منو

شنبه, 29 ارديبهشت 1403 - Sat 05 18 2024

A+ A A-

جلسه بیستم سلسله جلسات معرفت

 بسم الله الرحمن الرحيم


به نام حضرت دوست كه هر چه هست از اوست

در جلسه پيش صحبت كرديم درباره دو كالبد يا دو بدن براي هر انسان ،گفتيم براي انسان يك كالبد ظاهري يا جسماني است كه با اون همه افعال ظاهريش را انجام ميده و يك كالبد مثالي كه مثل اين بدن مادي است يا مثال اين بدن مادي است استاد شعراني ميگه كه نفس در حال خواب و اغما هيچ تعلقي به مغز و اعصاب نداره با اين حال موجوده به عبارت بهتر اگر همانطور كه ماديون مي گويند ( ماديون مي گويند كه نفس مادي است) نفس مادي است و محل اون در مغزه وقتي كه شخص در حال اغماست بايد اين نفس معدوم بشه يا هرچه همراهش است نابود بشه چرا كه در اون زمان هيچ گونه از ادراكات بشركار نمي كنه و انساني كه در حال اغماست از خودش هيچ خبري نداره اما وقتي بعد از اغما چشم باز مي كنه همه خاطرات گذشته را با خودش مياره، به ياد داره و اين نشون دهنده اينه كه نفس در اعصاب و در مغز از كار افتاده صدمه ديده موجود نبوده در حاليكه در اين مدت نفس از كار افتاده نبوده يا معدوم نشده و اين نشون دهنده اينه كه نفس جايگاهش مغز و اعصاب انسان نيست .

فخر رازي در تفسير كبير به اسم مفاتيح الغيب ده دليل، ده حجت مبني بر اين كه انسان جز اين تنه، چيزي وراي اين تن هست بيان ميكنه و ميگه موجودي وراي طبيعته و دليل يازدهم اين طور عنوان ميكنه، ميگه خيلي ها نزديكانشون كه به رحمت خدا ميروندبعدها به خوابشون ميايند و در عالم خواب يكي جاي گنجي نشون ميده يكي صندوقچه اي را در گوشه اي قايم كرده كسي خبر ناشته آدرس ميده ، يكي خبري ميده كه من چنين ديني بر گردنمه هيچ كس خبر نداره ميگه برويد و دين من را ادا كنيد و الي النهايه .اگر انسان بعد از مرگ باقي نبود اين چنين اطلاعات دقيق بي معني بود . هيچ وقت اتفاق نمي افتاد .

مي گويند حضرت عيسي در حال تعليم شاگردانشون بودند يكي از شاگردان گفتش كه يا عيسي پدرم مرد اجازه بده بروم كفن و دفن كنم حضرت عيسي فرمودند:" تو زنده اي از پي مردگان مرو مرده را بگذار تا مردگان بردارند"، مفهوم اين جمله اين نيست كه اگر شخصي مرد جسدش را بگذاريم زمين تا بو بگيره و هيچ توجهي نكنيم يا هيچ حرمتي نگذاريم نه مفهوم اين نيست مفهوم اينه كه توجه كنيم اونچه كه از زمين بر ميداري چيه و افعال و حركاتي ناخوشايد از شما صادر نشه.

پس نفس ناطقه وراي طبيعته بيرون از احكام ماده است همين طور مخرج نفس ناطقه از قوه به فعل هم ماوراي طبيعته حكيم بزرگ ابن مسكويه در طهارت الاعراق ميگه كه از گذشتن روزگار، بدن رو به انحلال و ضعف ميره و اون حقيقت به نام نفس ناطقه رو به قوت و اين را ما به عينه در افرادي كه يك زندگي درست و طبيعي داشتند مشاهده كرديم به گذشتن روزگار بدن فرتوت ميشه كه حالا بعدها حالا نه حالا خيلي زوده روي اين هم يك تبصره خواهيم داشت و در اون تبصره يك گفتگوي مفصل،

اما علي الظاهر مي بينيم و براي همه بديهيه وقتي انسان به پيري ميرسه چشم کمتر مي بينه ،گوش کمتر ميشنوه، به قول عربها پاها در موقع راه رفتن به شکل" لا"ي عربي راه ميره، ميدونيد ديگه" لا"ي عربي به اين شکل کشيده ميشه، پاها " لا" ميزنه راه ميره، به شکل "لا"ي عربي، چه قدر من به اين جمله فکر کردم، چه قدر فکر کردم، ساعتهاي زياد فقط به همين يک جمله که پاها شکل "لا" ميزنه يعني چي، "لا" که مي دونيد يعني چي، يعني، نه، يعني پاها عملا به بدن ميگه ، نه، راه نمي روم، نمي خواهم، نمي تونم.اين ويژگي هم فقط در انسان نيست در حيوانات و کليه رستني ها اين ويژگي وجود داره، ملاي رومي در اواخر دفتر دوم مثنوي حکايت مي کنه پيري رفت نزد يک طبيب آه و ناله ميکنه، ببينيم پير چي ميگه طبيب چي جواب ميده:

گفت پيري مر طبيبي را که من در زحيرم[1] از دماغ خويشتن

اين را خواندم ياد مادر بزرگم افتادم هميشه مي گفت ننه نمي دونم من پير شدم تو اين مغزم چي شده هميشه هم ميگفت فکر ميکنم سالاطون دارم، سرطان را ميگفت سالاطون و چه قدر قشنگ اينها تجلي ميکنه من اصلا افسوس نمي خورم از اونچه که از گذشته مي بينم بلکه گذشته را حتي المقدور شيرين تر مي بينم خيلي شيرين تر از اون موقعي که در حال اتفاق افتاد، اين فقط ناشي از عشقه، هيچ کس نمي تونه اين را به دست بياره مگه اينکه خيلي دوست داشته باشه، دوست داشته باشيد، به خدا خوشمزه است ها، اين قدر مزه اش خوبه امتحان کنيد ضرر نداره.

گفت پيري مر طبيبي را که من در زحيرم[2] از دماغ خويشتن

گفت از پيريست آن ضعف دماغ گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ

گفت از پيريست اي شيخ قديم گفت پشتم درد مي‌آيد عظيم

گفت از پيريست اي شيخ نزار گفت هر چه مي‌خورم نبود گوار

گفت ضعف معده هم از پيريست گفت وقت دم مرا دمگيريست

(مي خواهم نفس بکشم انگار يک چيزي نفسم را ميگيره)

گفت آري انقطاع دم بود چون رسد پيري دو صد علت شود

(چون وقتي شما نفس ميکشي مکث بعد رها ميکني ميگه اين انقطاع دم است اما وقتي پيري ميرسه صد برابر ميشه صدتا علت پيدا ميکنه)

گفت کم شد شهوتم يکبارگي گفت کز پيري است اين بيچارگي
گفت پايم سست شد وز ره بماند گفت کز پيري است در کنجت نشاند
گفت پشتم چون کماني شد دوتا گفت کز پيري است اين رنج و عنا

گفت تاريک است چشمم اي حکيم گفت کز پيري است اي مرد حليم

گفت اي احمق برين بر دوختي از طبيبي تو همين آموختي

(يعني اين لباس را براي خودت دوختي)

پس طبيبش گفت اي عمر تو شصت اين غضب وين خشم هم از پيريست

چون همه اوصاف و اجزا شد نحيف خويشتن‌داري و صبرت شد ضعيف

قبل از اينکه پير بشويد خويشتن داري و صبر را بياموزيد جوانها با شما هستم بياموزيد صبر داشته باشيد خلاصه اين انسانيه که به پيري ميرسه، سستي و ناتواني به بدنش روي ميآره، ولي هرچي پيرتر ميشه ،انديشه اش قوتش بيشتر ميشه اگر درست از انديشه هاش استفاده کرده باشه نظامي ميگه:

آنچه در آينه جوان بيند پير در خشت خام آن بيند

خب پس گفتيم وقتي نفس از اين حواس ظاهري دستش کوتاه شد تازه مياد به خودش مي پردازه، بچه ها را ببينيد بچه تون را بگذاريد پاي تلويزيون يا کامپيوتر يا نمي دونم خلاصه از اين جور چيزها بگذ اريد بگوئيد دَرسَت را بخون ،خوب نميشه حواس ظاهريش همش معطوف ميشه به تصوير تلويزيون غير از اينه، خودتون هم همين جوريد حالا بگذريم که پاي تلويزيون قرآن مي خونيد بعد هم ميگوئيد که قرآنم را هم خوندم، قرآن نشد که ،هم فيلمت را نگاه کردي هم قرآنت را خوندي ،توجه کامل ديگه به قرآن نکردي، حالا همه اين ها را ببند وقتي مي خوني ميگه "عجب، چه قدر خوب امشب فهميدم ها"، چرا؟ چون اون حواس ظاهري شما از همه جا دستش کوتاه شد حالا اين حواس ظاهري را از کارهاي دنيايي دستش را کوتاه کنيد خب به خود نفس توجه ميکنه اون وقته که تحصيل حقائق ميکنه بر امور خفيه دست پيدا ميکنه و اگه باز هم اين روال را ادامه بدهيد اون چرا که در عالم رويا مشاهد کرده در عالم بيداري هم در وقت خودش مي بينه براحتي ميتونه مشاهده کنه.

براستي در سراي بي انتهاي هستي چه اسراري نهفته عالم علم انباشته روي هم است و وقتي که انصراف پيدا ميکنيد از جهان طبيعت اينگونه مشاهدات غيبي،مکاشفات روحي و باطني براي شما دست خواهد داد. حالا تصور کنيد چرا ما بايد براي پي بردن به يک حقيقتي دست ببريم به عوامل بيروني ،يکي بيايد هيپنوتيزم کند، برويد آئينه بين بياريد آئينه بين آوردي يک بچه نابالغ هم بذاريد که آئينه را نگاه کنه ، براي چي ؟ حالا بحث اين بچه نابالغ خيلي جالبه ولي الان تو کار ما نمي گنجه براي چي واقعا؟ وقتي تو مي توني حواست را جمع بکني از امور مادي بِبُري و به نفست توجه کني نفست تو را ميبره به اونجاي که بايد بري ،چه نيازيه که ما بگرديم و دنبال يک همچين چيزهايي بگرديم که تازه وقتي واسطه ها زياد شد امکان اشتباه و خطا هم زياده، وقتي من مي آيم و تکيه مي کنم بر شخصي او تکيه ميکنه بر بچه نابالغي، او تکيه مي کنه بر آئينه اي، هميشه ممکنه بچه موهاي پر پشت کله يک آدمي را کلاه ببينه يا برعکس کلاه را موهاي پر پشت ببينه در حاليکه اگر من خودم به شخصه ببينم آن چيزي را که بايد ببينم بدون واسطه قويتر و کامل تر مي بينم خلاصه حافظ ميگه :

سالها دل طلب جام جم از ما مي کرد وآنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد
گوهري کز صدف کون و مکان بيرون بود طلب از گمشدگان لب دريا مي کرد

اين شعر از جام جم جان را طلب ميکنه جان همون گوهريکه بيرون از صدف کون و مکانه، شما در وجودتون گوهري داريد که خارج از بعد زمان و مکانه و شما شديدا تلاش مي کنيد که در زمان ومکان منحصرش کنيد، خب براي چي ، چرا اين کار را ميکنيد، اين گوهر وراي علم طبيعته، اين گوهر بر کون و مکان در دنيا محيطه نه محاط،محيط که مي دانيد چيه آنچه که اين را مي پوشونه اين ميشه محيط و اون که داخل اين قرار ميگيره اون ميشه محاط ،گوهر وجود من و شما بر زمان و مکان محيطه نه محاط ،مائيم که جمع و جورش ميکنيم. تو همين پيامد اين غزل که دو بيتش را خوندم باز حافظ ميگه:

گفتم اين جام جهان بين به تو کي داد حکيم گفت آن روز که اين گنبد مينا مي کرد

همون روز که جهان هستي را خلق کرد به من و شما اين گوهر را داد گوهريکه اسير زمان ومکان ميتونه نباشه که ما ميکنيم به هر حال، به هر حال خيلي نمانده از شعبان شايد وقتش رسيده باشه يک ذره طنابها را پاره کنيم، طنابهاي اسارت را از دور گردنتون، پائين بياندازيد ميگه کدوم اسارت؟ وقتي تو هنوز تو" من و تويي" ،يعني طناب داري دور گردنت خيلي هم قشنگ طنابه را خودت انداختي دور گردنت ميگي بکِش ببر ، وقتي هنوز يک چيزهايي در تو هست که نمي توني ببخشي طناب داري گردنت.

يک وقتي هايي يک چيزي تو خونه گم ميشه، اينها هي مي گردن، مي گردن ،آخر سر کلافه ميشن ميآيند مي گويند که يک نگاهي کن ببين کجاست، ميشه ميشه نگاه کرد و ديد اگر نگاه ميکني و نمي بيني توبيخ شدي، خيلي از مواقع هم من توبيخ شدم خيلي از موقع يک چيزي را خواستم براي اينکه پيداش کنم و پدرت را در بيارم همين پدرت را درميآورم طناب شد افتاد اين جا ،من هم اينجا نگه داشت، گفت تو که مي خواهي اين کار را بکني بهتره که نبيني .

خلاصه قصه مون قشنگه من فکر ميکنم خوشمزه شده نشده؟ فکر کنم خوبه، خانم قشنگ مي گويند که آره آره ولي آقايون هنوز در بهت باقي موندند ،چه خبرتونه نکنه شما زياد خطا ميکنيد؟ آزاديد ،باور نمي کنيد، آزاديد ،بابا آزاديد، به خدا آزاديد، هيچ کس شما را اسير نکرده الا خودت، ديگه نمي دونم چي بگم همين قدر بسه براي امروزمون بسه حرفهاي امروزمون خوب بود ان شا الله بعد از اين خوشمزه تر هم ميشه خوبتر هم ميشه يواش يواش ياد ميگيريم که طنابهامون را چطوري پاره کنيم ان شا لله ،کلام امروز را ميبندم با اميد به اينکه تا هفته بعد که اينجا مي نشينيم هيچ کدوممون هيچ طناب و بندي بر گِرد وجودمون قرار نداشته باشه ان شا الله.

با نثار صلواتي براي شادي آقا امام حسين، آقا ابولفضل و حضرت سجاد جلسه را معرفت امروز را به پايان ميبرم.




[1] -صداي سخت ناله مانند که از سر سستي و پيري مي آيد بيرون

[2] -صداي سخت ناله مانند که از سر سستي و پيري مي آيد بيرون

 

 

 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید