منو

جمعه, 10 فروردين 1403 - Fri 03 29 2024

A+ A A-

تصور و توهم بخش دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

ما در دنیای زمین زندگی می کنیم لحظه های ما علیرغم اینکه رشته ی اتصالی با عالم معنا یا به عبارت بهتر عالم ملکوت دارد که باید هم اینچنین باشد، ما این رشته ها را داریم ولی ما کجا زندگی میکنیم؟ روی زمین، با تمام ویژگیها و ساختارهای خود زمین، فراموش نکنیم که آنچه را که از عالم ملکوت توسط این رشته های اتصال دریافت می کنیم به طور حتم اولا این رشته‌های اتصال برای همه‌ی انسان‌ها موجود است چرا؟ چون خداوند در قرآن فرموده : به ریسمان الهی چنگ بزنید، نگفت که اقدس خانم شما بیا علی آقا شما نیا گفت همگی به ریسمان الهی چنگ بزنید. این را هم قبول داریم که ریسمان الهی را ما احکام و دستورات پروردگار در زمینه‌ی زندگی در دنیا می‌دانیم و یقینا هم ابتدای این راه این مطلب وجود دارد اما بعدش چی؟ ما احکامی که از کجا آب وضو را بریزیم یاد گرفتیم دیگر چند تا رساله می‌خواهند بنویسند؟ اصلا یک دانه رساله کافی بود از اول تا آخر. چون یک جور حکم است ده جور که نیست .پس بعدش چی؟ به همین ختم میشود که توی دنیا و توی این کره‌ی خاکی داریم زندگی می‌کنیم؟ تا همین جا؟ نه!! تازه بعد از آموختن احکام، ابتدای راه اصلی قرار می‌گیریم حالا چطوری؟ احکام را آموختیم تازه اول راهیم اول جاده‌ایم چطوری؟ با گرفتن این رشته‌های اتصال به لایه‌های برتر این آفرینش می‌توانیم نفوذ کنیم در هر اتصالی با یکی از این سیم ها یک حجابی از حقیقت برداشته میشود وقتی حجاب برداشته بشود آن حقیقت شفاف‌تر میشود.

مثلا یک مخترع ،یک مکتشف یک آهنگساز یک فیلمساز، هر چی که شما تصور می‌کنید اگر با اینها گفتگو کنید همه اینطور بیان می‌کنند که در یک شبی در یک روزی که معمولا هم شب‌ها این اتفاق برای آنها می افتد؛ در یک لحظه ای که نشسته بودم و فکر می‌کردم یک دفعه انگار حس کردم که این چنین چیزی وجود دارد یا این چنین کاری را میشود انجام داد آهنگساز گفت من آن شب این آهنگ را ساختم، فیلمنامه نویس میگوید من آن شب احساس کردم که فیلمنامه تو مشتم هست و شروع به نوشتن آن کردم. ولی آیا تمام شد؟یا اصلا تمام می شود؟ یک فیلمنامه نویس فقط یک فیلمنامه می‌نویسد؟ یعنی یک بار دستش به ریسمان میرسد؟ نه!! این دفعه این فیلمنامه در یک سطح شاید پایین‌تر ولی برایش شفاف شد که میتواند چنین اتفاقی بیفتد دفعه‌ی بعدی ریسمان بعدی را میگیرد دفعه‌ی بعدی ریسمان بعدی را میگیرد .مسئولیت هر انسانی اینست که این لایه‌های حجاب را پس زند و عبور کند. یک دقیقه به کلامی که گفتم فکر کنید... حالا می‌توانی تصور کنی با حرفی که زدم آخرش چی میشود؟
یک مثال خیلی قشنگ می گویم ما حتما بطور یقین غیر از بلال‌های آماده ی فروشی که در خیابان می گرفتیم و می‌خوردیم گاهی بلال را از بیرون یا از مزرعه می‌خریم ، با بلال چیکار می‌کنیم؟ در ذهنتان قشنگ لمسش کنید این یک دانه برگ رویش را می‌کنیم بعد از این طرف یکی دیگر می‌کنیم، بعد اون طرفی یکی دیگر می‌کنیم دوباره از اینجا یک دانه دیگر می‌کنیم دوباره از این طرف یکی دیگر می‌کنیم، می‌کنیم می‌کنیم می‌کنیم؛ کاکل های اون بالای ذرت ها که ان شاءلله دور نریزید و تو خانه‌هایتان نگه دارید خشک کنید چون داروی سنگ کلیه هست و شما را برای همیشه از دست سنگ کلیه نجات میدهد،؛ بعد کاکل ذرتش را برمی‌داریم آخر سر به چی می‌رسیم؟ به دانه‌های ذرت، الان آن چیزی که دست شماست حقیقتش آن دانه هایش هست حقیقت ذرت وقتیست که دانه‌هایش را آماده کرده و می‌خوریم و بعد می‌بینیم چه حقیقت لطیف خوشمزه زیبا منظم در چند لایه ی حجاب پوشیده شده بر روی یک چوب است، عالم تصور را انتهایی نیست تنها وقتی می‌توانید این عالم بی انتها را چنگ بیندازید که در لحظه‌های عمرتان زندگی کنید اگر شما که این لایه‌ها را از بلال می‌کنید همان لحظه حضور با آن نداشته باشید هیچ وقت آن را نمی‌فهمید و هیچ وقت برای شما یک تابلوی عبرت انگیز نخواهد بود. برای اینکه بتوانیم به این عالم بی انتهای تصور یا خیال چنگ بیندازیم باید در لحظه‌های عمر زندگی کنیم لحظه‌ی قبل و لحظه‌ی بعد، هیچ کدام معنایی ندارند. من و شما هستیم که به آن معنا میدهیم. لحظه‌ی قبل می‌دانید مثل چی می‌ماند؟ مثل آن حباب صابونی که یک بچه‌ ای این حلقه را در کف صابون درست می‌کند بعد فوت می‌کند چی بیرون میاید ؟ صابون؟ نه! صابون کو؟ آب کو؟ فقط یک حباب بیرون می آید و چقدر هم قشنگ است این حباب عمر هم ندارد خیلی کوتاه و خیلی گذرا و بلافاصله می‌ترکد بعد از ترکیدنش چی می‌ماند صابون؟ نه! آب؟ نه! پس چی در دستمان هست؟ هیچی. لحظه ی قبل عین همان حباب صابون است مگر اینکه بخواهیم آن را در عالم توهم بیاوریم که آنوقت می‌توانیم به اندازه‌ی عمر یک آدم به آن زندگی بدهیم ،که دائم هم می دهیم بعد هم می نشینیم خودمان را می‌زنیم؛ من انقدر بدبختم من انقدر بیچاره ام من انقدر همچینم من انقدر همچونم چی هستی چه همچینی چه همچونی؟ لحظه‌ی قبل فقط با توهم من و شما می‌تواند بودن داشته باشد اما همان هم بالاخره شاید یک کمی دیرتر ولی بالاخره جایی میرسد که حباب بودن و ترکیدن و هیچ نماندنش را می‌توانیم احساس کنیم. لحظه‌ی بعد، هنوز نیامده پس چه معنایی دارد؟ هیچی!!، ماهیت ندارد. پس اگرآن را خلق کنیم ، فقط کجا این خلق امکان‌پذیراست ؟ در دامنه توهم .فقط دردامنه‌ی توهم میتواند خلق بشود وآن هم هیچی !. اما در لحظه‌ی حال همه چیز حقیقی است ، از ازل تا ابد تمام لحظه‌های حال حقیقی است. اینها جمله‌هایی نیست که من پنجاه دفعه بگویم اضافه بر این هم نداشتم جمله برای شما بگویم ، پس به تک جمله‌هایی که پشت هم دارد ردیف میشود توجه کنید .
حدود بیست و سه سال پیش یک دوره‌ای داشتم که من را ملزم کردند بروم و بگردم. چه کسانی را؟ این دعا نویسها، این طلسم زنها ، هر کسی را هر جا می‌گفتند باید می‌رفتم و می دیدم ، از جمله‌ یک پیری بود که فکر می‌کنم حول و حوش صد سال شاید حالا یک چند سال کمتر یا چند سال هم حتی بیشتر داشت .چون ایشان کاملا لرزان بود لاغر، استخوانی و قد خیلی بلند شاید بیشتر از دومتر و ده قدشان بود .این ادم 50 سال از عمرش را در کوه زندگی کرده بود بعد از آن او را فرستادند داخل شهر ، زن گرفت تازه بچه‌دار شد. درآن سن وسال فرزندش مثلا 7-6 سالش بود ، ، این آدم ویژگی‌های مخصوص خودش را داشت من در دوره‌ی ارتباطم می‌رفتم و ایشان و کارهایش را می‌دیدم ،ولی خیلی جالب که او حتی اسم من را هم بلد نبود. آدرسم را هم نمیدانست، بالاخره دستور قطع ارتباطم را مثل بقیه پیدا کردم و جدا شدم. مدتی گذشت یک شب در یک رویایی دیدم یک شخصی آمد آستین دستم را گرفت من را با عجله برد . امروزکه این را می‌نوشتم اتفاقا یاد آوردم که چقدر جالب است من چقدر در رویاهایم اتاق اتاق اتاق است که با یک در کوچک تک لته به هم دیگر راه دارند .با یک سردرِ کوچک ، به طوری که آدمها قدشان راکوتاه می‌کردند رد میشدند، چند تا از این اتاقها پشت هم بود . من را از این اتاقها برد تا داخل یک اتاق شدم دیدم که همین پیر آنجا در یک رختخواب سفیدی خوابیده . به محض اینکه ایشان من را دید نیم خیز شد. به من گفت بیا تا مطلبی را برایت بگویم او حتی اسمم را بلد نبود . گفت بیا دختر جان تا مطلبی را برایت بگویم تا دیر نشده چون من به زودی میروم . بلند شد در رختخوابش نشست و خیلی جالب دوتا دستانش را باز کرد . بعد به من گفت : تو می‌دانی که قادر خواهی بود از ازل تا ابد هر ماجرایی ،هر آدمی، هر موجود زنده‌ای یا هر چیز بی‌جانی همه‌ی اینها را از ازل تا ابدش را بدانی ؟ خیلی جالب بود! به من نگفت که برو کسبش کن ! یا می‌توانی کسبش کنی. گفت :اصلا می‌دانی .تو از ازل تا ابد ،هر چیزی را که نگاه کنی می‌دانی. دستانش را به هم دیگر تکان داد و گفت :ببین ! من وقتی به دستانش که این طوری گرفته بود دو طرفش تکان داد، برگشتم آن بی‌انتها را دیدم که من هرگز مشاهده نکرده بودم ، ولی بی انتهایی را در دو طرف دستش آن زمان مشاهده کردم . او سه بار این مطلب را تکرار کرد : از ازل تا ابد را خواهی دانست . حتی گفت: الان هم می‌دانی اگر حواست جمع باشد . من از بهت زیاد از خواب پریدم و چقدر امروز متاسفم که آن روز خیلی این گفتگو را باور نکردم . مشغول شدم به کارهای مختلف در امورات دنیایی آدم‌ها . نمیگویم کار بدی کردم ، کار خوبی کردم خیر رساندن به آدمها ، نیکوکاری ،جمع کردن آدم‌ها دور هم در یک نقطه‌ی امن که با خیال راحت بتوانند خیرهایشان رابیاورند کار خیلی بزرگی است و این فقط لطف خداست که شامل حال من بود ولی ای کاش یک ذره بیشتر حواس میدادم .اما الان کلام آن روز آن پیر را درک می‌کنم باز این از آن جمله‌های کلیدی است . از ازل تا ابد هر چیزی یا هر کسی درهمان لحظه‌ی حال وجوددارد . اصلا آدمی که دو تا دستش را اینجوری باز کرده بود و دو طرف قبل و بعد را به من نشان میداد این وسط نماد لحظه‌ی حال بود. باور نمی‌کنید امروز صبح علیرغم اینکه پاهای من اجازه نمیدهد در خانه بیشتر از هفت هشت قدم را بروم و موقع برگشت باید یک جایی بایستم تا بعد بتوانم دوباره استارت کنم سر جایم برگردم. دلم می‌خواست بلند شوم پرواز کنم برقصم . یادتان هست میگفتم زندگی یک رقص است ؟ خیلی وقت است که انقدر خوشی به قلبم اینجوری وارد نشده بود . چه حیف که دیر فهمیدم اما خدا را شاکرم که قبل از موتم فهمیدم .گرچه که میدانم خیلی چیزهای دیگر هم هست که باید بفهمم و هنوز نمی‌دانم اما الان می‌دانم نقطه‌ی ازل ، نقطه‌ی حال ، نقطه‌ی ابد روی همدیگه منطبقند و این خیلی مهم است. خیلی مهم است ، حالا به من بگو فی ما بین اینها ،ازل تا حال از حال تا ابد ،فی ما بین اینها کجاست ؟ میتوانی بگویی کجاست ؟ نکته‌ی خیلی مهمی است . امروز میگویم شاید همه‌ی ماجراها در همان سه نقطه‌ای که هم اکنون به هم منطبق حس می‌کنم خلاصه شده . نقطه‌ای به همین کوچکی .وبه بزرگی و عظمت آفرینش خداوندی . ما همیشه عظمت آفرینش خدا را در چیزهای خیلی گنده گنده می‌خواهیم ببینیم . پهناوری آسمان‌ها ، اقیانوس‌ها بله اینها هم عظمت پروردگاری هستند . اما هیچ وقت توجه نکرده بودیم که یک همچین نقطه‌ی کوچکی می‌تواند نماد بزرگی و عظمت آفرینش خداوند باشد.
سوال: در رابطه با ذرت مثال خیلی قشنگی که شما زدید ، از پوستهای رو که شروع می‌کنیم که کثیف و آفتاب خورده یا شاید حتی خشک شده هست یک مطلبی در ذهن من جا انداخت . شاید این لایه‌های رویی همان توهم است که ما آدمها زیاد به آن می‌پردازیم کم کم که لایه لایه لایه کنده میشود و می‌بینیم که برگ‌ها و لایه‌های زیری چقدر قشنگ‌تر داخل هم چیده شدند و روی هم خوابیدند و هی روشن‌تر و تمیزتر میشوند تا کامل که کنده میشوند میرسیم به آن چیدمان زیبای خلقت الهی ،که همان مطلب و منظوری است که به آن می‌رسیم.سوالم اینجاست اگر درست و با پیش زمینه‌ی قبلی و با تصورات ، یعنی دریافتهای درست تصور کنیم اکثرشان تحقق پیدا می‌کنند و هیچ وقت شکل توهم پیدا نمی‌کند که وقتمان را تلف کند عمرهدر برود و نهایتا به آن منظور مقصود نرسیم.
استاد: بحث شما این است که می گویید در کنار تصور می‌تواند توهم نیز هم سفری داشته داشته باشد .منتها اگر شما نقشه راه را نداشته باشید یک دفعه به بیراهه می‌روید و داخل جاده ی توهم می افتید شما اگر ندانید که در زیر این لایه های متعدد بلال یک چیزی آن زیر هست که گوارا هست که مقصود نهایی می باشد اگر این را ندانید در همان پوسته‌های اول به خصوص دست که میزنید پوسته های اول ذرات زبر دارد و دست انسان را اذیت میکند در همان پوسته های اول متوقف می شوید و می گویید اه این چی بود مزخرف بود اما وقتی شما بلد راه شدید نقشه ی خوب دارید و می خواهید به حیطه خیال بروید خوب می دانید در انتهای کار به چه چیزی می خواهید برسید این زبری پوسته ی رو را که شما می خواهید تعبیر کنید به توهم تحمل می کنید و می کنید می کنید دور می ریزید وهیچ وقت هم این پوسته ها را به عنوان یک چیز با ارزشی پنهان نمی‌کنید در حالیکه کاکل ذرت همان طور که عرض کردم به عنوان یک چیزی خیلی با ارزش و مداوا کننده باید در هر خانه ای باشد .
صحبت از جمع:اگر اجازه بدهید در رابطه با مشکلی که برایم پیش آمده بود صحبت کنم همسایه نزدیک ما یک پایگاه نظامی بود ، یک هوا کش فوق العاده بزرگ و پر سر وصدا روبروی ساختمان ما داشت که آسایش را از همه ی اهالی آن ساختمان گرفته بود. شماره تلفن مسئولش را پیدا کردم و می خواستم طوری صحبت کنم که بپذیرند که این هواکش مشکل دارد و آنها میگفتند که این مشکل خود آشپزخانه می باشد که بزرگ می باشد و تهویه اش را انجام می دهد وخلاصه من با آن مسئول زنگ زدم و با او صحبت کردم من آن موقع شاگرد شما بودم و پای صحبت های شما بودم و یاد گرفته بودم که همیشه از مولایمان بخواهیم، درخواست کردم که آقا جانم به این کنیز تان منت بگذارید وصحبت من ،نفوذ کلام شما باشد آن آقا از اول خیلی خشک و خیلی اداری صحبت کرد و یا شاید هم کمی با پرخاش صحبت کرد ولی وقتی بنده مشکل را توضیج دادم که تشریف بیاورید از نزدیک ببینید اگر توانستید تحمل کنید مزاحم شما نمی شوم 5 روز بعد من با سر صدای کندن آنها از خواب بلند شدم و هواکش را به آن طرف ساختمان بردند و می‌خواستم این را بگویم که اگر به چیزی که می گوییم و فکر می کنیم و با تمام وجود اعتقاد داشته باشیم که ۹۰ درصد تصورات درست ما به نتیجه می رسد.
استاد: قطعاً همین طور می باشد و بنده صمیمانه به این اعتقاد دارم و پایش می ایستم .
دو تا دو بیتی را می خوانم شاید بی‌مناسبت نباشد با گفتگوهای امروز ما، اولی مربوط به عطار نیشابوری می باشد:
چوبی که فنا نگردد از خود ممکن نبود که عود گردد.
چوب اگر از چوب بودنش جدا نشود خودش را چوب ببیند وقتی که آن را آتیش میزنند بوی چوب میدهد و اکثرا هم بوی خوبی ندارد مانند بوی سوختگی اما عود چیز دیگری است
چوبی که فنا نگردد از خود ممکن نبود که عود گردد
هرگه که وجود تو عدم گشت حالی عدمت وجود گردد
تا از خودمان نیست نشویم آن خودی که با افتخار از آن صحبت می کنیم آن خودی که باعث می‌شود همه جا بگوییم من فلان شخص میباشم تا این از بین نرود عدم و نیست نشود، نیست ما تبدیل به وجود نخواهد شد حالا اگر دنبال وجود میگردید بسم الله .
و اما دوبیتی از مولانا:
بخواه ای دل چه میخواهی عطا نقد است و شه حاضر
عالم کن عطای نقد است ‏عطا نقد است و شه حاضر،خدای بالای سر همیشه حاضر و ناظر است
بخواه اي دل چه مي خواهي عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرمايد که رو تا سال آينده
به جان شه که نشنيدم ز نقدش وعده فردا
شنيدي نور رخ نسيه، ز قرص ماه تابنده
اگر اداره جاتی های ما می دانستند که چقدر کار زشتی انجام میدهند که آدم‌هایی را که می‌توانند همان روز کارشان را انجام دهند و یا در یک تاریخی خیلی مناسب و معین انجام بدهند حواله می‌کنند و می‌گویند برو دو ماه دیگر بیا و ماه دیگر می‌آید می‌گویند بروید شش ماه دیگر بیایید. که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده هیچ وقت این را نمی گوید همان آن می‌گوید کن و موجود می شود
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعده فردا
خداوند آنچه را که الان برای ما صلاح است که باید بدهد یا ما درخواست می‌کنیم را هیچ وقت از این نقد، وعده ی فردا نمیدهد .می گوید نمازت را نمی خواهی شروع بکنی می‌گوید ان شاالله از سر برج ،مگر حقوق مستمری می باشد یا حقوق کارمندی است .می گوید نمی خواهی سیگارت را ترک کنی؟ این پاکت که تمام شد پولش را دادم ولی نمی گوید که تا آن موقع جانش را دارد می دهد
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعده فردا
شنیدی نور رخ نسیه ،زقرص ماه تابنده
ماه وقتی شد ماه کامل میتابد وعده نسیه نمی دهد که برو ماه دیگر بیا که تابنده بشوم برو وقت دیگری بیا که قرص کامل بشوم ،امشب حالش را ندارم امروز وقتش را ندارم از این قصه ها ندارد بیایید به وعده ها یمان به قول های مان به آنچه که امروز می توانیم انجام بدهیم و پشت سر می اندازیم به همه آن کارهایی که امروز می‌توانیم ثمرش را ببریم و به فرداها میخواهیم بیاندازیم به همه اینها نگاه کنیم تا دیر نشده است نگاه کنیم .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید