منو

چهارشنبه, 05 ارديبهشت 1403 - Wed 04 24 2024

A+ A A-

عشق چیست بخش نهم

بسم الله الرحمن الرحیم

پروردگار من از جنس عشق است . این جمله را آدمهایبیشماری بر زبان راندند .در دفتر یادداشت خویش مکتوب نمودند و بسیاری هم شعاری گفتند .اما بودند کسانی که آنرا با پوست و گوشت خویش و حتی تک تک سلولهای بدنشان درک کردندو با آن زندگی کرده و با همین ادراک راهی دیار باقی گشتند . منهم شنیدم و هر چند وقت یکبار به آن انیشیدم ،اما نمیدانستم مفهومش چیست ؟ تا بالاخره آن جرقه ای که نامش نور است یاشاید ایجاد نور است اتفاق افتاد و مرا با خود با سرعت تمام برد و برد و برد تا به آن لحظه ای که از گذرگاهی بسیار سخت و تاریک عبور کردم و با چشمانی که از پشت پلکهائی پوشیده از چربی به بیرون این گذرگاه نگاه کردم و یکباره برتنهائی خویش اشک ریختم ، شاید هم ترسیدم ،نمیدانم . اما خیلی نگذشت که از دستهای سنگین و قدرتمند مامایی که مرا بدنیا آورد و سپس شست و لباس پوشاند ،خارج گشتم و مرا در کنار مادر و آغوش گرمش قرار داد . صدای ضربان قلب مادر مرا در خاطر آورد که در جای آشنایی هستم . پس آرام گرفتم . از
دیاری که در آن قبلا ساکن بودم کم کم دل بریدم و امید به بازگشت را از دست دادم به آغوش مادر و گرمای آن و صدای ضربان قلبش که آهنگی آشنا و قدیمی بود عادت کردم . اما چه سود چون زمانهای بسیاری ازاین مامن گرم دور نگه داشته می شدم و نمیدانستم چرا؟ اما بود. رشدکردم ، فهمیدم ، آموختم و با این فهم جدید دیکر فقط شیرینی ها و گرمی های آغوش نبود که از آن بهره می بردم بلکه محرومیتها و گاهی بی توجهی ها که امروز میدانم از کثرت کار و مسئولیت بود ،اما آنروز درکی نداشتم پس ظلمی می انگاشتم ،بود . هرلحظه در انتظار واقعه جدید دیگری بودم و این انتظار هم شیرین بود و هم تلخ. گاهی مرا به جای امن و پرمهرم می برد و گاهی بالعکس در جایی قرار می داد که حتی مهرشان را نمی پذ یرفتم تا چه رسد به فقط انجام وظیفه کردنهایشان. آری چنین بود و با نگاه به آدمها  دمادم می پرسیدم چرا ؟ ولی نه کسی صدایم را می شنید و نه کسی می خواست که بشنود چون همه معتقدند که بچه ها هنوز درکی ندارند . نه صحیح نیست باور کنید که درست نیست . بگذریم بزرگتر و بزرگتر شدم و بیشتر آموختم که باید دوست
بدارم ، فقط دوست بدارم و هیچ قیدو شرطی هم پذیرفته نبود .اما کمی بزرگتر شدم می خواستم تلافی همه لحظاتی را که در کامم باصطلاح تلخی ریخته بودند ، دربیاورم و بگویم وقتی مادرم نبود مرا نگاه کردی و با تمسخر گفتی چه زشته ، من فهمیدم و حالا می خواهم بگویم ،فهمیدم ،حتی اگر نگویم خودت زشتی .اماچه فایده چون بمن آموختند همه را دوست بدار ، از کسی دلگیر نباش و من نفهمیدم که چرا باید چنین کنم ،اما چنین کردم . به مدرسه رفتم .وای از دبستان و دژخیمان چهار سال اول ،چه بی رحمانه دوست داشتن هایی را که آموخته بودم باید باشد،کوبیدند ،له کردند تا باصطلاح مرا فردی مستقل و خودساخته بسازند . چقدر بد. هیچوقت شماها را نبخشیدم . وقتی بزرگتر شدم آموخته بودم ،نه بهتر بگویم این حس قشنگ از اول بامن بوده و این اول کی بوده نمیدانم اما ا ز این حس زیبا جدانبودم که همه را دوست بدارم اما کم کم ملاحظات بسیاری پا به عرصه خودنمائی گزارد و سبب شد که حالا بعضی ها را دوست بدارم و بعضی ها را نه. چرا؟ چون عیب است ، اشکال دارد ،تمامی مناسبات و روابط بزرگترها در این
عرصه برای خود جولانگاهی را جستجو کرده بودند و من می بایستی مطیع آنها می شدم . دوست نداشتم ولی  چاره نداشتم .غلطیدم و غلطیدم تا خود را به بیرون از محیطخانه بکشانم ،آمدم و خوشحال که حالا دیگر می توانم دوست بدارم و آزادانه رفتار کنم . فکر میکنی چطور شد ؟ هیچ، از هر سویی دویدم بالاخره دیواری بود که چون از سر شوق می دویدم چشمانم بسته بود و حتما باسر به آن می خوردم و بقیه ماجرا قابل پیش بینی است خیلی زود فهمیدم که حالا آدمهای بیشتری تحت عنوان جامعه برایم حد و حدود دوست داشتن را تعیین می کنند و این بمراتب سخت تر بود ، اما با همه این حرفها یک چیز را در درون خویش حفظ کردم و دور نینداختم . هر چقدر که سختی کشیدم ،نامردمی دیدم ،حتی وقتی محبتم را مثل یک غذای مانده و فاسد برویم کوبیدند . اما من مهرم را بیرون نریختمو با آن بیگانه نگشتم و خاموش تلاش کردم تا چرایی این ماجرا را بفهمم . این قصه و شوریها و تلخی هایش هنوز هم ادامه دارد و اگر روزی به سر شود و یک نمونه اش جامی از تلخی به کامم نریزد ،مرا متعجب و شگفت زده می یابد . اما
حالا می رنجم ولی گذرا ،قلبم می شکند اما زود ترمیم می گردد ،اشکم سرازیر شده ولی زود بند می آید ،ومن باز هم می بخشم و باز هم دوست می دارم و همیشه درجویباری از عشق زنگارهائی که بر وجودم نقش بسته شست و شو می کنم . می دانی چرا؟ چون امروز فهمیدم آنروزی که در فضایی بسته و تاریک در میان پرده ای مرطوب و لزج آرمیده بودم و احساس امنیت و لذت می نمودم در محبت پروردگارم ، خالقم غوطه ور بودم که همه چیز را آنگونه که تار و پود محبتش بهم می بافتبرایم آماده کرده بود و بیرون از آن فضا هم همه چیز همانگونه بود اما تعدد مناظر و عوامل از برای این بود که آیا اختیار می نمایم از این فضا پا به بیرون نهم یاخیر؟ خوشبخت من که در تمامی این سالها علیرغم همه چیزهایی که دیدم ، شنیدم و برمن تحمیل کردند ،نمیدانستم نامش چیست و جنسش از کجاست ،اما حاضرنشدم آن فضارا ترک کنم و حالا می توانم درک کنم جمله ( پروردگار من از عشق است ) یعنی چه؟ چون مرا نیز از جنس خویش آفریده و هر آنچه که برمن وارد شد نتوانست از این جنسیت یعنی عشق جداکند و چه لذتبخش
است . من گفتم و شما شنیدید اما یادتان باشد شنیدن کی بود مانند چشیدن ،بیایید و خودتان از این چشمه زلال و زنده الهی بچشید و مرگ نپذیرید .پروردگارمن دوستت دارم که مرا از جنس عشق آفریدی..

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید