منو

شنبه, 01 ارديبهشت 1403 - Sat 04 20 2024

A+ A A-

تعمقی در سوره کهف بخش هجدهم

بسم الله الرحمن الرحیم

از دو روز گذشته وارد قصّه موسی و بنده خاص خدا خضر نبی شدیم و امروز ادامه این قصّه را می خوانیم . دیدیم که در سومین مورد وقتی که رسیدند به یک قریه ای از اهالی آن جا غذا خواستند ، آن ها هم ندادند . یک دیواری آن جا در حال فروریختن بود . خضر ایستاد و آن را برپا کرد . موسی گفت : اگر تو می خواستی در قبال برپا کردن این دیوار که حتماً صاحبی دارد بطور حتم می توانستی یک مزدی بگیری برای غذایمان .
قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا ﴿٧٨﴾
گفت : این زمان جدایی میان من و تو است .
سه بار موسی تخلف کرد ، سه بار اعتراض ، پرسش کرد و ایراد گرفت . صبر به خرج نداد که صبر کند و بفهمد وقتی با بنده خاص خدا همراه هستی و او کاری انجام می دهد ، خلاف دستور حضرت حق کاری انجام نمی دهد . اگر تو نمی فهمی برای این که با نگاه به قلبت متوجهش نمی شوی . می خواهی با عقل و آن میزان شریعت به آن حسابرسی کنی و اینجا که بنده خاص خدا هست جایی نیست که تو با این میزان حرکت کنی .
هم اینک تو را از باطن آن چه نتوانستی بر آن صبر کنی خبردار می کنم .
همیشه موقع جدایی ها حقایق آشکار می شوند . دقت کنید کسانی که در حال انتقال به عالم بالا هستند یعنی به عبارتی در حال فوت هستند در آن لحظات آخر علی رغم این که دنیا را حس می کنند و اطرافیان را می بینند عوالمی را مشاهده می کنند که وقتی بیان کنند اطرافیان هیچ چیز نمی فهمند . وقتی زمان جدایی می رسد حقایق خودشان را آشکار می کنند . حال در دنیا ما چطور این زمان جدایی را فراهم کنیم ، قبل از این که بمیریم ؟ الان مدتی است که دارم خدمتتان عرض می کنم . برای رسیدن به این نقطه در ابتدا از قلب نگاه کنید بجای عقل و چشم دنیایی تان ، در ابتدا از قلب نگاه کنید . آن وقت است که حقایق بر شما آشکار می شود و دیگر نیازی به پرسیدن و عیب گرفتن و هزاران گفتگوی بی مورد دیگر نخواهد بود .
دیدیم که سوار کشتی شدند ، کشتی را زد سوراخ کرد . موسی به او اشکال گرفت که این چه کار ایراد داری بود که کردی ؟
أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَهَا وَ كَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا ﴿٧٩﴾
اما آن کشتی مال بینوایانی بود که با آن در دریا کار می کردند . پس خواستم آن را معیوب سازم چون در کمین آنان( پشت سرشان) پادشاهی بود که هر کشتی( خوب وجاندار و سالمی) را به زور می گرفت .
طبیعتاً چنین پادشاه قلدری تا وقتی می تواند کشتی های سالم را بگیرد کشتی ای که معیوب شده و احتیاج به تعمیر دارد را که نمی گیرد . گفت : به این دلیل آن را معیوب کردم که این بندگان خدا که تهیدست هم هستند و با این کشتی کار می کنند و روزی شان را در می آورند حالا صید می کنند یا هر کاری می کنند ، مسافر جابجا میکنند به هر دلیلی کشتی شان عیبناک باشد و پادشاه زورگو از آنها نگیرد .
و اما آن نوجوان ، دیدیم که نوجوانی را گرفت و کشت .
وَ أَمَّا الْغُلَامُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَنْ يُرْهِقَهُمَا طُغْيَانًا وَ كُفْرًا ﴿٨٠﴾
و اما آن نوجوان پدر و مادرش هر دو مؤمن بودند ، پس ترسیدیم مبادا آن دو را به طغیان و کفر بکشاند .
پس یقیناً در آن چه که در ضمیر آن پسر بود گرایش و رفتن به سوی طغیان ، تمرد و کفر گرایی بود .
فَأَرَدْنَا أَنْ يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْرًا مِنْهُ زَكَاةً وَ أَقْرَبَ رُحْمًا ﴿٨١﴾
پس خواستیم که پروردگارشان آن دو را به پاک تر و مهربان تر از او عوض دهد .
خیلی از پدر و مادرها هستند وقتی یک اولاد دارند آن قدر ذوق می کنند و دیگر اگر سنشان هم یک قدری بالا باشد به دنبال این که یک اولاد دیگر داشته باشند نخواهند بود . به همان یکی اکتفا می کنند .
و اگر همین یکی با این علاقه ای که پدر و مادر به او دارد به سمت غلط برود پدر ، مادر را به دنبال خودش می کشد اما اگر این اولاد نباشد چون دیگر اولاد ندارند به فکر خواهند افتاد که اولاد دیگری داشته باشند .
گفت : پس خواستیم که پروردگارشان آن دو را به پاک تر و مهربان تر از او عوض دهد .
وَ أَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كَانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُمَا وَ كَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَ يَسْتَخْرِجَا كَنْزَهُمَا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ذَلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا ﴿٨٢﴾
و اما آن دیوار ، آن دیوار از آن دو پسر بچه یتیم در آن شهر بود و زیر آن گنجی برایشان وجود داشت . پدرشان مردی شایسته بود پس پروردگار تو خواست آن دو یتیم به حد رشد برسند و گنج خویش بیرون آورند که رحمتی بود از پروردگار تو .
دیوار بر روی گنجی بنا شده است ، نیمه فرو ریخته است و آن محبّت متعلق به دو تا بچه یتیم است که دستشان تنگ است اگر به این ها مراجعه می کرد و از این ها مزد می خواست به او می گفتند نکن و دیگر نمی توانست به آن دیوار دست بزند در حالی که موظف بود گنج این دو بچه یتیم را در زیر این دیوار ، خوب استتار کند که وقتی به حد رشد می رسند ، بتوانند از این گنجشان بهره مند بشوند .
گفت پدرشان مردی شایسته بود پس پروردگار تو خواست آن دو یتیم به حد رشد برسند و گنج خویش بیرون آورند که رحمتی بود از پروردگار تو و این کارها را از پیش خود نکردم این بود راز آن چه نتوانستی بر آن صبر کنی . می گوید تو نفهمیدی ، متوجه نشدی که من این کارها را به اختیار خودم و اراده خودم نمی کنم آن چه که پروردگارم دستور بدهد همان می کنم ! حالا راز هر سه مورد بر تو گشوده شد و تو دانستی . اما وقتی راز گشوده شد دیگر به چه درد آدم می خورد ؟ اگر شما احساس کردی فردی به شما خیانت می کند حالا همسرت هست ، برادرت هست ، اقوامت هست ، همسایه ات هست ، هر کسی ، تو حس کردی به تو خیانت می کند اگر بر این حس صبر کردی و منتظر ماندی تا خداوند حقیقتش را بر تو آشکار کند بهتر است ؟ یا این که چون حس کردی فریادها کنی ، فحش و فضیحت ها کنی و دست آخر متوجه بشوی که اشتباه کردی ؟ خداوند این گونه رفتار از بندگانش را دوست نمی دارد . اگر چیزی از شما گم شد و فردی در خانه شما بود زیباتر این نیست که بگویی نیست ، نمی دانم کجا گذاشتم ، ان شاءالله پیدا می شود ، خدایا آن را به من بنما . این قشنگ تر است یا بلافاصله بگویی کسی جز من و او تو این خانه نبود ! من چه می دانم خدا بهتر می داند حتماً گذاشت جیبش برد ! و اگر فردا روزی از شکاف مبلی ، درون بقچه ای ، کمدی چیزی درآوردی جواب خدا را چه خواهی داد ؟ ما بندگانی هستیم که از این گونه رفتارها بسیار داریم و به جبرانش و مجازاتش کتک های بی شمار هم داریم اما آیا فهم می کنیم که چی بابت چی هست ؟ نه . این واقعاً تاسف بار است .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید