Logo

جلسه یازدهم پروازي عاشقانه به سوي دوست(سفر نامه حج عمره)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ادامه روز هشتم سفر) برگردیم به سرزمین مکّه ، روز گذشته عرض می کردم خدمتتان که با ویلچر بنده را برد و سعی صفا و مروه را تمام کردم بعد از این که سعی تمام شد که خیلی صفا کردم ، بماند گر چه روی ویلچر بودم یک گوشه دلم را دلتنگ می کرد ولی اجازه ندادم این دلتنگی همه را بپوشاند . بقیه را گذاشتم برای آن احوالاتی که آنجا می گذراندم ، هیچ کسی هم نبود که با من حرف بزند ، سوال و جوابم کند . در نتیجه خودم بودم و خودم ، آن که ویلچرم را حرکت می داد زبانم را متوجه نمی شد ، خیال آسوده . خیلی برایم خوب بود ، خیلی خوب بود ، خیلی خوب بود ، حال و هوای خیلی جالبی بود بعد آمدم نشستم در مروه تا بچه ها آمدند . بچه ها هم سعی شان را انجام دادند و برگشتند ؛ به آنها گفتم : می دانید چیه ؟ من باید اعمالم را تمام کنم ! حس درونم همیشه خیلی خوب من را راهنمائی می کند ، هر موقع به او گوش نمی کنم بدجوری صدمه می خورم . حس درونم گفت : برو طوافت را هم انجام بده و سریعاً برگرد . چون طواف نساء را باید انجام بدهیم ، البته می توانیم طواف نساء و نماز نساء را یک قدری فاصله دار هم انجام بدهیم اگر مشکل داشته باشیم . گفتم که من می روم ، بچه ها هی ناله کردند گفتم : نه ، من باید بروم اعمالم را انجام بدهم شما هم خودتان انجام بدهید . در همین اثنی یک ویلچری آنجا مسافرش را پیاده کرد تا به او نگاه کردم آمد جلو با او قرداد بستم و گفتم من را ببر . هر دوی اینها (ویلچری ها) پسرهای خیلی کم سن و سالی بودند ، من را سوار کرد و گفت : برویم . نشستم ، خوب خودم را مستقر کردم. برای رفتن به داخل حرم برای طواف ، به دلیل کارهای ساختمانی در دیگری باز نبود . مسیر مروه به صفا را از کنار سعی کننده ها من را آورد با ویلچر و از آن یکی در انداخت رفت داخل بیت و برای طواف . در طواف هر چقدر دلم خواست پرحرفی کردم ، حرف زدم ، حرف زدم ، درددل کردم ، تند تند گفتم ، یواش یواش گفتم ، یک ذره گریه کردم ، یک ذره آرام بودم ، یک خورده خندیدم هرچه دلم خواست به خدای خودم گفتم ؛ از او خواستم که فقط در او باشم دیگر هرگز من نباشم . خلاصه هر چقدر حرف تو سینه داشتم که همیشه سعی کرده بودم در دلم نگه دارم که دیگران متوجه نشوند همه را بیرون ریختم ، خیلی با او حرف زدم ، خیلی چیزها در سینه ام جمع شده بود طبقه طبقه چیده شده بود ، هی دانه دانه این ها را طبقه به طبقه خالی کردم و در طواف نساء همه را بیرون ریختم خیلی طولی نکشید تا بیرون ریزی هایم تمام شد بعد از آن دیگر من بودم و او ؛ بعد یواش یواش یک جایی رسید احساس کردم که مثل فرفره شدم یعنی این چرخش را آن قدر تند احساس می کردم ، دیدید فرفره اولش شروع می کند به چرخیدن بعد محکم که می چرخانید شروع می کند به تند شدن بعد وقتی تند می چرخد فرفره را نگاه می کنی دیگر خود فرفره دیده نمی شود . آنقدر چرخش برای من تند بود به دور خانه خدا ، آن پسر تند نمی رفت من چرخشم تند شد ؛ آنقدر تند شد که احساس کردم که عنقریب عمودی می روم بالا ، خیلی عالی بود خیلی عالی بود واقعیتش باید این اتفاق برای طواف کننده ها بیفتد . وقتی این چرخش به آن نقطه می رسید که دیگر نیستی تو وقتی خودت نباشی که بِدَوی ، وقتی تو نباشی که حرکت کنی عملاً می افتی در آن ذرات گردنده ، حالا یک دفعه هم نمی دانم چه موقع راجع به خانه خدا که اصلاً از ابتدا چه بوده است این را هم آنجا به من گفتند ، یک روزی حالا بعدها که می خواهم بنویسم و پشت هم بکنم مطالب را یا خواهم گفت ، یا خواهم نوشت . ولی دیدم که من با این ذرات گردنده در حال گردیدن هستم یا به عبارتی جزو این ذارت دارم می گردم خیلی حس جالبی بود. بچه هایی که رفتید شهربازی در وسایلی که چرخ می خورد تا حالا سوار شدید بعد نیروی گریز از مرکز می کشد بیرون این ها را ، بعد گاهی جمع می کند آن قطعه هایی که با سیم به آن بالا وصل است ، شما جیغ می کشید ولی حس خوشایندی دارید ، گاهی می ترسید ولی حس خوشایندی دارد برای شما . باید در آن گردونه افتاد و چرخید بدون این که آدم های بغل دستی ات را ببینی ، این بو می دهد ، ای وای عرق این مرد همه اش ریخت روی من اصلاً دیگر این ها را نمی فهمی . من به طور عادی بچه ام عرق دارد بخواهد بوسم کند ناراحت می شوم اما آنجا آدم ها از دوروبرم رد می شدند دستهایشان را تکان می دادند از دستهایشان عرق هایشان می ریخت تو صورت آدم به خصوص حالا که من بیچاره روی ویلچر هم بودم ، کوتاه بودم اینهایی که بالا بودند هر چه داشتند ، نداشتند بر سر ما سرازیر می کردند ؛ ولی حس خوبی دارد چرخیدن . بعد از طواف من را برد پشت مقام ابراهیم(ع) ، آنجا دو رکعت نمازم را هم خواندم ، نماز طواف نساء و بعد این گونه اعمالم به پایان رسید ؛ سپاسگزاری فراوان کردم . من را برد دوباره به داخل سعی ، بعد اول برد کنار آب زمزم به من آب داد ، آب خوردم . بعد به سرم ریختم ، به صورتم زدم ، به سینه ام زدم ، به پشتم زدم گفتم : خدایا نپسند در آن روز موعود مرا بر سر زنان و سینه زنان و پشت زنان به خفت و خواری ببرند من این ها را با آب زمزم تو شستم ، تو نپسند صورتی که آب زمزم بر او ریخته آبرویش بریزد . اصل طواف و اصل این اعمال به آن نیّات است ، به آن خواسته هایی است که شما می خواهید ؛ تا آرام نگرفتی نرو ، از قبل روی خودت کار کن بگذار یک کم آرامش داشته باشی . گرچه که می دانم همه این حرف هایم فایده ای ندارد چون مخصوصاً خانم ها تا دقیقه آخر می دوند ، می شویند ، می روبند ، می خرند ، حرف می زنند ، وصیت می کنند ، نصیحت می کنند به آن هایی که می مانند وقتی آنجا می رسند لِه و خرد هستند . آنجا بود که به آیه قرآن فکر کردم که خداوند در قرآن فرموده : به پشتشان به پهلویشان به سینه شان به پیشانی شان به صورتشان می زنیم و آنها را به سوی جهنم می بریم و حالا ما آب زمزم را می زنیم که این ها را از این عوالم سخت ایمن کنیم . در دستورات معصومین خدا هزاران راز و رمز وجود دارد . اگر دستور از معصوم است نمی فهمی انجام بده ، خب نمی فهمی حالا ولی عمرت را به بطالت نگذران ، اطاعتت را بکن ، بهره ات را ببر ان شاءالله یک روزی هم می فهمی . بعد آن جوان من را برد به مروه ، وقتی آنجا رسیدم بچه ها آن جا بودند فرستادمشان طواف نساء خودم آنجا نشستم منتظر بودم که همسرم بیایند ، منتظر بودم که برسد و نرسیده بود و خیلی دلشوره داشتم فکر کردم در طواف اول به ایشان فشار آمده ما هم اجازه دادیم برای تجدید وضو تنهایی برود و کار بدی کردیم . تا اینجا من را دو بار ایشان ترسانده ، یک بار در مدینه خیلی ترسیدم و به  محض ترس، ختم 14 هزار صلوات برداشتم ، آنجا هم که دیر کرد دیگر ترسیدم . بچه ها اعمالشان را انجام دادند آمدند چون پدرشان نیامد پسرم رفت دارالشفاء که ببینیم اگر حالشان به هم خورده باشد برده باشند آنجا . خلاصه تماس گرفتیم دیدیم ما را پیدا نکرده رفته هتل ما هم دیگر خیالمان آسوده شد ولی ختم صلوات برداشتم . برگشتیم دوش گرفتیم و خوابیدیم و بعد بلند شدیم نماز خواندیم چون ما قبل از نماز ظهر رسیده بودیم هتل . بعد با بقیه بعد از ناهار یک ملاقاتی داشتیم و بقیه کار را دنبال کردیم . شبها وعده ملاقات داشتیم با خانه خدا ، بعد از نماز عشاء ویلچرها را برمی داشتیم عازم حرم می شدیم . در حرم من مقابل حجرالاسود نشستم ،همسرخواهرم، خواهرم را ، پسرم ،پدرم را ، همسرم ،مادرم را ، همسربرادرشوهرم راپسروهمسرشان سوار ویلچرها کردند و راه افتادیم . یعنی اینها اعمالشان مانده بود. ما صبح انجام دادیم ، اینها باید شب انجام می دادند ، من تنهایی نشستم آنجا و این ها همه شان حرکت کردند ،اینهایی که اعمالشان انجام شده بود افتادند دنبال بقیه که اعمالشان را انجام بدهند (افراد خانواده که ویلچرها را حمل می کردند) دخترم هم دنبال همه می دوید و یک کمی دنبال این می دوید ویلچر او را می کشید ، یک کمی دنبال آن می دوید ویلچر او را می کشید در سربالایی مروه به او کمک می کرد و ... در پیش چشمان حیرت زده من هر کدام در حالی که خیس عرق بودند اما صورت هایشان مثل قرص خورشید بود ، نورانی بود و درخشان بود می رفتند و می آمدند . مرتب هم به هم می خندیدند و خبر پایان یک مرحله رابه من می دادند تماشایی بود قیافه هایشان ، آنهایی که روی ویلچر بودند و اعمال انجام داده بودند ، این هایی که این ها را برده بودند انگار که دو برابر آن ها لذت برده بودند با وجود این که همه اش را دویده بودند و به شدت خیس عرق بودند ولی خیلی نورانی و خیلی خوب  ، خوشحال ، سرحال مثل این که اصلاً هرگز در عمرشان غمی نداشتند و انگار که هیچ وقت دیگر غمی نخواهند داشت ؛ چهره هایشان خیلی جالب بود . کمک کنید بچه ها هر وقت این گونه جاها می روید کمک کنید به بقیه ، مهم نیست کی هست ، می توانید کمک کنید اجرتان را خواهید برد .
از دوستان جمع : شب آخری که داشت نشان می داد و من گریه می کردم ، آقا... می گفت : خاله نگران نباش آنجایی که من رفتم بدان که اصلاً هیچ کسی روی زمین نمی ماند ؛ همه کمک هم می کنند و من واقعا احساس کردم .
استاد : بله ، راست می گوید ؛ همچنین حکایتی نیاز به زبان ندارد ، نیاز به فرهنگ مختلفی ندارد . فرهنگ کمک بین همه جا افتاده است ، اصلاً مسلمان انگار این را می داند هر زبان و هر مملکتی بودند نگاه می کرد می دید مشکل داری حرکتت می داد ، کمکت می کرد .
خلاصه همگی به طور کامل از گیرودار اعمال حج عمره مفرده خارج شدیم ، سرافراز و پیروزمند راهی هتل شدیم . خسته ، عرق کرده ولی راضی و خوشحال ؛ چهره ها دیدنی بود این صورت های خوشحال و خندان و سرافراز به عنوان نمونه کوچکی از آنچه که خداوند در قرآن وعده فرموده هویدا بود . خدا در قرآن در آیاتی می فرمایند  : روز قیامت گروهی که کارنامه شان به دست راستشان داده می شود خوشحال و خندان ، راضی از خداوند در حالیکه خداوند هم از آنها راضی است راهی بهشت می شوند . من صحنه به صحنه این سفر و تکه تکه این جاها آیات قرآن را به عینه مشاهده کردم و چقدر خوشحال بودم . من باوردارم قرآن را ، نه این که باور نداشته باشم ولی وقتی عینی به چشمت می بینی یک چیز دیگر است . دیگر این باور در قلب حک می شود اگر بکشی طرف را، این باور با او می رود با جسمش دیگر خاک نمی شود و آنجا من این چهره های راضی و خندان که اعمالشان را به خوبی انجام دادند ، یک دسته به خوبی انجام دادند ، یک دسته کمک کننده های خوبی بودند ؛ نه تنها اعمالشان را انجام داده بودند بلکه کمک کننده های خوبی بودند و من ناظر بر این جریان . افسوس کاش من هم می توانستم کمک کننده باشم ولی شاید هم قسمت اینطور بود که ناظر باشم ، ببینم و بنویسم . پسرم یک جلد کتاب آورده از نمایشگاه  قرآن که برای شرکت نور است ، یک بخش هایی است که خاطرات چند سال دانشجویی هایی که به حج عمره رفته اند . من تازه فهمیدم خیلی اشتباه کردم باید زودتر مکتوب می کردم . خیلی از آدم هایی که می روند به حج اگر این خاطرات را بدانند یک پیش ذهنی برایشان بوجود می آید اصلاً یاد می گیرند چطور نگاه کنند . و یکی از تلاشهای من در صحبتهایم این است که نوع نگاهتان تغییر کند و خیلی تغییر کردید ؛ الان من می بینم دوستانی می آیند یک وقت جایی رفتند مسئله ای بوده ، طوری برای من حرف می زنند من می بینم اینها یک جور دیگر نگاه می کنند . سطحی نگری دارد فراموش می شود ، سطحی نگری برای بچه هاست باید عمقی مسائل را نگاه کرد و این صحنه را من به عینه آنجا دیدم ، گفتم خدایا شکرت ، آیه تو در دنیا محقق شده من دیدم . خیلی فرق می کند وقتی بمیرم وقتی برزخم را طی کنم محشر برسد خب می بینم دیگر ، همه تان می بینید . اما آن که اینجا می بینید ، پیش پیش می بینی خیلی فرق دارد . خلاصه این چهره ها را ، این تصاویر را در قلبم حک کردم ، گفتم : خدایا ! روز قیامت به حرمت همین چهره های متبّسم و راضی من را هم به دیار نیکوکاران راه بده . ای کاش دوربینی داشتم برای همه تان عکس می گرفتم از این ذوق ها ندارم همه امکاناتش را دارم ولی نمی دانم چرا در وجودم هرگز نبوده که تصویر بردارم . پسرم و دخترم موبایلشان را می گرفتند در سعی این آدم های بیچاره را شکار می کردند ، چهره ها را می گرفتند با دوربین هایشان ، همه انجام می دهند کار خلافی نیست ، من ندارم ولی آنجا گفتم کاش داشتم و این ها را ثبت می کردم . هتل آمدیم تا نماز صبح بیدار ماندیم ، نماز خواندیم و تا ظهر خوابیدیم چون خیلی آنجا گرم است ، گرما کشنده است .

 

 

 

تمام حقوق این سایت ، برای گروه تحقیقاتی مهدی موعود عج الله تعالی فرجه الشریف محفوظ است.