منو

جمعه, 07 ارديبهشت 1403 - Fri 04 26 2024

A+ A A-

چگونه با موجودات جهان در صلح قرار بگیریم

بسم الله الرحمن الرحیم

کلام امروز را می خواهم با مقوله صلح شروع کنم؛ همه عرفا و بزرگان راه حق و حقیقت می گویند: هیچ کسی بدون این که نمادی از صلح باشد، به وادی حقیقت نمی تواند قدم بگذارد. این کلام، در عده ای این اندیشه را به وجود می آورد که می بایستی به دنبال برقراری صلح برای بشریت در دنیا بشویم، معنی آن این است که راه بیفتیم، صلح را در جهان برقرار کنیم؟ نه این نیست، اصلاً و ابداً. اگر بخواهیم جایی صلح را برقرار کنیم کار خیلی خوبی است، ولی این، آن چیزی نیست که از ما می خواهند. می گوید: من همیشه در فامیل، هرکسی با دیگری دعوایش شد، من رفتم این ها را صلح دادم، زن و شوهر دعوا کردند، صلح دادم، همسایه دعوا کردند، صلح دادم. خیلی کار خوبی است، اما اگر فکر کردی این تو را به حقیقتِ معرفت می رساند ، خیال خام است. این صلح، آن صلحی نیست که مد نظر عرفا و بزرگان راه حق است، آن ها می گویند: آن که توانسته است خود را به وادی حقیقت برساند، به طور حتم به یک آگاهی دست پیدا کرده است که خودش را به عنوان یک کُل؛ که سلول های بی شماری دارد، از سلول های زیادی تشکیل شده است؛ پیدا کرده است و اگر این کُل بخواهد همچنان منسجم بماند، می بایستی میان تک تک سلول های بدن آن صلحی پایدار برقرار باشد. لیوان را نگاه کنید، شکل آن را ببینید، از میلیون ها ذره تشکیل شده است، اگر ذره این طرفی، با ذره آن طرفی، دعوا شود، ترک می خورد، در گوش همدیگر می زنند، آن یکی ذره با آن یکی ذره نساز شود، ترک می خورد. اگر بخواهد این شکلی بماند، تمام ذرات لیوان باید باور کنند، برای این که سالم بمانند، لازم است همه آنها با هم در صلح باشند. برای همین هم وقتی خاک را درست می کنند، می خواهند فلان جا را یک کاری بکنند، سیمان به آن اضافه می کنند، چون سیمان ذرات را به هم منسجم می کند و می چسباند. کسی به وادی حقیقت می تواند وارد شود که فهمیده باشد منِ یک دانه آدم، یک واحد کُل هستم، به اندازه کل این دنیا. مورچه را داشت آب می برد، گفت: ای مردم دنیا را آب برد، گفتند: آخر فسقلی بی خاصیت، تو یک مورچه ای که تو را دارد آب می برد، چرا می گویی دنیا را آب برد؟ گفت: خبر نداری وقتی من را آب برد، یعنی کل دنیا را آب برده است. هرکدام از ما به شخصه، یک واحد کامل دنیا هستیم، برای همین می گویند دنیاهای بی شمار، حالا ببینید فعلاً چند تا آدم هستیم؟ آدم هایی که شناخته شده ایم، قابل آمار هستیم؟ حالا اگر کسی فهمید که خودش به تنهایی یک جهان است و یک جهان برای این که برپا بماند، منسجم بماند، لازم است ذره ذره وجود او با هم در صلح باشند، اگر نباشند این واحد به طور کامل یک کُل نخواهد بود و اگر کسی به این نقطه رسید، آن وقت است که روی زمین هم صلح برقرار می شود. لازم نیست من و شما بدویم یک کاری بکنیم، من در خودم با خودم در صلح هستم، شما در خودت با خودت در صلح هستی، آن با خودش، آن یکی با خودش، یعنی کلاً انسان ها همه در صلح هستند، هیچکس با هیچ کسی دعوا ندارد، از این گفت و گو چه نتیجه ای می گیریم: اگر در دنیا، به دنبال هر تغییری باشیم و بیندیشیم، اگر این گونه باشد بهتر خواهد بود، بدانید که این تغییر، تا در خود آدم اتفاق نیفتد، نماد بیرونی نخواهد داشت. همه از عشق حرف می زنند، کلیپ باز می کنی، می گوید عشق، آهنگ می گذارد، می گوید عشق، آخر بابا کدام عشق؟ عشقی که در درون آدم ها تجلی ندارد و از تجلی درون به بیرون تشعشع ندارد، که عشق نیست. اگر یک تغییری بخواهیم در دنیا به وجود بیاوریم، یادمان باشد که آن تغییر اول باید در درون ما اتفاق بیفتد، تا در بیرون ما یک نمادی داشته باشد، این را در جریان ملاقات مولا امام حسین(ع) و زُهیر بن قین می توانید پیدا کنید، همه می دانید، می گویند: از مکه تقریباً همزمان با امام حسین(ع) حرکت به سمت کوفه کرد، مال و منال خود را می برد، تاجر بود، ولی نمی خواست به هیچ وجه با امام حسین(ع) روبه رو شود، خیلی جاها خیلی دورتر نسبت به امام، کاروان خود را برای استراحت می خواباند، حتی یک منزلگاه بیشتر از حد معمول توقف کرد ، که امام پیش برود و او همیشه یک منزل با امام فاصله داشته باشد، تا یک نقطه ای رسید که دیگر امکان پذیر نبود و آن جا تقریباً همزمان بودند، امام آدم فرستاد دنبال او که پاشو بیا، زهیرگفت: بروم چه کار کنم؟ همسر او گفت: مرد حسابی پاشو برو، برو ببین امام با تو چه کار دارد، گفت: من با امام کاری ندارم، گفت: پاشو برو، بعداً در کوفه اعتبار تو از بین می رود، خانم ها معمولاً رگ خواب آقایان را دارند، هرکجا بخواهند می فرستند، خانمی بگوید حریف مَردم نمی شوم دروغ می گوید، یا نمی خواهد بشود، یا اصلاً بلد نیست. زهیر را به سمت کاروان امام راهی کرد، او داخل چادر رفت، امام بود و زهیر، هیچ کس دیگری نبود، هیچکس نمی داند آنها چه گفتند، هیچکس نمی داند چه اتفاقی در آن چادر افتاد، شاید اصلاً هیچ حرفی نزدند، فقط با چشم ها همدیگر را نگاه کردند، من نمی دانم، اما هر چه اتفاق افتاد این بود که، زهیری که تلاش می کرد امام را نبیند، حاضر به رفتن نزد امام نبود، حتی وقتی برای او سفیری برای ملاقات فرستاده بود، چه طور متحول شد که برگشت و وقتی برگشت همه علایق دنیوی، حتی همسر خود را کنار گذاشت، گفت تو را طلاق می دهم برای این که تو پیش عشیره و قبیله خود برگردی و این جا یک وقت آزار نبینی، علی رغم این که خیلی دوستت دارم، ولی باید تو بروی و من باید جدا بشوم و رفت. سرانجام زهیر را همه می دانید، در میدان نبرد چه اتفاق ها افتاد، بروید و بخوانید، من قصه ی زهیر را نمی خواهم بگویم، می خواهم این را بگویم: امام عاشق بود، عشق را مثل رایحه یک گل از خودش پخش کرد، به جان زهیر ریخت و زهیر را عاشق کرد و زهیر دیگر نتوانست جدا شود. اگر به واقع دین دار نباشی، با تک تک سلول های بدن خود، فریاد خداپرستی هم بزنی، فریاد دینداری هم بزنی، نمی توانی در جامعه نمادی از دینداری جذب کننده باشی. خیلی ها در جامعه امروز ما ادای دیندارها را در می آورند، نمی بینید؟ در کوچه و بازار، در مقام های مختلف و ... اما هیچ کدام نمی توانند جوان ها را به سمت دین جذب کنند، چرا؟ چون عشقی که باید در وجودشان باشد و به بیرون تراوش کند وجود ندارد . به همین نسبت یک اتفاق بد دیگر هم هست؛ اگر حسود باشی، صداقت نداشته باشی، از وفاداری بویی نبرده باشی، ریا و دروغ و سیاهی همسفر تو باشد، در جامعه بشری علی رغم همه تلاشی که می کنی که خودت را خیلی وجیه و خوب جلوه دهی، سیاهی های خود را آن زیر قایم کنی، اما پخش کننده عطر مشمئزکننده زشتی ها خواهی بود، یک جوری که حتی جان خودت، از این فضا و هوای آن آزار می بیند و تو متوجه آن نمی شوی. این ها را که می نوشتم، مدام می گفتم: خدایا کمک کن، من جزء این آدم ها نباشم، من نمی خواهم این طوری باشم، اگر هستم نشانم بده تا خودم را درست کنم.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید