منو

جمعه, 31 فروردين 1403 - Fri 04 19 2024

A+ A A-

پرسش و پاسخ شماره صد و یکم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 966

بسم الله الرحمن الرحیم

سوال: با صحبتی که دوهفته گذشته شد وسوال فرمودید که شما کدام عضوتان را زشت می شمارید؟ من اولین نفری بودم که گفتم من دوتا عضو خودم را زشت می شمارم یکی ذهنم و یکی زبانم. روی این مسئله خیلی فکر کردم وقتی که ما با ذهنمان یک چیزی را می سازیم بعد به زبان جاری می کنیم بیاییم کنترلش کنیم اول ذهنمان را کنترل کنیم وقتی ذهن را کنترل کردیم بعد زبان کنترل می شود. چون ذهن است که به زبان دستور گفتن می دهد. نمی دانم تا چه حد درست است؟
استاد: گاهی اوقات شما با کنترل ذهنتان زبانتان هم کنترل می شود ولی یادتان باشد زبانتان ابزار ذهن شما است یعنی ذهنتان وقتی می خواهد عرض اندام کند بیرون از خودش با زبان است که عرض اندام می کند. وقتی زبان می خواهد شروع کند به کار کردن اگر با چوب بزنی بلافاصله چه می شود؟ جمع می شود و این جمع شدن زبان خودش ضربه مهلکی است به ذهن . ازاین جهت هم اگر کسی بخواهد استفاده بکند خیلی خوب می تواند چون ذهن می گوید غیبت کن، ذهن می گوید تهمت بزن، ذهن می گوید می بینی فلانی چطور رفتار کرد؟ ذهن می گوید می بینی این حتماً منظوری داشت وقتی شما این زبان را زدی و گازش گرفتی. زبان که جمع بشود ذهن یک مقدار عقب می نشیند.
صحبت از جمع: فیلمی هفته ی گذشته دیدم داستانش این بود که اگر شما حتی یک جایی هم مخفی می شدی صدای ذهنت را دیگران می شنیدند چندین بار پیش آمد در شرایط خاصی در تاکسی نشستم یک اتفاقی پیش می آمد در ذهنم شروع می کردم به جنگ کردن با یک کسی که ناراحنم کرده بود بد و بیراهی هم می گفتم بعد یک لحظه این حضور را پیدا می کردم اگر واقعاً صدای ذهن من را این آدم بشنود چه ظاهری پیدا می کند؟ چه اتفاقی می افتد؟ این برای من یک خود مراقبتی ایجاد کرد که شاید لازم باشد سکوت را در مغزم هم تجربه کنم .
استاد : زمان های قدیم یعنی وقتی من یک جوان بودم یا شاید حتی وقتی سن و سال شما بودم خیلی پرانرژی تر از شما بودم . یعنی اصلاً پرانرژی تر از نسل امروز بودم . و این همیشه برای من مسئله بود چون من بیماری های بسیاری را تجربه کردم . پس این برنمی گردد به اینکه من جسم قوی تری داشتم نسبت به خیلی از جوان هایی که الان هستند و هیچ کدام از آن تجربیات بیماری را نداشتند . الان که شما صحبت می کردی به این فکر می کردم که ما همان قدر که زیاد حرف می زنیم ، هیچ توجه نمی کنیم یک وقت هست که حرف می زنیم راجع به یک چیز خیلی خوب و پرانرژی و پرفایده . انتهای گفتگو حتی خستگی ما دلنشین است . اما وقتی ما حرف می زنیم فقط یک چیزهایی را تعریف می کنیم که یک عده بخندند و هیچ چیز به هیچ کسی نمی دهد حتی به خودمان ، بسیار خسته می شویم .یک دریا انرژی از دست می دهیم . حالا این زبان است در هر دقیقه مگر چند کلمه را می تواند بیرون دهد . دهان باز شود . اما ذهن اصلاً و ابداً کنترل ندارد . همین طوری بیرون می دهد . یعنی به طور دائم انرژی جسمانی ما رو به تحلیل است وما اصلاً متوجه نیستیم که از کجا می خوریم. بعد خیلی جالب است که می گویند ای بابا گوسفندها کاغذ می خورند ، علف نمی خورند ، ما گوشت هایشان را می خوریم ، چیزی به ما نمی دهد . این روغن ها پالم دارد ، چیزی به ما نمی دهد . اگر ارگانیک ترین محصولات در دنیا را هم به انسان بدهند و سوخت و سازی اینچنین وحشتناک داشته باشد هیچی برایش نمی ماند . حالا چه رسد به روزی که دیگر صدای ذهنمان در فضا پخش شود و همه بشنوند . پس هوشیار شوید که علت ضعف های جسمانی تان را پیدا کنید . یکی از شما انرژی دزدی می کند . آن یکی کی است ؟ ذهن شما است.
صحبت از جمع : من چند وقت پیش درباره ی ذهن یک مطلبی خواندم ، برای من خیلی جالب بود . یک مطلب از داستان های ژاپنی و سامورائی . یک شخصی دوست داشت که شمشیرزن حرفه ای شود . پدرش به او می گفت که تو آدم کندی هستی ، اصلاً نمی توانی همچین کسی شوی . برای اینکه به پدرش ثابت کند ، پیش یک استادی می رود . به استاد می گوید که من می خواهم شمشیرزن خوبی شوم . اگر خوب کار کنم فکر می کنید که چند سال طول بکشد که شمشیرزن حرفه ای شوم . می گوید 10 سال . می گوید خیلی زیاد است . اگر بیشتر کار کنم و تمام تلاشم را کنم که شمشیرزن خوبی شوم چقدر ؟ می گوید 70 سال . می گوید خب پدرم دیگر تا آن موقع فوت کرده است . من می خواهم به پدرم ثابت کنم . می گوید پس هرچی شما بگوئید من گوش می کنم . 3 سال نزد استاد کار می کند و فقط آشپزی می کرده است و استاد یک فن هم نشانش نداده بود برای اینکه شمشیرزن حرفه ای شود . یک روز می گوید استاد من 3 سال است که اینجا هستم و کار می کنم و آشپزی می کنم ولی شما به من شمشیرزنی یاد نمی دهید . پدر من ممکن است فوت کند . من می خواهم شمشیرزنی من را ببیند . ببیند که چقدر استاد شده ام . استاد می گوید سرفرصت یادت می دهم . یک روزکه در حال آشپزی بود استاد از پشت با یک چوب به سرش می زند . این اتفاق دوباره و چند باره می افتد . و او متوجه می شود که استاد عمدا او را می زند . بعد حواسش را جمع می کند . یعنی در حال زندگی می کند و حواسش همیشه هست و دیگر در خودش غرق نمی شود. در حال اطرافش را کاملاً در احاطه دارد . هروقت استاد می رسد و می خواهد بزند دیگر متوجه می شد و جاخالی می داد یا با درقابلمه دفاع می کرد . بعد استاد به او می گوید که تو دیگر شمشیرزن قابلی شدی . به خاطر اینکه دیگر الان می توانی ذهنت را کنترل کنی . و حواست کاملاً به خودت و اطراف خودت هست . حالا در جلسات قبلی که داشتید صحبت می کردید و من این داستان را خواندم دقیقاً دیدم چقدر منطبق است با صحبت های شما .
استاد : مثال بسیار زیبایی زدید . انسان ها از زمانیکه یا در گذشته زندگی کردند یا برای آینده زندگی کردند همه چیز را از دست دادند . چون ذهن دقیقاً همین کار را می کند. یا شما را در گذشته نگه می داد یا در هوس آینده . و گذشته که رفته است و دسترسی ندارید . و اصلاً تغییری ندارد . آینده هم نیامده و نمی توانی بسازی . حسرتش را داری . بنابراین این وسط دیگر چیزی نمی ماند . آدم ها یاد بگیرند در هرلحظه ی زندگی شان ، در همان لحظه زندگی کنند ، آن وقت است که آرام آرام در کلیه ی چیزهایی که می خواهند متبحر می شوند . مثل این آقا که می خواست شمشیرزن شود و چون یاد گرفت که در لحظه زندگی کند ، پس در لحظه تشخیص می دهد که چیزی به سمت او می آید . و به قول خودمان جا خالی می دهد . یا لااقل با آن مقابله می کند

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید