منو

جمعه, 31 فروردين 1403 - Fri 04 19 2024

A+ A A-

سلسله مقالات شبهای محرم 98 شب پنجم

بسم الله الرحمن الرحیم

شیری به دنبال آهویی می دوید آنکه از دور می نگریست دو هستی می دید ،دو حیات میدید یکی هستی شیر ،می خواهد آهو را بخورد یکی هستی آهو ،که می خواست باقی بماند شیر به آهو رسید بالاخره شیر به آهو رسید آهو در زیر پنجه ی شیر از هیبت شیر بی هوش شد حالا چی باقی ماند؟فقط هستی شیر. خدای عالم از برای انسان از برای آدمی دوتا خوف قرار داده یک خوفش برای این است که بترسی از جانور درنده ای، گزنده ای ،خزنده ای که بدترین نوع اش جانواران انسانی ظالم هستند که خودت را از گزند آن دور نگه داری این یک خوف است برای ایمنی، ولی یک خوف بالاتر هم خدا قرار داده آن خوف بالاتری که قرار داده خوف از حضرتش است خوف از خداوند است این خوف را قرار داده برای چی ؟برای اینکه آدمی دریابد که خوف از حق است، امن از حق است عیش و طرب از حق است، خورد و خواب از حق است و بس.آدمی وقتی به این معنا دست پیدا کرد که فهمید همه چیز از حق است خودش را صاحب ندید درمی یابد که تنها یک هستی در عالم است نه دوتا، نه سه، تا نه صدتا فقط یک هستی در عالم است پایدار است نیازی برای دویدن و به آن رسیدن هم نیست چون همیشه در این هستی زندگی می کند .
حالا از این خارج شوم بیایم اینجا؛ می دانید چرا ما اینجا دور هم شب ها می نشینیم می دانید چرا عزاداری می کنیم به سر و سینه خود می زنیم اشک می ریزیم. می گوید از شیر و آهو رسیدی به کجا؟اینها چه ربطی دارد به همدیگر ؟من می گویم صبر کن تا بگویم شیر و آهو هر دو دوان دارای دوهستی بودند تا که شیر آهو را به زیر پنجه درآورد آهو از هیبت شیر، هستی اش محو شد اما هستی آهو جایی نرفت کجا رفت؟زیر هیبت شیر به هستی شیر که قوی بود پیوند خورد.یکی شد دیگر دوتا نبود ، یادتان می اید در فیلم امام رضا قطعاً همه ی شما آنرا دیدید در فیلم امام رضا وقتی مردم شیعه در بین راه با شتاب وافتان و خیزان بر سینه کوبان می دوید وبه سمت سپاهی می آمدندکه امام رضا همراه آنها بود در لحظه ای امام اسب را سوار شد تاخت گرفت به سمت مردمی که به سوی او می آمدند در لحظه ی دیدار که امام به پیروانش رسید هستی آن جمعی که به دیدار آمده بودند به هستی امام پیوند خورد هستی آنها با امام شان یکی شد و بسیار از آنها دیگر پس از آن خودشان نبودند از هستی امام شان بهره می بردند هیچ دقت کردید وقتی امام رضا می خواهیم برویم حالا چه خودتان تنهایی چه دسته جمعی من که این طور هستم در فرودگاه در راه آهن هیچ فرقی نمی کند تا آنجا خودم می دوم این درست باشد، آن سرجایش باشد و....... ولی‌آنجا که می رسم اگر کسی با من حرف نزند آنجا می بینم به جای این که من بدوم امام رضا می دود او سراغ من آمده ، او خیلی بزرگ است هستی من کوچولو است انگشت دانه ای، ولی مال او به وسعت جهان هستی است .او به دیدار من آمده .برگردم ودیگر نروم ؟ نه من کوچولو در اون بزرگ وقتی افتادم تازه معنی زندگی کردن را می فهمم کجا برگردی ؟ برو در بزرگ زندگی کن ، برو باهاش باش برو ببین چه کیفی دارد .خب، اگر خوب است برمی گردی به او نگو که رفتم بگو باز من هستم جسمم می رود جای دیگر اما من را از این هستی عین دکمه نکن بینداز بیرون من می خواهم همین جا باشم پیش تو، آن وقت ببین چه همدم و هم نفسی داری چه کیفی داری چه آرامشی داری بعد آن وقت غصه به دل تو می ماند؟ تا غصه می آید این طوری آرام نوازشت می کند تو هستی وزندگی و حیاتت را در حیات امام رضا می بینی. آمدند و با امام خود یکی شدند آن کسانی هم که نیامدند از این نعمت جا ماندند همه دیروزها در سال های گذشته با برپایی علم ها ،ما خیلی دیروز پشت سر خود گذاشتیم همین یک دانه دیروزی نیست که اینجا بودیم ؟خیلی دیروزها پشت سر گداشتیم حداقل دیروزهای ظاهری ما به اندازه عمرمان که چند سال عمر کردیم هر سال آن چند روز بوده همه ی این روزها به تعداد می شود دیروزهای عمرمان و در همه ی دیروزهای عمرمان لااقل ما ایرانی ها که در ایران زندگی کردیم نه ناف اروپا !!هر سال محرم دیدیم تکیه ها را سیاه می کنند، برپا می کنند ،مساجد را سیاه می کشند، هر سال غذای نذری می دهند، شربت می دهند اینها را هر سال دیدیم بعضی محله ها خیلی خوشبخت هستند مثل محله ما خیلی شلوغ است بوی محرم خیلی اینجا می اید. نگو بیا ببین بیرون چه خبر است من هم می دانم چه خبر است نمی شود تو چشمان خود را به روی اینها ببندی .تو چه مشکلی داری که آنها رو میبینی ؟ چرا آنها را میبینی؟ آن جریانی که این همه آدم جور واجور این همه آدم با قید و بندهای عجیب الغریب با تفکرات عجیب الغریب با هیکل های رنگ شده ، رنگ نشده به همدیگر پیوست داده است همه را بیرون ریخته است چرا این را نمی بینی؟ ما همه خیلی از این دیروز ها دیدیم، ندیدیم؟ مجالس عزا را چراغانی می کنند چراغ میکشند خیلی کارها برایش انجام می شود هنوز هم انجام می شود بعد از این هم انجام می شود همه ی اینها می دانید چیست؟، به نوعی دویدن به سوی آقا عبدالله (ع) است، امسال چقدر زودتر دویدی ؟ یا نکند این شب هایی که آمدی رو دربایستی من ماندی؟ اگر اینجوری آمدی برگرد به درد نمی خورد . نه من اشتباه کردم گفتم برگرد من میگویم بمان شاید که باز هم توی آن لحظه ی آخر یک گره ای بخوری ، نه این را نمی گویم بمان هر جوری می خواهی بیا، بیا بمان. همه ی اینها به نوعی دویدن به سوی آقا ابا عبدالله (ع) است چرا؟ چون قبل از اینکه شما بدوید آقا ابا عبدالله (ع) به سمت شما دویده است به سمت امتش دوید اگر ندویده بود قلبت تکان نمی خورد اگر ندویده بود اشکت جاری نمی شد اگر ندویده بود از جایت بلند نمی شدی اوست که به سوی تو دویده است که تو دویدن به سوی او را به این شکل انتخاب کردی . حالا بعد از این دویدن ها چه می شود؟ حالا تو این ایام چه وقتی چه زمانی چه روزی چه تاریخی تو چه احوالاتی این دیدار و یکی شدن اتغاق می افتد؟ کی می داند؟ من هم نمی دانم ، اما قدر مسلم عقل می گوید از دو جهت مخالف هم وقتی به سمت هم می دوند یک جایی به هم می خورند نمی خورند؟ امامت به سوی تو ، تو به سوی امامت ، یک نقطه ای تلاقی خواهد بود و یکی شدن اتفاق می افتد، من نمی دانم کی؟ اما آنچه می دانم اگر کسی از سر صدق و صفا وطلب دویده باشد به طور مسلم تو لحظه ای که نمی دانم کی خواهد بود یقینا به این یکی شدن نائل میشود سالهای قبل هم به این نقطه رسیده است ولی نصفه رسیده است ؛ سیم ها وقتی به هم می رسند اگر بخواهد روشن کند باید کامل اتصال بشود و اگر یک ذره برخورد کند فقط جرقه اش است روشنایی اش اتفاق نمی افتد ولی یک جرقه اش را می زند ؛ حتما جرقه اش را قبلا خوردی که الان اینجا هستی و اگر آن لحظه برسد آن وقت است که هستی انسان به هستی امامش که پیوند با هستی کل دارد ، پیوند خواهد خورد و چنین آدمی همان کسی است که به او مژده داده اند در روز محشر شفاعت امامش شامل حالش میشود، امان نامه رهایی و آزادی اش را در روز محشر از دست امامش دریافت می کند ؛ نه هر اشکی! گفتند شنیدید گریه بر ابا عبدالله (ع) گناه هفتاد سال را می بخشد اما کدام اشک؟ آن اشکی که در لحظه ی دیدار به هم خورده است به هم رسیده است در آن لحظه آن اشک گناه هفتاد سال را می بخشد ولی غیر از این کور خیالی است توهم است مگر به آن نقطه برسیم مگر اینکه به موقع دویدن را شروع کرده باشیم مگر اینکه موقع دویدن به هیچ چیز دیگری توجه نکرده باشیم فقط برای دیدار بدویم همین و بس. امسال سال هوشیاری و آگاهی است همه دنیا می گویند من نمی گویم همه ی اقوام و ملل با همه ی تفکرات متفاوت شان این را می گویند همه ی عالم این را می گویند سال سالِ هوشیاری و آگاهی است همه ی چراهایی که تو محرم های عمرمان در سالهای پیشین برای ما ایجاد شده است پاسخ داده می شود مگر اینکه من و شما گوشی برای شنیدن طبع لطیفی برای درک کردن، همراه خودمان نیاورده باشیم وگرنه جواب ها ی مان آمده است جواب های همه ی ما آمده است عرضه داری بردار برو ، من می دانم کجاست؟ نه نمی دانم ، من می دانم چه چیزی است؟ نه من هم نمی دانم ، من مگر سؤال تو را می دانستم که جوابش را بدانم ؟ من فقط می دانم که یک محفظه ای است که در آن محفظه جواب چرا ها را ریخته اند تو هستی که باید مال خودت را جدا کنی به من ربطی ندارد. صائب تبریزی می گوید:
یا رب از عرفان من را پیمانه ای سرشار ده چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
مدتی گفتار بی کردار کردی مرحمت روزگاری هم به من کردار بی گفتار ده
این روزها می آییم و می رویم هرشب گفتگوها از سویی و عزاداری ها از سویی دیگر ما را به نقطه ای می رساند که خسته ایم خیلی خسته ایم بعد وقتی به خانه ی مان می رسیم برای خودمان مرثیه می خوانیم ؛ من از این پله ها بالا می روم ، بالا مرثیه می خوانم شما که تا خانه ها ی تان که راه دور است می روید خدا به داد تان برسد ؛ می گوید وای خدایا چقدر خسته ام خدایا کمک کن تا به آخرین روز من دوام بیاورم ؛ از این دست سخنان مرثیه گونه با خودمان زیاد می گوییم. یک توصیه برای سبک شدن تان دارم : همه ی ما ، من شما و شما و ... همه ی ما، یک کوله رو پشت مان است که نامرئی است دیده نمیشود ولی همین الان نگاه کن ببین پشتت چقدر سنگین است ، یک لحظه یک ثانیه به پشتت توجه بگذار ببین چقدر پشتت سنگین است انگار یک چیزی دارد تو را خم می کند این کوله ی رو پشت مان کوله ی اندیشه هاست قضاوت هاست پرسش هاست اما و اگرهاست و چراها ، زمین بگذار در آن را باز کن ببین کدام ها برای تو لازم است کدام ها برای تو لازم نیست ، بعضی هایش لازم است باید باشد ولی همه ی آن که لازم نیست چرا اینقدر با خودت جمع کردی؟ چرا؟ در کوله ات را باز کن خوب توی آن را نگاه کن ببین کدام هایش اضافه است تو بیخودی با خودت جمع کردی هنوز دارد فکر می کند من 10 – 12 سالم بود مادر شوهرم با من چکار کرد آخ آخ آخ این سینه جز جز می کند ، ای بابا پایان عمر رسید جز جز نخوابید؟ هنوز این را دست بقچه کرده است توی ساکش گذاشته است همه جاهم با خودش میبرد بعد می گوید چقدر خسته ام چقدر حالم بد است می روم عزاداری گریه می کنم برای من اینطوری می شود ؛ گریه ی ابا عبدالله (ع) تو را شستشو می دهد ولی اینجا گریه می کنی نه برای آقا ابا عبدالله (ع) ، گریه می کنی برای آن چیزهایی که به آن نرسیدی ؛ عروسم اینجوری کرد، پسرم را از دستم گرفت ، دامادم اینجوری بود ، فلانی اینجوری کرد.. بابا ول کن . آیه ای در قرآن می گوید: بعضی ها همچون حیوانات باربری هستند که همه چیز را بر پشت خویش بار کردند و می برند حالا چه از علم دانش چه از این قضایا. خوب آن را زمین بگذار یک دفعه زمین بگذاری خستگی ات در می رود آنوقت کوله ات سبک می شود. از من به شما توصیه روزی یک دفعه این کار را بکنید روزی یک دفعه کوله ی تان را تماشا کنید ببینید توی کوله ی تان چه چیزی دارید؟ کوله ی تان را یک ذره خالی کنید آنوقت ببینید مثل پرنده ها می خوانید و پرواز می کنید تا لحظه ی دیدار با آقا ابا عبدالله (ع).

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید