منو

جمعه, 10 فروردين 1403 - Fri 03 29 2024

A+ A A-

راه رسیدن به هیچ شدن

بسم الله الرحمن الرحیم

چندی پیش در یک گفتگویی که با هم داشتیم گفتیم که بایدهیچِ هیچ شد. بعضی از این دوستانم که انصافاً کار می کنند، برای رسیدن به هیچ شدن دچار مشکل شدند، دنبال راهکار می گشتند، طبیعتاً مشکل آنها پیش من می آید که شما که این را گفتی، پس ما باید چه کار کنیم؟ من امروز با خودم می اندیشیدم که هر چیزی برای هیچ شدن، باید قبل از هیچ شدن یک چیزی باشد. در کیف شما باید پول باشد که دزد پول شما را بردارد و داد بزنید آی هیچی در کیفم نیست، پولم را دزد بُرد، اگر پول نباشد شما نمی توانید بگویید که پولم را دزد برد، پس قبل از هیچ شدن باید یک چیزی باشد که بعداً هیچ شود.
پیامد این فکر به خودم گفتم حال باید چه کنیم؟ به عقب برگشتم و به خودم گفتم: اول باید در خودمان یک ماهیتّی را جستجو بکنیم، یک ماهیّتی در ما باشد که بعد بتوانیم آن را هیچ کنیم، اگر نباشد که نمی توانیم آن را در خودمان هیچ کنیم! خوب دقت بفرمایید؛ روی صحبت من با جسم خاکی فنا پذیر نیست، من روی اسم ها، شناسنامه، نام پدر و مادر، شماره شناسنامه و محل تولد و سال تولد... صحبت نمی کنم، این ها همه برای دنیا و قراردادهای دنیا هستند؛ بحث ما در یک جای دیگر است. در ابتدا باید پی به ماهیّت وجودی خود ببریم، الان بعضی ها فوری این گونه می گویند که: ای وای باز یک معضل دیگر درست کرد، حالا ماهیّت وجودی یعنی چه؟ صبر داشته باش به تو می گویم عجله نکن، می دانید چرا مردان و زنانی که برای مراسم حج تمتع به مکه می روند در یک روز خاص یعنی غروب روز هشتم ذی الحجه حرکت می کنند و همه به صحرای عرفات می روند؟ یک نفر هم نمی تواند نرود مگر این که جز اعمال حج تمتمع نباشد و از اسم آن معلوم است صحرایی است به دور از هرگونه ساختمان مجلل، برج های سر به فلک کشیده، بازارهای گوناگون، هیاهو بازاری هایی که هر کدام فریادی برای فروش کالا خود می کنند، عاری از ماشین های شاسی بلند و آن چنانی، البته الان را نمی دانم، با وضعیتی که عربستان دارد ممکن است خیلی از کارها را کرده باشند، اما سالی که من رفتم این گونه بود، خداوند عالم من را به آن صحرا فرستاد بلکه آدم بشوم برگردم. خلاصه صحرای عجیبی است، همه جا خاک بود، چادرهای برافراشته، رنگ و رو رفته، با ستون های چوبی و زیر چادرها هم زیلو بود، زیلو های محقر و سرویس بهداشتی های بغل هم چسبیده با صف های بلند و طولانی، غذاها خیلی ساده، هیچ گونه تنقلاتی نبود، از میوه های هتل هم دیگر خبری نبود، غنی ترین و فقیر ترین آدم های آنجا، یک شکل لباس پوشیده بودند، زیرا در هتل ها و ایّام غیر از مراسم حج، هر کس می توانست لباس های عادی خود را بپوشد، اما در آن روزها همه یک جور لباس پوشیده بودند، مردها حوله، آن هم با چه دردسری که باید آن را نگه می داشتند، و خانم ها هم لباس سفید، بلند و پوشیده، هیچ کدام به آن یکی تفاخری نداشت. واقعاً صحرای عرفات در چنین حالتی دیدنی است، علی الخصوص در این زمان مشخص و این بودن اجباری همه در این زمان معین 24 ساعته، تو این صحرا، امام زمان(عج) ما، مولا و سرور ما نیز کنار ما هستند، آدم این را می داند. من الان خیابان می روم، شاید هم واقعاً امام زمان (عج) از کنار من عبور کند، شاید هم من سلام کنم به هوای این که آقای با شخصیتی هستند اما ندانم، چون نمی دانم الان آقا از این جا رد می شود یا نه، در اماکن متبرکه همین طور، اما در صحرای عرفات شکی نیست که امام زمان (عج) آنجا هستند، زیرا همراه شما در آن زمان برای اعمال حج حضور دارند، که حج هرساله بدون وجود مولا و حجّت خدا بر روی زمین مقبول نمی افتد. اما هیچکس نمی داند شاید آن شخصی که در آن جمعیّت به او سلام کرد و حال او را پرسید، مولا بوده است. عالم خیلی عجیبی است. امروز صبح وقتی بیدار شدم قدری نگاه قلبم را به صحرای عرفات انداختم، گفتم شاید آنجا برای من هم یک خبر و دستاوردی باشد، یک راهنمایی دارم که خداوند ان شاءلله به ایشان در عالم باقی خِیر بدهد، چون راهنمای من در عالم زمین نیستند، مرا به صحرا برد و در گوشه ای نگه داشت، نگاه می کردم، ایشان به من گفت: نگاه کن ببین چه می شود، با دقت نگاه کردم، صحنه ای را که دیدم، سالی که به خودم حج تممتع رفته بودم ندیده بودم، چقدر وقت ایستاده بودم و نگاه می کردم نمی دانم، اما حس کردم که بر هر انسانی در آنجا، یک مَلَک موظفی به پایین آمده است، با او در حال سؤال و جواب است. خیلی صحنه جالبی بود، خدا قسمت کند همه آدم ها ببینند. تصور کنید، هرکس در هر حالتی که بود یک مَلَک پیش او بود، اگر انسان نشسته بود، مَلَک هم نشسته بود. اگر انسان ایستاده بود، مَلَک هم ایستاده بود. اگر انسان دراز کشیده بود، مَلَک هم دراز کشیده بود. مَلَک مقابل انسان ها قرار گرفته بود و از انسان ها سؤال جواب می کرد، از خود بیخود شدم، سعی کردم آنها را بشنوم اما نشد، سعی کردم با گوش قلبم بشنوم، از انسان ها بدون استثنا پرسش های یکسانی می شد، اما پاسخ های متفاوتی از آدم ها شنیده می شد، مثلا می پرسیدند: که هستی؟ پدر تو کیست؟ مادر تو کیست؟ از کجا آمده ای؟ با خودت چه آورده ای؟ با آنچه که نزد تو بود چه کردی؟ آنچه را که کردی از که و از کجا آموختی؟ آیا آموخته های خود را کامل انجام دادی؟ اگر طرف می گفت نه، می گفتند اگر نکردی، چرا سرکشی کردی؟ عصیان کردی؟ مگر راهنما برای شما نبود؟ مگر دستور کار برای شما نیامده بود؟ خلاصه می پرسیدند و می پرسیدند، انسان ها در آن صحرای پر از خاک و ماسه در تنهایی خود همه می گریستند، و جالب بود نمی دانستند چرا؟ چون اصلاً متوجه نمی شدند سؤال کننده ای نزد آنها هست، او می پرسد و آنها جواب می دهند، شما برای چنین سؤال و جواب هایی حاضر هستید؟ شما برای یک چنین روزی خودتان را حاضر کردید؟ می گوید: من برای حج تمتع که پول ندارم بروم ثبت نام نکردم، اگر اینجا از شما پرسیدند، چه می خواهید جواب بدهید؟ اگر دم مسجد رسیدید جلوی شما ایستاد وسؤال کرد چه جواب می دهید؟ باید حاضر باشیم. خلاصه اکثر گفت و گوها را که توانستم دوام بیاورم و گوش بدهم، ببین چه شنیدم! خیلی تأثر انگیز بود، حرف هایی که این مردم می زدند من را گیج می کرد، مثلاً با فخر خیلی زیاد می گفت: من پسر فلانی هستم، بعد از این نسبت غرور آمیز خود، یک لذّتی هم می برد و فخر فروشی می کرد، می گفت پدرم چنین دارد و چنان دارد، مقام او در فلان جا است، چنین می کند، امکانات او چنان است، اما این می گفت آنها سؤال های بیشتری می کردند، هر چه سؤال ها بیشتر می شد، این کسی که در حال فخرفروشی بود، بیشتر احساس ذلیل و زبون بودن به او دست می داد، چون هیچ جواب مناسبی برای سوالات نداشت. اکثراً در پاسخ این که، از او می پرسند از کجا آمده ای یا با خود چه آورده ای، پاسخ آنها، شهر و دیارشان بود، مثلاً بنده از تهران آمده ام منطقه ورامین، بعد به آنها می گفتند با خود چه آورده ای؟ خیلی جالب می گفت: در ساک خود این را دارم، آن را دارم، سه تا بلوز آوردم، چهارتا شلوار آوردم، و بعضی ها خیلی جالب تر، یک مقدار هم زعفران آوردم، چه کار کنم دیگر، می خواهم سوغات بخرم، پول ندارم، به من گفتند زعفران ببر آنجا بفروش با آن سوغات بخر. می گفتند خوب از آموخته های خود بگو که چه چیزهایی آموخته ای؟ می گفت مدرک دانشگاهی من این است، من دکتری دارم، او می گفت من فوق دکتری دارم، من لیسانس دارم، آن یکی می گفت من سواد ندارم، بعضی ها می گفتند، من رشته ام این است، آن قدر بلد هستم، این طوری هستم. بعد به او می گفتند: حالا آموخته هایی را که آموخته ای به کار برده ای؟ حواستان با من است؟ می گفت: از آنهایی که در دانشگاه آموخته ام پول در نمی آید، بعد دانشگاه وارد یک شغل دیگر شدم که درآمد بیشتری داشته باشد ولی ربطی به آموخته های دانشگاهی من نداشت. هنگامه ای بود، در آن میانه، من بینوا حیران نشسته بودم، از این گفت و گوهایی که انسان ها می کردند و نشان می داد که اصلاً نمی دانند کجا هستند، برای چه آمدند و بعد از این چه باید بشود؟ واقعاً کلافه شدم. امروز از صبح، در خانه که راه می روم، احساس می کنم کف پای من را صابون مالیدند، چون ورم کرده است، سر می خورم، آن قدر حالم بد بود، از راهنمای خود درخواست کردم این ها را شنیدم، فهمیدم، گفت و گوی یک فرد هوشیار را به من نشان بده، از شدت بغضی که گلوی من را گرفته بود در حال خفه شدن بودم، چون در آن فضا گریه ها و ناله ها خیلی بود، اما به کار هیچکس نمی آمد، آن گریه ها فایده نداشت. همین من را تا مرز خفگی می برد. خدایا من خواستم اینجا باشم، آخر این اینجا است، پس بهره او کجاست؟ بعد ضجه می زند، جلو لباس او خیس، مدام گریه می کند، اما فایده ندارد. بالاخره من را کنار یک هوشیار قرار داد، مکالمات این هوشیار را تمام و کمال شنیدم و برای شما می گویم، البته تا جایی که جانم می کشد، آن مَلَکی که جلوی او ایستاده بود به او گفت که هستی؟ یک جوان خوش سیما، خوش چهره، خیلی باز، خیلی خوب بود؛ گفت: بنده خدا، گفت پدر شما کیست؟ گفت: حضرت آدم(ع)، گفت مادر شما کیست؟ گفت: حوا(ع)، گفت از کجا آمده ای؟ گفت: از جوار رحمت حق، به او گفتند با خود چه آورده ای؟ قلب خود را نشان داد و گفت: مِهر حضرت حق، نوشته های کلام او و احکام او، همه داخل قلبم است، با خودم آوردم. به او گفتند با آنچه که نزد تو بود چه کار کردی؟ جوان گفت: کم کم از مِهر او که داخل قلبم بود خواستم، هربار یک کلام، یکی از احکام خود را به من عیان کند تا من آن را به کار بگیرم، به او گفتند : آنچه را که در بیرون کردی، از که و از کجا آموختی ؟ گفت: در بیرون از قلبم، از پیامبر خدا و از کتاب او که قرآن نام دارد. گفتند آیا آموخته های خود را کامل انجام دادی؟ گفت: آن قدر که خدا به من وسعت وجود عطا کرده است و من توانستم بفهمم، آری انجام دادم. پاسخ دادن را می شنوید؟ نگفت، بله همه را انجام دادم، گفت آن قدر که خدا به من وسعت وجود داده است، همه چیز را از خدا می داند نه از خودش. این مکالمه خیلی زیبا بود، آن مَلَک رفت به دنبال او یک مَلَک دیگر نزد این جوان آمد، به این جوان بشارت داد که خدای تو، به تو فرصتی عنایت فرموده است که آنچه را در دنیا داری و تا امروز کسب نموده ای را عُلقِه بِبُری، مِهر آن را از دل خود بیرون کنی؛ مال من، بچه من، داماد من، نوه من، دختر من، خانه من، باغ من، نه!! اولاد ابزار است، مِلک نیست، اولاد وسیله ای است که ما به آن خدمت می کنیم، تربیت می کنیم و به جامعه تحویل می دهیم، بعد حضرت حق می بیند که با آنچه که به ما داده و مال او بوده خوب رفتار کردیم؟ گفت: آنچه را که داری برای خودت اَبزاری بیش ندانی، سمت و سوی توجه تو فقط به حضرت حق باشد جز او را نبینی، جز خدا را عشق نورزی، به اولاد، پدر و مادر، کَسان و آشنایان، هموطنان، ؛ مقام پدری یک مسئولیت الهی است، مقام مادری یک مسئولیت الهی است، منّت سر بچه های خود نگذارید. خدا به من اجازه داد سه تا مسئولیت الهی بدهد، هیچ منتّی هم سر آنها ندارم، خیلی هم زحمت کشیدم از خیلی چیزها در دنیا زدم، اما منتّی سر این ها که نیست، من مسئولیت الهی ام را انجام دادم، ان شاءالله که خوب انجام دادم؛ به همه مردم دنیا، فقط به صورت یک مسئولیت الهی بنگری و خدمتگذار باشی، توقعی نداشته باشی، حسد نورزی، مالکیتی برای خود نپنداری، برای هر چه که موقع رفتن تو، در دنیا، روی زمین می ماند، تلاش بیهوده نکنی، دنیا را گذرگاهی برای رسیدن به آن جایی بدانی که روزی از آن جدا شده ای، حرکت کردی، تا همه چیز را تجربه نموده فهیم و آگاه به مأمن اصلی خود برگردی. کی از مردن چیزی از ما کم شود؟ بر ما افزوده می گردد و از جسم خاکی که لباسی بیش نیست جدا شده و به جهان دیگری می رویم.
واقعاً نمی دانم آن جوان این مکالمات را می شنید و متوجه می شد یا نه، اما سیلاب اشکی که از او می ریخت از یک شادی بزرگ حکایت می کرد ، اشک او، اشک سوختن ، حسرت و ندامت نبود، اشک او، اشکی بود که هدیه بزرگی را گرفته و شاد شده است، انگار عید برای او زودتر از بقیه رسیده است. به راهنمایم گفتم: حس من این طور است، غلط است یا درست؟ ایشان گفتند: درست است، چون او به مرحله هیچ شدن رسید، خداوند این توفیق را در این صحرا به درخواست مولای او امام زمان (عج) به او عنایت فرمود، او هیچ شد و در نور الهی پیچیده گشت. همان نوری که می گویند حاجیان بعد از برگشت تا چهل روز آن را همراه دارند، اگر گناه نکنند چهل روز دیگر هم به آنها می دهند و تا یک سال این چهل روز تکرار می شود، اما بعد از یک سال اگر گناه نکرده باشند، نور آنها دائمی می شود، اما این جوان را به برگشت وا نگذاشتند که نور بگیرد، همین جا در صحرای عرفات، نور او را به او عطا کردند، نور او از همین حالا برای او دائمی می شود، در بقیه اعمال حج تمتع، او مانند پرنده ای سبکبال خواهد بود، همه بار خود را قبل از آغاز سفر تسویه کرده بود و این رمز پیروزی این جوان است.
خریدی خانه دل را دل آنِ توست می دانی (امروز گفتم به او گفتم خریدی دل من را خدایا)
هر آنچه هست در خانه از آنِ کدخدا باشد

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید