منو

جمعه, 31 فروردين 1403 - Fri 04 19 2024

A+ A A-

منشور قوانین ما برای رسیدن به نور و آگاهی بخش ششم

بسم الله الرحمن الرحیم

می خواهم راجع به آلودگی بگویم. آلودگی در بیرون بسیار زیاد است . آب آلوده است . خاک آلوده است . دستت را زده ای به در مترو آلوده است . باید شسته شود . میوه خریده ای از بیرون آورده ای آلوده است و باید شسته شود . گوشتی که ذبح شده حتماً باید شسته شود مبادا که آلودگی داشته باشد . خلاصه همه چیز در اطراف ما حکایت از این می کند که آلودگی وجود دارد. وقتی از بیرون می آیید سیاهی دستانت با آبی که می ریزد با صابون کاملا مشهود است که چقدر آلوده است . همه ی این ها آلوده است . من هم قبول دارم . اما این آلودگی های فرعی است . آلودگی های قابل جبران است . ماسک میزنی و ذرات معلق در هوا به آن گیر می کند و به مجرای تنفس شما نمی رود . یا مثلاً دستانت را می شویی . حمام می کنی و... . اگر خون بریزد روی لباست می شویی چون آلوده است . اگر خون به بدنت خورده باشد می شویی چون آلوده است . و.... . همه ی این ها را همه بلد هستند . کسی نیست که نداند آلودگی های بیرونی چی است و چطور باید از شر آن خلاص شد .
قانون پانزدهم: آلودگی اصلی در بیرون نیست . آلودگی اصلی در درون و در دل است .
می دانید که قلب فرمانده اعضا و حس ها است . آن وقت اگر در آن آلودگی داشته باشد چه اتفاقی می افتد ؟ تمام اعضا و تمام حس های من و شما به سمت آلودگی میل می کند . آلودگی بیرون نیست . آلودگی درون است . آلودگی بیرون با یک سطل آب شسته می شود و و از بین می رود . ولی آلودگی درون است که به سادگی شسته نمی شود و به سادگی هم از بین نمی رود . باید برای آن یک تلاش خیلی خیلی بالا کرد . چون لکه های سیاه بیرونی با شستن می روند . اما خبث طینت یا خباثت های باطنی عین چربی بد که دور قلب را می گیرد این ها هم می گیرند . شما اگر چاق باشید یک رژیم می گیرید و لاغر می شوید . اما در قانون پزشکی اگر چربی بد دور قلبت را بگیرد پزشکان اعلام می کنند که این قرص چربی را تا آخر عمرت می خوری وگرنه سکته می کنی . خباثت های باطنی مثل چربی که دور قلب را می گیرد آلودگی درون دور قلب را نمی گیرد . خود قلب را می گیرد . از خبث طینت پرهیز کنید . پس بنابراین اگر می خواهید از شر آلودگی ها راحت شوید خبث طینتتان را بشناسید . ببینید کجا شما بدطینتی دارید . حالا بد طینتی را از کجا بشناسیم . چیزی را که شما برای فرد مقابلت فکر می کنی اگر او در مقابل تو فکر کند تو چکارش می کنی ؟ اگر او برای تو این فکر را بکند اگر تو متوجه بشوی او را چکار می کنی ؟ این خبث طینت است . تمامی کائنات با تمامی لایه هایش در دل انسان و در درون انسان مخفی است . مگر بارها در این کلاس ها نگفتیم که عالم هستی و انسان حداقل این است که بگوییم برابر و عین هم هستند یعنی یک انسان عالم کبیر است هر چی در عالم هستی وجود دارد در عالم انسان وجود دارد.کل کائنات با همه ی لایه هایش در درون انسان مخفی است شما یک روی زمین می بینید ویک توی زمین دارید می بینید توی زمین درون زمین نمی دانم آتش فشان هست مواد مذاب است و... لایه های سنگی است و ماسه ای است و الی آخر. شما در درونتان همه ی این لایه ها را دارید. در بیرون نتان هم عین لایه هایی که روی زمین است دارید. هفت آسمان بنا بر کلام قرآن بالای سر ما است ما هفت تا لایه را داریم بالا هم نیست چسبیده به خودمان است دورتا دور خودمان است پس همه چی را با خودمان داریم تمامی کائنات با تمامی ی لایه هایش در درون انسان مخفی است .
قانون شانزدهم: چقدر جالب است شیطان به من وشما با این همه عظمت می تواند نفوذ کند.چطوری شیطان می تواند به ما نفوذ کند ؟شیطان مخلوق ترسناکی نیست دیو دو سر باشد گوش هایش از این طرف زده باشد دم آن از آن طرف زده باشد اصلاً مخلوق ترسناکی نیست.در بیرون.شیطان صدایی است در درون ما. بگو بیرونش می کنم.بگو خفه اش می کنم.من می گویم او را هدایت کن. حرف هایش را بشنوید و هدایتش کنید. حرفش را بشنوید و به آن بگویید.این غلط است نه اینکه به آن دست بدهید و بروید.
قانون هفدهم :به ما گفتند هر کسی نفس خود را بشناسد خدا را شناخته است.کلام من نیست کلام معصوم است.چطور می توانم به اینجا برسم؟ما سالها شنیدیم و هیچی ندیدیم.هیچی ندیدیم یعنی نرسیدیم به آن.بالاخره باید یک راهی باشد .قانون هیحدهم :می گوید آدمی که فقط به خودش پرداخت نه به دیگران پاداشش شناخت پروردگار است .آدمی که صرفاً به خودش پرداخت من چه کار می کنم چه چیزی می فهمم چطوری می خورم چطوری می خوابم. رویاهای من چطوری است . کار خوبم چطوری است کار بدم چطوری است. چطور باید باشم چطور نباید باشم.و..... آدمی که صرفاً به خودش پرداخت نه به دیگران پاداشش شناخت پروردگار است. چطوری ؟ چون اول خودش را می شناسد.و آدمی که خودش را شناخت خدا را هم شناخته است. قانون هیجده ام:ما خیلی دوست داریم که دیگران به ما احترام بگذارندکسی هست که فکر می کند که از احترام دیگران بدش می آید. اینکه دیگران به او احترام بگذارند و محبت کنند بدش می آید.کسی هست که بگوید دوست ندارم؟همه توقع احترام و توجه و محبت دارند از دیگران قبول است؟در این اتفاق نظر داریم .آن کسی که متوقع احترام است و آن کسی که متوقع توجه و محبت از دیگران است همه ی اینها را به خودش بدهکار است. می دانید چرا آدم توقع می کند ؟آدم توقع می کند آن چیزی را که ندارد. اگر تو خودت را محبت کنی اگر به خودت احترام بگذاری و به اندازه به خودت توجه کنی دیگر توقعی باقی نمی ماند. قدیم ها دخترها را زود شوهر می دادند و چون زود شوهر می کرد نتیجتاً هیچ وقت پدر فرجه نمی کرد که برای او طلا و جواهر بخرد. و یکی از ويژگی هایی که دخترها زود تن می دهند به ازدواج در سن پایین به خاطر آن طلا و جواهری بود که داماد برای او می آورد. کیف می کردند دوست داشتند طلاها را آویزان کنند النگوهای خود را تکان دهند تا مردم ببینند چون نداشتندحالا دخترانمان چی؟الان دخترهایمان آنهایی که عاقل هستند و می فهمند اگر جفت مومن و خوب و پاکیزه پیدا کنند که پولشان کم باشد آنهایی هم که به دست و گردنشان است در می آورند می فروشند زندگی خود را بنا می کنند چون همیشه داشتند وقتی داشته دیگر توقع نمی کند. حالا اگر شما از دیگران توجه می خواهید محبت می خواید احترام می خواهیدهر سه مورد را به خودتان بدهکار هستید.اول بدهکاری خود را به خودتان بدهید ببین شما اصلاً به خودت احترام می گذاری یا دائم به خود می گویی تو ادم نمی شوی خاک بر سرت.ببین فلانی را تو چی هستی؟به خودتان توجه کنید احترام بگذارید.شما خیلی خوب هستید خیلی دوست داشتنی هستید.
سوال از جمع: من مرز بین خودخواهی با احترام به خود را نمی دانم ؟ مثلاً از من توقع می رود که مادربزرگ و عمه و خاله وقتی کمک می خواهند به آنها کمک کنم ولی برای من این یک اتفاق اضطراب زا است برای اینکه از خودم حمایت کنم اگر همچین کاری نکنم به من می گویند مثلاً خودخواه هستی هر کاری دلت می خواهد انجام می دهی در صورتی که من دارم از خودم محافظت می کنم
صحبت از جمع : چیزی که اینجا خیلی کمک کننده است یک سازو کار است.ما در مبحث تمامیت هم صحبت کردیم یک قسمتی از کلام فرد چیزیست که از او انتظار می رود. به طور متعارف مثلاً من باید به والدین خود سر بزنم و مراقب آنها باشم یعنی اگر من بخواهم انسان با تمامیت باشم باید به این مسئله متعهد باشم
این مسئله کلیدش در آن سازوکار است یعنی اگر ما بتوانیم یک ساز و کاری را طراحی کنیم مرزهای بین خودخواهی و تعهدات مان احترام به خود و دوست داشتن اینها خیلی شفاف می شود آنوقت شما برای هر کدام یک برنامه و کاری دارید.
استاد: می خواهد بگوید که زمان خود را مدیریت کنید و برنامه ریزی داشته باشید برای افعالی که می خواهید انجام دهید. منتها قبل از این مرحله اصلی ترین مرحله و مهمترین مرحله اینجا است است که خرابی دارد که آن مدیریت هم اتفاق نمی افتد آن برنامه ریزی ها هم انجام نمی شود که شما به قدر کافی خودت را دوست نداری درست است به نوعی می گویید فلان کار را نمی کنم این طوری خودم را محافظت می کنم اما فی الواقع این محافظت از خود نیست شما یک جورایی خودت را دوست نداری چه طوری می فهمید که خودتان را دوست ندارید.برای اینکه همه ی آدم های روبه روی تو ،خود تو هستند وقتی که شما با من که روبه روی شما هستم داوطلب نیستی و علاقه مند نیستی عمداً پس می زنی که نباشم این دارد نشان می دهد که شما دارید خودتان را پس می زنید. چون آنچه که در درون شما است دوست ندارید به قدر کافی مهربان نمی بینی خوب وقتی مهربان نیست برای چی خدمت کند. به قدر کافی صفا در تو وجود ندارد که ببینی خوب وقتی صفا نیست چرا باید بروم و فلان کار را انجام دهم یعنی اصل اولیه یا مواد اولیه این ساختار برای اینکه شکل بگیرد دوست داشتن خودت است. اکثر آدم ها خودشان را دوست ندارند . ببینید یک وقت است شما خودت را پسند نمی کنی می گویی تو چرا انقدر بد زبان هستی؟تو را انقدر تند هستی ؟ شما خودت را پسند نمی کنی در خلوت خود می گویی توچرا انقدر بد دهن هستی؟چرا انقدر زود جوش می اوری دادو فریاد می کنی ؟اینها عیب های بیرونی است.من اینها را عیب های بیرونی می بینم عیب های درونی نمی بینم آن لایه زیر، زیری که ایراد پیدا کرده و نخ نما شده محبت به خود است. چرا به خودت محبت نداری چون اصلاً آن خود را نمی شناسی.اگر آن خود را بشناسید دوستش می داری شما در خیابان راه برو می توانی همه را دوست بداری ؟ همه ی آدم هایی که اینجا نشسته اند همه را می توانی دوست بداری؟ اما بعضی ها را دوست می داری. یک جوری شناخت آن خود. اگر بخواهی ان چیز را داشته باشی نمی توانی اجرا کنی تا ان محبت به خود وجود پیدا نکند رنگ نگیرد در عرصه خودنمایی نکند تو آن مدیریت هم نمی توانی بکنی . امکان ندارد که بتوانی انجام دهی. در سایه ی محبت به خود است که خیلی چیزها شکل می گیرد. مثلاً این لیوان را که اینجا است می گذارم و می گویم که این را بگیر و با خودت به فلان جا ببر. می گوید باشد. بگذار انجا. می گذارم اما وقتی می رود نمی برد. من بارها فکر کردم که چرا نمی برد.فراموش می کند. قطعاً همین طور است چون عمدی در کار نیست اما چرا با خودش هیچ وقت فکر نمی کندمن چرا فراموش می کنم چرا باید فراموش کنم.اما من که مادر هستم شب تا ندانم که ایشان رسیده خانه خودش نمی توانم بخوابم.من چرا یادم نمی رود؟من روزی که مادر شدم عاشق خودم شدم . مادر خودش را دوست دارد برای همین زاییده ی از خودش را هم دوست می دارد. آن محبتی که در درون من است آن باعث می شود که فراموش نکنم برای بچه ام این محبت وجود دارد نه اینکه نباشد. قدیمی ها می گفتند پدر نشدی تا ببینی چه حالی دارد مادر نشدی تا ببینی چه حالی دارد بقچه هایتان وقتی این را شدید آن را باز می کنید شکوفا می شود.چه پسر چه دخترچه مرد چه زن ولی آدم هایی را هم داریم هم پدر شدند چه مادر و هیچ وقت دست بقچه هایشان باز نشده اگر می خواهید به آن مدیریتی که ایشان گفتند برسید اول خودتان را دوست داشته باشیدشما هم خوب هستید هم دوست داشتنی هستید امروز که می گویم خودتان را دوست بدارید مفهوم خودتان را دوست بدارید کاملاً جا نمی افتد عیب ندارد شما شروع کنید تمرین کنید آرام، آرام باز می شود آن لایه ها باز می شود و متوجه می شوید که چیزی را که داری دوست می دارید. ان وقت چون دوست می داری بدون اینکه کسی به شما بگوید این عشق و دوست داشتن شما را وادار می کند بروید و با آن سر بزنید .تو را وادار می کند که بروی و به انها خدمت کنی.تو را وادار می کند که فلان کار را انجام دهید. آدم های بسیاری هستند که محرم سینه می کوبند ولی عشق به حسین بن علی در قلبش نیست اصلاً نیست برای همین هم حرکت آن تاثیری روی مردم نمی گذارد. شما اول خودتان را دوست داشته باشید. امتحان کن ببین چطور می شودحتماً جواب می دهد. بعد از ان همچین مدیریتی نیاز می شود.چون باید به آن مدیریت حتماً برسید. کار خیلی سنگین است و بدتر هم می شود.
قانون نوزدهم :دوست داشتن خود با خودشیفتگی فرق دارد این خیلی مهم است دوست داشتن خود کاملاً اندرونی است از عمق وجود است خودشیفتگی کاملاً بیرونی است لباسم شیک است پولم زیاد است تحصیلاتم بالا است خانواده ام این چنین است پس من این چنین هستم من سالیانه چقدر سفر خارج می روم من چقدر از لحاظ اقتصادی بالا هستم و..... خودشیفتگی تظاهرات بیرون از این خود است خود دوست داشتن تظاهر نیست بلکه حقیقتی ناب روشن و جاری از درون است .حالا این خود دوست داشتن هم خیلی دردسر است چون گاهی اوقات وقتی این خود واقعی را دوست می دارید بیرونت پر از خار است من یکجایی گیر کردم و این را خیلی خوب تجربه کردم من خودم را دوست دارم تیکه تیکه هم من را بکنند همه ی آدم ها را تا من را پنجول نکشند دوستشان دارم وقتی پنجولم می کشند خوشم نمی آید یک جایی افتادم که آدم ها من را پنجول کشیدند من هرچه سعی کردم خود را نشان دهم که خودم را دوست دارم و اگر این را شما می فهمید پس بفهمید شما را هم دوست دارم ادعا نیست، اما من دست از دوست داشتن خودم بر نداشتم خودم را دوست داشتم. می گوید می خواهد خودش را یک طور دیگری نشان دهد بگویند. دوست داشتن آدم های دیگر را هم تظاهر می کند، بگویند ولی شاعر می گوید خارها گل می شود خیلی زود خارها گل می شود ولی شما منتظر این نباشید که خارها گل شود شما خودتان را دوست داشته باشید حتی اگر بیرون پر از خار بود، باشد عیبی ندارد.
صحبت ازجمع :من برای خودم یک فرمول قرار دادم که هروقت شک می کنم که نکند الان خودشیفته هستم در ذهن خود می گویم که تا من خودم را دوست نداشته باشم به هر کسی دیگری بگویم دوستت دارم دروغ گفتم اگر مثلاً با وجود بینی گنده خودم را بپذیرم و از خودم ایراد نگیرم اگر یک آدمی را در خیابان ببینم که یک پا ندارد سریع در ذهن قضاوتش نمی کنم درکش می کنم و به عنوان یک آدم متفاوت نمی بینم به نظر من خودشیفتگی از کمبود است اتفاقاً از دوست نداشتن خود می آید چیزی که نیستیم اما تظاهر می کنیم که هستیم درواقع آرزوی داشتن آن را داریم .
استاد: درست است منتها من یک بند دیگر اضافه می کنم و آن این است دوست داشتن خود اصلاً و ابداً به ظاهر تو کاری ندارد. مطلق زشتی، زیبایی یا بسیار متناسبی، شیکی، هر چه که هستی این چیزی که در بیرون دیده می شود مال بیرون است آن چیزی که در درون وجود دارد مهم است. شما آن را دوست می دارید. اما اگر بینی بزرگ است چه اشکالی دارد. اصلاً هم خوشگل نیست بینی بزرگ خوشگل نیست شوخی نیست که ولی من هیچ ایرادی نمی بینم، تاثیر در اینکه من خودم را دوست دارم ندارد. نتیجتاً وقتی این طوری نگاه کردی آن کسی که یک پا ندارد آن کسی که معلولیت دارد آن کسی که یک مشکلاتی دارد وقتی می بینی قبل از اینکه معلولیت آنرا ببینی خود او را می بینی آن چیزی که داخل او هست می بینی چون چیزی که اول می بینی آن را دوست می داری بعد می بینی بنده خدا پا هم ندارد. حالا اگر جایی توانستم یک عصا هم برایش می خرم یا به او می گویی فلانی تو که مشکل داری اگر یک وقت جایی خواستی بروی و کار داشتی من در خدمت تو هستم اما ازجهت منت گذاشتن نمی گویی چون خود او را پیدا کردیم خود او مثل خود تو است برای همین دوستش داری .
صحبت از جمع : در حوزه ی دوست داشتن من احساس می کنم یکی از مشکلات اساسی این است که آن چیز را تمام و کمال دوست نداریم یعنی اصولاً در مواجه با هر چیزی یک وجوهی را مشاهده می کنیم وتصمیم می گیریم آن را دوست داشته باشیم یا دوست نداشته باشیم که حالا دیگر این شانسی است که ما با ان فرد بخصوص در آن لحظه از چه وجهی مواجه شده باشیم .
استاد: مثالهای من گاهی آنقدر درونی ست که کسی نمی تواند پیدایش کند و به همان اندازه هم ساده است، همه شما کاهو خوردید، یک چیز خیلی جالبی ست، صرف نظر از آفت خورده ها که آنها هم در ما صدق می کنند، کاهو را وقتی از مزرعه می آورند تا به مغازه برسد یکسری برگهای بیرونی آنرا می کَنند و خودش را می گذارند برای فروش، وقتی شما می خرید و می خواهید بشورید، قدر مسلم این برگها را جدا می کنید، بعضی از برگها نوکش سوخته، بعضی از برگها رگه آهنی در آن افتاده هرچه به مغز کاهو می روید لطیف تر قشنگتر خوردنی تر، دوست داشتنی تر است، آن مغز وسط را نمی خواهید از دست بدهید، آن خودی که به شما می گویم دوستش بدارید آن وسطی ست، آن وسط و مغز کاهو همیشه وجود دارد و شیک و زیباست و همیشه هم لذیذ است، صرفنظر اینکه کاهوهایی که آنرا دربر گرفته بودند این برگهای کاهو آفت خورده بودند، جویده شده بودند، زنگ زده بودند؟ پلاسیده بودند؟ شما اینها را می کَنید و اصلاحش می کنید و همان اصلاح شده هایش را می خورید اما به خوش خوراکی آن مغز کاهو نیست، خود شما مغز کاهو ست، من می توانم بگویم مغز کاهو خودم را دوست ندارم؟ حماقت است دوست دارم خوشم می آید، وقتی اینرا دوست می دارم، اولاً این مغز را در شما ها می بینم در شماها وجود دارد، پس آن خود شما را هم دوست می دارم، اگر می توانم روی این مغز درونی برگهایی داشته باشم که خیلی شیک و تمیز و بی عیب نباشد چطور می توانم انتظار داشته باشم شما نداشته باشید؟ اما من چون آن مغز درون شما را دوست می دارم این برگهای آفت خورده تان هم دوست می دارم، ولی به خودم نمی توانم دروغ بگویم که این برگها خیلی خوشمزه هستند، خیلی هم سفت است و جویده نمی شود، خوشمزگی مغز کاهو را ندارد، اما چون آن مغز کاهو را دوست دارم این برگها را هم حتی برای اینکه بتوانم بخورم، سرش خرابی داشته باشد، پلاسیده باشد می کَنم ولی مابقی را می خورم، چرا؟ چون آن مغز را می خواهم بخورم اگر به اینها توجه نکنم و نخورم به آن مغز نمی توانم دست پیدا کنم، برای همین اگر زشتی دوستت دارم، زیبایی دوستت دارم، بداخلاقی دوستت دارم، تندی دوستت دارم، ترشی دوستت دارم، فرقی نمی کند و با این تفکر که می دانم شما ترشی می دانم تلخی، می خواهم عشق را بشناسید، می دانم شما چه کاره اید، ولی من دوستت دارم، چرا؟ چون من هم همانم، من هم مثل شما هستم، من هم می دانم درونم چیست آنرا دوست دارم، هم میدانم بیرونم چقدر عیب و ایراد وجود دارد، خُب باشد با همان عیب و ایراداتش دوستش دارم، برای همین شما را هم دوست دارم، ببینید می توانید خودتان را اینطور دوست داشته باشید؟ بعد می توانید خودتان را مثل کاهو برگ برگ کنید؟ بعد از این برگها بهره کافی ببرید؟ خیلی سخت است ولی خیلی شیرین است اگر به آن برسید.
صحبت از جمع: در فرهنگی که من بزرگ شدم دختر دوست داشتنی بوده، داشتم فکر می کردم دوست نداشتنی بودن را از کجا یک روزی برای خودم برداشتم؟ مثال کاهو را که مثال زدید به این فکر کردم که چند روز پیش مغازه میوه فروشی رفتم با اینکه کاهو ها سبز بود ولی پلاسیده بود، با خودم می گفتم چرا رویه های کاهو را می کَنند که داخلش پلاسیده شود؟ با توجه به مثالی که شما زدید داشتم فکر می کردم شاید من از بچگی شروع کردم به کَندن رویه هایم و الان مغزم پلاسیده شده و این باعث شده الان این عدم دوست داشتن خود را با خودم حمل می کنم، یک سؤالی برای من وجود دارد که شما باید خودتان را با همه خوبیها و بدیهایتان دوست داشته باشید، ، قسمتهایی را که پس زده ایم را شروع کنیم به دوست داشتن تا برسیم به دوست داشتن کامل خودمان، باز هم دوباره این مرز دوست داشتن خود با همه خوبیها و بدیها و کنار گذاشتن خبائث اخلاقی، باز برای من نامشخص است.
استاد: دوست داشتن خود همان مغز کاهوست، آن مغز همیشه خوشمزه ست، همیشه هم رنگش روشن است و خیلی هم خوشگل است، در اینکه این را باید دوست داشته باشید شکی نداریم، خُبث طینت از کجا پیدا می شود؟ خُبث طینت در لابلای برگهایی ست که می کَنید، خوبست گاهی اوقات برگهایمان را بکَنیم برای اینکه اشکال پیدا کرده، برگی که خراب است باید کَند، اما بفهمید چرا می کَنید، اینجاست که مشکل پیدا می کنید، چون نمی فهمید چرا کَندید، فقط کَندید چون دوست نداشتید؟ چون دوست نداشتید نکَنید، نگاه کنید این را می کَنم فقط به دلیل اینکه سمی شده و بودنش بسیار بدتر از نبودنش است حتی اگر اینرا بِکَنَم و لایه زیرین را قدری پلاسیده کند ولی ارزش اینرا دارد که بقیه را سمی نکند، شما موقع کَندن به لایه هایتان نگاه نکردید، همینطوری کَندید، یک خبر خوب می دهم، همه لایه هایتان را برمی گردانیم به شما، همه مان جمع می شویم و از خدا می خواهیم برای شماهر آنچه را که قبلاً ندانسته و بدون توجه کَنده و دور ریخته ای به شما برگرداند، یکی یکی نگاه کنید بعد اصلاحش کنید و جذبش کنید، چیزهایی هم هست که شما لازم دارید پس جای نگرانی ندارد ولی بدانید که چرا امروز اینجا گیر افتادید، یادتان باشد آن چیزی که در همه وجود دارد و بسیار دوست داشتنی ست و بسیار خوشمزه است بعنوان مغز کاهو، شما هم دارید و حتماً قابل دوست داشتن است و آن چیزهایی که با آن به تناقض برخوردید علتش دادن ملاک و معیارهای غلط بوده، من خیلی با موسیقی پاپ ارتباط برقرار نمی کنم، موسیقی خیلی تند را دوست نمی دارم، علیرغم اینکه موسیقی را دوست می دارم، من موقعی که ده یازده سالم بود موسیقی اصیل گوش می کردم، ولی در منزل ما هیچوقت چوب نزدم بچه ها را که اینها چیست گوش می کنید، هیچوقت هیچ چیز نگفتم حتی زمانهایی که اینها دوست داشتند محیطشان را حتی ترک نمی کردم ولی به کاری خودم را مشغول می کردم که زیاد اذیت نشوم، در نتیجه اینها آرام آرام فهمیدند مرز داشتن موسیقی های قشنگ چیست؟ حالا برای خودشان انتخاب می کنند و گوش می کنند، برای شما تعیین نکردند، به شما گفتند دختری اگر اینکار را می کند یعنی یک بچه بد، شما الان بزرگ شدید، اینقدر بزرگ شدید که فرق اینها را باید بدانید، اگر جایی نمی دانید سؤال کنید تا جایی که بتوانم جواب می دهم و دونه دونه برگهایتان را از روی زمین بر دارید اگر دیدید خوبست تمیزشان کنید، لبه های خراب آنرا بگیرید و دوباره به خودتان وصلش کنید، چون مال شماست، همانقدر که هسته وسطی دوست داشتنی ست بیرونیها هم دوست داشتنی ست، این بیرونی ها هم مفید است فقط این بیرونیها زیاد دیده می شود و در معرض چنگ انداختن دیگران است، اما آرام آرام شما که چنگ به دیگران چنگ نیندازید،چنگهایی که به سمت شما می آید شاید کم نشود ولی دیگر به شما نمی رسد، امتحان کنید ضرر ندارد.
صحبت از جمع: به دوستمان پیشنهاد می کنم که یک حد تعادلی را بین دوست داشتن خودش و توقعات دیگران ایجاد کند، البته توقعات به حق وجود دارد، مورد بعدی اینکه یاد گرفتم آرام بگیرم، به خودم نگاه کنم دست و پا نزنم.
استاد: در مجموع اشراف به آن چیزهایی که بد و زشت است و در ما وجود دارد، 50% راه را برای ما کوتاه می کند درد اصلی ما اینست که قبول نداریم اینجا زشتیم، ما این زشتی را قبول نداریم، وقتی می گویم شما بسیار بدقول هستید می گوید من اصلاً بدقولی ندارم، یعنی به هیچ عنوان صفت بدقولی را بر خودش نمی بیند، درست کردن این خیلی سخت است، ولی وقتی یک نفر متوجه شد که فرد بدقولی ست، اولین حرکتش اینست که دیگر به فرد بدقول ایراد نمی گیرد، او را شماتت نمی کند، و در کنارش سعی می کند بدقولیش را جبران کند ، یک روزی در جلسات میگفتم خداوند به ذات با تک تک سلولهای ما وجود دارد، هسته اصلیش خداست می بایستی دوستش داشت، این فقط برای من نیست برای شما و دوستان دیگر هم هست و اصلاً امتیازی نیست که من بخاطر داشتنش خودم را برتر بدانم، خودمان را دوست داشته باشیم اما دنبال برتری طلبی نباشیم، امروز یک جایی بود فراوان برگ و علف ریخته بود، همه چیز بود ولی به من چون گفته بودند که اینجا زیر اینهمه علف و برگ دانه های الماس است آستین هایم را زدم بالا گفتم من در می آورم، گشتم تا الماس در بیاورم، باید شما باور کنید که هر کدامتان صاحب یک الماس گران قیمت هستید، نمی خواهید بفروشید تا خوب زندگی کنید؟ خریدار الماستان خداست چون یک چیزیست که برای خودش است، اگر الماستان را پیدا کردید یادتان باشد آن الماس وقتی زیباست که شسته باشید، دستمال کشیده باشید، اثری از آن خار و خاشاک و کثیفی روی آن نباشد آنوقت لازم نیست بگوئید بیایید مرا دوست داشته باشید من دوست داشتن شما را محتاجم، چرا کسی مرا دوست ندارد؟ با چه زبانی بگویم مرا دوست داشته باشید، کسی نمی تواند به آن الماس بی توجه باشد، چون می داند خیلی قیمتی و با ارزش است، به من احترام بگذارید، قطعاً مجبورند، چون الماس را باید در یک جایگاه شیسته قرار داد که احترامش حفظ شود، ما اینرا گفتیم، چون بعد از آن شما را می خواهم ببرم سر نماز، می خواهم شما را ببرم به یک دیاری که یکبار بردم ولی هیچکدامتان از آن نماز بهره نبردید.
صحبت از جمع: برای خودم گشایشی در گفتگوی شما با دوستمان بوجود آمد، دیدم ما در حوزه ظاهری مثلاً اگر دستتان زخم شده باشد و عفونت کرده باشد من از فردا نمی گویم سلام عفونت، چطوری عفونت، شما همچنان همان فرد قبلی هستید که دستتان عفونت کرده ولی ما در حوزه اخلاقیات اینکار را می کنیم اگر شما دروغ می گویید خیلی راحت یک برچسب دروغگویی به شما می چسبانیم، چطوری دروغگو؟ ممکن است نگوئیم ولی در افکارمان اینطور است، در مورد خودمان هم داریم. به همین دلیل است خودمان را نمیتوانیم دوست داشته باشیم
استاد: ما تشخیص نمی دهیم مغز کاهو داریم بلکه آن برگ هایی هستیم که کاهو فروش آنها را می کَنَد و دور می اندازد. دقیقاً همینطور است یادمان باشد هر موردی که پیش می آید فوری یاد کاهو بیفتیم، شما کجای کاهو هستید آن موقع که دارید فکر می کنید؟ شما در مغز آن هستید یا در برگهای زائد آن؟ اگر در برگهای زائد آن هستید باز در کدام قسمتید؟ این هم مهم است، چون برگهای روی مغز کاهو چندین لایه است، شما در کدام لایه اید؟ آیا امکان این را دارید که به سمت مغز کاهو حرکت کنید؟ ما همیشه وقتی کاری را شروع می کنیم راهی را شروع می کنیم حرکتی را آغاز می کنیم همان ابتدا به پایانش فکر می کنیم که بعدش چه می شود؟ اندیشیدن به پایان راه کار بیهوده ایست، وظیفه هر انسانی اندیشیدن به اولین گامش است، اولین گام را که بر میدارید بقیه خود بخود می آیند، بچه را که سرپا میکنید اولین پا که می خواهد بردارد مشکل است، ولی وقتی اولی را برداشت دومی را هم بر می دارد، صدمین قدم را هم بر می دارد، دوچرخه راندن پای اولش مهم است، وقتی دوچرخه راه افتاد مسافتهای طولانی را با دوچرخه خواهید رفت، اندیشیدن به پایان راه کاری بیهوده است وظیفه هر انسانی فقط اندیشیدن به اولین گام است که بر می دارد، گامهای بعدی خودبه خود خواهد آمد، می خواهد خانه بخرد، می گوید اگر این خانه را بخرم، اگر ده سال بعد بفروشم اگر آنموقع پول نداشته باشم چطور از من می خرند؟ اندیشیدن به اولین قدم بسیار مهم است بقیه اش خودبخود می اید به پایان کار که نگاه کنید جز افسوس و آه و شکست چیزی نصیب شما نمی کند. در همه چیز صدق می کند اگر من حجاب را انتخاب کنم، بعدش می خواهم شوهر کنم، شاید پسری که زن با حجاب بخواهد گیرم نیاید، شاید مرا نپسندیدند، گفتند ما اینطوری اُمُل نمی خواهیم و هزاران شاید دیگر، اولین قدم اینست چکاری صحیح است؟ چکاری درست است آنرا انجام دهیم، اگر آنرا انجام دادید بقیه قدمها خودبخود خواهد آمد.
صحبت از جمع: یک نکته نامفهموم در ذهنم باقی مانده که اخیراً درگیرم با آن، می خواهم خودم را دوست داشته باشم، پس باید در یکسری حوزه ها به خودم آسیب نزنم، با شخصی که مقابل من هست دقیقاً حرکاتی را می کند که می داند مرا آزار می دهد و می خواهد که من در کنارش باشم، من یاد گرفتم که تا کاری را از من نخواستند دخالت نداشته باشم، یکی از دوستانم مرا سرزنش می کرد، می گفت مگر یک آدم از یک سوراخ چند بار گزیده می شود؟ گفتم من اصلاً یادم می رود با من چه کرده و چه آسیبی دیدم چون چیزی به اسم کینه و تلافی در وجود من نیست، به محض اینکه زنگ می زند با من همراه می شوی؟ کمکم می کنی؟ می دوم، آن لحظه واقعاً یادم رفته نه اینکه این حس را داشته باشم که بخواهم سر از کارش در بیاورم، حتماً ضعفی در من هست. من باید رابطه را قطع کنم بگویم نمی توانم چون اذیت می شوم یا ادامه بدهم؟
استاد : دوست عزیز ، دوست داشتن خود پذیرش آزار دیگران ، یا دفع آفات دیگران نیست . آفاتی که از بیرون به ما وارد میشود از بیرون است . من اگر میتوانم از غیبت کردن آدمی آزرده خاطر بشوم هنوز خودم را به اندازه کافی دوست ندارم . من و شما یک صفحه خیلی ارزشمند هستیم . بسیار گرانبها . چطور میتواند یک کسی روی این صفحه گرانبها یک ناخن بکشد ؟ چون خودم را خوب محافظت نکردم . به اندازه کافی خودم را دوست نداشتم که خودم را استتار کنم . آسیب می بینم . طرف مقابل شما صددرصد اشکال دارد . حرفی درش نیست . ولی باور کن این امتحان شماست . هزار بار دیگر هم اتفاق می افتد . و هزار بار دیگر هم شما را آزار میدهد و شما هم هر بار میگویی که من وقتی صدایش را میشنوم یا ازمن چیزی میخواهد نمی توانم جوابش را ندهم . به او میگویم، باشد . ولی من به شما بگویم دوست عزیز ، شما خودت را دوست نداری . شما وقتی خودت را دوست داری که میتوانی به دیگران کمک کنی. شما بدون اینکه کمک به دیگران بکنی خودت را دوست داشته باش. دوست داشتن خودت را در اینکه فدای بقیه باشی نبین . اصلا قرار نیست یک همچین کاری بکنی . من سالها این کاررا انجام دادم. دارم اقرار میکنم و امروز دارم نتیجه و ماحصل تجربیات تلخم را به شما ارائه میکنم که یکی دیگر در دامن این اشکال من نیفتد.
اگرشما علی رغم هزار باری که آسیب دیدی بازهم پاسخ میدهی و تا نهایتش پیش میروی و دوباره هم آسیب می بینی برمیگردی . ولی اصلا نمیتواند به تو آسیب بزند . انگار که شیئی را به یک دیوار آهنی میکوبد . فقط میگوید : دنگ . بگوید . شما هم برمیگردی سر زندگیت . کارت را انجام دادی و برگشتی . حالا سودش را برد برد ، نبرد هم به جهنم . اما اگر هنوز جواب میدهی ، میروی ، آسیب میبینی ، آسیب دیده برمیگردی یک دلیل دارد چون تو هنوز خودت را خوب دوست نداری . هنوز به خودت آنقدر علاقمند نیستی . دوتا حال دارد یا آنقدر قوی شدی که میروی ، کارش را انجام میدهی بعد هم میگویی که خداحافظ . حالا هر چه میخواهد بگوید . هرکاری میخواهد بکند ، تودر مقابل آن خودی که در اوست و او کور است و نمی بیند وظیفه ات را انجام دادی و آمدی . ولی این نهایت بزرگی است . یعنی آدم باید خیلی بزرگ بشود که به اینجا برسد . من خودم را میگویم من نرسیدم . هنوز دانه شمار شاید دوتا یا سه تا مورد نمی شود باهاش گیر میکنم . یا اینکه نه ، نداری . هنوز به آن اندازه بزرگ نشدی . اولش بایست . من تحمل آزار ندارم . جلو نمیروم .
ادامه صحبت از جمع : همین را میخواستم بگویم . یعنی حقی از او ضایع نشده ؟
سخن استاد : حقی از اوضایع نشده . او خودش حقش را ضایع کرده بود . ولی شما میتوانستی امتیاز بگیری . نه اینکه بروی نه تنها امتیاز نگیری، هفت هشت ده تا امتیاز هم بدهی و برگردی . آن بد و غلط است . همان اصطلاح است که آدم از یک سوراخ که صد دفعه گزیده نمیشود . یکبار گزیده شدی فهمیدی اینجا مار است . خب دیگر دستت را داخل نکن . اما یک نفر هست میگوید : من مارگیر هستم . مار را میگیرم تا بقیه را نیش نزند . حتی اگر خودم نیش بخورم. بعد هم خوب میشوم . ببین ، این یک نگاه است . شما باید اینقدر قوی و بزرگ و پر عظمت شده باشی که بتوانی این نگاه را داشته باشی . اگر نشدی ، نرو . اصلا کسی به شما مسئولیت نداده دستت را داخل آن سوراخ ببر و مار را بیرون بیاور . کسی به شما نگفته . حکمی برای شما ندادند که شما موظفی این کار را بکنی . خب خودت اراده کردی و انجام دادی . بعد هم آخر سر چوبش را خوردی و برگشتی . بعد آه و ناله اش را فقط آوردی . چرا ؟ چون هنوز خودت را به اندازه کافی دوست نداری . اصلا تشخیص ندادی که چه چیزی شما را محافظت میکند ؟ بزرگ شدن یا کنار ایستادن ؟ هر دو حالتش هم خوب است .
دریک گفتگویی با یک نفر گیر دارم ، میخواستم انجام بدهم . همین تازگیها . یک شب نصفه شب بلند شدم نشستم . یک خورده برای خودم سوگواری کردم . الهی بمیرم واسه تو که همه بهت ظلم میکنند . همه بهت آسیب میزنند . بعد دوباره گفتم : چه لوس ، چه بی نمک . اصلا در ذات تو نبود اینهمه له و لوردگی. تو یک قبیله را میخوردی و میرفتی . چه شد حالا اینهمه زار و ذلیل شدی ؟ بگرد ببین کجا زار و ذلیلی ؟ شروع کردم به گفتن اینکه : من پایم ناراحت است . من نمیتوانم راه بروم . من درد دارم . من کندی حرکت دارم . من این کار را نمیتوانم انجام بدهم . من فلان کار را نمیتوانم انجام بدهم . هی نمیتوانمها را برای خودم شمردم . دو باره به خودم گفتم : متوجهی داری چه میگویی ؟ تو در تمام عمرت" نمیتوانم " برایت معنی داشت ؟. حالا چطور شده که همه نمیتوانمها برای توست ؟ ببین کجای کارت خراب است ؟ که رویش را خاک ریختی که کسی متوجه نشود کجاست ؟حتی خودت هم دیگر نمیتوانی ببینی . خوب که چرخیدم و خاکها را پس زدم دیدم این گیر و درگیری و بقول دوستمان نا کاملی در این یکی دوتا نقطه است . به خودم گفتم : فردا صبح از جایم بلند شدم اصلاحش میکنم . . اما یک خبر بد به شما بدهم . صبح که بیدار شدم دیدم صلاح مصلحت نیست . دقت کردید ؟ این کاریست که همه تان انجام میدهید . این که نمیشه ، صلاح نیست . شاید فلانی بهش برخورد . بروم فلان جا محل کارفلانی است . شاید برای او گران تمام شود . شاید اگر فلان چیز رابگویم یا فلان کار راانجام بدهم شاید فلان جا فلان رابطه بهم بخورد . خودم رابطه هایم بهم بخورد مهم نیست . الحمدلله از این پل رد شدم . اصلابرایم مهم نیست که بقیه دوستم دارند یا ندارند . باور میکنید دیگر برایم مهم نیست ؟ یک روزی برایم خیلی مهم بود که همه دوستم داشته باشند . چون فکر میکردم من همه را دوست دارم همه هم باید من را دوست داشته باشند . بعد گفتم :دوست داری که داری . هنر که نکردی . خودت در امان هستی . تو از کسی بدت نمی اید . دلیلی ندارد بقیه هم تورا دوست داشته باشند . این را ول کردم . اما این خیلی برایم مهم است یک کاری نکنم مثلا این دوستمان در این جریان صدمه بخورد . یک کاری نکنم که آن دوستمان این ماجرا برایش بد بشود. این صلاح اندیشی ها باز هم مرا سر جایم نشاند . هنوز اینجا نشستم . می بینید شیطان چه کار میکند ؟ در لوای صلاح اندیشی خیلی کارها را انجام میدهد . در حالیکه ممکن هم هست خیلی کارها را انجام بدهم واقعا خیلی چیزها بد بشود . خب بشود . چه اشکالی دارد ؟ بهتر از این است که مغر کاهوی من هم کرم بخورد . از آن خوشمزگی و خوشگلی دربیاید . بهتر نیست ؟ لااقل ان را سالم نگه دارم . حالا که فعلا دارم با ان دست و پنجه نرم میکنم . انشاالله که خداوند کمک میکند به حق این عید و این روز عزیز و به حق مقام ولایت که ولی امر دستم را بگیرد و آن جرات و شهامت را عطا کند که از این گذرگاه هم رد بشوم . شما خیلی گذرگاه دارید ها . رد بشوید چه خبرتان است ؟ دوست عزیز یک جایی هست که باید بگویی من این هستم . دوستش دارید ؟ دستتان درد نکند . دوستش هم ندارید سرتان سلامت . چه اشکالی دارد من را دوست نداشته باشند ؟ فکر میکنید من خیلی بزرگ و خوبم ؟ مرسی خیلی ممنون . شما با حرفهای من فکر کردیدمن خیلی کوچک و بی ارزشم ؟ مهم نیست ، باشد . انشاالله خدا کمک میکنه من هم بزرگ میشوم . باارزش میشوم . بهتر از این است که در درون چیزی باشی که در بیرون نیستی . و این همه آزار ببینی . این تضاد تو را فرسایشی از پا در خواهد آورد . با شما دوستان هم هستم . فکر نکنید شما را مستثنی میدانم . شما دوست عزیز را هم میگویم .
صحبت از جمع: امروز که واقعا فوق العاده بود .یک جایی ما را بردید که انشاالله همیشه همانجا بمانیم . یک چیزی که خیلی توی این قضیه به من دسترسی داد این است که خودمان را دوست داشته باشیم برایم این شکلی بود که همیشه یک باری از سرزنش را با خودم حمل میکنم حالا هرکسی هم این سرزنش را به شکلی با خودش دارد. چرا آنجا گناه کردم ؟ آنجا نباید آنطور میشد . اینجا نباید اینطور میشد. وقتی که نگاهش کردم برای خودم این را کشف کردم که خدا تورا بی چون و چرا دوست دارد و این طوری است که همیشه و در هر حالی میگوید : بدترین کارها را هم کردی برگرد . خب این یعنی چه ؟ یعنی اینکه در باز است و فاصله ای بین خودش و تو نمی بیند . این فاصله را تو خودت ایجاد میکنی . سرزنش این است که این گناه را کردم از خدا فاصله گرفتم میرویم به یک قهقراهایی می پیوندیم . این سرزنش را یک جایی گذاشتم زمین وشروع کردم به بخشیدن خودم . این بخشیدن اصلا معجزه میکند . اینکه تو اصلا اینجا این کار را کردی ولی خدا تورا دوست دارد پس خودت هم خودت را دوست داشته باش. آنجایی که ایستادم بخاطر کارهایی که نباید میکردم . خودم را بخشیدم و هنوز خیلی جا دارم برای اینکه خودم را ببخشم . این زمینه را برای من خالی و آماده کرد برای اینکه بتوانم خودم را دوست داشته باشم .
استاد : بسیار عالیست. بگذار اول یک چیزی را بگویم . آنموقع که تو شروع کردی که یک چیزهایی را ما با خودمان میکشیم . یک چیزهایی که ما خودمان را نمی بخشیم یا سرزنش میکنیم یا یا یا . میدانید به چه تشبیهش میکنم ؟ بار هیزمی که ازبیابان جمع میکنی . میگذاری به پشت لختت و می آوری تا شهر . بعد با کمال تاسف چون خانه ات شوفاژ دارد و بسیار فضای گرم و خوبی است نیازی به این هیزم ها نیست . بعد مجبوری که هیزمها را ببری پشت خانه ات انبار کنی و هر روز بهش نگاه کنی و افسوس بخوری . دیدی چه جوری پشتم را زخم کرد ؟ چقدر بدبختی کشیدم آوردمش ولی هیچکس بهش محل نمیگذارد و هیچکس هم به این کار بزرگی که من کردم توجه نکرد . این صفات و کنش و واکنشهایی که ما در زندگی داشتیم و هنوز هم گاها باهاش درگیر هستیم دقیقا حکم آن هیزم را دارد که اصلا مورد نیاز و مصرف ندارد ولی ما روی گرده مان حملش میکنیم . بعد نکته دوم در گفتگوی تو که میخواستم حتما بگویم در مورد اینکه گفتی: که این کار را نباید میکردم . این کارم اشتباه بود . این کارم زشت بود . دوست داشتن در این مرحله بی سرزنش است . ما اینجور مواقع برای خودمان دلسوزی میکنیم نه اینکه خودمان را دوست داشته باشیم . آخی ، عیب ندارد . اینجا در توجیه باز میشود . اینجا اگر این کار راکردم خب چاره ای نبود باید این کار را میکردم . اگر اینجا این را گفتم خب چاره ای نبود او به من اینطوری گفت من هم مجبور شدم اینطوری بگویم . اینجا کار را خراب میکند . توی زلالیی که در پیش گرفتیم یک عالَم چیزهای سیاه و کثیف و تیره وارد میکنیم . خب چه کار میکنیم ؟ ما اشتباهمان را میبینیم . نگاهش میکنیم . چه کسی این اشتباه را انجام داد ؟ من ، من انجام دادم . چرا انجام دادی ؟ دیگر چرا ندارد . یک اشتباهی بوده که اتفاق افتاده . اگر بروم توی این چرا می افتم توی توجیه . توی توجیه افتادم دیگر در نمی آیم . اشتباه اشتباه است و توجیه هم ندارد . نگاهش میکنم ، تصدیق میکنم کار غلطی بوده که انجام دادم . اشتباه کرده بودم و اگر بتوانم جبرانش کنم باید جبرانش کنم و در آینده هم دیگر تکرارش نکنم . بعد از اینکه این سه تا قول را دادم میگویم : چقدر تو دوست داشتنی هستی . کسی که به این شعور دست پیدا میکند قابل تقدیر و دوست داشتن است . پس یادمان باشد همه ما اشتباهاتمان را پیدا میکنیم ولی آنقدر توجیه پشتش میگذاریم که از مسیر اصلی کاملا منحرف میشویم . می افتیم توی براهه و بیراهه میرویم . پس توجیه و دلسوزی اینجا جاندارد . چون همانقدر که آسیب دیدیم یک جاهایی هم آسیب زدیم . پس دیگر دلسوزی هم جایی ندارد و نکته سوم ، دیگر انجام نمیدهم . ببینید دوستمان میگوید : من گفتم ، آسیب هم دیدم . ولی طرف که تلفن میزند میگویم : آمدم با کله هم میروم . چرا میرود ؟ برای اینکه به قدر کافی خودش را دوست ندارد که محافظت کند . کار غلط را دیگر تکرار نمیکند
. از تجربیاتتان برای هم بگویید . اینجا بگویید . اصلا اگر میخواهید یک جلسه میگذارم ، همه تان هر کسی یک گفتگویی از تجربه ای که داشته بکند . ما خیلی وقت است که روی این مسا ئل کار میکنیم . تجربیاتی که داشتید بیان کنید . چیزی ناگفته باقی نماند . من چقدر شما را در تجربه های خودم سهیم کردم ؟ خب شما هم من را در تجربیاتتان سهیم کنید . به درد من هم میخورد . باشد ؟
غدیر عید خیلی بزرگیست که به حرمت آن باید خیلی کارها انجام بدهیم . حالا خودتان انتخاب کنید که شخصی میخواهید چه کاری انجام بدهید .
صحبت از جمع ( آنلاین ) : اگر توجیه نکنیم چطوری مرحله عذاب وجدان را بگذرانیم ؟
سخن استاد : وقتی شما به یک چیزی واقف شدی باید بهایش را بدهی . شما آدم کشتی . خب ؟ ادم کشتن یک مجازاتی دارد . توجیه هم بکنی یک مجازاتی دارد . فقط توجیه شما را از مسیر اینکه آدم کشتی که کار غلطیست و قتل نفس گناه کبیره است دور میکند ، همین . توجیه مشکلی را حل نمیکند . عذاب وجدان مجازات عمل خلافی است که انجام دادیم و این کمترین چیزیست که میتوانیم داشته باشیم .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید