منو

پنج شنبه, 09 فروردين 1403 - Thu 03 28 2024

A+ A A-

جایگاه ولایت از دیدگاه عرفا تا مقام امیر المومنین ع

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز اول یک شعری از سعدی برای شما می خوانم
یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پهنای دریا را بدید
( افتاد پایین گفت فکر می کرد چه هنرمندی کرده است آمده ام این آدم ها را سیراب کنم بعد دید زیر پای این آدم ها پهنه ی دریا است )
که جایی که دریا ست من کیستم گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید صدف در کنارش به جان پرورید
( وقتی به اینجا رسید دید وای خیلی زشت شد من که خیلی کوچک هستم خیلی حقیرم
آب خوراک همه موجودات دریا است آب را خورد و مروارید بوجود آورد.)
سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لولو شاهوار
بلندی از او یافت او پست شد در نیستی کوفت تا هست شد.
( که آنقدر با ارزش و مهم شد به خاطر اینکه خود را پست دید حقیر و کوچک دید)
در نیستی کوفت تا هست شد.
ما دائم در هستی می کوبیم من هستم ، من می دانم من می فهمم من می توانم من به شما گفتم من همچین کردم.
سعدی خیلی زیبا سروده به پندش باید توجه کرد چرا که صدو بیست و چهار هزار پیغمبر به زمین اعزام شدند، اولیاء بسیاری در زمین سیر کردند و به امر پروردگار راه ورسم زندگی در زمین و آماده شدن برای جهان های پیش روی را به آدمیان آموختند . سقیفه ها بوجود آمد در پی آن کربلا رقم خورد بیش از هزارو چهارصد سال است که هر ساله تکرار می شود تا شاید آدمیان پند سعدی را بتوانند بفهمند در خودشان بکار گیرند از دام دنیا و عروس هزار چهره دنیا رهایی یابند.
در کتاب مفاتیح الغیب ملاصدرا آماده است: ملاصدرا می گوید من را عارضی پیدا شد عارضی یعنی یک احوالاتی ناخوشایند و سخت ، مدام به خود می پیچیدم گفت من را عارضی پیدا شد از خودم بدم آمد و خسته شدم با خود گفتم نقش من در این عالم چیست ؟(هر کدام از شما تا حالا چند دفعه این را گفتید ؟به درد چه می خورم ؟)می گوید در این زد و خورد های با خودم بودم یک مرتبه نهیبی به من زده شد یکصدایی به من خورد یک ندای سنگینی. که چه می کنی ؟آرام باش . تو رسالت های فراوانی داری، آمدن تو در این عالم ساده نیست.تو ظالم و جفاکار نیستی . می گوید هستم من خیلی بد هستم،آن صدا گفت این عمل بد بوده تو بد نیستی. تو عارف هستی و وجود تو بسیار مفید است از این قسم کلمات و جملات بسیار بر ملاصدرا، آن نهیب بیان کرد. ملاصدرا می گوید یک دفعه از این صدا به خود آمدم . وقتی به خود آمدم گروهی از علما و عرفا وفلاسفه رو صدا کردم به آنها گفتم می خواهم به من از عالم خودتان خبر بدهید این گروهی را که ملاصدرا اسم برده بود اینها همه قبل از میلاد زندگی می کردند یعنی قبل از تاریخ میلادی گفتم به من از عالم خود خبر بدهید آنجا چه کاری انجام می دهید .این علمی که به مردم دادید بهتر است یا اخلاقیات شما؟فلسفه شما بیشتر اثر داشت یا حکمت و عرفان و ایمان شما؟ کدام یکی ؟به من بگویید علم ، فلسفه و حکمت ، اندیشه و خداشناسی ، عبادات و تقوا و درستی ها کدام بیشتر شما را به مقام عالی رسانده است ؟من را آگاه کنید تا آرامشی یابم.چون خیلی در اضطراب و نگرانی هستم من را کمک کنید . ملاصدرا می گوید به یک بار همهمه ای شد از آنهایی که صدا زده بودم پاسخ شنیدم به او گفتند اکنون خانه دلت بشاش، از انوار خورشید حقیقت روشن باد. آری علم ، فلسفه، حکمت ، ایمان و تقوای ما همه مطلوب حق افتاد همه را خدا قبول کرد اما دریافتیم که آنچه ایمان ، علم ، حکمت، فلسفه ، تقوا و عبادات را زینت می دهدیگانه گوهری است خب آن یگانه گوهر چیست ؟که همه آنها را آن زینت می دهد.آنها گفتند در این یگانه گوهر حیران شدیم از ملکی در آن عالم جویا شدیم به ماگفتند آن گوهر ، گوهر عین است ، شعله عشق است . اصل عشق و اصل عین است ، اصل بودن است ، آن ولایت مولا امیرالمومنین علی (ع) است . این گوهر یک پایه و یک مرکز دارد. مرکز آن بر سه پایه قرار دارد. پایه اول توحید پایه دوم نبوت پایه سوم ولایت .عصمت بر این پایه ها زینت بخش است . ملاصدرا می گوید داد زدم دریافتم که چیزی برای من در عالم از این گوهر بالاتر نیست پس عشق من به آنها بیشتر شد.اما آنها یک باره از من پنهان شدند و رفتند . این درس امروز از ملاصدرا.
صابرالعلما یکی از شاگردهای مرحوم مجلسی از سرآمدهای روزگار خود بود حکیم بود، فیلسوف بود ، فقیه بود ، اصولی بود وقتی فوت کرد شاگردهایش او را در عالم شهود یافتند از اوپرسیدند استاد در آن عالم چه چیز بیشتر ارزش دارد؟(این مخصوص کسانی است که می گویند یک چیزی بگویید که ره یک ساله را یک شب برویم.)به عبارت بهتر چه چیزی را بیشتر می خرند؟استاد پاسخ داد دو چیز.اول صبر بر آزار دیگران: همیشه آدم هایی هستند که آزار می دهند من در اینجا کار بدی نمی کنم جز خدمت به شما و دوستانم ،اما چرا طرف دست به طلسم می زند؟اینجا چی دارد که طلسم کند مثلاً من اینجا حرف می زنم به من چی می دهند؟که می خواهد روزی من قطع شود ؟ ولی ما صبر می کنیم .صبر بر آزار دیگران،چون من حتی نمی گویم خدایا ! همین را بفرست برای خودش . آخر من اینجا کلّی پشتیبان دارم این همه ذکر و دعا پشت سرم است ، این همه شما مرا دعا می کنید ، خب مرا نگه می دارد . ولی آن بدبخت اگر بفرستم سمت خودش که در درجه اول لِه شده است . می گویم خدایا ! اهلش کن ، صبر بر آزار دیگران .
دوم : از صبر هم بالاتر است . آن که از صبر بالاتر است ، چه هست ؟ نور ولایت است . نماز ، روزه ، سایر عبادات ، همه خوب هستند ، همه اینها هم راهگشا هستند ؛ چله نشینی ، روزه های مستحبی ماه شعبان ، ماه رجب همه اینها خوب هستند و راه برای انسان باز می کنند اما آن چیزی که انسان را بالا می برد ، به اوج می رساند "نور ولایت آقا امیرالمومنین" است .
در رساله نهم خواجه نصیرالدین طوسی "جانی که با حق در ارتباط است" آمده ، خواجه از زبان یک عارف نقل کرده است : عارفی گفت : 30 سال زیر نردبان دل پا پس کشیدم ، ( دل خیلی بزرگ است . هر پله اش را که جواب می دهی ، دومی را می خواهد . دومی را جواب دادی سومی را می خواهد ؛ سومی را جواب دادی چهارمی را می خواهد) می گوید سی سال زیر نردبان دل پا پس کشیدم ، بروم بالا یا نه ، دائم خودم را عقب کشیدم . هر وقت فکر می کردم خدایا ! تو مرا نمی بینی ، بلافاصله می دیدم داری به من نگاه می کنی . یعنی من را از نظرت دور نگه نمی داری . هر وقت فکر می کردم که خدایا ! تو با من بی مِهری می دیدم مهرت به من فراوان است .
روزی مولانا در کلاس درسش مشغول بحث و گفتگو بود شمس آمد و از دور مقابل مولانا ایستاد ، مولانا که درس می داد ، شمس می خندید . مولانا متوجه خنده شمس شد ، درسش که تمام شد صدایش کرد گفت : آقا چرا می خندی ؟ شمس گفت به حرفهای تو می خندم ، این چیه که درس می دهی ؟ مولانا گفت : قیل و قال نظریات دیگران را مطرح می کنم ، اینها چه می گویند ، آنها چه می گویند ، ما چه می گوییم و.... شمس گفت : این قیل وقال ، هم من را خسته کرد ، هم تو را . بگذار تو را از شرّ این ها خلاص کنم . آمد جلو و جزوه های مولانا که جلویش بود برداشت توی حوض آب انداخت. داد و قال مولانا در آمد ، شمس گفت : چیه ؟ هم تو راحت باش ، هم من . مولانا گفت : 27سال جان کَندم تا این مطالب را نوشتم ، جمع آوری کردم تو همه را ریختی در حوض آب . شمس دید مولانا خیلی ناراحت است و بالا و پایین می پرد دلش سوخت یک چوب برداشت آن دفترها را از آب در آورد ، مولانا با تعجب دید جزوه ها که از آب بیرون می آید به جای این که آب از آنها بچکد خاک از آن می ریزد ، خاک هایی که لای این جزوه ها بود . از راز این عمل از شمس پرسید ، شمس گفت : درس تو قال است و کار من حال ، حال بهتراست از قال . آنهایی که فهمیدند من چه گفتم بعداً خودشان تمرین کنند به آن برسند . شاگردی پیش آمد به شمس گفت : راز خشک بودن جزوه ها چه هست ؟ ما دیدیم تو آنها را در آب انداختی پس چرا اینها خشک آمد بیرون ؟ شمس گفت : جزوه ها داشت در آب می رفت گفتم : خدایا ! به حق علی بن ابی طالب(ع) آبروی مرا نبر ، وقتی دیدم جزع او زیاد شد خدا را به حق فاطمه زهرا(س) قسم دادم که این ها را از حادثه آب در امان بدار ، وگرنه این را بدان من از خودم هیچی ندارم ، هر چه دارم از ربط با مقام علی(ع) و فاطمه(س) دارم . مولانا به شمس گفت : دیگر تو را رها نمی کنم ، من می خواهم شاگرد تو باشم . شمس گفت : باشد ، اگر می خواهی شاگرد من باشی امشب من را به منزلت مهمان کن و از من پذیرایی کن تا میزان جوانمردی تو را دریابم . مولانا گفت : باشد . او را بُرد و چند ساعتی که از شب گذشته بود ، می خواستند غذا بخورند ، شمس به مولانا گفت : من شراب می خواهم . مولانا گفت : تو شراب می خوری ؟ وای بر من اگر می دانستم که تو شراب می خوری اصلاً تو را به خانه ام دعوت نمی کردم . شمس گفت : حالا که دانستی ، برای من شراب تهیه کن . مولانا گفت : آخر من با این نام و عنوانم بروم در شهر بخواهم شراب تهیه کنم ، می دانی چه می شود ؟ مولانا از خدا نترسید ، گفت با این نام و عنوانم اگر بروم برای تو شراب تهیه کنم ، می دانی چه می شود ؟ آبرویم می رود . شمس گفت : خدمتگزارت را بفرست ، خودت نرو . مولانا گفت : نوکران من بفهمند که من شراب خوار به خانه ام راه داده ام که بیشتر آبروی من می رود . شمس گفت : خودت می دانی . من مهمانم و باید مهمان را راضی نگه داری . اگر شراب نخورم توان غذا خوردن و حرف زدن هم ندارم . مولانا او را دعوت کرده است که شمس حرف بزند ، از احوالات خود بگوید بنا بر این عبا بر سر خود انداخت و یک شیشه خالی هم زیر عبا گرفت و راه افتاد . به محله مسیحی ها رفت ، خلاصه به طور مخفیانه شیشه را داد داخل مغازه ای و گفت از شراب پر کنید و به من بدهید .شیشه را زیر عبای خود گرفت و برگشت . رقیب مولانا که گفت و گوی آن ها را در مسجد و کلاس درس دیده بود با چند تن از مریدان خود او را تعقیب می کردند ، دنبال او حرکت کردند و دیدند او کجا رفت .وقتی مولانا جلوی مسجدی که در آن جا گفت و گو و وعظ می کرد و نماز بر پا می داشت رسید آن رقیب شروع کرد فریاد بر آوردن : آهای مردم بیایید ! این آدمی که مفتی شهر شماست ، دروغگو و زاهد شراب خوار است ، شما پشت سر او نماز می خوانید ، بیایید و ببینید . مردم که ریختند بیرون ، خرقه از دوش مولانا کشید و شیشه هم از زیر بغل او پیدا شد ، با مشتی بر ملاج مولانا کوبید ، بعد آب دهانی هم به روی مولانا انداخت : ای دروغگو ، ای دروغگو . کار بالا گرفت و سر و صدا زیاد و شد و شمس خود را به مولانا رساند و گفت : ای مردم ! چرا این مرد عالم را متهم می کنید ؟ مردم گفتند : او شراب خوار است ، این هم شیشه شراب او زیر بغل وی است . شمس گفت : شما دروغ می گویید . گفتند : چرا ؟ گفت : چون در این شیشه شراب نیست ، این شیشه پر از سرکه است . گفتند : نه خودمان دیده ایم . گفت : نه این پر از سرکه است . از شیشه قدری ریخت بر زمین . گفت : بو کنید . وقتی تعدادی بو کردند و گفتند : سرکه است . گفت : مشت هایتان را بگیرید . در مشت هر یک به قدری ریخت . همه دیدند سرکه است . آه از نهاد رقیب مولانا در آمد و به سمت او دوید و به دست و پایش افتاد که من را ببخش . خوب است که قدری تفکر کنیم و بعد قضاوت کنیم . شمس مولانا را از سر و صدای مردم دور کرد و به خانه برد . وقتی به خانه رسیدند مولانا به شمس گفت : آخر این چه بازی بود تو برای من درآوردی ؟ تو که من را بیچاره کردی . شمس گفت : می خواستم به تو بگویم ، ای ملّا ! عمری بر این مردم نماز خواندی و موعظه کردی ، آن ها هم تو را تحسین کردند اما برای عملی که به تصور خودشان برخلاف رأی و نظرشان بود ، بیچاره ات کردند . من این کار را کردم که در وهله اول به عمری که این همه صرف مردم کرده ای افتخار نکنی ، چرا که در مردم وفایی نیست . مردم مادامی با تو هستند که چیزی خلاف میل خود نبینند . تا جایی تو را قبول دارند که مطابق مِیل آن ها عمل کنی . لحظه ای که متوجه شوند به درد آن ها نمی خوری ، همان هایی که پشت سر تو نماز می خواندند ، تأییدت می کردند ، بیچاره ات می کنند ، این را یقین بدان ، مردم را بشناس . دوم : سی سال دانش خود را در اختیار این مردم قرار داده ای ، آن ها با دیدن یک عمل خلاف عقیده شان مثل این شراب دروغین چنان کردند که از آن همه علم و زهد و تقوا و محبت و دوستی هیچی باقی نماند ، همه را لگدمال کردند پس از همه این ها دست بشوی ، به چیزی پایبند باش که هیچ گاه از تو فرار نکند ، چیزی را یار خود بدان که همیشه یار تو باشد نه فقط زمانی که منفعت خود در آن است ، یار باشد و وقتی ضرری متوجه او شد مار شود . من این کار را کردم تا تو خودت را بشناسی . من نه شراب خوارم ، نه این کار را دوست دارم اما خواستم چهره واقعی آدم ها را بشناسی . مولانا به دست و پای شمس افتاد و گفت : حالا چه کنم ؟ شمس گفت : سخنی به تو می گویم که اگر آن را همیشه در گوش داشته باشی ، چه مردم با تو باشند و چه نباشند ، تو هستی . مولانا گفت : آن کلام چیست ؟ شمس گفت : اگر خدا را داشتی ، کسی با تو باشد یا نباشد ، عظمت تو محفوظ است . آن چه که تو را جان می دهد ، فقط و فقط عشق علی(ع) است که تو را هم در این دنیا و هم در آن دنیا محفوظ می دارد . این را گفت و رفت و دیگر نبود . یادمان باشد که پیامبر خدا آمد و همه را به یک دین و یک کتاب فراخواند ، در هنگام رفتنش از دنیا همه عالم را در نبود خودشان ، در لباس بدن هدایت به قرآن و اهل بیت(ع) خود فرمودند هر کسی جز این راهی دگر رود ، بازنده است ، به بیراهه رفته است . تحصیل کرده های ما ، چشم امید آینده این سرزمین و اهل تشیع به شماست . گول شیطان را نخورید ، بدون خدا ،بدون پیامبر(ع) ،بدون کتاب و بدون علی(ع) و اولاد علی(ع) هیچ چیزی درست نیست ، این را فراموش نکنید .
می خواهم حدیث غماء را بازگو کنم . در اوایل خلافت عمر بن خطاب خلیفه دوم ، یک روز امام حسن(ع) با محمد حنیفه ، عمار یاسر ، مقداد کندی و جمع دیگری از یاران در خدمت آقا امیرالمومنین(ع) بودند . امام حسن(ع) به آقا امیرالمومنین(ع) عرض کرد : پدر جان ! سلیمان بن داوود مِلکی بس عظیم داشت . ملک سلیمان بی نظیر بود . ایشان گفتند : سلیمان ملک خیلی بزرگ و عظیمی داشت . امیرالمومنین(ع) اجازه بقیه صحبت را ندادند و فرمودند : به خداوندی که فالِقُ النَسَب و بارِیُ الخَیر است آن مِلکی که به علی(ع) عنایت کرده است ، به ما قبل و ما بعد او عنایت نکرده است ، پرسیدند : چطور ؟ حضرت فرمودند : به صحن خانه برویم ، صحن خانه یعنی همان حیاط در اصطلاح ما فارس زبان ها ، تا مطلب روشن تر شود . امام حسن(ع) می فرمایند : به صحن خانه آمدیم ، تکه ابری روی خانه سایه افکنده بود . پدرم به ابر فرمود : یا سَحاب ، ای ابر ! ناگهان ابر بین زمین و آسمان متوقف شد . گفت : السّلام علیک یا وصیّ رسول الله(ص) ، یا علیّ بن ابی طالب . سخن گفتن ابر با من و شما بعید به نظر می آید ولی با مقام ولایت بعید نیست . حضرت فرمودند : ای ابر واضح تر بگو . ابر رساتر گفت : أشهَدُ أن لااِلهَ الاّالله وَ أشهَدُ أنَّ مُحَمَدٌ رَسُولَ الله وَ اِنَّکَ وَصیّ رَسُولِ کَرِیم وَ أنتَ وَلیِّ یا عَلی . حضرت فرمودند : باز هم واضح تر و روشن تر بگو . ابر گفت : یا علی(ع) ، هر کس در ولایت تو شک کند به هلاکت می رسد . سند حرفم : کتاب عبد الصمد همدانی ، مجلسی جلد 27 . از من رساندن پیغام ، از شما گرفتن به گوش جان .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید