منو

دوشنبه, 10 ارديبهشت 1403 - Mon 04 29 2024

A+ A A-

بگردید راه عبورتان را از زیر آوار رنجها پیدا کنید

بسم الله الرحمن الرحیم

در گذران عمرم مسائل زیادی را پشت سرم گذاشتم ریز و درشت خیلی سخت کمی سخت همه گونه . هم خودم در آن مسائل بودم و هم دیگرانی که دوستشان داشتم همه را در آن ماجراها دیدم و به دلیل وابستگی به آنها ،همراهشان غصه خوردم و تحمل رنج خیلی زیادی کردم خیلی زیاد . همیشه یک سری سوالات بی پاسخ برای من روی هم انباشته می شد زیرا سوال نمی کردم وقتی هم سوال می کردم کسی جواب درستی به من نمی داد هیچ کس نبود پاسخم را بدهد مثلا چرا این اتقاق افتاد یا می توانست این طور نباشد هر بارهم برای حل این اتفاقات راه حل های زیادی را می اندیشیدم با خودم فکر می کردم ولی هیچ کدامشان عمل نکرد . در یک جایی در یک زمان خاصی به یک باره آن مسائل حل می شد و تمام می شد که از فرط خوشحالی وقت نمی کردم برگردم . خیلی کوچک بودم خانه می خریدیم پولمان کم بود و من کنار پدر و مادرم همیشه در حال جوش خوردن و حرص خوردن ،خدایا درستش کن خدایا درستش کن . صلوات می فرستادم بعد با خودم فکر می کردم مامان کاش گردن بندت را بفروشی تا پول جور شود. کاش می شد از آقای مهندس فلانی پول قرض کنیم .هزارتا راه حل پیدا کردم و در همان ناراحتی ماندم که یک شب پدرم خانه آمد با یک خوشحالی و جعبه ی شیرینی . مادرم گفت مثل اینکه پولدار شدیم ؟ گفت بله پولدار شدیم . گفت چطوری ؟ گفت بانک رفاه وام کارگری را به من داد . همه آنها که من فکر کرده بودم باد هوا رفت و نفهمیدیم که چطور شد . خانه را خریدیم کیف کردیم آمدیم با آنکه کوچک بود ولی حض کردیم و از شدت حیرت و خوشحالی وقت نکردم برگردم عقب ببینم خوب چگونه می توانستم کاری کنم که این قدر من فکر نکنم بر نگشتم یا وقت نکردم یا اینکه نمی خواستم دوباره به عقب برگردم و دوباره آن روزها را به خاطر آورم تا غصه اش را بخورم نمی دانم . این اواخر گرفتار یک مسئله شدم این مسئله از همه طرف مرا احاطه کرد جوری که وقتی به آن فکر می کردم احساس می کردم که در یک زندان تنگ و تاریک گرفتار شدم . یک زندان تک نفره به اندازه ای که تو تنها در آن بتوانی بایستی این جور در آن گرفتار شدم . هر چه فکر کردم راه گریزی برای آن نبود همین طور مانده بودم . در بعضی زمان ها سعی می کردم به آن موضوعی که من را به رنج انداخته اصلا نگاه نکنم و بگویم نه نیست نیست مگر می شود ؟ با آن روبرو نشوم حسش نکنم با خودم بگویم شاید این طوربا آن رفتار کنم خودش تمام شود ا ما نشد که نشد باز هم سر جایش بود . تا اینکه در یک نقطه ای مجبور شدم سرم را بلند کردم و به آن ماجرا مستقیم نگاه کردم فی الواقع راه گریزی نبود می دانید یعنی چه ؟ راه گریز یعنی راهی برای فرار برای آنکه از آن مسئله خلاص شوم راه فراری وجود نداشت زیرا اصلا نباید فرار می کردم این طور شد که بالاخره یک جایی ایستادم و سرم را بالا گرفتم و مستقیم به ماجرا نگاه کردم . اول رنج آمد بعد دردش آمد ولی من به این درد و رنج پشت نکردم گفتم باشد قبولت دارم رنج و درد را پذیرا شدم . همه ماجرایی که برایم مشکل ایجاد کرده بود مانند یک کتاب باز کردم . لحظه به لحظه این ماجرارا حس کردم و بالاخره یک نقطه ای رسید که رنجم را ابراز کردم برای من رنج است دلگیری است دلتنگی است دل شکستگی است خودم با خودم . رنجم را ابراز کردم بعد با یک عزیزی کمی مشورت کردم اما یک نقطه بسیار مهم در این ابراز رنج به خواست و اراده پروردگار بر من جاری شد به این صورت که این رنج را به صورت یک قصه تلخ و سیاه با حاشیه هایی که آنها هم به تلخی و سیاهی می افزود مطرح نکردم بلکه همان طور که بود نگاهش کردم . به هیچ کدام اضافه نکردم همان طور که بود نگاهش کردم از همه زوایای آن مسئله دیدن کردم از بعد یک قربانی ماجرا یا یک ستمدیده مظلوم خودم را خارج کردم چون وقتی از ظلم وارده حرف می زنیم برای دیگران یا حتی از ظلمی که به ما وارد شده در ذهنمان برای خودمان حرف می زنیم می دانید تبدیل به چه می شویم ؟ تبدیل می شویم به یک فرد ناتوان که دیگران باید با ترحم به تو آیند و یک کاری بکنند . وقتی به این نقطه میرسی این اتفاق می افتد . درون آدمی دنیایی از آگاهی و هشیاری در خود دارد ولی وقتی تو اقرار به ناتوانی کردی به نقطه ناتوانی رسیدی راه ورورد را می بندی مسیر گشایش را تاریک می کنی دیگر تاریک تاریک است . این بار باز خداوند عالم مرا هدایت فرمود بدون قضاوت بدون آه و ناله بدون بیان قصه های تلخ با اصل ماجرا یا مشکل وارده به من گفت برو به درونت در درونت راه حل را پیدا می کنی . رفتم و بعد به من این را گفت همیشه در عالم بیرون هیچ راه فراری باقی نمانده هیچ راه گریزی وجود ندارد اگر خوب نگاه کنی یک راه عبور باریک و موثر یک گوشه ای یقینا وجود دارد که تو وقتی در آه و ناله و قصه های پر از ظلم وستم قرار داشتی نتوانستی آن را ببینی ولی اگر از اینها در آیی می توانی آنها را ببینی این حکایت برای من اتفاق افتاد با یک مشورت کوتاه و زیبا که آن هم اراده خداوند در آن جریان داشت به سادگی راه عبور پیدا شد . الان دو سه روزی است که باز به عقب برگشت کردم دیدم که در همه ماجراهایی که پشت سر گذاشتم تک به تک در هر کدام یک راه عبور روشن و نازک و باریک همیشه وجود داشته کافی بود از آن "من" تحت ستم، از آن "من" که قصه می بافد و می گوید بدبخت شدم و بیچاره شدم از من بدبخت تر در این عالم وجود ندارد همه عالم علیه من هستند اگر بیرون می آمدم از این من عبور می کردم اولا راه عبور را پیدا می کردم بعد خودم راه نجات را پیدا می کردم که هیچ شاید افراد دیگر را هم می توانستم راه نشان دهم رهنمونشان باشم که اینها هم این همه ستم را تحمل نکنند . متاسفم برای خودم برای اینکه دیر فهمیدم، خیلی متاسفم که دیر فهمیدم اما خیلی سعادتمندم که تا این دنیای فانی را ترک نکردم به این مهم دست پیدا کردم، قصه های تلخ دنیا همیشه هستند همیشه روی سر آدمها آوار میشوند فقط مهم این است که شما زیر آوار نمانید و فقط ضجه بزنید بلکه زیر آوار بگردید یک سوراخ ریز هم که از آن نور عبور می کند پیدا کنید هر چقدر کوچک با نوک ناخنهایتان بکنید و راه عبورتان را برای درآمدن از زیر آوار هموار کنید.
و آخرین حرف من با شما در امروز: آنی که وجود و عدمت اوست همه (چه وجودت چه آنوقتی که نبودید)
آنی که وجود و عدمت اوست همه // سرمایه شادی و غمت اوست همه
تو دیده نداری که به او درنگری // ورنه که ز سر تا قدمت اوست همه
این هم آخرین کلام امروز من خدا کند که به دردتان بخورد هرچه که به درد خودم خورده برایتان آوردم هرچقدر کوچک و ناچیز، ورنه که ز سر تا قدمت اوست همه.
سوال: از ابتدای گفتگوی امروزتان موضوعی که در ذهنم می چرخد و این روزها بسیار درگیرم در حوزه حس آرامش و برخورد از جایگاه آرامش با مسائل است، دیدم آن چیزی که عموما آرامش مرا بهم می ریزد فارغ از این که آن موضوع چه هست بعنوان خودش، اینست که آن موضوع برای من چه معنایی را به همراه می اورد همین امروز در محل کارم لازم شد با کسی تماس بگیریم، ‌من به برادرم گفتم از این تماس صرف نظر کن هر وقت شما با این بزرگوار تماس گرفتید نیم ساعت سنگ اندازی می کند حرف بی مورد می زند و همین اتفاق هم افتاد، خودم را نگاه می کردم دیدم که برادرم با تلفن صحبت می کند و من بیست دقیقه ست که بالا پایین می پرم و اشاره می کنم این تلفن را قطع کن و دیدم چقدر حالم بد است، یک چالش عجیبی که مواجهم با آن اینست که می گویم چرا من حالم بد بود؟ این که یک گفتگوی تلفنی دارد اتفاق می افتد فی نفسه حال آدم را بد نمی کند!! چیزی که حال مرا خراب می کند اینست که این آدم چرا ول نمی کند چرا هیچوقت درست نمی شود؟ چرا ما زنگ می زنیم ؟ دیدم این داستانها این معانی باعث می شود که مثل اسپند روی آتش بالا پایین بپرم، حالا سوال اساسی برای خود من اینست خوب خیلی ساده ست تا چند وقت پیش اعتقادم این بود که از معانی دست بردارم، اصل موضوع چیست؟ اصل موضوع چیزی ست که ما زنگ زدیم در مورد آن صحبت کنیم آن آدم هم حاشیه دار است از میان حرفهای او چیزی که می خواهیم را برداریم، این خیلی به من کمک می کرد که وقتی به اصل می پردازم و حواشی و معانی را بر می دارم به آرامش می رسم، اما از یک جایی برای من این سوال طرح شد آیا واقعا معانی در حوزه انتخاب ما هستند یا اینکه معانی واقعا وجود دارند؟ یعنی آیا حقیقتا آن آدم سنگ انداز نیست؟ این منم که سنگ اندازی را به او نسبت می دهم؟ و این دارد حال مرا بد می کند یا اینکه نه آن آدم واقعا سنگ انداز است و سنگ اندازی او حال مرا بد می کند؟ چون اگر حالت اول باشد ساده ست شما با یک کلید با یک بشکن می توانید آرامش را کسب کنید، چون فقط کافی ست که به خودتان بگویید این فقط در ذهن توست پس ولش کن تا به آرامش برسی، سالها امتحان کردم و خیلی هم جواب می دهد و آن چیزی که مرا ناراحت می کند اینست که نکند خودم را به حماقت می زنم یعنی نادیده انگاری مرا نگران کرده اینکه آیا من نادیده می گیرم و حداقل ادعایم اینست که از سر آگاهی نادیده می گیرم آیا به این معنی ست که چیزی که واقعیت بیرونی دارد را انکار می کنم برای اینکه در آرامش باشم؟
استاد: فکر می کنم که خیلی ظریف و ساده می شود جواب داد به این دلیل که همیشه توصیه ام به خودم اینست که همه چیز را ببین بفهم وقتی فهمیدم یا یک چیزهایی را می پذیرم یا نمی خواهم بپذیرم از آن روی بر می گردانم اگر با شخصی روبرو هستم که به قول شما سنگ انداز است خودم را گول نمی زنم من می پذیرم ایشان سنگ انداز است می پذیرم که یک گفتگو را که شروع کند اینقدر حاشیه و پس و پیش می رود که زمان طولانی را بگیرد اما چرا به او تلفن میکنم؟ بطور حتم در این گفتگوها یک نکته ای دارد که به درد من می خورد بهای آن چیزی که بدست می آورم اینست که هم سنگ اندازیش را قبول می کنم و هم نیم ساعتی وقت مرا بگیرد چون چیزی که دارم انتخاب می کنم به دردم می خورد چون به دردم می خورد و میخواهم داشته باشم پس تقبل ماجرا می کنم خودم را هم گول نمی زنم من می گویم بله میدانم او اینجور است با علم به اینکه میدانم اینجور است و میدانم که وقت مرا می گیرد ولی یک چیزی دارد آن به درد من می خورد پس من می گیرم و گفتگو می کنم ولی اگر روزی دیدم که آن یک چیز دیگر نیست و حداقل به درد من نمیخورد گفتگویم را قطع می کنم به همین سادگی هیچ نیاز نیست کسی را قضاوت کنم یا به دیگران توصیه کنم که با او این گفتگو را نکنید از من سوال می کنند که به نظر شما ایشان اینجور است؟ می گویم من نظر ندارم این ماجرا را اینجا اینطور دیدم از ایشان بنظر شما سنگ اندازی ست؟ اگر سنگ اندازیست پس سنگ انداز است، نظر نمی دهم برای چه نظر بدهم؟ ماجرای واقعی و عینی همانگونه که اتفاق افتاده تحویل طرف می دهم شما صاحب شعورید خودتان بفهمید شاید او هم مثل من بگوید نه می ارزد با همه این ماجرایی که نشانم دادی او چیزی در کلامش دارد که به درد من می خورد پس می روم جلو اما دانسته جلو می روم، خیلی از ماجراهای زندگی ما این شکلی ست همیشه می گویم وقتی من بچه بودم خانمی بود که خواب تعبیر می کرد سواد هم نداشت اصلا نمی پسندیدمش نه قد و قواره اش را نه لباس پوشیدن و حرف زدنش را . مثلا در میهمانی های زنانه که می گرفتند او یکی از کارهای قشنگی که می کرد جلوی همه این خانمها پشتک وارو میزد من هرچه فکر می کردم که اتاق خانه ما که در آن یک فرش ۱۲ متری داشت که دور تا دور آن آدم نشسته یک آدمی که نزدیک 180 قدش است چطور پشتک می زند برایم هیچ چیز او خوشایند نبود اما این زن یک چیزی داشت خواب تعبیر می کرد چند تا خواب برای من تعبیر کرد دانه دانه آن بعد از ۱۵ سال بعد از ۱۸ سال همانجور که او گفت اتفاق افتاد پس می ارزید، با مادرم خانه شان که می رفتم که خواب مرا تعبیر کند دو ساعتی سرکار بودم، تا صحبتهایش را بگوید و من گوش کنم من می دانستم هیچ وقت هم مدعی نبودم نه خیلی خانم فهیمی ست خیلی باشعور است اصلا خودم را گول نمی زدم اگر از من می پرسیدند می گفتم چه چیزهایی می گوید یا چه عملی را انجام میدهد اما برای من می ارزید من می خواستم بدانم چه خوابی دیدم؟ یک آدم بیسواد این ویژگی را داشت به درد من می خورد، پس می رفتم سراغش، ‌اینطوری نگاه کنید ماجراهایتان را آنوقت هم آرام می شوید و هم خودتان انتخاب می کنید بگیرید یا نگیرید به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقیست یکبار دیگر می گویم بنویسید در هر چیزی می خواهید پیشرفت کنید بنویسید اگر ننویسید بازنده اید ما گفتیم آنچه باید می گفتیم، ولی خواهش می کنم بنویسید.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید