منو

جمعه, 07 ارديبهشت 1403 - Fri 04 26 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره صدم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 3553

بسم الله الرحمن الرحیم

در آخرین جلسه ای که در خدمتتان بودم وپس از آن راهی دیارسخت برهوت بیماری شدم چه روزهای سختی بود که گذشت . اما آدمی از شیشه شکننده تر و از سنگ سخت تر است . عجب معجونی است آدمی . اگر در هر اتفاقی که براو وارد می شود و چندی با او است و سپس رخت برکشیده و می رود بنگرد ، خیلی خوب می تواند یک وجه از وجوهات وجودی خود را نگاه کند . آن وقت درمی یابد که عجب ساختار و شاکله ی وجودی وسیعی دارد ، که پس از گذران هر واقعه ای سخت همچنان می تواند برپاخیزد و ادامه دهد . آیا می دانید که در کوران حوادث سخت در دنیا ، بخشی از ما که کوچک است و تاب و توان ایستادگی را ندارد می میرد . در هر واقعه ای که اتفاق می افتد بخش هایی از وجود ما که کوچک هستند و رشد نکرده اند ، می میرند و بخش وسیع تری متولد می شود . این مرگ و این زایش جدید تا پایان دوره عمر دنیایی همچنان ادامه دارد . آدمی از یکی بیرون و به دیگری وارد می شود . و فقط زمانی این مرگ و زایش دمادم می تواند متوقف شود که ملک وجود به قدر کافی وسیع گشته باشد و سهمیه ی این دنیایی خود را کسب نموده باشد . درک این مطلب چقدر زجرآور است . بگذارید مثالی بزنم . در این بیست روز گذشته سرفه های سخت زدم . سرفه هایی که نتیجه ی گردبادی که در گلویم ایجاد می شد ، بود . با اینکه مداوای پزشکی نمودم ، آثار بالینی بیماری رفع شد ولی هنوز هم افکاری که حرف های ناگفتنی به بار می آورد اگر به من اجازه ی هجوم آوردن داشته باشد ، همان گردباد را ایجاد می کند . همه چیز می خورم ولی تاثیر ندارد . فقط باخود می اندیشم ، هیچ چیز بهتر از رهایی نیست . تا کی در اسارت مسائل دیگران می مانی ؟ تا کی ؟. برو و آزادی خویش را به چنگ آور . آن وقت آرام می شوم و گردباد می رود . خیلی سال پیش در کلاس هایم توصیه می کردم که حداقل ماهی یکباربه ارتفاعات بلند ، مثل سرکوه و یا دشت های وسیع بروید و آنجا تا می توانید فریاد بکشید . آنقدر که دیگر فریادی برای شما باقی نماند . آن موقع برای من یک تئوری بود . مطمئن بودم که جواب می دهد . ولی یک تئوری بود . ولی دوره ی عملی آن را شخصاً گذراندم . به همین نتیجه رسیدم که آنقدر فریاد نزدم تا این طور شد . یکی از دستاوردهای این بیست روز توقف این بود که انواع مرگ با خفگی را تجربه کردم . هیچ کس نمی تواند بفهمد مگر در آن شرایطی که من قرار گرفته بودم. خفگی در آب . خفگی در دود یا گرد و غبار . خفگی در جای تنگ بدون هوا . خفگی در زیر آوار و ... . حالا که دوره ی تجربی اش تمام شده است ، هر روز بارها به آن فکر می کنم و می گویم : چرا ؟ چرا من همه ی این خفگی ها را تجربه کردم ؟ آسان نبود . هنوز جرأت نمی کنم که بنویسم وقتی که حس می کردم زیر آب رفتم و دارم خفه می شوم چه حالی داشتم . هنوز آن جرأت را در خودم نمی بینم . می ترسم . یا وقتی که تمام اطرافم پر از دود بود . حتی از حلقم دود خارج می شد . این پروسه ای است که از همه ی نقش و نگارهایش باید مطلع شوم وگرنه دوباره باید وارد آن بشوم و این خیلی سخت است . شاید چندسال طول بکشد تا دانه دانه ی این ها را بررسی کنم و چرایی هرکدام را هم پیدا کنم . حتی با خود اندیشیدم که همه چیز را تا تکمیل کردن این پروسه متوقف کنم . شاید هم این درست بود . فکر کردم کلاس هایم را تعطیل می کنم تا بفهمم چرا . اما مهر به شما قوی تر بود . من را بازهم به همین جا برگرداند . القصه . 
مراقب خودتان باشد . هرکدام از شما هم از همین دوره ها دارید و بعداً هم خواهید داشت . اما مهم آن است که آگاهانه وارد آن بشوید و آگاه تر از آن خارج شوید تا آزار کمتری ببینید . من بارها احساس کردم که باید بیمارستان و زیر چادر اکسیژن باشم . نرفتم . چون نمی خواستم زود برای این حالت ها دکترها مسکن بدهند . باید تمامش می کردم . باید در آب خفه می شدم . باید در دود خفه می شدم . باید زیر آوار می ماندم . باید همه ی این ها را می گذراندم . و اگر مسکن می زدند و یا زود جلوی آن را می گرفتم ، باز یکبار دیگر در این دور می افتادم.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید