منو

جمعه, 31 فروردين 1403 - Fri 04 19 2024

A+ A A-

پرسش و پاسخ شماره شصت و نهم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 288

بسم الله الرحمن الرحیم

سوال: چند وقت پیش به این فکر می کردم که همه ما عوالم زیادی را پشت سر می گذاریم تا به زمین برسیم و دوباره از زمین عوالم مختلفی را پشت سر می گذاریم، انگار ما در همه این عالمها باید زندگی کنیم، اینجور نیست که برویم بنشینیم و برایمان فیلم آموزشی پخش شود که ما یاد بگیریم بنده خوبی باشیم، باید زندگی کنیم تا وقتی که در زندگی کردن ماهر نشویم انگار مجبوریم که باز زندگی کنیم، بخاطر همین است که لازم است درسهای زندگی را بپذیریم، تا وقتی که جلوی آنها بایستیم دوباره و دوباره اتفاق می افتد و لحظه لحظه هایی که زندگی می کنید قدرش را بدانید بخاطر اینکه همان چیزیست که باید یاد بگیرید نه اینکه از آن رد شوی.وقتی آدم در زندگی کردن خیلی حرفه ای می شود نتیجه آن بهشت می شود یعنی آدمهای خیلی حرفه ای می روند در بهشت زندگی می کنند چون یادگرفتند جهان را جوری بسازند که همه چیزش خیر است و خوب است و وقتی آدم به آن مرحله برسد وقتی که نیازهایش برطرف می شود تازه آن جا است که خداوند را با آن تجلی که فوق عظیم است می تواند درکش کند.
استاد: حتماً همین جور است حالا بگذار من به تو یک گرای دیگر بدهم برای اینکه ما که نمی دانیم قبل از دنیا کجا بودیم؟! سند هم که نداریم بعد از این هم کجا می رویم باز سند نداریم اما درقرآن خداوند فرموده که بعد از پایان دنیا و پایان هستی همه از جهنم رد می شوند خدا جون قربان شما بروم من اینجا این همه بدبختی کشیدم که باز هم پایم را در آتش بگذارم؟! نه همه از جهنم رد می شوند منتها از کجای جهنم رد می شوند؟ یکی در قعر جهنم است حالا چقدر آنجا بایستد یکی طبقه بالاتر، یکی طبقه بالاتر یک تعدادی هم از بالای جهنم رد می شوند باز بالای جهنم هم خودش طبقه دارد بعضی ها گرمایش را می گیرند شعله های داغش را می گیرند می گویند آخ آخ آخ، بعضی ها بالاتر فقط می بینند بعضی ها فقط نورش را می بینند اینها کسانی هستند که در دنیا یعنی روزی که خداوند آنها را خلق کرد و فرستاد پایین در آن مراحل زندگی، زندگی هایشان را کردند دیگر حالا مجبور نیستند آنجا یک زندگی هایی را تحمل کنند دوره هایی را بگذرانند شاید به یک جایی برسند من برای خودم اینطوری استدلال کردم که فهمیدم که پس یقیناً قبل از این یک چیزهایی را داشتیم کبودر آهنگی می گویدچند مرحله جهانهای مختلف را که داشتیم ولی من آمدم اینجا دیدم وقتی قرآن این را می گوید پس حتماً داشتیم. اینها را اگر خوب زندگی کنیم اینجا هم خیلی توقف نامناسب نداریم چون اینجا اسفل السافلین است تحفه نطنزی هم نیست حالا تو تصور کن این اسفل السافلین که تحفه نطنزی نیست اینقدر خوشگل است ببین بعداً چه می شود ببین آن بهشتی که خداوند وعده می دهد چه می شود. جداً زیباست گاهی اوقات نگاه به پرنده ها نگاه به موجودات دیگر، از نگاه به آدمها خسته شدم نه دیگر خیلی به آدمها نگاه نمی کنم چون آزار می بینم ولی طبیعت خیلی زیباست، طبیعت را هرچه بیشتر نگاه میکنم احساس می کنم که در درونم جوانتر می شوم تواناتر می شوم بعد به این زیبایی اسفل السافلین است حالا ببین بعدش چه خواهد بود! می گویند مشت نمونه خروار است.
سوال: در یک مطلبی شما فرمودید که مراحل معنوی هم مثل اینکه حالت مادی دنیایی که مرحله مرحله است که حالا یکی بچه است نوزاد است بزرگ می شود مراتب معنوی هم فرمودید که چنین چیزی هست و اشاره به مرگ کردید که هر مرحله به شکل مرگی است به مرحله بعد، روی چیزهای دنیایی این مراتب مشخص است یکی نوزاد است، شیرخوار است بعد می شود کودک، خردسال، نوجوان، جوان هر کدام هم یک سری ویژگی هایی دارد یک سری حدود و مرزهایی دارد که مثلاً معمولاً آدمها اینطور هستند چون اشاره کردید که من خیلی از عرفا را خوانده ام آیا در چیزهای معنوی هم این قابل ذکر است که مثلاً این مرتبه است آن مرتبه است؟
استاد: نه اشکال فقط همین است، اشکال این است که تو نمی توانی به این طبقات اسم بدهی، نام ببری. یادتان است که راجع به رنگین کمان چه می گفتم ؟ راجع به رنگین کمان می گفتم که شما هیچوقت نمی توانید بگویید اینجا قرمز تمام شد آبی شروع شد.ویژگیهایش هم برای هر کسی فرق می کند برای هر کسی درجاتش فرق می کند منتها یک گرا به شما دادم گرای من این بود امروز اگر شما، فرض می کنیم با همسایه اش دچار مشکل بشود یک برخوردی دارد اگر این امور باطنی و نگاههای باطنیش تغییر بکند 5 سال بعد 2 سال بعد ده سال بعد بسته به نوع حرکتش این بار چون این امتحان را می دهد می گویند خُب حالا امتحان پس بده اینقدر قابل شدی یک طبقه بالاتر بروی؟ اگر دوباره برخورد بکند چکار میکند؟ آیا باز هم همان کار را می کند؟ پس هیچ آگاهی نیست یا نه اینجا در این چالش یک نگاه جدیدتری دارد برخورد جدیدتری دارد و عملکرد ویژه ای دارد این نشان می دهد که از یک طبقه به طبقه جدیدتری می رود. شما به راحتی در خودت قابل مشاهده است ولی بدبختی ما این است که در دیگران می گردیم این اینقدر عوض شده آن اینقدر عوض شده، تو چکار کردی؟ ما از اولش خوب زاییده شده بودیم مثلاً بچه هایی هستند که در طفولیت خیلی خوب نماز می خوانند می رسد به سن نوجوانی یک دفعه شروع می کند به شلتاق کردن نه من قبول ندارم، من نمی توانم، من نمی خواهم، من فلان این نزول است آگاهی نزول کرده است خُب ولی همین دریک برهه ای یک دفعه یک تغییری می کند خودش از خودش تعجب می کند در درونش اتفاق می افتد چون اگر بیرون اتفاق بیفتد بالاخره لباس عوض می شود اما درونش یک اتفاقی می افتد که اصلاً می بیند مثلاً می گویم نمی تواند دیگر نماز نخواند با او عجین شده، این می فهمد که از یک سطحی به سطح دیگر بال گرفته و رفته است.
سوال: سوالی داشتم قضاوت فقط مال این دنیا است ؟
استاد: من آن دنیا نرفتم هر وقت رفتم به خواب تو می آیم و می گویم.
ادامه ی سوال: اصلاً قرآن می گوید که "هدًی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب " آن غیب یعنی ما در همین دنیا باید ایمان به غیب بیاوریم ؟
استاد: بله قطعاً همینطور است چون ما قضاوت را از آنجا انجام می دهیم که به عمق حقایق آشنا نیستیم چون نمی دانیم، اگر به عمق حقایق اینجا وارد بشویم آن قضاوت را زمین می گذاریم.
ادامه سوال: حالا اگر به عمق حقایق آشنا نبودیم ما اصلاً قضاوت نباید بکنیم؟
استاد: چقدر خوب است قضاوت نکنیم.
ادامه سوال:گاهی ما در این دنیا مجبور به قضاوت هستیم گاهی اوقات مجبور می شویم به واسطه شغلی که داریم.
استاد: این همان تعریف ابلیس است بغل گوش تو حرف می زند می گوید ما اینجا مجبوریم به قضاوت کردن چه کسی گفت شما مجبور هستید ؟
ادامه سوال: در شغل خودم مثلاً من باید یک صورت وضعیتی را امضا کنم
استاد: بر اساس آنچه که موجود است نگاه کن به دانشت نگاه کن با آن میزان دانشت بنویس چرا قضاوت کنی؟ قضاوت وقتی مطرح می شود که از موجودیت حال یک چیزی خارج است شما چرا در آن منطقه پایت را می گذاری؟ هیچوقت نگذار تمرین کن، شروع کن به اینکه نمی خواهم قضاوت کنم آنوقت می بینی که ساکت می شود یا نه! شما بودی و او، او گفت و شما شنیدی آره یا خیر.
ادامه سوال: در هر صورت ما در ذهنمان اصلاً بیان هم نکنیم ؟
استاد: زبان وقتی نکرد ذهن آرام آرام تابعیت خواهد کرد مگر ذهن به این سادگی برده ی تو می شود؟! نمی شود که تا دَم آخر می خواهد یک جوری سوار بر تو باشد تو برده ی او باشی. مهم این است وقتی ما می گوییم که شاهد باشید برای همین شاهد هرگز برده ی ذهن نمی شود چون ذهن نمی تواند ببیند فقط می تواند متصور بشود. میتواند به هم دیگر ببافد اما شاهد فقط بر اساس آنچه که می بیند می گوید و دیگر ذهن جایی ندارد.
ادامه سوال: برای شاهد شدن مراحلی قابل تصور هست؟
استاد: حتماً، دایره تفکرت را ترک کن یک دفعه هم حریفش نمی شوی شما الآن از پله های حسینیه بالا می روی خُب اولین چیزی که به ذهنت آمد امروزمن حرف زدم حتماً بعضی ها ناراحت شدند زیر لب گفتند اَه ، این کمترینش است تا آمد به ذهن بگو ساکت باش چون من می دانم که این اتفاق نمی افتد اگر افتاد خودشان به من می گویند لازم نیست تو بگویی با هر یک دانه کلامی که به تو القا می کند خیلی هم دوستانه، دعوا نکن.
ادامه سوال: آن شیطان مفهومش همین است ؟
استاد: بله دقیقاً همین است. کوچولو کوچولو پیش برو تا تو پیروز بشوی راهی هم جز این نداری بگو نمی خواهم بکنم خُب نکن بمان تا آن لحظه آخر تا یکباره از این دانه دانه سلولهایت را که خورد تیرکهایش را پایین کشید یک دفعه بیندازدت در ظلمت، آنوقت می خواهی چکار کنی؟ راهی نداریم جز این ما در عین خیلی توانمند بودن خیلی ناتوان هستیم قبول کنیم که ناتوان هستیم اگر قبول کنیم درست می شود.
صحبت از جمع: در راستای گفتگویی که الآن انجام شد خواستم یک تجربه ای را بگویم شاید به درد بخورد من خودم از جمله های تأکیدی زیاد در طول روز استفاده میکنم در لحظه به ذهنم دستور می دهم. همین صلح یعنی احساس می کنم که دارم از آن حالت که با خودم تعهد کردم خارج می شوم می گویم حواست باشد صلح باید داشته باشی. خواستم به ایشان کمک کنم که جمله های تأکیدی برای خودشان درست کنند.
استاد: خیلی خوب است تو یک موردی که در خیلی ها شایع است آن را پیدا کن یک جمله تأکیدی برای تذکر به آن پیدا کن و همیشه مثل پرچم نگه دار تا می آید جلو بهش بگو ببین این است نه اینجوری.
سوال :در راستای این صحبتی که شما فرمودید اینکه در مسیر رشد دارای صعود و نزولهایی می شویم بعد به آگاهی می رسیم و مثالی که برای بچه ها زدید مثلاً وقتی کوچک هستند خیلی خوب نماز می خوانند و وقتی بزرگتر می شوند به مرحله ای می رسند که دیگر قبول ندارند تا دوباره به یک رشد و آگاهی برسند می خواستم ببینم اینجا نقش آموزش چه باید باشد؟ چه برای والدین چه برای من که با بچه ها سر و کار دارم اصلاً باید دخالت کرد و آموزش داد؟ و چطورباشد که تأثیرگذار باشد؟
استاد: یکی از اشتباهات بزرگ پدر و مادرها در رابطه با بچه هایشان، مقابل بچه هایشان می ایستند آنهایی که مقابل بچه هایشان می ایستند بطور حتم موفق نمی شوند اگر هم ظاهراً موفق بشوند ترس فرزند از پدر و مادر است که نشان دهنده موفقیت پدر ومادر است در حالیکه اینطوری نمی شود و بعداً یک شکل دیگر می شود. کنار بچه هایتان بایستید با آنها گفتگو کنید سوال کنید من همیشه اینطوری فکر می کردم تو که امروز اینجوری فکر می کنی ممکن است برای من هم بگویی تا من هم متوجه بشوم. خیلی ساده باید دانسته ها را آن چیزهایی را که مهم است به بچه ها دستوری ندهیم این طوری آرام آرام مثل دورچین غذا بچینید دورغذا بچه هایی که مثلاً نخود فرنگی نمی خورند نمی دانم سبزیجات نمی خورند خُب اگر شما یک غذایی درست کنید که فقط از آن باشد او گشنه می ماند رشد او هم کافی نخواهد بود این را در کنار چیزی که دوست دارد دورچین کن و گهگداری به او یاد آوری کن این هم باهاش خوب می شود ببین من هم می خورم. حالا موضوعات اعتقادی موضوعات رفتاری موضوعاتی که در جامعه متأسفانه دست و پا گیر همه است آنها هم همینجور، کنار بچه هایتان بایستید مقابل آنها نایستید حتماً موفق تر خواهید بود.
ادامه سوال: بله درست است در اصول روانشناسی هم همین است که مقابله نکنید کنارشان باشید ولی در زمینه مسائل اعتقادی حالا تأثیرپذیری بچه ها چون از همسن هایشان خیلی بیشتر است اصلاً یک چیزهایی را جواب می دهند یک چیزهایی را می گویند که واقعاً آدم وقتی می خواهد برای آنها حرف بزند می ماند.
استاد: هر چه شما بالا بروید میزان شناخت و آگاهیت بالا برود میزان شاهد بودنت بالاتر برود حاضر جوابیت برای آنچه که آنها می گویند بالاتر خواهد بود شما می توانید به شیوه ای زیباتر و قشنگ تر مجابشان کنی بدون آنکه به او بگویی حرف نزن این مزخرفات چیه که تو می گویی اینها آدم نیستند که این حرفها را میزنند نه این را نگو ولی عملاً زیر پای رفقای ناباب را خالی کن با کلمات قشنگ جمله های زیبا و مثالهای درست منتها اولش باید خودت محیط بشوی بعد.
صحبت از جمع: من دررابطه با فرمایش دوستمان دونکته به ذهنم رسید یکی اینکه اساساً ما بعنوان انسان موجودات سودجویی هستیم و این از کودکی با ما هست تا زمانی که از این جهان می رویم و بقیه آن را هم هنوز نمی دانم. چیزی که هست این است که بر خلاف آنچه که در خیلی از مقاطع زندگی به نظرمان می آید که ما داریم کارهایی را می کنیم که در واقع به ضرر ما است حقیقت امر این است که یک جایی فکر می کنیم کاری که می کنیم به نفع ما است که انجامش می دهیم یعنی اگر مثلاً یک آدمی می رود معتاد می شود گمان می کند که این اعتیاد یک جایی دارد به او رهایی می دهد دارد یک کاری می کند که از شر یک سری چیزها نجات پیدا می کند حالا در واقع اتفاقی که برای آن بنده خدا اتفاق افتاده و داده ای که به او وارد شده داده ی درستی نبوده است بنابر این من فکر می کنم شاید یکی از راهکارها این است که ما صرفاً داده های درست ارائه کنیم به این معنی که ما مثلاً خودمان آدمهای بی ادبی هستیم و مثلاً به بچه هایمان می گوییم مؤدب باش مثلاً ما به هرکس سلام نمی کنیم ولی در یک مهمانی اگر بچه ما به کسی سلام نکرد می گوییم زشت است سلام کن به عمو! مثلاً چه انتظاری داری؟! انتظار چرندی است بچه ما یک جایی آموخته که صلاح و منفعت در این است که به هر کسی رو ندهم و به او سلام نکنم از رفتار بیرونی ما یعنی ما را بعنوان یک الگو که مامانم یا مثلاً معلمم می ایستد تا بقیه به او سلام کنند پس حتماً این درست است و اینکار را انجام می دهد بنابر این اصل سود جویی فقط کافیه آن چیزی را که سودی به ایشان می رساند ارائه کنیم چه با گفته هایمان چه با اعمالمان و یک نکته خیلی مهمتر این است که سقراط یک جمله خیلی فوق العاده دارد و آن هم این است که شما بعنوان مربی نیاز به پاسخ ها ندارید بلکه نیاز به پرسشها دارید. کاری که عموماً ما در این حوزه ها می کنیم این است که می خواهیم یک جواب فوق العاده بدهیم . در حالی که واقعیت امر این است، پاسخی که ما در مشاوره چه به فرزندمان چه به مراجعین مان می دهیم پاسخی است که حاصل تجربیات ما از حیات است و الزاما این پاسخ منطبق بر نیاز 8 میلیارد انسان دیگر نیست ولی زمانی که ما به جای دادن پاسخ ها، پرسش های درستی می پرسیم این فرصت را فراهم می کنیم که هر فرد با توجه به آنچه که هست با توجه به رویکرد و تجربه اش از حیات حتی درحد یک فرزند 4-5 ساله پاسخ مناسب برای خودش را تولید کند و این پاسخ هم کارآمدتر است چون هم منطبق بر هویت و شخصیت اوست و هم پذیرفتنی تر است چون خودش آن را تولید کرده است یعنی در واقع یک موقعیتی است که لزومی ندارد ما او را متقاعد کنیم چرا ؟ چون خود او به این نتیجه رسیده است یعنی یک جایی اگر ما یکدفعه به یک کنش خیلی ناجور میخوریم فقط کافی است با پرسیدن اجازه بدهیم او خودش به نتیجه برسد ممکن است همیشه نتایج مورد دلخواه ما نباشد ولی باید بابت آن پذیرا باشیم چون به محض اینکه شروع به مقابله می کنیم مسیر را بستیم بنابراین، این دو تا اصل فکر می کنم خیلی کارآمد باشد یکی اینکه ارائه کنیم دو اینکه پاسخ ندهیم بلکه بپرسیم .
استاد : بله گاهی اوقات آدم ها را وادار کنیم به اینکه خودشان بررسی کنند زودتر به جواب می رسند و قطعا به جوابی می رسند که در خور خودشان است چون جوابی که در خور من است مال من است جوابی که در خور شماست مال شماست جوابی که در خور اوست مال خودش است اما درست است که ما مشترکاتی باهم داریم و همان هم باعث میشود که با هم گفتگو کنیم در تعامل قرار بگیریم اما اگر بخواهیم موفق باشیم بهترین حالت این است که مقابل دیگران قرار نگیریم مفهوم اینکه می گویم مقابل نایستید همین است چون من وقتی ریاضی درس میدادم فکر میکردم اگر 20 تا مسئله حل بکنم قطعا معلم خیلی خوبی هستم بعد در آخر سر دیدم چه مسئله حل کن خوبی هستم نه معلم خوبی .سال های اول خدمتم همه گونه شیوه ای را امتحان کردم چون دانشگاهی که درس خواندم که معلم بشوم همه ی آنها استاد هایی بودند که فقط درس دادند به من نگفتند تو چه طوری معلم باش مجبور شدم خودم معلمی را پیدا کنم یکی از شیوه هایی که به کار میبردم این بود که مسئله را پای تخته می نوشتم می گفتم هرکی نظر بدهد از کدام در داخل برویم ؟ این میگفت از اینجا ، می گفتم چرا ؟ استدلالت را بگو ، گوشه ی تخته می نوشتم . او می گفت از آنجا می گفتم چرا ؟ استدلالت را بگو . انقدر این کار را میکردم تا بالاخره راه حل درست را با همدیگر پیدا میکردیم اینجوری بچه ها خودشان یاد میگرفتند چکار کنند ما توی رفتارمان با بچه ها باید این کار را بکنیم . راهی نداریم کنارشان باشیم حالا دوستتان ، بچه ی تان اهمسرتان ، فرقی نمی کند امروز این همه رابطه های غلط از کجا نشأت گرفته است این همه آمار طلاق و ناامیدی و پله های دادگاه و مشاجره های لفظی و بچه های بی سرپرست و بدون حامی چه طوری اتفاق افتاده است ؟ از همین جاها نشأت گرفته است
سوال: سؤالم این است که تو ذهن من پر از حرف است پر از کلمه است جمله است که مدام دارد با من صحبت می کند من دراین هفته تصمیم گرفتم صدای خداوند درونم را بشنوم خداوند درونم از طریق همین کلمات با من صحبت می کند ، برای من مهم شده بود که از کجا بفهمم این صدا صدایی است که اصالت دارد نه اینکه من دارم یک جمله توی دهان او می گذارم بعد وقتی که داشتم به این فکر میکردم از کجا می توانم متوجه این مسأله بشوم ، 2 تا شاخصه به نظرم رسید می خواهم بدانم آیا اینها درست است ؟و آیا راه های دیگری هم دارد که آدم متوجه آنها بشود ؟ چون واقعا تجربه خیلی شگفت انگیزی بود، من در مقام رفیع کثیرشک نماز میخواندم و برای من جالب است که من در این هفته یکبار توی نمازم شک کردم چون تمرین من دقیقا توی نماز بود که تو داری با خود خداوند ارتباط یرقرار می کنی پس نماز خیلی فرصت مناسبی است که بخصوص این صدا را بشنوی و واقعا برای من جالب بود که ایستاده بودم و میدانستم رکعت سوم هستم برای من که یک عالمه شک را تجربه کردم خیلی هیجان انگیز بود ولی تو جاهای دیگر هم سعی کردم آن را تمرین کنم این اتفاق برای من افتاد که از کجا بفهمم این صدا صدای واقعی است ؟ چیزهایی که به نظر خودم رسید یکی این بود که این صدا براساس واقعیت صحبت می کند یعنی توی آن جنسی از قضاوت نیست جنسی از حدس و گمان و شاید اینجور باشد ندارد ، داده هایش بر پایه ی آن چیزی است که هست و نه هیچ معنی که من به آن بدهم و دومی آن این است که به عنوان مثال به این شکلی است که وقتی برای من این تجربه اتفاق افتاد که داشتم به همسرم می گفتم که من چقدر زود پدر و مادرم را از دست دادم و بخصوص در یکسری اتفاقات آدم احساس می کند که چقدر جایشان خالی است بعد آنجا وقتی اجازه دادم که صدای درون من با من حرف بزند انگار یک لحظه احساس کردم شاید هم یک نعمت است تو از کجا میدانی ؟ این اتفاقی است که افتاده هیچ معنایی به آن نده نگو خوب است نگو بداست شاید اصلا یک فرصت برای توست بعد در کنارش یک جنسی از آرامش احساس کردم وقتی آن صدا با تو حرف میزند تو را مردد نمی کند حال تو را بد نمی کند یک جنسی از اطمینان دارد یک جنسی از اینکه بله متوجه هستم و در ادامه این داستان وقتی دوستمان داشت این سؤال را میپرسید به ذهنم رسید که همه ی انبیا با خدا ارتباط داشتند و بعد انسانهای دیگر را به سمت خداوند دعوت کردند و اگر من در مقام مربی کودکان در جهت تربیت دینی بخواهم کار بکنم حتما باید به صدای خداوند درونم وصل باشم تا بتوانم به بچه ها آموزش دهم، من بارها دیدم آدم هایی آمده اند و از شما در مورد حجاب و نماز پرسیدند و شما با طمأنینه با این آدم ها جلو رفتید چون این مسائل برای خودتان حل شده است نه اینکه آن آدم ها بخواهند ترسی را به شما یادآوری کنند که شما این حجاب را نمی خواستید ولی از ترس اینکه خدا دوست ندارد آن رانتخاب کردید حالا وقتی یک نفر می آید در مورد حجاب با شما حرف بزند شما بخواهید به هم بریزید.
استاد : فوق العاده ست و من چقدر از خداوند شاکرم و باید خدا را شکر بکنم که از میان این جمع تو این گفتگو را کردی .خدا را بسیار شکر می کنم که این فرصت را به من داد که بنشینم و یکی مقابلم حرف بزند یک جورایی خیلی سال پیش خودم را در او ببینم و این خیلی لذت بخش است تمام چیزهایی که گفتی کاملا درست و به جاست و در مورد اینکه از کجا بفهمم که خدای درونم با من گفتگو می کند ؟ این از آن نکته های بسیار ظریف است که من منتظر بودم یک کسی یک جوری تجربه اش کند و از یک جایی شروع به حرف زدن بکند تا بعد من بتوانم حرف بزنم . یادمان باشد خدای درون ما گفتگوهای طولانی نمی کند چون لازم نیست ، من طولانی حرف می زنم برای اینکه تلاش می کنم با جملات و کلمات آنچه را که می فهمم منتقل کنم ، خدا خدای فهم است نیازی به این کار ندارد نیازی به یک ابزار اضافه ندارد فقط یک حد است که آنچه را که می خواهد تو بفهمی را به تو برساند ،پس نیاز به گفتگوهای طولانی و پاسخ های طولانی ندارد و بسیاری از مواقع یک اشاره ی کوچک است ؛ انگشتی که روی قلب آدم میخورد و قلب شروع به حرکت کردن می کند و به تو جواب می دهد و تو به راحتی می توانی که بفهمی که خدای درون تو دارد برای تو چه می گوید و یکی از شیوه های گفتگوی او هم همین است ؛ تو می گویی آخ چرا اینجوری ؟ چرا آنجوری ؟ می گوید که یادت است که آنجا چکار کردی ؟ فقط تو را می برد توی آن نقطه ای که یک کاری کرده بودی که امروز گرفتاری اش را داری میکشی ، فقط یک پرسش کوچک هیچ چیزی اضافه تر نمی گوید اما تو را می برد آنجایی که گیر مسأله ی تو درآن نقطه است و تو آن را که نگاه می کنی می گویی چرا من اینها را ندیده بودم و شروع به دیدن می کنی . و این نکته ای که گفتی همه چیز را همانطور که هست ببینم تعبیر و تفسیر نکنم برای آن هیچ گونه گفتگویی نکنم ، اصلا لازم نیست ما برای همه چیز یک چیزی لفاف کنیم که این می تواند اینجوری باشد این شاید اینجوری باشد انقدر می گوییم شاید شاید یکدفعه به یک نقطه ای میرسیم که حتما اینجوری است.
سوال: سؤال من اینجا بود که اصلا همه ی این چیزها را پاک کنیم جلوی آن را بگیریم از کجا معلوم است که ذهن ما درست شکل گرفته است ؟
استاد : جواب سؤال تو درآن گفتگو پیدا شد آرام آرام اجازه بده او با تو حرف بزند . الان خیلی از دوستانمان که با من توی تلگرام یا واتس آپ با من راجع به مسائل شان گفتگو می کنند به آنها یک جواب کوتاه می گویم به او می گویم به خودش بگو آنقدر این به خودش را بگو را ساده و شفاف می گویم میبینم انگار یکی دارد به خودم می گوید ، تو هم که اینجا گیر کردی به خودش بگو بعد بلافاصله موقع تایپ ایست می کنم می گویم به خودت می گویم من این مسأله اینطور گرفتار آن هستم یا این اتفاق افتاده است به خودت می گویم درستش کن . تو باید این ارتباط را تنگاتنگ شفاف و مختصر و مفید دزک کنی، اگر تو فکر کردی می توانی بنشینی با خدا ساعت ها حرف بزنی کار جالبی نیست کار قشنگی نیست چون او گفتگو می کند اندک ، تو عمل می کنی بسیار .
ادامه ی سوال: خدا را شما می توانید تعریف کنید ؟
استاد : همین است که گفتم به خودش بگو. به او بگو برای من خودت را تعریف کن ، تعریفی که او از خودش در قلب تو می گذارد هیچکس نمی تواند به تو بدهد فقط امام با گذاشتن دستش روی قلب تو می تواند برای تو فرصت باز کند اگر بتوانی امام را ببینی او می تواند این را بکند کار من نیست .
صحبت از دوستان : من هفته ی پیش تعهد کردم که هر وقت خواستم صحبت کنم و یا عکس العملی نشان بدهم 3 ثانیه مکث کنم خیلی ناموفق بودم نه اینکه بگویم کل هفته را در این حالت بودم ولی آن جاهایی که موفق شدم چیزی که درون من بود زودتر از 3 ثانیه پاسخ گفت یعنی خشمگین نشو این را نگو حتی این را نخور همان چیزی که شما گفتید حتی نان خوردنتان را هم توجه کنید هرجایی که توجه گذاشتم زودتر از من شروع به پاسخ دادن کرد و من را حتی از کار درستی که نباید انجام می دادم می گویند شبه دارد و مکروه است اینجا عیان میشود ولی یک سؤالی طی یک هفته من را خیلی مشغول کرده بود و منتظر جواب آن بودم و می گفتم چرا این سختی ها به آدم وارد میشود ؟ یک فیلمی تلویزیون داشت نشان میداد خانم برگشت گفت خانه ات سوخته است باز هم می گویی خدا ؟ خسته نمیشوی ؟جواب داد زیبا آن نیست که خدا به آدم سختی ندهد زیبا این است که خدا توی سختی کنار من باشد او را ببینم و برای من خیلی جالب بود که آن ایمان است حرف اول را میزند چیزی که من چند هفته است دارم راجع به آن فکر می کنم این است که در لحظه کنار خودم آن را حس کنم
استاد : بسیار عالی
صحبت از دوستان : تو زمینه ی صحبت دوستان من گاهی که به بن بست میخورم می گویم خدایا تا به دو راهی نرسیدم خودت به دلم بینداز راست بروم یا چپ ؟ البته نمی گویم همیشه حواسم هست و از این حالت استفاده می کنم ولی 99 درصد موارد که حواسم بوده و از این قدرت و این سؤال استفاده کردم همیشه آن درسته را رفتم یا گاهی خدایا این سؤال را جواب بدهم ؟ یا اصلا این حرف را مطرح بکنم ؟ تا موقع آن بشود خودت شرایط را طوری کن که من متوجه بشوم یک وقت میبینی صلاح نیست آن حرف را بزنم اصلا شرایطی پیش می آید که فراموش میشود انشالله شرایطی پیش بیاید همیشه آگاه و هوشیار باشم که از این قدرت استفاده کنم
استاد : ان شالله .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید