منو

دوشنبه, 17 ارديبهشت 1403 - Mon 05 06 2024

A+ A A-

با ندای قلبت زندگی کن بخش دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

روز گذشته که در خدمتتان بودم باز یکبار دیگر تاکید کردم ، خیلی هم تاکید کردم که عزیزان من به درون خویش بروید و با قلب در ابتدا به هر مسئله ای نگاه کنید . و پس از شناخت صحیح از آن مسئله بیرون بیائید . در حیطه ی ذهن واردش کنید .پرورشش دهید . به کلام و به عمل تبدیلش کنید . متاسفانه در عصر حاضر ، بشر به جای اینکه ذهن را در خدمت خودش داشته باشد ذهن ،بشر را در خدمت خودش گرفته و دلیل بسیار بسیار واضح آن این است که بشر قلبش را فراموش کرده است . دلش را فراموش کرده است . یادش رفته است که آنچه که مایه ی حیات او است و آنچه که راهبر و هدایتگر او است در قلبش است . مفهوم قلب که می گویم آن ماهیچه ی تپنده ای که هر از گاهی تق و توق هم می کند نیست. نمادین قلب همان اندازه که در زنده نگه داشتن شما دخیل است ، آن قلبی که گفتگو می کنم مایه ی حیات انسان است . کلامی که به شما دادم ، هم روز عید غدیر و هم دیروز از نظر خودم خیلی ساده است . و کاملاً عملی . شب گذشته که از خدمت شما مرخص شدم بعد از آن یک قدری درگیر شدم با بحث سلامتی جسمی خودم . سطح اکسیژن خودنم خیلی پائین می آمد . و این به اصطلاح اسباب نگرانی را فراهم می کرد . عملاً می توانم بگویم که تا صبح به راحتی نتوانستم بخوابم . و بارها بیدار شدم و بالاخره هم با ماسک اکسیژن خوابیدم . این اتفاق باعث شد که دنبال علت هایش بگردم . چرا ؟ چرا این اتفاق افتاد ؟ طبق کلامی که خدمت شما داده بودم گفتم می روم داخل نگاه می کنم و آگاه می شوم. اما متاسفانه وضعیت تنفسی ام اجازه ی این کار را به من نمی داد . نمی دانم چی می شد ولی احساس می کردم که با تمرکز بر این مسئله به طور کامل دیگر تنفسم قطع می شود . گفتم اشکال ندارد . حالا بیرون یک مقدار بگردم شاید یک چیزی پیدا کنم . اولین قدم آمدم سراغ تنفسم که چرا اینجوری است . در کمال تعجب به یک چیز عجیبی برخوردم. دیدم متاسفانه دهان من کلید است . یعنی دندان ها به شدت به هم فشرده است . لب ها کاملاً به هم چسبیده است که هیچ درزی وجود نداشته باشد . حتی هوا هم از لای آن ها نمی توانست عبور کند . لب ها به شدت دندان های به هم فشرده را محافظت می کردند و این مجرای تنفس حیاتی ام را عملاً می بستند . با شتاب دهانم را باز کردم . نفس های عمیق کشیدم با دهانم و از بینی خروجش را دادم . دستگاه سطح اکسیژنم را بالاتر نشان داد . پرداختم تا ببینم چرا من اینجوری هستم . چرا این اتفاق افتاده . من معمولاً واقف هستم بر آنچه که لااقل در وجود خودم می گذرد . وقتی پیش رفتم دیدم من خیلی عصبانی هستم . من به شدت هنوز خشمگینم . هنوز از کادر درمان دو بیمارستانی که حاج آقا را بردم و دکترهایی که ایشان را تحت مثلاً معالجه قرار دادند ، به شدت ناراضی هستم . یعنی تا عمق استخوان های من از این موجودات ناراضی است . چون رفتارهایی را دیدم ، حرکت هایی را دیدم ، نمی توانم آنها را ببخشم . در کنارشان هم آدم هایی بودند که بسیار مهربان و خوب . ولی فایده ندارد . آن مهربان جایگاه خودش است . دچار خشم بسیار بالایی بودم . ولی چون اهل نفرین و ناسزا گفتن هیچ وقت نبودم و نیستم و هروقت عصبانی می شدم دهانم را سخت می بستم که هیچ چیز از آن بیرون نیاید ، این بار هم دیدم که همین کار را کرده ام . این بار هم به شدت دهانم را بسته بودم که هیچ نگویم . ولی صدمه اش را بدجوری خودم می خوردم . شروع کردم به جدا کردن پرده های خشم و نارضایتی از خودم . و با این استدلال که تقدیر هیچ آدمی را هیچ انسان دیگری نمی تواند جابه جا کند . من به این اعتقاد دارم که اگر انسانی در یک تاریخ معینی خداوند مقرر کرده که از دنیا برود خواهد رفت حتی اگر فوج فوج انسان و دستگاه آماده شود و بخواهد نجاتش دهد . و اگر قرار باشد که از دنیا نرود حتی در بدترین شرایط هم قرار بگیرد نجات خواهد یافت . پس آنچه که برای حاج آقا اتفاق افتاد تقدیری الهی بود . به این خیلی نگاه کردم . خیلی نگاه کردم و هر بار قدری آرام تر شدم . اما وقتی به همان آدم ها نگاه می کردم باز خشمم جوش می خورد. نمی توانند راحت در بروند . نمی توانند قسر در بروند نباید این طوری باشدآنچه را که ملاحظه کردم در آن دقایق در تاریکی شب این بود که همه ی پزشکان همه ی کادر درمان حتی روسای بیمارستان ها حتی خدمه های ناچیز بیمارستان ها هرکدام اینها با هر بیماری که به آن بیمارستان وارد می شود تا از آنجا خارج بشود یک امتحان می گذرانند یک پروسه ی امتحانی سنگین. اگر از جانب اینها سختی هایی بر هر بیمار وارد بشود سندی بر ستمگر بودن آنها در دنیا و عالم عقبا امضا خواهد شد تعلل کنند سستی کنند بی اهمیتی کنند علم آنرا ندارند در جایگاه علم نشسته باشند ،بیمار در آن لحظه پرونده اش بسته است ،خواهد رفت اما سند قتلش ، سند مرگش به نام آنها نوشته خواهد شد این نکته من را خیلی آرام کرد باعث شد که این فک کمی نرم و آرام بشود مدت زیادی است که در سرم درد داشتم خیلی هم درد داشتم و علت آن را نمی دانستم اما با سبک شدن این فک آن دردها هم آرام شد. این تجربه ی تلخ را گفتم تا به شما بگویم که ما هرکدام هزاران قید و بند بی معنی ، البته مال من بی معنی نبود عزیزم بود ،همه ی زندگی من بود سرمابه ی یک عمرم بود برای من قید و بند بی معنی نبود اما همه ی آدم ها هزاران قید وبند بی معنی برای خودشان درست می کنند از نوع راه رفتنشان از نوع پوششان از نوع سخن گفتنشان یا حتی چطوری دروغی خودشان را یک طور دیگر جلوه بدهند که اصلاً این طوری نیستند ودر این قید یندها دست و پا می زنند برای من یک امر اساسی بود ولی راه تنفسم را بر خودم بسته بودم خیلی ها این راه تنفس را بر خودشان می بندند ولی برای چیزهای بی خود برای چیزهای بی معنی امروز زمانش رسیده تک تک این غل و زنجیرها پاره شود هیچ راهی ندارید خوش به حال آنهایی که قبلاً پاره کرده بودند من غل و زنجیرهای دنیایی خود را پاره کرده بودم خیلی قبل چند سال است به شما هم التماس می کردم که شما هم بکنید ولی کمتر کسی گوش می داد خوش به حال کسانی که پاره کردند اما آن غل و زنجیر عمرم بود ولی بازهم نباید می کردم به من ایراد بود یعنی با تنفسم یعنی با عامل حیاتم به من نشان دادند پس تمام این غل و زنجیرهای بی خودی قید وبندهای بی معنی: من این کار را می کنم تو هم باید این کار را انجام بدهی پس حالا که نکردی پس یادم نبودی. تو یادت است تولد است سالگرد ازدواج است یک کاری بکن یک شاخه گل بخر ولی منتظر نایست که یک شاخ گل به تو جواب بدهد و اگر جواب نداد خودت را تیکه پاره کنی که حتماً من را دوست ندارد .تو دوست داری یک کاری بکن برای دوست داشتن خودت نه برای اینکه او تو را هم دوست بدارد برای خودتان ارزش قائل شوید شما صاحب ارزش هستید اگر دوست می دارید دوست بدارید چون دوست داشتن را دوست دارید.
یک نکته را توجه کنید نمی خواهی تو بشکنی ؟ نشکن ولی بدان دنیا قانونش شکستن و خراب کردن است این قانونش است می گویم چرا؟من با دیگران کاری ندارم از خودم مثال می زنم خیالم آسوده تر است بارم سبک تر همیشه به خودم نگاه میکنم روزگاری بود پاشنه ی کفشم هم باریک بود گاهاً حتی بلند و چقدر هم زیبا بود چون همه می گفتند چقدر راحت راه می روی اما امروز با آن پاشنه دیگر نمی توانم راه بروم آنکه سهل است نصف آن هم نمی توانم راه بروم، قادر به راه رفتن نیستم. همیشه مقید بودم وقتی بزرگترها نشسته اند، دو زانو می نشستم می گفتم در محضر بزرگترها باید با احترام نشست و جالب تر اینکه خیلی از همین بزرگترها به من تذکر می دادند: بابا جان اینطور ننشین زانوهایت عیب می کند ولی من قید احترام را برای خودم برداشته بودم که من باید با احترام رفتار کنم، امروز حتی روی زمین حسرتش به دلم مانده بنشینم و پایم را دراز کنم حتماً باید یا روی صندلی بنشینم از صندلی خسته می شوم یک مبل راحتی بنشینم ولی چقدر متأسفم که دیر فهمیدم اگر زود می فهمیدم که دنیا به مرور خودش می شکند و خراب می کند ، اقلاً خودم زودتر قیود مزخرف دست و پاگیر را می شکستم برای خودم زمان می خریدم که زمان بیشتری در شرایط بهینه تری زندگی کنم اما هیچکس نبود به من بگوید. جوانهایی که الآن دارند گوش می کنند بفهمند چی گفتم بعداً نمی توانی بگویی به من کسی نبود بگوید. من می توانم بگویم ولی تو نمی توانی. مادر من وقتی که مهمان داشتیم حداقل باید شش مدل مربا با ظرفهای کوچک برای هر فرد دور سفره می چید، چهار مدل ترشی، دو مدل شور و... حالا ببینید ظرفهای اینها را فقط جمع آوری کردن بدون ماشین ظرفشویی چه بلایی سر آدم می آورد؟! بلا سرش آورد آن موقع هر چه دیگران می گفتند چه خبر است؟ مثلاً چقدر شما زحمت می کشید می گفت نه مهمان حبیب خدا است؛ میهمان حبیب خدا است جای خود تو برای مهمان قید و بندش را برداشته بودی اگر برنداشته بود الآن در این سن به این سختی راه نمی رفت. اینها بارهای اضافی بدرد نخور است نه در دنیا به شما امتیاز می دهند نه در آخرت، دیگر فامیل یادش رفت مادرم چه غذاهایی می پخت چون دیگر الآن اصلاً نمی تواند بپزد، دیگر همه آنهایی که نشسته بودند سرسفره و ظرفهای مربای متعدد مرباهایی که پختنش خیلی سخت بود و لذتش بسیار بود خورده بودند خیلی هایشان اصلاً نیستند کجایند؟ آنها هم شکسته و خراب شده ی دنیا شدند و بعد رفتند و امروز کسی از آنها نیست که برای مادرم امتیازی بتراشد. این بارهای اضافی بدرد نخور در دنیا امتیازی ندارند در آخرت هم برای آنها ثواب و پاداشی داده نخواهد شد. حالا دوست داری زیر آن له بشوی؟
نوروز گذشته به دلیل شرایط سخت حاج آقا و شرایط جسمی خودم و نداشتن کارگر در منزل اصلاً خانه تکانی نکردم هرچه گفتند، گفتم نمی کنم مهم نیست و امروز خوشحالم چون باز وقت بیشتری را با حاج آقا گذراندم. بخاطر وجود کارگرها او را به جایی و خودم جای دیگر مجبور نکردم که باشیم. می خواستم خانه را نقاشی کنیم خانه دیوارهایش کثیف شده دیگر بعد از این همه سال باید نقاشی بشود، قبل عید گفتم سرد است پنجره ها باز می شود بعد از عید گفتم حاج آقا حالش خوب نیست حالش به هم میخورد. چقدر خوشحالم که اینکار را نکردم چون باز هم زمان بیشتری باهاش بودم. دنیا می شکند و خرابت می کند قبل از رسیدن به آنجا از فرصت هایت خوب استفاده کن تمامی عادات، تفکرات، رسومات، هوا و هوسهای بی معنی و بد را امروز خراب کنید، امروز خراب کنید که به فردا نماند که دنیا برایت خراب کند وقتی دنیا خراب کند روی سرت آوار میشود. جوانها گوش کنید: با این لباس در مهمانی قبلی هم بودم همه آنجا بودند خودش را به آب و آتش می زند در کمترین زمان باقی مانده لباس تهیه می کند وقتی به مهمانی می رسد مثل گوشت کوبیده می ماند، خیلی زود دنیا خرابت می کند تبدیل به گوشت کوبیده ات می کند که دیگر هیچی برایت مهم نباشد. اگر توانستید این رسم و رسومات مزخرف، دست و پاگیر، تفکرات بی معنی بارهای اضافی به درد نخور را حذف کنید، می دانید چه به دست می آورید؟ آبادی اعمال معنوی. اعمال معنویتان روز به روز شفاف تر میشود ، سازنده می شود، خوب میشود، چون دیگر مانعی سر راه قلبت نیست. اول به قلبت نگاه می کنی از آن دستورت می گیری بعد بیرون می آیی عمل میکنی نتیجتا همه ی کارها را خوب انجام می دهی. وسوسه ها و جلوه دادن هر آنچه ما واقعا نیستیم، می خواهیم جلوه بدهیم فقط برای اجرای یک نمایش است برای دیگران. این نمایش ها را ترک کنید، تا کی می خواهید برای مردم عروسک خیمه شب بازی باشیم ، ما که خودمان را نمی بینیم آنها ما را می بینند، خوششان بیاید، من باید از خودم خوشم بیاید، نه از خوش آمدن آنها از خودم ، این لذتی کاملا ناپایدار و کاملا پوچ و تو خالی است. حالا شاید بپرسید چطوری ما این ها را پیدا کنیم؟ بروید درونتان، اگر ساده بیندیشید و ساده زندگی کنید، سر جمع رفتارها و اعمال انسانی، را اگر حساب کنیم خیلی نیستند، آنهایی که اساسی هستند، خیلی نیستند ، بقیه می آیند زیر مجموعه هر یک از اینها، این رئوس را از درون نگاه کنید، درستش را پیدا کنید در بیرون همان را انجام بدهید ، مثلا در درون حسد را می بینید، دروغ را می بینید، تهمت را می بینید، ریا را می بینید و در درون به شما می گویند اینها وجود دارد اما همه اش مذموم است، همانطور که در کتاب قرآن خداوند همه این ها را مذموم اعلام کرده است ، شما در درونتان هم نگاه کنید مذموم است، پس بیرون از اینها پرهیز کنید، قلب که امام حس های شما است می گوید در بیرون از این ها پرهیز کنید. حالا چطور اصل را بر پرهیز از اینها بگذاریم؟ بیرون می آییم در اولین برخوردها یک جایی قرار می گیریم که اگر راستش را بگوییم یک تعاملاتی به هم می خورد، بعد شیطان میگوید "دروغ مصلحتی حلال است ، تو یک دروغ مصلحتی بگویی هم خودت خوب جلوه میکنی، هم یک شری به پا نمی کنی"، همین جا بیخش را بگیر بگو اصل بر نگفتن دروغ است ، نگفتند دروغ نگو، اما دروغ مصلحتی بگو، ترکش کن.
امروز زنگهای آگاهی و هوشیاری به صدا درآمده است، هیچ کس نمی تواند بگوید من نمی دانستم، همه اگر این چنین بگویند دروغگویان بزرگی هستند، هر کس به شما گفت من نمی دانستم به من هرگز نگفته بودند دروغگویی بیش نیست دروغ میگوید و پس از آشکاری حقیقت به طور حتم اگر باز هم به لایه های مذموم برگردیم دیگر غیر قابل بخشایش هستیم ، دیگر بخشیده نمی شویم، یک خبر بدتر هم دارم شکاف بین پیامبر خدا و اهل بیتش با امتش در بروز چنین تمردهای عمیق و زشت، عمیق تر خواهد شد، یعنی وقتی شما کلام خدا را که می دانی غلط است در قلب مشاهده کردی در بیرون باز با ملاحظه گری این اینجوری باشد شاید بهتر است اون اونجوری باشد شاید بهتر است ، اونجوری من را بهتر قبول میکنند و الی آخر... با آن رو به رو بشوی اولین قدم بین شما و پیامبر خدا، بین شما و همان امیر المومنینی که عید غدیر ولایتش را پذیرفتی، بین شما و شهدای کربلا، بین شما و مولا ابا عبداله و و و تا امام زمانتان شکافی به عمقی بی نهایت به وجود خواهد آمد. تا کجا تا جایی که دیگر شهادتین را نمی شناسی اصلا شهادتین را بر زبان نمی آوری آن وقت در دل تنگ قبر، تنگ و سیاه قبر، با ملائک مامور که آمده اند سوال و جواب کنند چه کار میکنی؟ بهش فکرکردید؟ اگر در عزای ابا عبداله سینه میزنید به این تعهد واجب امروز درست نگاه کنید، اگر دستهایت آمد بالا تا بر سینه ات ضربه بکوبد در همان لحظه به یاد بیار چه تعهدی برداشتی وگرنه خیلی سریع دیگر دستهایت بالا نمی آید برای سینه زدن، آخرین کلام امروز می پرسم از شما خوب به سوالم توجه کنید، از شما می پرسم شما آیا میتوانید تاریکی را بچسبید و نگه دارید؟ یا تاریکی را بین دو دستتان نگه دارید؟ یا به تاریکی مثل یک دیوار تکیه بدهید؟ بهش خوب فکر کنید، شاید تا الان به چنین سوالی فکر نکردید. آیا میشود به تاریکی چسبید؟ ما برای اینکه یک چیزی را پس بزنیم یا جا به جا کنیم بهش می چسبیم ، یک صندلی را بخواهیم جا به جا کنیم در دستمان می گیریم بعد جا به جا می کنیم تاریکی را چطور جا به جا کنیم؟ الان میگویم ، وقتی برق خانه تان میرود هیچ چیز در دسترس ندارید چیکار میکنید ؟ با دست موبایلتان را پیدا میکنید ، چراغ قوه موبایلتان را روشن میکنید . با روشن شدن چراغ قوه نقاب از چهره تاریکی برداشته میشود . تاریکی معدوم میشود ، چون نور آمد . این قصه در مورد افکار شما و افکار همه انسانها صدق میکند . توی تاریکی ایستادید برق هم رفته هی فحش بده و بد و بیراه بگو به روسای مملکتی بگو ، به اداره برق بگو به وزیر نیرو بگو . چنگت را بینداز تاریکی را پاره کن ، میتوانی ؟ هرگز . مگر موبایلت را بیاوری چراغ قوه اش را روشن کنی . آنوقت تاریکی میرود . در مورد افکار هم اینطور است . اگر بخواهی با افکارت کشتی فرنگی بگیری پیروز این میدان نمیشوی ، همیشه افکار بر ما پیروز میشود . شما بر افکارتان پیروز نمیشوید . پس من چه کار کنم ؟ اینجا فقط کافیست که افکارت را بشناسی ، آنها را نگاه کنی . به آنها آگاه بشوی . آیا فکری که الان میکنم یک بدرد نخور زباله ای است ؟ یا یکی چیزیست که در زندگی پیش رو میتواند مثل چراغ قوه موبایل به من کمک کند که نور بیاورم ؟ کدام یکی ؟ آگاهی شما بر این ماجرا همانند چراغ قوه موبایلت است که به افکارت می افتد ، خودبخود آنچه که زباله هست ناپدید میشود . آنچه که سازنده است باقی میماند و در خدمت شما میشود نه شما در خدمت او . بر خودتان هر دم نظارت کنید . این خانمهایی که ناخنهای بلند دارند دیدید ؟ هر جا هم که نشستند و در هر حالتی هم که هستند سریک ناخن را به زیر ناخن دیگر می اندازند و پاکش میکنند چرا ؟ چون دوست ندارد ناخنش سیاه دیده بشود ،چرا این نظارت را به خودت نمیکنی ؟ هر دم به خودتان نظارت کنید و این نظارت دائمی یک حاصل خیلی خوبی دارد ، نفستان بالاجبار ازافکار موهوم خودبخود تخلیه میشود ، بدون اینکه شما زور بزنید . چون آن را خالی کردی اولی که می آید شما می بینید و چون می بینید یک خرده توجه میکنید می بینید بی ارزش است ، بی ارزش نگاهش میکنی ، بی ارزش خجالت میکشد و میرود . پس بر خودمان هر دم نظارت کنیم تا بالاخره نفسمان از افکار موهوم خودبخود تخلیه بشود . آنوقت چه میشود ؟ نفسی که تخلیه شده و درآن چیزهای زشت و موهوم و عوضی وجود ندارد میشود جایگاه هستی . دیگر نفستان در تعارض با روحتان باقی نمیماند . دیگر نفستان در تعارض با قلبتان نمیماند . دیگر مجبور نمیشوید برای آنچه که در قلب دیدید به نفست شمشیر بکشی تا عادت کند . نفست همسفر روح و قلبت میشود و این یعنی رهایی ، آزادی و خوشبختی . و این یعنی شادی . خدا وکیلی یا باید گوش کنیم و عمل کنیم یا باید باروبنه مان را جمع کنیم برویم یک جایی که از این حرفها نشنویم . البته بار مسئولیت راکم نمیکند . چون شما شنیدید و میخواهید فرار کنید ، خیلی فرق نمیکند ولی لااقل این چند روزه ای که میخواهید لذتهای موهوم ببرید را از دست نمیدهید. من گاهی اوقات درمهمانیها بیشتر سکوت میکنم و آدمها را نگاه میکنم . طرف یک چیزی میگوید و این میگوید : هاها ها ها میخندد آدم میگوید : آخ چقدر این خوشحال شد . یک ثانیه بعدش را نگاه کن . وقتی دهانش جمع میشود در چهره اش گرد پریشانی و سرگردانی بلافاصله پاشیده میشود . اینها پایدار نیستند و نمی توانند باشند و نمیتوانند برای شما حیاتی در دنیا و آخرت زیبا و آنچنان که خدا می پسندد فراهم کنند . روی کاغذ بنویسید که چه چیزهایی موهوم هستند . بنویسید چه قید و بندهایی با خودتان حتما وارد کردید که توی آن ماندید ؟ بنویسید وقتی که مهمان میخواهد بیاید و شما پول کافی برای خریدن میوه ندارید و اعتقاد دارید که برای مهمان باید لااقل پنج جور میوه باشد ، چه میکشید ؟! بعد بنویسید لازم است بکِشم ؟ مهمان می آید و میرود ، گاها هم یک دانه بیشتر میوه نمیخورد . تازه از همه هم که بخورد . خب نخورد ! من آن را که دارم با همه رضایت قلبم و با همه وجودم میگذارم . چه اشکالی دارد ؟ از این قید و بندها در شما زیاد است . از خودتان بکَنید تا به نور برسید. بکنید تا به آسایش و آرامش برسید .

با ندای قلبت زندگی کن

بسم الله الرحمن الرحیم

در جلسه ی عید غدیر یک گفتگویی داشتیم و یک نکته ی خیلی مهمی را خدمتتان عرض کردم . از همه درخواست کردم که عمیقاً به آن نگاه کنند و به حیطه ی عمل وارد کنید . حالا چقدر در این امر مصمم و پویا بودید ، من نمی دانم . اصلاً هم خیال ندارم که جلوتر بروم و بدانم . به من ربطی ندارد . من پیغام دهنده بودم و دادم . اما حالا در حال ورود به ماه محرم هستیم . یک خورده برگردید به گذشته و به سال هایی که پشت سر گذاشتید . علی الخصوص سال هایی که با هم همراه بودیم و در حسینیه با همدیگر به عزاداری مشغول می شدیم . تمام لحظه به لحظه ی آن سال ها را در ماه محرم لااقل به خاطر بیاورید . اگر به خاطر بیاورید خواهید دید که همه گونه عزاداری ، نشسته ، ایستاده ، درحال سینه زدن ، سخنرانی های بیشمار و تلاوت آیات الهی و بهره بردن از همه ی این ها را داشتیم . چقدر خوب بود! عالی بود ! الان هم حسرت آن روزها را می خوریم . اگر قدری ریزتر به مسئله نگاه کنیم آن وقت خواهیم گفت چقدر بد !! می دانید چرا ؟ چون در کنار تمامی احوالات محرمی که با هم داشتیم ، بعضی ها غر می زدند: که ای بابا دیگر وقت سینه زدن های با هیجان و با سختی گذشته است. دیگر دوره ی سینه زدن و آن شکلی حرکت کردن و نوحه خوانی گذشت . بعضی ها به طولانی شدن جلسات ایراد می گرفتند . خیلی طولانی است . ما دیر می رسیم خانه . بعضی ها به نحوه ی پذیرایی در مجلس ایراد می گرفتند . بعضی ها به بعضی ها تیکه پرانی می کردند که تو چرا همچینی و تو چرا آنجوری . و برای دیگران اسباب رنجش فراهم می کردند . عده ای هم که نمی توانستند در جلسات حضور پیدا کنند خیلی جالب بود . بغض و کینه هایشان را حواله می کردند . و شاید انگشت شمار کسانی بودند که به آنچه که ماهیت اصلی عزای اباعبدالله بود می پرداختند و از آن فیض می بردند . حالا چی شد ؟ ببینیم حالا چه اتفاقی افتاده است ؟ خداوند حلقه ی دایره ی روزگار را هر روز تنگ می کند . تنگ می کند . تنگ می کند و تنگ تر می کند . شما احساس تنگی اش را نمی کنید ؟ امروز جز خاطره هیچ چیز باقی نمانده است . شاید با خودتان فکر کنید ، ای بابا خداوند رحمان است و رحیم. به بندگانش که از سر نافهمی کلامی دادند اینقدر هم سخت و تنگ نمی گیرد . من هم قبول دارم . اما به مرور بنده ای که نمی فهمد و از نافهمی دهانش را باز می کند فشارش می دهد . فشارش می دهد . آنقدر فشارش می دهد تا جایی که پوسته ی بیرونی اش که با ظواهر دنیا ساخته شده است ، پر از حب و بغض است و پر از مسائل بسیار بسیار متعفن است ، بشکند . وقتی این پوسته ی بیرونی شکست سر در لاک می رود. و آنچه را که از پوسته ی بیرونی اش به آن نگاه می کرد حالا مجبوری از مرکز اصلی درونی اش به آن نگاه می کند . و این امکان ندارد مگر اینکه از قلب نگاه کند . این همان چیزی بود که در روز عید غدیر به شما عرض کردم .
واقعه ی کربلا از شروع اش در مدینه تا ورودش به سرزمین کربلا ، عرصه ی وسیعی از وقایع و هر اتفاقی را در خودش دارد . شخصیت های گوناگون در این مسیر با خودش دارد . اگر کسی در دنیا حیطه ای بخواهد که در آن حیطه خیر و شر را با هم ، حق و ناحق را با هم ، راستی و ناراستی را با هم ، صداقت و ریا و تزویر را با هم ، و .... همه ی این ها یعنی خلاصه همه ی تضادهای عالم هستی را یکجا و کنار هم ببیند ، واقعه کربلا . واقعه ی کربلا از ابتدا تا انتها حتی صریح تر و درست تر بگویم از آن زمان تا امروز و حتی پس از زمان ما تا پایان دنیا سراسر پوشیده از همه ی این ها در کنار همدیگر است .. یعنی چی ؟ یعنی یک دایره ای جهت امتحانات سخت است، در پایان یک سال قمری . پارسال آغاز محرم و امسال آغاز محرم . چه کردیم ؟ چه کار کردیم ؟ کدام نقطه های تفکری مان را عوض کردیم . کدام نقطه های کج رفتاری را تغییر دادیم که امسال رویمان بشود و بگوئیم آقا جان ، حسین جان ما هم هستیم . ما را هم زیر بالت بگیر . اگر نسل جوان امروز و در کمال تاسف گاهاً نسل پیرتر جامعه ی ما نمی توانند یک خط مشی خوب و درست را که از بچگی آموخته اند ادامه دهند ، چقدر جای تاسف دارد . خیلی جای تاسف دارد وقتی می شنویم از آدمی که هفتاد سال عمر از خدا گرفته و در خانواده ای مذهبی بزرگ شده و رشد کرده ، بگوید که حضرت زهرا هجده سال بیشتر عمر نکرد . چطور می توانست خیلی چیزها را تغییر دهد .او نمی شناسد . اصلاً نخواسته است که بشناسد . چون جز وجود خودش به چیز دیگری نگاه نکرده است . پس شاید نسل ما که امروز زنده هستیم ، من ، شما ، شما ، شما ، در این عصر پرغوغا دست و پا می زنیم ، هرلحظه من احساس می کنم حلقه ای تنگ بر گلوگاهم می افتد و احساس می کنم که هر آن خفه می شوم. ما داریم دست و پا می زنیم، علت دارد یک تکلیف خیلی سنگین روی دوشمان است. ما بایستی یکی یکی شخصیتهای درون واقعه کربلا را بشناسیم. پر مسلم است خواندن کتب تاریخی در مرحله اول دردی را دوا نمی کند چقدر تا حالا کتاب خواندید؟ چقدر در اینترنت مسائل مختلف خواندید؟ هیچ کدام آنها به شما کمکی نکرده و نخواهد کرد چرا؟ چون ابتدا باید هر شخصیتی را از درون و از پنجره قلب به آن نگاه کنید و با آن خوب آشنا بشوید. آنوقت از قلب بیرونش می آورید و در میان کتب تاریخی به دنبالش می گردید بعد از آنچه که در قلب مشاهده کردید و آنچه که در کتب نوشته اند بر هم تطابق می کنید و از این مجرای حرکتی حتی می توانید بفهمید که حتی تاریخ چقدرتحریف داشته است. قلب به شما دروغ نمی گوید، قلب امام و رأس همه حسّیّاتتان است. علی الخصوص قشر به ظاهر روشنفکر را از گفتگویش می شود شناخت لااقل مسیرش را برای خودمان مسدود کنیم. القصه برای ورود به محرم سیاه می پوشید عالیه، جشن هاوعروسی ها را به خودتان ممنوع می کنید آن هم خیلی عالیه، می خواهید غمزده و عزادار جلوه کنید؟ این هم خیلی خوب است، اما یادتان باشد که اگر صادقانه قلب حس نکرده باشد و عزادار آن همه رنج کشیده ی دشت بلا نباشد در بیرون هر کاری که انجام میدهید فقط نمایش خواهد بود که سالیان دراز است آدمهای زیادی این نمایش ها را بازی کردند و از خودشان نشان دادند و قطعاً آن تأثیری که یک مسلمان شیعه باید بر جامعه اش بگذارد اتفاق نخواهد افتاد و می بینیم که نیفتاده است. من نمی دانم آیا شما که شنونده عرایض این بنده کوچک و ناچیز خداوند هستید درک می کنید چه میخواهم بگویم یا گفتارم ناقص است؟ در بسیاری از دعاهای مجرب در نقاطی از دعا می خوانیم که می گوید اگر گریه ات هنوز نیامده خودت را تبّاکی بزن یعنی حالت گریه و ناراحتی و افسردگی تا شما را در شمار گریه کنندگان محسوب کنند، اما خبر بد شاید یک روزهایی این حرف صحت داشت آن روزهایی بود که بشر در عصر اگاهی وارد نشده بود اما امروز عرض می کنم در سال 2021 سالی که انسانها از زمین و هوا و جنگل و حتی از موجود بسیار ریزی چون ویروس کرونا در تهاجمی سخت قرار دارند دیگر نمی توانند نفهمند باید بفهمند. یک وقتی مخیرتان کرده بودم خوب بود آن موقع که انتخاب می کردید. خودم به خاطر می آورم چهار سال پیش از همین حسینیه و از پشت همین میکروفون چقدر داد وقال کردم عزیزان به خود بیایید خیلی زود دیر می شود، خیلی زود دیر می شود!!! ولی هیچکس حرف من را درک نکرد جز اینکه فکر کردند من زمان مرگم را خبر دارم و آن را دارم اطلاع می دهم همه حالت افسرده گرفتند و کله هایشان را تکان دادند به دردم نخورد. ما قشر بزرگی بودیم شاید اگر قلباً حرکت می کردیم در جامعه امروز یک موج عظیم راه می انداختیم، نکردیم. من بچه که بودم بزرگترها در گفتگوهایشان می گفتند یک روزگاری می آید که در آن هرکس فهمید برد و هرکس نفهمید مُرد. سالها طول کشید تا به مفهوم اصلی این جمله برسم امروز در شرایطی که قرار داریم فی الواقع یعنی همین یا می فهمی و خودت را از این اسفل السافلین نجات میدهی با فهمت و هرکس که به تو اقتدا کرد او هم برنده است یا نمی فهمی خب نمی فهمی بمیر ، مردن منظورم مردن جسم نیست. وقتی روح در درون این جسم خودش را پنهان کرد و وجود نداشت مردنی بس عظیم تر است. پس بیایید تلاش کنیم بفهمیم مبادا وارد محرم بشویم و همانطوری هم از آن خارج بشویم، آن وقت مصداق مردن بر ما جاری خواهد شد. در ایام پر از رنجی که پشت سر گذاشتم، ایام بسیار سختی بود ایامی بود که هرگز در همه عمرم با همه سختی هایی که تجربه کرده بودم، مرگهای بیشمار، بیماریهای بیشمار، گرفتاریهای بیشمار و و و ... اما تجربه ی این بار بسیار عظیم تر بود در ایامی که پر از رنج که پشت سر گذاشتم در مواقعی که به هوش بودم بسیاری از مواقع انسانها را نگاه میکردم و آنها هم فکر می کردند که من بیدارم اما فی الواقع خیلی نمی فهمیدم خودم می دانستم که نمی فهمم راستش را بخواهید تلاشی هم نمی کردم که بفهمم چون دیگر برایم مهم نبود اما در لحظه لحظه آن روزها، در لحظه لحظه های آن درد و رنجم، بی پناهیم، دل شکستگیم و هزاران حس دیگر که تجربه کردم و همه را در کوله بار خاکی و پاره خودم با خودم می کشیدم تنها جایی که می رفتم صحرای کربلا بود، من این تجربه را بارها داشتم در سالهای گذشته ولی اینبار با شکستگی می رفتم، چون منم داغ دیده بودم با داغ دیدگی می رفتم، می رفتم روی خاک داغ این سرزمین چمباتمه می زدم آنچه را که با خودم برده بودم از کوله ام خارج می کردم و به آن فضای آن دیار نگاه می کردم و صد البته هر بار با غمی بیشتر و رنجی سخت تر از آنجا خارج می شدم، یکبار در این رفت و برگشتم به خانم رباب همسر مولا امام حسین نگاه می کردم، من همیشه ایشان را یک خانم خیلی ریز اندام و بسیار شکسته و آرام و ساکت فکر می کرم اینطور می شناختم اما آنجا عالمی بود ایشان را با قلبم حس می کردم با قلبم شناختم و بعد از آن، بر آن شدم که از لابلای کتب با ایشان آشنایی بیشتری داشته باشم، رباب دختر امروالقیس. و جزو یکی از قبایل شامی بود پدرش امروالقیس در زمان خلیفه دوم عمر، اسلام آورد و از شدت علاقه و ارادتی که به امیرالمؤمنین داشت سه فرزند داشت به عقد آقا امیرالمؤمنین، آقا امام حسن و آقا امام حسین درآورد و رباب دختری بود که همسر مولا امام حسین شد، رباب صاحب دو فرزند شد، از مولا، یک دختر بنام سکینه و یک پسر بنام عبدالله که آنرا علی اصغر می نامند، علی اصغر جلوی چشم پدر و مادرش به تیر جفای حرمله نابکار به شهادت رسید، سکینه هم جزو اُسرای کربلا قرار گرفت، می گویند سکینه همچون مادر، در شمار زنان بزرگ اسلام درآمد بخصوص در ادب، شخصیت شناخته شده ای یافت، رابطه میان رباب و مولا بسیار صمیمی و بسیار پر محبت بود و امام این رابطه خوب و صمیمانه را از دیگران پنهان نمی کرد، آقایان حواستان با من است؟ امام شماست، چه اشکالی دارد خانواده و دوستان شما بدانند که شما همسری با شخصیت و مهربان داری و بسیار هم دوستش می داری چه اشکالی دارد؟ نسابه معروف به المجدی تأکید می کند که امام، سکینه و مادرش رباب را بسیار دوست می داشت هشام کلبی مورخ مشهور می گوید رباب از بهترین زنان، بافضیلت ترین آنها بوده، خانمی بافضیلت و مورد احترام و دوستی همسرش مولای مسلمانان در صحرای کربلا، این خانم را فقط به اسم اینکه بچه شیرخواره اش گریه می کرد و آب می خواست از پشت یک چادر نگاه کردن و بچه را به بیرون دادن، بیش از این ندانستن خوب است؟ آنوقت چی می آموزیم ؟ این خانم سفری بسیار سخت و پر از آزار را از مدینه همراه همسرش مولا امام حسین شروع کرد در کل سفر استرس و نگرانی به جهت وجود مبارک مولا لحظه ای ایشان را رها نکرد اما همه چیز را به جان خریده و در کمال صبر و بردباری در کنار همسرش بسر برد، هیچ کجای تاریخ ننوشته که رباب به آقا شکایت برده باشد که چرا آب نداریم؟ چرا استراحت بیشتر نمی کنیم؟ چرا در مکه نمی مانیم؟ حالا لازم است راه بیفتیم؟ خانمها حواستان با من است؟ در روز عاشورا فرزند تشنه و شیرخواره اش گلویش به تیر زهرآگینی شکافته شد، خدا وکیلی این منظره را از دید یک زن نگاه کنید ، ایشان قبل از اینکه زن امام حسین باشد یک زن است، یک مادر است، بیا از دیدگاه یک زن به ماجرا نگاه کن، لحظه ای خودت را در این جایگاه بگذار، تا کجا می توانستی صبر و تحمل کنی؟ باید صبر را فهمید، باید صبر را به چشم دید، چقدر تو صبوری؟ آیا جمله اول شوهرت را بی پاسخ می گذاری؟ یا حتماً از همان اولی باید یک نوک چاقو رویش بکشی تا جمله آخر، کدام یکی؟ بعد به خودت هم بگویی من زن مسلمانم....
به خاطر بیاورید در جای جای سخت و پر مشکل زندگیتون چطور رفتار کردید؟ آیا حرکتی کردید که امروز از آن حرکتتان خجالت بکشید و نادم باشید؟ شخصیتی را که زن است، در میدان جنگ است، انسانهای بزرگی در مقابل چشمانش به تیغ ستم از پای در می آیند را الگو قرار دادم، برای شما به تصویر کشیدم چرا ؟چون دیگر نتوانید بگویید ائمه معصوم بودند، ما معصوم نیستیم مگر خانم رباب جزو معصومین قرار دارند؟ نه، اما شخصیتش بزرگ است. دو مرثیه از رباب در دسترس قرار دارد که معانی بسیار زیبایی دارند، یکی از مرثیه های خانم رباب این چنین است در کجا ؟ در بارگاه عبیداله ابن زیاد میگوید:" آن پرتویی که دیگران از درخشش آن بهره می بردند در کربلا کشته شده" ، ببینید کشته شدن شوهرش را شیون نمی کند، چادر از سر نمی کشد، صورت نمی خراشد، شوهرش را، کشته شدنش را چگونه اعلام میکند، با چه احترام و عزت و بزرگی،"آن پرتویی که دیگران از درخشش آن بهره می بردند در کربلا کشته شده و غیر مدفون رها شده" یعنی دفن هم نشده، یعنی ای آدمهای نابکار حیواناتتون از دنیا می روند چاله ای می کنید و خاک می کنید، آن درخشش عظیم کشته شد و مدفون نشد.
"ای فرزند پیامبر، خدا از طرف ما تو را پاداش نیکو داده، در وقت میزان تو را از هر زیانی به دور دارد"، به همسر نوید می دهد چطور که ما دعا میکنیم برایت طلب بخشش آمرزش میکنیم ،زیبایی کلام را ببینید
"تو آنچنان کوه محکمی بودی که من به آن پناه می بردم و تو با رحمت و از سر دینداری با ما هم نشینی داشتی دیگر چه کسی برای یتیمان و فقیران مانده ،چه کسی است که مسکینان به او پناه برده و او بی نیازشان سازد، به خدا قسم دیگر سایه ای بعد از تو بر سرم نخواهم پذیرفت تا درمیان خاک پنهان شوم ".
میگویند ایشان تا یکسال بعد از کربلا در زیر هیچ سقفی قرار نگرفت،و در آفتاب سوزان بعضی ها میگویند در کربلا مانده بود اما این قول ضعیف است ولی حتی در مدینه فرقی نمیکند میگویند آن قدر شبانه روز اشک ریخت که بعد از یکسال دیگر دوام نیاورد و از دنیا رفت.
در انقلاب عاشورا حکایت های ریز و درشت فراوان است که هنور امت شیعه به آنها نگاه نکرده است، ما به جنگ آقا حضرت علی اکبر نگاه کردیم اما نسبت به مرام حضرت علی اکبر در صحرای کربلا هیچ شناختی نداریم خیلی چیزهاست که هنوز امت شیعه به آنها نگاه نکرده و به آنها نپرداخته و روزی که در نزد صاحبان حوض کوثر اگر حاضر شویم ، راهمان بدهند از ما بپرسند چه میگوییم چگونه تصویر میکنیم مسئولیتی که بر دوش داشتیم و این چنین کاهلانه عبور کردیم؟ اما امروز یک نوید دیگر در این عصر که با همه سختی ها، رنج ها و عذابهایش بهش میگویند عصر آگاهی و شعور دیگر نمی شود ساکت نشست و چیزی نگفت. باید رفت دید فهمید و به کلام و به عمل وارد کرد. میگوید چطور؟ خانم مگر شما ازدواج نکردی؟ سعی کن نوک سوزنی از خانم رباب بهره ببر، یک ذره احترام. آقا شما مگه ازدواج نکردی؟ یک ذره از مولات یاد بگیر،که مولات همسرش را چطور دوست داشت و دوست داشتنش را هم پنهان نمی کرد نمی شود شما هم انچنان باشی؟
بگذارید از فریدون مشیری یک چیزی بخوانم که خودم هم خیلی دوست دارم:
من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پُرِ دوست ،
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو … ؛
هر کسی می‌خواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند .
شرط وارد گشتن :
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن ، داشتن یک دل بی رنگ و ریاست …
بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم :
ای یار
خانه‌ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر :
"خانه دوست کجاست"