبوده آدم را مرتب سرگرم آنها می کند چرا؟ چون با سرگرمی آدمی به موضوعات ارائه شده توسط ذهن، آدم همیشه تحت کنترل ذهن قرار می گیرد و باقی می ماند وقتی این قانون را درک کردی باید از آن بهره ببری قانون چی؟ قانون پذیرش، چطوری؟ هر آنچه که پیش می‌آید را بپذیر تا با پذیرش اش در ذهنت، برای خودش یک جایی را تملک نکند، اگر مسائلی که اتفاق می‌افتد را بپذیریم اینها دیگر سند مکانی در ذهن ما نمی توانند بگیرند، چون این سند را وقتی میتواند بگیرد در ذهن من جا بگیرد که من را به کندوکاو بیاندازد من را به چالش بیاندازد من را به دعوا بیاندازد من را به افکار بیندازد اما وقتی پذیرش می کنی از ذهنت خارج می شود، ما بسیاری از امور را در شبانه روز انجام می دهیم بدون اینکه به آنها فکر بکنیم مثل چی؟ تشنه ات میشود سراغ آب می روی آب میخوری آیا هیچ وقت شده که تشنه ات بشود اول بنشینی حسابی فکر بکنی چرا تشنه هستم؟ من باید چی بخورم؟ من باید به آب برسم ، بدون ذره ای فکر کردن می‌روی آب میخوری چرا می روی آب می خوری چون پذیرش کردی ، رفع تشنگی با آب است و هزاران چیز دیگر مثل این که از قانون پذیرش پیروی می کنند در اطراف خود اینها را پیدا بکنید پس هر چیزی را که دوست نداری با آن درگیر نشو، همان جوری که هستش قبولش کن، شما همسری داری با خصوصیاتی مخصوص به خودش .دوتا راه دارد اگر قابل این نیست که ادامه بدهی قرآن می گوید که جدا بشو برو اگر ذهنت درگیر است دائم در حال غیبت هستی دائم درحال بدخواهی هستی اینها همه اش دینت را به خطر می‌اندازد می‌گوید برو. نه نمی خواهی بروی همان جوری قبولش کن بگو این همینیه که هست والسلام آنوقت دیگر این نمی‌تواند با خصوصیاتش ذهن تو را درگیر کند چون اولین قدم غلط را که بر می دارد نگاهش می‌کنی می‌گویی بابا این همینیه که هست ، پس قانون پذیرش خیلی زیباست بگذارید باز من از خودم یک چیز دیگر با شما سهیم بشوم شاید به دردتان بخورد الان راه رفتن و تحرک کردن خیلی برایم سخت است گاهی اوقات آنقدر سختی زیاد می شود می روم به آن سویی که برای خودم متاسف بشوم بعد دوباره برمی گردم برای چی برای چی؟ اول اصرار داشتم که پایم را درمان کنم راه های مختلفی را هم اندیشه کردم یک وقت به خودم آمدم دیدم همه ی لحظات روزم حتی خواب و رویایم پر شده از درد پاهایم و ناتوانی آنها و جستن راه چاره و جالب بود این نه تنها مفید نبود بلکه بیشتر کمک می کرد که من به طور دائم توی همین وضع بمانم و بدتر بشوم به خودم نهیبی زدم گفتم همینه که هست که می بینی!! اما بدن تو که فقط پاهایت نیست سهم بقیه بدنت را بهش بده صد البته از خاطرم نمی برم که باید پاهایم و کمرم را تیمار کنم بهش رسیدگی کنم اما نه انقدر که سهم بقیه ی بدنم را هم به پاهایم بدهم تا بقیه هم به مرور مثل پاهایم دچار نقصان و کمبود بشوند وقتی به این نقطه رسیدم رها شدم درد می کشم و راه می‌روم ولی رها هستم نمی‌توانم بدوم ولی رها هستم پله می خواهم بروم مجبورم دو دستی نرده ها را بچسبم بروم ولی رها هستم همین آزادی از اسارت ذهن سبب می شود و سبب شده که روزنه های روشنی برای آینده هم برایم پیدا بشود. القصه قانون پذیرش را از خاطر نبرید پذیرش مسائلی که قادر به تغییر آنها نیستید یا اصلا راه حلی برایشان نمی بینید را بپذیرید تا خودتان را از ذهن و چنگال های ذهنی رهایی بدهیدو در پایان گفت گو اشاره می کنم به آیه ۲۳ سوره حدید: خداوند در بخشی از این آیه فرموده است به آنچه که از دست می‌دهید محزون نشوید به آنچه که به دست می آورید شادمان نگردید هدایت خداوند در همین بحث پذیرفتن است داشتن ها ،نداشتن ها ،خوشی ها، ناخوشی ها می آیند و میروند پس همواره آنچه هست را باید پذیرفت تا از آمد و رفت چیزی نه شاد شوی نه غمگین و محزون و یک خبر خوب این خودش یک مشاهده کامل است اگر که خوب نگاهش کنی یک مشاهده کامل است نه خوشی ها میتواند به ما زنجیر بیندازد و آویزان بشود و نه بدی ها. خوشی را می بینی کیف می کنی رد میشوی ولی رد می شوی بدی هم می بینی هست دیگر ناراحت هم می شوی ولی گذراست رد میشوی کلامم را با این شعر به پایان می برم:
لحظه ها عریانند
(لختند هیچی لباس ندارند)
به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
(به این لحظه ی شما هیچ کس جز شما لباس شادی یا لباس عزا نمی پوشاند لحظه ها عریانند با لباس هم نمی آیند )
تو به آیینه، آیینه به تو خیره شده ست
(جلوی آیینه بایست نگاه کن)
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی ،آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
یا علی مدد

سوال: در مورد خاطره‌ای که شما تعریف کردید می خواستم ببینم این نقش مادری را خودتان انتخاب کردید یا به شما تفویض شده است؟
استاد: آن روزی که من به آن کودکی بودم و پدرم گفت که برو خواهرت را بخوابان تو الان خانم خانه هستی کلامی بود هرگز شاید در تمام عمرش فکر نکرده به این نقطه که چی به من گفت و من را تو چه چالشی برد؛ شما نگاه کنید یک جور کار را به ۵ تا بچه در آن واحد بدهید هر کدام در یک گوشه همدیگر را هم نبینند بازتاب رفتاری بچه ها نسبت به آن کار کاملا باهم متفاوت است هیچ کدام با آن یکی یک جور نیست هر بچه ای انتخاب می کند یک جوری رفتار کند من می توانستم به برادرم یا خواهرم رسیدگی کنم اما دلیلی نداشت بعد از آن ادامه هم بدهم چون کسی که وادارم نکرده بود چنان که وقتی به آن بچه کلاس اول دبستان محبت کردم بعد به پدر مادرم گفتم به من گفتند که این کارها وظیفه تو نیست مراقب باش تنبیه نشوی آنها از من که نخواسته بودند انتخاب خودم بود انتخابم را از کجا آوردم؟ نمی دانم شاید از نوع تربیتم، شاید هم از یک عالم دیگری قبل از دنیا که برای خودم یک چیزهایی را انتخاب کردم و آمدم این طوری که می‌گویند من نمی دانم چقدر این کلام صحت داره که آنجا انتخاب می کنیم اینجا می‌خواهیم چکاره باشیم چی باشیم چه چیزهایی را تقبل می کنیم من نمی دانم نمی توانم صد در صد بگویم که این طور است ولی به عینه خیلی ها را دیدم این جور است شاید هم از آن جا آوردم نمی دانم
سوال: شما هفته پیش در مورد چشم ها صحبت کردید که به چشم هایمان نگاه کنیم به مردمکهای چشم هایمان نگاه کنیم من چند روز قبل از آن یک روز که رفته بودم وضو بگیرم ناخواسته در آینه به خودم نگاه کردم نمیدانم چرا بعد دیدم چشمهایم سنگینه چرا برق شادی ندارد؟ و چرا خوشحال نیست؟ خیلی اهمیت ندادم نمیدانم شاید توجه نکردم وقتی که شما سه شنبه صحبت کردید متوالی نگاه کردم دیدم نه همان است و تغییری نکرده است یک مقداری که عمیق تر شدم دیدم قلبم هم خوشحال نیست خیلی غمگین است چند روزی درگیرش بودم و یکی از چیزهایی که به ذهنم خطور کرد و به خودم که توجه کردم دیدم که شاید خیلی وقت است که خودم را فراموش کردم خود واقعی را ندیده ام و یا دوست نداشته ام شاید ناراحتش کرده ام و ترمیمش نکرده‌ام و خیلی با خودم درگیر بودم که به حال خودم کاری بکنم چون هیچکس نمی تواند برای من کاری انجام بدهد تا وقتی که خودم نخواهم .امروز که شما در مورد انتخاب صحبت فرمودید من در ذهنم مرور می کردم که کجا چه انتخاب هایی کرده ام و به قول شما از این به بعد برای آینده ام انتخاب های درستی داشته باشم شاید یکی از چیزهایی که باعث می شود من دوباره قلبم شاد شود که در چشمم بروز پیدا بکند انتخاب صحیح از این به بعدم باشد.
استاد:گفتگوی شما را کاملا درک می کنم و کاملا میفهمم چون آن چیزی که شما می گویید من یک روزهایی برای خودم طی کرده ام که الان با شما فاصله ام خیلی زیاد شده است چون از اون مرحله خیلی وقت است که گذشته است می دانید برای خودم چه کاری انجام دادم شاید این به همه ی شما کمک بکند یکباره نمی شود همه چیز را پشت و رو کرد، یکباره نمی شود همه چیز را تغییر داد، درست مثل این می ماند که شما بخواهید به عنوان مثال برای خانه خریدی انجام بدهید اگر قرار باشد که به یکباره مبلمان و پرده و فرش و یا ظروف و تلویزیون را بخریم در سطح درآمدی مایک وضعیت اسف بار به وجود می‌آورد اما اگر مدیریت کنیم مثلاً این ماه این مقدار پول دارم و می توانم با این مقدار پول چه چیزی تهیه کنم اولین چیزی که نیازم باشد و اولین چیزی که با این پول می شود تهیه کرد میخرم و مدتی با آن خوشحال هستم من در مورد شخص خودم برای این که قلبم به این خوشحالی ها آرام شود و به این که قلبی که خیلی وقته خوشحال نبوده دور از جان شما یک دفعه خوشحالش کنیم سکته میکند چون خوشحالی را باور نمیکند برای اینکه به این نقطه برسم آمدم کوچک و کوچک برای خودم خرج کردم و هزینه کردم یعنی چی؟ یعنی اینکه اگر یک جایی شاید خیلی سال پیش بوده است هیچ وقت دست به پفک نزده ام در حالی که از پفک بدم نمی آمده و خوشم می آمده است ولی چون گفتند خوب نیست و ضرر دارد یک روزی به خودم به قول خودمان حالی دادم برای خودم یک پفکی خریدم خوردم نه به طور دائم فقط یکبار؛ بعد از این حرکت کودکانه ی خودم که فقط برای خودم انجام دادم لذت بردم یک نقطه خوشحالی ایجاد کردم ،دفعه بعد فلان چیز را مثلاً من عاشق بستنی هستم همیشه بودم و هنوز هم دوست دارم زمانی که حاج آقا دیابت پیدا کرد چون همیشه با هم می خوردیم او دیگر نتوانست که بخورد بستنی برای من دور افتاد خیلی وقت بود که دور افتاده بود اما این اواخر برای خودم خریدم میگذارم داخل فریزر و به خصوص که مواقعی که تنها هستم و می خواهم خودم را نوازش کنم به خودم بگویم خیلی دوست داشتنی هستی و خوب میفهمی و خوب درک می کنی پس بیا فعلا این جایزه را بگیر یک بستنی برای خودم میگیرم و می‌نشینم میخورم با چیزهای کوچک قلبت را خوشحال کن و آرام آرام قلبت می فهمد مزه خوشحالی را و خوشحالی های بزرگتر را از تو طلب می کند آن وقت دیدن بچه هایت خوشحالت میکند خندیدن آنها خوشحال ترت می کند دیدن یک پرنده که در آسمان آبی میچرخد خوشحالت میکند یک دفعه روزی وسط روز زنگ میزنی به همسرت و به او می گویی فقط میخواستم حالت را بپرسم و صدایت را بشنوم این ابراز عشقت را او اصلا باور نمی کند اما مهم این است که تو از کاری که کرده ای خوشت آمده است. تو آفریده شده ای برای دوست داشتن و دوست داشته شدن حالا دوست داشته شدن را نمی توانیم به زور انجام دهیم و از کسی طلب کنیم اما خودمان می توانیم که دوست داشته باشیم و از این که دوست داریم خوشحال باشیم امتحانش کنید و ببینید چطور میشود.
سوال: یک فرمایشی داشتید که شاید شما از عالم دیگری مادربودنتان را انتخاب کرده‌اید یک فیلمی هست که به نام صلح این در مورد شخصی است که از عالم قبل از دنیا انتخاب می‌کند که یک گیتاریست بشود و آرزویش این بوده است که در یک کنسرتی که یک خانم مسئولش بوده است که این خانم به قول امروزی ها اصلاً او را آدم حساب نمی کرده است و اصلاً اجازه نمی داده است که به این کنسرت برود او انقدر فعالیت و تلاش می کند و بلاخره می‌تواند یک روزی بعد از سختی های زیاد به این گیتاریست شدنش برسد و به آن کنسرت وارد شود خیلی خوشحال بود که به آرزویش رسیده است آن خانمی که مسئول آن کنسرت بود به او می گوید فردا همین ساعت می آیی و اجرا می کنی او با خودش فکر می‌کند که من این همه سال سختی کشیده ام و گیتاریست شدم دوباره بروم و همان کار را انجام بدهم .یک چیزی برای من از فرمایش شما برایم باز شد اینکه این آدم پذیرش نکرد که وقتی تو گیتاریست بودن را انتخاب کردی می توانی کاری کنی که در غم و شادی مردم خودت را شریک بدانی و خودت هم نیز از آن لذت ببری و این انتخاب خودت بوده است ولی وقتی که پذیرش نکرد نابسامانی هایی از لحاظ روحی برایش رخ می دهد و ..این برای من باز شد که پذیرش چقدر مهم است.
استاد : کلامی که شما فرمودید کاملا پسندیده و درست اما یک نکته را فراموش نکنید . بعضی چیزها آرزوی مااست ولی بعضی چیزها انتخاب ما نیست. همیشه آرزوهای ما انتخابهای ما نیست . آرزوها رسیدن به آنها و توقف است . اما انتخابها رسیدن به آن نقطه و ادامه مسیر است . اینها از همدیگر جداست . برای همین آن بنده ی خدا رسید به جایی که ساز را زد و در آن سالن هم پذیرفته شد او آرزویش زدن ساز و رسیدن به آن اجرای یگانه بود . اما انتخابش این نبود . کسانی که آرزویشان و انتخابشان بر هم منطبق نباشد به تضاد میرسند . اما آنهایی که آرزوها و انتخاباتشان بر هم منطبق است در یک مسیری قرار میگیرند و مسیرشان را میشناسند و در انتخابشان پیش میروند . خیلی از دخترها دلشان میخواهد لباس سفید عروسی بپوشند ، تاج عروسی بگذارند ، آرایش عروسی کنند اما فردای روز عروسی اول مصیبت است . چون میخواست فقط اینها را داشته باشد . انتخابش داشتن یک زوج و یک زندگی جدید نبود ، مواظب باشید .
صحبت از جمع : در مورد پذیرش که البته شما فرمودید ولی ممکن است مغفول بشود . شما فرمودید اگر ازدواج کردی نمیتوانی زندگی کنی دوتا راه داری . یا برو طلاق بگیر یا این موضوع را باخودت حل کن . یک مواقعی مشکلات را باید حل کرد نباید پذیرش کرد . یعنی باید به آن سمت رفت . من فقط خواستم این موضوع را یک یادآوری بکنم چون دیدم ممکن است آن بخش پذیرش در صحبت شما خیلی بزرگ شده باشد ولی شما روی این قضیه تاکید داشتید .
استاد : در بحث پذیرش ، بعضی مسائل قابل حل است ، خیلی ها هستند ازدواج میکنند و فعلا امکان بچه دار شدن را ندارند . تمام راههای موجود برای اینکه خداوند به آنها فرزندی عنایت کند را از لحاظ پزشکی میروند . باید رفت . خداوند این دانش را که بی جهت به بشر عطا نکرده . این را باید رفت اما در نهایت به یک نقطه ای میرسند که دانش بشر میگوید : امکانپذیر نیست . ، اگر پذیرش این مسئله برایش بوجود نیاید و از آن حیطه رنج ذهنی خارج نشود ادامه زندگی میسر نیست . این است که میگوییم باید پذیرش کرد . خداوند اینطور تقدیر کرده حالا ما شاید اولاد میداشتیم ناقص میشد و هزاران شاید ولی پذیرش کردم که الان در حال حاضر اولادی در دامان ما نیست ، تمام . از روی آن عبور میکنیم اما مفهومش این نیست که تمام امکانات پزشکی را زیر پا بگذاریم و بگوییم : نه ما پذیرش کردیم که اصلا بچه دار نمیشویم . چه کسی همچین حرفی زد ؟ اصلا ما همچین صحبتی نداریم و یا شکلهای دیگر ، زن و شوهری ازدواج میکنند و بعد از ازدواجشان اتفاقی می افتد که حالا یا مرد یا زن یکیشان مثلا یک پایش ناقص میشود . خب امکانات پزشکی هر جا کمک کرد ، کرد . ولی به یک جایی میرسد که دیگر امکانش نیست ، پذیرش کنیم . این زندگی اگر قرار باشد ادامه پیدا کند با پذیرش اینکه این قصه همراه ما خواهد بود امکانپذیراست وگرنه توی رنج و شکنجه می افتیم . آنهم شکنجه ذهن .

تمام حقوق این سایت ، برای گروه تحقیقاتی مهدی موعود عج الله تعالی فرجه الشریف محفوظ است.