منو

جمعه, 07 ارديبهشت 1403 - Fri 04 26 2024

A+ A A-

جلسه پنجم پروازي عاشقانه به سوي دوست(سفر نامه حج عمره)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

روز پنجم سفر) روز پنجم سفر است یعنی سه شنبه ؛ امروز وقتی بیدار شدم قدری با همسرم صحبت  کردم تا آن روز حرف نزده بودم راجع به آن چیزی که در آن سه – چهار روز به من گذشت هیچ نگفتم . یکی دوبار سوال کرد گفتم حالا می گویم ، گفت : خب ، فهمید که نمی خواهم صحبت کنم . ولی آن روز با همدیگر یک کمی حرف زدیم ؛ بعدش مشغول نوشتن شدم . روز جالبی بود در آرامش کامل سپری شد بعد از ناهار جمع شدیم قرار شد که همراه کاوران پیاده دور حرم مسجدالنبی مساجد مختلف را بگردیم . من تا آن روز راه می رفتم و راه رفتنم بسیار کُند بود ، مرتب می نشستم ، بلند می شدم . برادرشوهر بزرگم اصرار فراوان کردند که برای شما هم بگذارید یک ویلچر از هتل بگیریم ما تعدادمان بیشتر است شما هم بنشینید روی ویلچر . می گفتم نمی خواهد ، ایشان خیلی اصرار کردند و برای من و مامان چون هر دو تا پیاده می خواستیم برویم هر طور که هست . برای ما از هتل ویلچر گرفتند ؛ قلباً راضی نبودم که بارم روی کسی بیفتد ، من تا جایی که بتوانم خودم انجام می دهم ، اصلاً در  زندگی روشم این گونه بوده مگر این که از پا بیفتم نتوانم ؛ که حالا از این موارد نتوانم زیاد دارم . شاید به این که همیشه کارهایم را خودم انجام می دادم خیلی بالیدم ، آنهایی که قدرتمند هستند ، توانا هستند مثل من بودند بشنوند حرف من را ، شاید چون بالیدم امروز گفتند بنشین ببین که بنشینی و کار تو را یکی دیگر انجام بدهد چه حال و روزی دارد برای آدم ؟ قلباً راضی نبودم بارم روی کسی بیفتد ولی چاره ای هم نداشتم چون می خواستیم همراه گروه باشیم نمی توانستیم جدا شویم . دو تا از آقایان همراه ما اصرار داشتند که ویلچرمن را حرکت بدهند ، خدا حفظشان بکند ، بالاخره برادرشوهرم ویلچر را گرفت و ادامه داد . پاهایم خیلی درد می کرد چون در مچ پا خیلی زیاد درد داشتم برای این دردهایم خیلی خوب بود ولی در دلم حس عجیبی بود ، خیلی حس عجیبی بود . نمی دانم چگونه این حسها را توصیف کنم چون باید آدم در آن حال قرار بگیرد ، کلام به تنهایی بیانگر حس آدم نمی شود . اولش خیلی متأسف بودم که باید بنیشینم و دیگران من را ببرند . جوان ترها ، نوجوان ها اگر می خواهید حس من را تجربه نکنید از حالا فکر خودتان باشید درست زندگی کنید ، نه کم بدوید ، نه زیاد بدوید . خیلی متأسف بودم که نشستم و دیگران من را حرکت می دهند در حالی که درد پایم سبک شده بود . مقداری از راه را با وجود این که چشمم به مقابل دوخته شده بود نگاه می کردم ولی هیچی ندیدم . به تنها چیزی که نگاه می کردم خودم بودم اما خیلی زود خودم را جمع کردم . گفتم : خدایا تو را شکر می کنم ، اشتباه کردم ؛ متأسفم  که باید این طوری بروم این طرف و آن طرف ولی تو را خیلی شکر می کنم چون این قدر مرا پیش دیگران عزیز کردی ، این قدر تو به من عزت دادی پیش دیگران که حتی در حمل ویلچرم هم به هم تعارف می کنند ، سبقت می گیرند ، این از آن می گیرد ؛ آن از این می گیرد می گوید بگذار من ببرم . این سعادت است این یعنی عزت این یعنی مصداق آن آیه سوره آل عمران که خدایا هر که را بخواهی عزت می بخشی و هر که را بخواهی ذلیل می کنی . خدا را شکر که اگر از جسم ذلیل هستم ولی از عزت بزرگم ، دوستم دارند هیچ کدام ذره ای گرد و غبار کدورت یا اجبار روی چهره هایشان دیده نمی شود . با کمال مِیل می خواهند این ویلچر را حمل کنند حتی جاهایی که می گفتم اجازه بدهید که پیاده شوم بعد عبور بدهید سخت است یا چاله دارد اصرار می کردند که تکان نخورید ما دوتایی سرش را می گیریم بلند می کنیم . و این فقط به دست توست خدایا که در قرآن خودت گفتی .
اول رفتیم مسجد آقا امیرالمؤمنین(ع) حتی یک دقیقه هم نگذاشتند جلوی در بسته مسجد بایستیم که آن روحانی برود روی چهارپایه اش و بگوید اینجا مسجد آقا امیرالمؤمنین(ع) است ، حتی این قدر به ما اجازه ندادند . رهسپار مسجد غُمامه شدیم ، روحانی می خواست توضیح بدهد که چرا به این مسجد می گویند غمامه ؟ باز به اندازه یک جمله نگذاشتند حرف بزند . مجبور شدیم آمدیم گوشه کوچه ایستادیم و کنار این کوچه پُر از آت و آشغال روحانی برای ما توضیح بدهد که چرا می گویند مسجد غمامه . گفت : که اینجا یک آفتاب سوزانی بود حضرت رسول(ص) با یارانشان به نماز ایستادند ابری بر سر اینها سایه انداخت و غمامه یعنی " ابر " یا شاید هم ابر بزرگ . در این مسجد برگشتیم دو رکعت نماز تحیت خواندیم ، گروه متفرق شد ، رفتند . ما می خواستیم برویم به مسجد مباهله ، خیلی جالبه از هر کسی می پرسیدیم نمی دانست مسجد مباهله کجاست ؟ از عربها هم می پرسیدیم نمی دانستند . عمود بر دیوار بقیع می رفتیم ، قبرستان را دور زدیم همه جا مثل گرگ درنده ای از این مکانی که فقط یک مشت خاک است نگهبانی می کردند ؛ چرا مردم آنجا می روند گریه می کنند ؟ من تعجب می کنم برای چه گریه می کنند ؟ چون آنجا خاک است ، چون گنبد ندارد . واقعاً مردم دنیا و علی الخصوص مسلمانان و بالاخص شیعیان باید از خودشان بپرسند چرا ؟ خاک هم مگر ترس دارد ؟ مگر طلا و جواهر دارد که ما بدزدیم ؟ آنهایی که آنجا هستند قرنها قبل مدفون شدند ، آنها که دیگر نمی توانند کاری بکنند ؟ گروه تروریستی هم نمی توانند راه بیندازند ؟ علم و کُتَل هم که از خاک نمی توانند بیاورند بیرون ؟ از خاک هم که نمی توانند بیایند بیرون حرف بزنند ؟ پس اینها از چه می ترسند ؟ ولی من فکر می کنم که این ها همان کسانی هستند که قرآن می گوید : بعد از ایمان آوردنشان کفر ورزیدند . یعنی ابتدا به حقیقت وجودی افرادی که آنجا مدفون شدند ، در خاک هستند پی بردند ؛ دانستند که اینها یک حقیقت زنده و ابدی هستند ، هر لحظه می توانند با جان های مشتاق ارتباط برقرار کنند ، پیامک و تلفن و موبایل و علم نمی خواهند و آنها را با حیّ بودن خودشان آشنا کنند . ولی ابلیس آنها را به واسطه برتری طلبی و خودخواهی و .... و هزاران گناه دیگرشان به سوی خودش خوانده و به آنها امر کرده که جلوی این ارتباط را بگیرند . امروز آنها از قبرستان بقیع که محل خاموشان است ، هیچ گفتگویی در آن نیست . هیچ آدم زنده ای در آن نیست که بخواهد حرف بزند ، سر بلند کند . چنان محافظت می کنند که انگار از یک بمب اتمی قوی نگهداری می کنند مبادا منفجر بشود . بر خلاف دیگران که خیلی عصبانی بودند از کار این وهابی ها و حرکتشان و این درنده خوییشان ، این محافظت های نکبت بارشان از قبرستان بقیع ، من می توانم بگویم خوشحال هم بودم ، خیلی خوشحال بودم ، چرا ؟ چون با خودم فکر می کردم که این صحنه جان های جستجوگر را به پرسش وامیدارد . بالاخره آدم ها از خودشان بپرسند : اینها از چه چیزی می ترسند ؟ واقعاً آدم از خودش نباید بپرسد ، فقط شیعه باید بزند توی سرش ، بزند توی سینه اش ؛ بمیرم که گنبد و بارگاه نداری . آن بی گنبد و بارگاه است که من وتو برویم بفهمیم چرا ؟ اصلاً بفهمیم چقدر این می ارزد ؟ به امام رضا (ع) که نگاه می کنی اگر دنیانگر باشی به اندازه گنبد طلا ، ضریح طلایش ارزش می دهی . به ضریح امام حسین (ع) هم همین طور ؛ ولی قبرستان بقیع می روی هیچ کدام اینها را ندارد ، حتی یک سنگ ندارد نشانه ، چرا ؟ که تو بفهمی ارزش آدم ها به گنبد و بارگاه نیست به ارزش حقیقی وجودشان است . و من و تو از آن ارزش برخورداریم ؛ امام صادق (ع) فرمود : فاطمه زهرا(س)نفس کُّل، امیرالمؤمنین(ع) عقل کُّّل؛ من و تو هم ، هم نفس داریم ، هم عقل از کجا بردیم ؟ من چندین و چند سال است دارم به این فکر می کنم و هر دفعه یک نتیجه جدید گرفتم ، بروید شما هم فکر کنید ببینید یعنی چه ؟ این چراها وقتی به وجود می آید حجابهای ضخیمی را از پیش رو برمی دارد . باعث می شود که طلیعه حقایق از پشت ابرهای ضخیم تاریک پیدا بشود . ما امروز در ایران بارگاه امام رضا(ع) را داریم در نهایت شکوه و عظمت ؛ انسان های حاجتمند سِیل وار به سوی ایشان می روند اما این سِیل خروشان برای چه می روند ؟ می روند حوائجشان را بگیرند . یا می روند حاجت هایشان را بگیرند ، دردهایشان را خوب کنند یا می روند ثواب کسب کنند برای آخرتشان ، چرا ؟ گناه های دنیاییشان را آنجا با ثواب هایشان بلکه مساوی کنند . چقدر معامله ؟ با امام هم معامله ؟ عین این که فلانی خانه من آمده پارسال ، من نرفتم ای بابا این هم بروم از سرم باز کنم . آیا کسی به این فکر کرده چرا این آقا دارای چنین جاه و جبروتی است ! رفت امام رضا(ع) بگوید : آقا قربان شما بروم شما امام بودی به رحمت خدا رفتی به من بگو چرا این قدر جاه و جبروت داری ؟ بگذار امام خودش به تو بگوید ، لابلای کتابها چرا دنبالش می گردی ، برو با خودش حرف بزن . و این خیلی باعث تأسف است ، کمتر می فهمند که باید در کلاس درس امام رضا(ع) که در پس پرده غیب اجرا می شود شرکت کنند . همه می روند ثواب بگیرند ، همه می روند می گویند امام رضا(ع) گفته هرکسی به دیدار من بیاید شب اول قبر به دیدارش می روم ، فقط همین ؟ در کلاس درس آقا شرکت کن درسهایش را اجرا کن همیشه در محضر آقا باش ، چرا شب اول قبر ؟ شب اول قبر چرا تو توی قبر هستی ؟ خب بیرون باش ، کاری نکن که آن زیر زندانی کنند تو را . امام به طور مرتب درس معرفت دارد می دهد ، کلاس دارد . آنهایی که می فهمند و عقلشان  می رسد و شعورشان رسیده می روند شرکت می کنند تا برای جهان هایی که بعد از دنیا می خواهند بگذرانند آماده بشوند . خیلی بد است که این ها را نمی فهمیم ، سخنورانان و آگاهان مسلمان بایستی اینها را برای مردم شرح بدهند . قشر جوان باید با نگرشی نوین به این مسائل نگاه کند دیگر حق ندارد قشر جوان ما ، قشر نوجوان ما آن جوری تعلیم بگیرد که من بچه بودم تعلیم گرفتم ، قشری . نماز بخوان ثواب دارد ، نماز نخوانی جهنم می روی ؛ باید جوان بداند که جهنم کوچکترین چیزی است که در قبال نماز نخواندن به او می دهند ، نماز نخوانی خیلی چیزهای دیگر هم از دست می دهی . اگر این طوری جوان هایمان نگاه کنند دیگر وقتی قبرستان بقیع را نگاه می کنند گَرد غم و اندوه به چهره هایشان نمی نشیند . هر دفعه که به مسجدالنبی پا گذاشتم با معرفتی نوین در باب خلقت ، آدم بودن و آدمیت آشنا شدم . و این چیزهایی که هر دفعه دیدم گاهی من را بُرد تا آنجایی رساند بفهمم که چرا مولانا در بازار آهنگران به کوبیدن آهن توسط آهنگران به ریتمش شروع کرد پایکوبی کردن . مولانا دیوانه نبود ، مولانا بی دین هم نبود پس مولانا یک چیزی دیده بود ، یک چیزی شنیده بود که ما نشنیدیم ، ما ندیدیم . من در مسجدالنبی گاهاً دلم می خواست بلند شوم با چادری که سرم است آن قدر پا بکوبم ، آن چرخ بزنم تا بیهوش شوم . چقدر موسیقی ، چقدر ترنم ، چقدر لطافت ، چقدر زیبایی ، چقدر حرفهای قشنگ ، چقدر رنگهای قشنگ . مسجدالنبی خوشگل شده ، نه زشت شده دیگر آن اصالت را الان ندارد ، بخشی را مثل معماری رومی ها درست کردند ، مثل زمان فرعون . بخشی از آن ، آنقدر رنگ و وارنگ درستش کردند ، آن زیبایی و صلابت را از دست داده ، نه آنها قشنگ نیست . اینها هر چه می کنند که زیبایی واقعیش را بپوشانند ، ضایع کنند نمی توانند . رنگ ها ، مدل ها را رنگ و لعاب می دهند ، این طرف را می بندند ، آن طرف را باز می کنند ، آن طرف را کج می کنند فایده ندارد . چشم جهان بین می بیند ، چشم حقیقت بین می بیند نمی تواند کورش کند . دو تا چشم ها را از حدقه در بیاورندباز می بیند چون با چشم جانش می بیند . تنها حجب و حیا و مقّید بودن به اصول شریعت جلودار من بود ، وگرنه در این سفر رقص هم می کردم این همه موسیقی . الان طرف تو کوچه رد می شود با قابلمه ضرب می گیرند خودش را تکان می دهد . این همه موسیقی الهی تو فضا پخش می شود مگر آدم آرام می گیرد . به حرم نبوی که می روید بی هدف نروید هر روز یک سوال مطرح کنید . به هر حرمی که می روید ، به هر جای متبرک که می روید بی هدف نروید یک سوال از پیش مطرح کنید بعد آنجا بروید و جوابتان را درخواست کنید . می گوید : مگر می شود با اینها ارتباط گرفت ؟ بنده همچنین چیزی نگفتم ! تو و من که باشیم که ارتباط بگیریم ؟ سوالت را مطرح کن ، بزرگ می شنود . شب می نشینم مناجات می کنم یا امام زمان (عج) کمرم شکست ، پول ندارم خرج کنم این همه آدم هم چشم انتظار است ! گاهی به یک روز هم نمی کشد 26 میلیون مشارکت ریختند به حسابم ، فکر کردی دست خودش بود ، حالا باید حتماً مدعی باشم رفتم خانه امام زمان (عج) در زدم ، وارد شدم به من گفتند این طوری بفرما ، این بالا بالاها بنشین ... نه بابا کوتاه بیا ، از خری که سوار شدی پیاده شو با هم برویم از این خبرها نیست ،  برای هیچ کسی نیست . اما مدعی هستم که می گویم جوابم را می گیرم . می گوید : مگر نگفتی : پول ندارم می خواهم بروم مکه ، اگر بدهکار بمانم آبرو می رود ، مال را می فرستم خانه مردم ، این مال حرام می شود آقاجان چکار کنم ؟ این هم پولت برو . از اینجا که می رفتم برای انفاق بالای هشتاد میلیون خرج کردم تا یک قران آخرش را هم پول دادم به هیچ کسی هم بدهکار نبودم . از جیبم دادم ؟ از جیب همسرم دادم ؟ نه ، من هم مثل شما داشته باشم می گذارم . خودش می فرستد ، گوشها را می گیرد می گوید : بدو صندوق منتظر است ، مگر نمی خواستی مشارکتت را بدهی ؟ بدو؛ خودش می آید می دود دنبالم می گوید مشارکت را بگیر . هر کجا رفتید زرنگ باشید سوال مطرح کنید بروید داخل . اگر رفتید داخل بگویید فلانی به ما توصیه کرده ما که نمی دانستیم ! گفته اینجا می آیید سوال کنید . من این سوال را دارم می شود به من جوابم را بدهید ، ببینید چه می گوید ؟
پرسش از جمع : این سوال را مطرح کردن و جواب را گرفتن ، اگر آدم تمیز نباشد ، قلب آن آمادگی را نداشته باشد ، ما نمی توانیم باید آن زمینه باشد ، تا نشانه بیاید .
استاد : فردا شب می گویم ، این را توضیح می دهم .

 

 

 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید