منو

جمعه, 31 فروردين 1403 - Fri 04 19 2024

A+ A A-

عارف کیست؟

بسم الله الرحمن الرحیم

راستی این روزها که در خیابان راه می روید، در اتوبان ها تردد می کنید، خیلی زیاد هم بیرون هستید، چقدر به درخت ها نگاه کردید؟ هیچ؟ این خیلی بد است. خانم ها و آقایان عجق وجق را نگاه می کنید؟ این ها دیدن ندارد بیخیال شوید، چیزهایی را ببینید که به درد شما بخورد. آن کسانی که نگاه کردید لذت هم بردید؟ عالی هست، برای بقیه هم تعریف کنید که چطوری لذت بردید. زیبایی آن ها به جان شما ریخته است؟ باید به جان شما بریزد یعنی از جان شما خارج نشود، می دانید به جان شما بریزد یعنی چه؟ ببینید این خانم هایی که لاک می زنند با آستون پاک می شود، اما آن هایی که روی انگشتان پای خود حنا می گذارند با هیچ چیزی پاک نمی شود مگر این که ناخن ها آن قدر بلند شود بچینند تا دیگر اثری از آن نباشد، این را به جان نشستن می گویند، به جان شما بنشیند. من امسال از زمانی که درختان شکوفه باز کردند، برگ های سبز کوچک آوردند تا الان، حتی آن هایی که درختان میوه بودند بار خود را در معرض بیننده گذاشتند، فقط نگاه کردم، خیلی نگاه کردم و خیلی زیاد از آن لذّت بردم، هر برگی از هر درختی نیروی حیات را به سمت من فوت می کرد، من آن را با هر نفسی که می کشیدم به درون خود می بردم، خیلی زیبا و خیلی هیجان انگیز، حتی مواقعی اتفاق افتاده است که سکون بوده است، در ماشین بودیم حرکت نمی کرده است، به این درخت ها قشنگ نگاه کردم و به آن ها گفتم: شما خیلی قشنگ هستید می دانید؟ من را نگاه کنید، من هم مثل شما قشنگ هستم؟ من هم به زیبایی شما هستم؟ اگر به اندازه شما قشنگ باشم از خوشی پرواز می کنم. در گذران سال های عمرم هیچ وقت چنین حالی را نداشتم شاید هم چون دیگر تنهایی نگاه می کردم. آن موقع که خیلی جوان بودیم تازه عقد کرده بودیم من و همسرم یک عادتی داشتیم هر جا شمشاد پا کوتاه گیرمان می آمد، کنار شمشادهای پا کوتاه، یا دنبال هم می رفتیم یا یکی از این طرف شمشادها یکی از آن طرف شمشادها، و بعد عین این بچه شیطان ها دست های خود را به این شمشادها می کشیدیم، به آن ها می گفتیم: ببین شما خیلی سبز هستید بیایید با هم یک معامله ای بکنیم، ما به شما می گوییم زردی من از تو، سبزی تو از من، بعد هم هر دو می خندیدیم، بعد هم با خودمان می گفتیم الان شمشادها دارند در دل خود به ما می خندند می گویند این دو تا دیوانه هستند. هیچ کسی چنین حالی را به ما نشان نداده بود که بدانیم این عین هوشیاری است، این عین عقل است، این عین فهم است، می گفتیم ما دیوانه ایم. امسال دیگر غم ها و دلتنگی های خودم را به درخت های سبز نمی دادم اما به آن ها می گفتم که سبزی و طراوت و زیبایی شما را طلب می کنم، به من بدهید. حس خوبی بود، با این که سال سختی را پشت سر گذاشتم پس چرا الان این طوری هستم؟ چرا این طوری لذّت می برم؟ یادتان می آید چند سال پیش می گفتم من همه چیز را عنصر عنصر می خورم، قاطی پاتی نمی خورم؟ قرمه سبزی را می خواستم روی برنج بریزم، لوبیا را جدا می ریختم با برنج می خوردم، سبزی را جدا، گوشت را جدا می خوردم، برای این که هر عنصری مزه خود را دارد می خواهم مزه خود آن را بچشم. امروز می گویم در طبیعت، در جهان هستی، جزء به جزء نگاه می کنم و موقعی هم که نگاه می کنم همه نگاه بیرونم و نگاه درونم را به آن چه که دارم نگاه می کنم می اندازم، به همان متمرکز می شوم در آن لحظه به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنم، مگر آن چیزی که می بینم، راستی الان من این طوری هستم به نظر شما اسم من چیست؟ به من چه می گویند؟ شما فکر می کنید چه نامی برازنده من است؟ دیوانه؟ خردمند؟ عاشق؟ هوشیار؟ رها؟ می دانید من که هستم؟ یک بنده خدایی که عارف است، بنده خدا اسم ندارد، مقام ندارد، منصب ندارد، جا ندارد، رتبه ندارد، پول ندارد، ملک ندارد، من یک بنده خدایی هستم که خودم به خودم عارف می گویم. حالا ببیند چرا؟ عارف یعنی چه؟ یعنی کسی که به هر لحظه خود آگاه است، از آن غافل نیست، همان لحظه را زندگی می کند، درست عین این که در بشقاب شما، یک پر کاهو مانده باشد، می خواهد بشقاب غذای شما بردارد ببرد، می گویی: بگذار این را هم بخورم، به هر لحظه زندگی خود عارف و آگاه است و آن لحظه را می خورد، زندگی می کند، هیچ چیزی نمی خواهد، چرا هیچ چیزی نمی خواهد؟ چون همان لحظه هر چیزی که لازم دارد مهیا است، هوا بخواهد هست، گرما بخواهد هست، سرما بخواهد هست، خوراک بخواهد جلوی او هست، همان لحظه، زیبایی بخواهد جلوی چشم او هست، هیچ چیزی نمی خواهد، چون همه چیز برای او مهیا است، جایی نمی خواهد برود، اصلاً بهتر بگویم آدم ها همیشه دنبال این هستند که به یک جایی فرار کنند، خودت را ببین چند دفعه تا حالا گفتی می خواهم از دست این دنیا فرار کنم، از این شهر فرار کنم، از این زندگی فرار کنم، عارف جایی نمی خواهد برود چون اصلاً فراری در کار او نیست چرا فرار نمی کند؟ چون جا برای عارف همان خود درونی متعالی او است، همانی که هست، بهشت عارف با خود او است، همان طور که خدای او با خود او است، خدای خود را سر طاقچه نمی گذارد برود بیرون، خدای خود را در گاوصندوق نمی گذارد برود بیرون، هرجا می رود خدای او با خود او است، وقتی خدای او با خود او است بهشتش هم باخود او است، آن کسی که از لحظه ها دارد فرار می کند می تواند تلخی ها را جا بگذارد برود، اما نمی داند که این تلخی ها از نگاه او هست که بیرون می آید نه از آن چه که اطراف او است، ما می خواهیم از این زندگی ، دنیا و مملکت فرار کنیم، از کاری که می کنیم فرار کنیم، از قوم و خویش خود فرار کنیم، چرا؟ چون فکر می کنیم اگر این ها نباشند ما خوشبختیم، اما نمی داند این همه تلخی از نوع نگاه او به دنیا و به زندگی بر می آید و این همه تلخی است که جهنّم ساز است و امروز در جهنّم است، و آن کسی که فرار می کند تلخی ها را با خود هر کجا برود می برد. نشنیدید می گویند هرجا روید آسمان به همین رنگ است؟ عارف کسی است که زندگی خود را می پذیرد، همین که هست، به صدای زندگی خود گوش می دهد تا ببیند هر لحظه، این صدا، چه آگاهی برای او به ارمغان می آورد؟ عارف هرجا که باشد نرم و لطیف است، دیگران در مجاورت او زخمی نمی شوند، کسی را ناخن نمی کشد، کسی را برای این که بد بوده، بد کرده، او را آزار داده است، آزار نمی دهد، می گوید: باشد من دانستم که از تو آزار دیدم با این دانستگی انتخاب می کنم تو را آزار ندهم .
با پیر خرد نهفته می گویم دوش (پیر دانا یواشکی شب می گفتم با او)
کز من سخن از سر جهان هیچ مپوش (از سر جهان هر حرفی هست به من بگو دلم می خواهد بدانم. می دانید چه کسانی از این مکان رفتند و نماندند به دلیل این که به من می گفتند ذکری که خودت می گویی که این طوری هستی را به ما بگو، هرچه می گفتم والا به خدا هیچ چیزی نمی گویم باور نمی کردند و بعدا شنیدم که می گفتند؛ نمی خواهد از خودش بالاتر کسی باشد؛ به هر کسی که دوست دارید جز چیزهایی که به شما می گویم من هم چیزی نمی گویم ولی باور نکردند)
نرمک نرمک مرا همی گفت به گوش (در گوشم)
کین دیدنی است گفتنی نیست خموش
قصّه را باید ببینی، باید آن را حس کنی، باید بفهمی، باید آن را درک کنی، گفتنی نیست، من چه بگویم؟ چهار زانو می نشینم می بینم؟ به خدا نمی توانم روی زمین بنشینم، می خوابم می بینم؟ آن هم وقتی می خوابم، آن قدر کمر و پایم درد می کنند، این طرف و آن طرف می شوم...، نه این حرف ها نیست، ‌به خودتان نگاه کنید .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید