منو

جمعه, 07 ارديبهشت 1403 - Fri 04 26 2024

A+ A A-

28 صفر سال 1391

 بسم الله الرحمن الرحيم

بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيم ، يا فارِجَ الهَمِّ و كاشِفَ الغَمِّ يا رَحمنَ الدُّنيا و الآخِرَة ِ وَ رَحيمَهُما ،‍ صَلِّ عَلي مُحَّمَدٍو آلِ مِحَّمَد ، وَافرُج هَمّي وَاكشِف غَمّي . ( دعايي است از صحيفه سجاديه‌ )
اي برطرف كننده اندوه، اي دور كننده غمها ( خيلي قشنگ است كلام امام ، اندوه چيست ؟ غم چيست ؟ برويد به آن فكر كنيد . يك بار گفتم فرق بين غم و اندوه را ، اصلاً اندوه را معني كردم ؛ البته براي بچه هاي سه شنبه ، برويد به آن فكر كنيد . ) اي مهربان و عطوف در دنيا و آخرت ، بر محمد و آل محمد درود فرست ، و غم و اندوه مرا برطرف فرما .
امروز بيست و هشتم ماه صفر است ؛ ساعات پاياني اين ماه عظيم رو به اتمام است . توفيق داشتيم در شروع ماه محرم در طي شبهاي پشت هم بحثي را ايجاد كرديم و در موردش گفتگو كرديم پيرامون چگونگي حضور وجود مبارك آقا امام زمان (عج) در جهان هستي . تا محدوده اي هم عرض كردم ، درست است كه در يك نقطه اي متوقف شدم و ايستادم و بعد از آن هيچ نگفتم ؛ ولي همانقدر كه گفته شد اگر گوشي براي شنيدن بود امروز ديگر اندوهي نبود ، امروز ديگر نگراني و استرسي نمي بايست وجود داشته باشد . امروز فقط مَعال انديشي ، تدبير كردن براي مسائل مختلف آن هم زير نظر مبارك آقا بايد وجود داشت . اما خدا وكيلي نمي بينم ، از كلّ صحبتهاي من در طول جلسات ماه محرم يك چيز ماند كه : خانم .... مي داند آخر آذر امام زمان (عج) ظهور مي كند ، آن اتفاق بزرگ مي افتد . تنها جمله اي كه من هرگز بكار نبردم ، فقط اشاره كردم كه دوره سختي است كه اميدوارم به اين زمان كه مي رسيم پايان بپذيرد . پايان پذيرفتنش هم دست شما بود ، دست خودمان بود . چطور فكر مي كرديم ؟ چطور انديشه مي كرديم ؟ چطور عمل مي كرديم ؟‌ آيا تغيير مي كرديم ؟ اگر تغيير مي كرديم تمام مي شد . من نديدم ، آن تغيير لازم را به آن شكل نديدم ؛ اما فرصت خوبي بود كه آدمها خودشان را محك بزنند . چی گوش مي دهند ؟ چی مي شنوند ؟ چی مي فهمند ؟ گوش مي كنند ، مي شنوند آنچه كه خودشان مي خواهند بشنوند . مي فهمند ، آنچه كه دلشان مي خواهد بفهمد نه آنچه كه حقيقت است . من از حقيقت صحبت كردم و حقيقتاً امروز ديگر نمي دانم بايد چه بگويم ؟ امروز ديگر نمي دانم براي مردم چه بايد بگويم ؟ شما بوديد كه تعيين مي كرديد من چه برايتان بگويم ؟ از چه صحبت بكنم ؟ ولي امروز نمي دانم از چه صحبت كنم . من خانم عامي كه هيچ گونه هدايتي نپذيرفته جز سالن مُد و ميزان جواهرات و ماهواره و اين طور چيزها ، چيز ديگري براي گفتن ندارد من نيستم . من در طول شبانه روز زبانم را از حلقم مي كشم بيرون و براي هر يك كلام اشتباه سوزنش مي زنم كه چرا گفتي ؟ نه از جهت اين كه واي آبرويم رفت ، اصلاً برايم مهم نيست . براي اين كه هر كلام اشتباهي يك قدم از مسيري كه با سختي و ذلّت طي كردم به سوي خدا برمي گرداند مرا ، آن مرا آزار مي دهد . اصلاً برايم مهم نيست بقيه چه فكر مي كنند ؟ چون بقيه اگر قرار است درست فكر بكنند اول درست عمل مي كنند ، وقتي درست عمل نمي كنند پس درست هم فكر نمي كنند . كسي هم كه درست فكر نكرد چه اهميتي براي من دارد كه چه فكر مي كند ؟ تازه بيايد مرا خوب هم تلقّي بكند كه برايم اُفت دارد . بعد از اين كه خيلي فكر كردم چكار كنم ، آمدم با خودم اين طور انديشه كردم ؛ همان طور كه امسال ماه محرم امام زمان (عج) را براي شما ( البته اگر واقعاً جا افتاده باشد ) به گونه اي بيان كردم ، گونه خاصي هم نبود هماني بود كه خودم حسش مي كنم ، آن طوري كه خودم مي فهممش ، آن طوري كه خودم دركش مي كنم ، همان را گفتم به شما . گفتم : ظاهر نيست ولي حاضر است چرا حضورش را نمي فهمي ؟ مي گويد : نه ، من هم مي فهمم دروغ مي گويي ؛ تو اگر مي فهمي پس چرا هنوز دروغ مي گويي ؟ تو اگر مي فهمي چرا حسد مي كني ؟ تو اگر مي فهمي چرا پشت سر كسي غيببت مي كني ؟ چرا تهمت مي زني ؟ پس نمي فهمي ديگر .
حضور امام به اين معني نيست كه يك نور سبز اين جاست . بارها سخنراني كردم دوستان بعد گفتند كه شما صحبت مي كردي كنار شما نور سبزي ديديم ، آن طرفت نور زردي ديديم ، نمي دانم اين طور ديديم من هم لبخند زدم گفتم كه ان شاءلله اين طور باشد ؟‌ دروغ هم نمي گويند ، راست مي گويند . تو ، هم داري ... همه تان داريد نورهاي سبز هدايت كننده شما ، خدا مي گويد من نمي گويم . مگر شما ملائك هدايتگر نداريد ، موجوداتي كه به شما هدايت مي كنند و شما را جهت مي دهند نداريد ؟ همه ما داريم . اما امام وراي اينهاست ، وراي آن نور است كه بغل من مي بيني ، بغل آن مي بيني ،‌ بغل اين مي بيني ؟ امام به گونه اي اگر نمي دانستم مخلوق است مي گفتم خدا ؛ فقط چون مي دانم مخلوق است نمي شود به او گفت خدا . ولي در درجاتي پايين تر از خداست امام ، همه جا حضور دارد . حالا اگر آقا ... يك سيخونك به همكلاسيت زدي همان موقع امامت دارد مي بيند ، خجالت نمي كشي ؟ دخترم اگر يواشكي چشمت را برگرداندي با غمزه اي به نامحرم نگاه كردي ، هيچ كسي تو را نديد ولي امامت تو را ديد ، خجالت نمي كشي ؟ جلوي من مي آيند روسري ها را مي كشند جلو ، چرا مي كشي جلو ؟ سيخ داغ مي كنم تو را يا شَلّاقت مي زنم ؟ اما امامي كه در خيابان همراهش بود او را نديد ؛ او دائم تو را مي بيند . تلاش كردم امام را اين چنين براي شما جا بياندازم كه حضور دائمي اش را احساس كنيد و خيلي از اعمالتان را جمع و جور كنيد . و صِرف اين كه كسي نمي بيند هر كاري را انجام ندهيد ، هر حرفي را نزنيد . نمي دانم چقدر موفق بودم ؟ چون حوادثي كه بعد از آن اتفاق افتاد و مسائلي كه مطرح شد اميد را در دل من به كورسو كشاند و اين خيلي بد است . مي خواهم صحبت كنم براي شما راجع به مطلبي كه در ماههاي آينده پيش رو است و اگر از حالا شروع كنيم تداركش را ببينيم تا به آن موقع برسيم شايد به يك جايي برسيم . يكي از آن وقايع مهم ماه مبارك رمضان است . نيمه شعبان هر سال مي رسد ، دوستان آماده بشويد ضيافت الهي است . خانم ها فريزر پُر نكنيد ، اين قدر دنبال خريد اين طرف و آن طرف خودتان را نكوبيد ؛ اسباب شكم خيلي فراهم نكنيد اندك بخوريد ، بيشتر ذكر كنيد و ..... شبهاي قدر جمع شويد صحبت كنيم ، قرآن ، بخوانيم ، دعا بخوانيم . آخر ماه رمضان هم مي رسد ، شب بيست و سوم ، آقا ... اين جا شروع مي كند آه و ناله ، گريه و زاري رمضان به پايان رسيد و ما آدم نشديم ؛ بعد هم مي گويد ببخشيد خودم را مي گويم ، من آدم نشدم . ولي راست مي گويد همه ما آدم نشديم ، چون اگر آدم مي شديم به ماه رمضان امسال كه مي رسيديم يك طور ديگر وارد مي شديم ، اما آن طوري نيستيم ديگر . گفتم بيايم از حالا راجع به ماه رمضان صحبت كنم . بگويم چرا گرسنگي مي كشيم ؟ چرا خدا گفته گرسنگي بكش ؟ خدا زندانبان نيست ، دژخيم كه نيست ؟ اين همه هم نعمت آفريده من و شما بخوريم . مي گويد نه ، گفته گرسنگي بكشيم كه وزن هايتان پايين بيايد ، چربي هايتان بسوزد ، سموم بدنتان دفع بشود . همه اينها را دانستي ، آفرين ، ماشاءلله اما همه اينها براي روي زمين است ، براي اين گوشت و پوست است . آن چيزي كه به تو بخشيده به اسم روح ، سهم آن چه مي شود ؟ براي آن مي خواهي چكار كني ؟ نه . گفتم : بيايم وارد اين مقوله بشوم ، خيلي هم زحمت كشيدم ، خيلي هم مطلب نوشتم ؛ اما خودم به كاري كه دارم انجام مي دهم اعتقادم را از دست دادم . اما مي گويم ، باز هم مي گويم .
مي گويند : آدم تشكيل شده ( حالا باز اين را مي گويم بعد دوباره مي رود ، مي آيد مي گويد كه تو فقط اين سه تا را اين جلسه گفتي جلسات قبل كه چيزهاي ديگري هم گفته بودي ؟ خيلي چيزهاي ديگر هم در آدم هست بگذار من فقط روي اين سه تا فعلاً براي تو صحبت كنم ) از " حس و عقل و دل "
حس ما ، اگر انگشتانت صدمه نديده باشد مثل دستان بنده ؛ دستهاي من وقتي به داغي مي خورد اين سرانگشتان متوجه نمي شوند چون رگهاي عصبي گردنم در مهره هايم صدمه ديده است . اين اعصاب زيرپوستي نيست ، يك ذره كه مي گذرد بعدش شروع مي كنم به سوختن . اگر يك آدم سالم ، هنوز اين اعصاب صدمه نخورده ، همه چيز سرجاي خودش است بگذاريم حس شما به شما مي گويد : شور ، شيرين ، تلخ ، سرد ، گرم ، بلند ، كوتاه صداها را ديگر ... مگر غير از اين است . حس شما دروغگو هم هست ؟ اگر شيرين باشد مي آيد به شما بگويد ترش است ، هيچ وقت . مگر اين كه حس تو را خراب كرده باشي ، مثل بنده از كار انداخته باشي ديگر كار نكند . وگرنه حس تو به تو دروغ نمي گويد . حس ما همه واقعيت هاي محسوس ، يعني همه آن چيزهايي كه در دنيا قابل امتحان كردن است ، قابل حس كردن است . آنها را امتحان مي كند دروغگو هم نيست مگر خرابش كرده باشي ؟ اما فقط دنيا همه آن چيزهايي است كه ما مي خوريم و مي شنويم و لمس مي كنيم و ... همه اش همين هاست ؟ اينها كه نيست فقط . پس يك چيزهاي ديگري هم وجود دارد كه نه مي شود خورد ، نه مي شود گوش كرد ، نه مي شود لمس كرد . آن چيزهايي كه نمي شود اين كارها را كرد به آن مي گويند : مجردات . بهترين مثال وجود خدا ؛ خدا را تو نه مي تواني لمسش كني ، نه مي تواني ببيني ، نه مي تواني صدايش را بشنوي . پس با چه چيزي خدا را دركش مي كني ؟ يك چيزي به تو داده ، يك موجودي به تو داده به اسم عقل ؛ آن مجردات را مي فهمد شروع مي كند به تو تعريف مي كند . مي گويد وقتي كه باران مي آيد آن بالا آبپاش نداريم ، آن بالا جايي نداريم كه درياچه باشد آبش را رها كنند بيايد پايين و اين چنين نظمي وجود دارد پس حتماً يك كسي اين را بوجود آورده است ، آن يك كَس فقط خداست . اگر عقلت را دست ابليس نداده باشي ، عقلت هم به تو دروغ نمي گويد .

در بحث عقل كه توجه عقل يا نگاه عقل به مجردات را كه گفتم مثال زدم و گفتم دل جهت مي دهد و اين ارتباط را با اينها برقرار مي كند . به خداوند ، مثال زدم توجه كنيد مفهوم صحبت اين نيست يك اشتباه كلامي است كه خداوند را جزو مجردات قرار داده باشم مي خواستم مثال واضحي زده باشم كه بدانيد ما با عقلمان مي فهميم ، درك مي كنيم كه بايد خالقي وجود داشته باشد ، يك قدرتي وراي قدرت بشر . و اگر بخواهيم با اين قدرت ارتباط برقرار كنيم با دلمان است ، اين دل بايد پاكيزه باشد . اين را در بحث مجردات يك وقت وارد نفرماييد ، خداوند را در قالب مجردات نمي توانيم قرار بدهيم .
پس حس های ما ، همه محسوسات عالم ،اونهایی که می شود لمس کرد ، چشید ، خورد ، شنید به ما چیکار می کند ؟ گزارش می دهد و اگر حرام خورش نکرده باشی گزارش صحیح می دهد . عقل ما همه اونهایی که دیگه به چشم نمی آید ، به گوش شنیده نمی شود ،تو دهان مزه نمی شود ، قابل لمس کردن هم نیست بهش می گویند مجردات به آنها پی می برد . مگر نه ؟ مگر تو ملک دیدی ولی می گویی فرشته وجود دارد . خیال را برای من معنی کن . نشان بده خیال را . خیال را نشان بده و خیلی چیزهای دیگر . عقلمان هم اینها را می فهمد و نشان می دهد . می گوید هست . این هم شد یکی ، پس دومیش هم گفتم اما یک عامل سوم دیگری هم داریم که بهش می گویند دل من بهش می گویم دل دیگر نمی گویم قلب چون تا بگویم قلب فکر می کنی اونی که داخل سینه است ، کلی خون درونش است و پمپاژ می کند میدهد این طرف و آن طرف ، من با اون کاری ندارم . اون حقیقتی که در وجود ماست و اون حقیقت ما را از آنچه که حس مان ، عقل مان دریافت کرده در اختیار گذاشته بهره می برد و ما را بهره مند می کند ؛ وسیله ای می شود ارتباطی بین محسوسات و مجردات . اون چیزهایی که حسشان می کنیم و آن چیزهایی که با عقلمان پیدایش می کنیم . قابل درک است حرف های من یا خیلی سخت گفتم ؟ خب ! حالا عقل گفت ملک وجود دارد ، خدا وجود دارد درست ؟ دل راه نشانت می دهد که آن چیزی را که عقلت پیدا کرده است چطوری بهش برسی ، دست بهش پیدا کنی ، ارتباط باهاش پیدا کنی . چرا می گویند در بحث خدا پای استدلالیون و عقلیون چوبین بود ؟ چون اونها فقط می گویند هست اما چه جوری می شود بهش رسید آن را نمی توانند بدهند . هر چی هم زور می زنند به هیج جا نمی رسند . فایده ندارد . یک چیز دیگه باید اون تو باشد که ما بهش می گوییم دل تو هر چی دلت می خواهد اسمش را بگذار . این دل این ارتباط را برقرار می کند . درست شد؟ یعنی شما را ارتباط می دهد با عالم مجردات با عالم ارواح . عقل می گوید نمی تواند این زندگی با همین یک جسم خاکی تمام شود پس اون بچه که میاد دنیا دو روز بعد می میرد چی؟ این با اون آدمی که صد و بیست سال عمر کرد بعد مرد هیچ فرقی ندارد؟ پس یک چیزی ورای این جسم وجود دارد . یک چیزی که می گویند روح است اما دل شماست که می آید شما را به این روح ارتباط می دهد . پس عقل از موهبت های بسیار بزرگ خداوند است که به ما عنایت شده است تا با عقل حقایق را متوجه بشویم . حقایق چیست ؟ یکیش خودمان هستیم . حقیقت وجود ما چیست ؟
می خواندم یک شرح حالی فکر می کنم آقای حداد بود . آقای حداد از شاگردان سید علی آقا قاضی بزرگ است . خداوند هر دویشان را غرق نور و رحمت کند . می گفتند آقای حداد مادر زنی داشت خیلی بد زبان و بد حرف . یکروز که رفته بود منزل مادر زن برای ادای احترام ، ( خب ایشان شاگرد یک عارف بزرگ است یک عارف عالیقدر است هر عملی که ازش سر نمی زده است . می رفته هر روز سر می زده ) مادر زن دوباره شروع می کند بهش بد گفتن و لفظ های بد بکار بردن . به شدت ناراحت می شود از خانه خارج می شود . می رود در یک صحن و سرایی خلوت می نشیند سر در گریبان که آخه چرا اینطوری می شود ؟ مگر من چیکار می کنم ؟ می گوید همینطور که نشسته بودم دیدیم یک چیزی از درون من آمد بیرون و کنار من ایستاد . می گوید سر بلند کردم اولا از نور بود ولی خب که نگاه کردم دیدم خودم هستم . ما شدیم دو تا . یک ظلمانی ، تیره و کدر ، خمیده و درب و داغون که اینجا نشسته است و یکی دیگر نورانی ، قد برافراشته و سر افراز. می گوید در حیرت فرو رفتم که اون ؟ این ؟ این ها چی هست و چه جریانی اتفاق افتاده است که به سخن در آمد . " اون حرفهایی را که شنیدی به این خورده است " به چی؟ به جسمت خورده است "برای همین هم اینقدر زار و ضعیف شدی ، نحیف شدی ، داغون شدی اینجا نشستی اما به من که روح تو هستم هیچی نخورده است بلعکس من را صیقل داده است . " می گویند اینقدر خوشحال شد پاشد بدو رفت خانه مادر زن ، دستش هم بوس کرد گفت هر چقدر دلت می خواهد بد و بیراه بگو .
اگر که ما آنچه که عقلمان در می یابد بهش پا بدهیم و دلمان را پاک نگهداشته باشیم ارتباط ما را با این مجردات برقرار می کند . دیگه لازم نیست که حتما یک آدم دیگری هم پیدا شود که این من ، من را از خودم در بیاورد نشانم دهد . خود به خود تو را هدایت می کند باهاش انس می گیری. خب حالا ما چیکار کنیم که می خواهیم این سه تا را ازش بهره ببریم . یک کار دیگه ! که از این سه تا ما بتوانیم خوب بهره ببریم . من می خواهم از این به بعد به بحث روزه داری بپردازم و ابتدای راه با گرسنگی . روزه داری اینقدر حرف دارد که ماهها حرف بزنیم باز هم کم می آید . می خواهم راجع به گرسنگی حرف بزنم اما این گرسنگی که من می خواهم راجع بهش بعدا حرف بزنم فقط اونهایی می فهمند که بشینند قبلش خودشان را یک ارزیابی بکنند . بی ارزیابی فایده ندارد . می خواهم راجع به خیلی چیزها حرف بزنم . خب اون خیلی چیزها را دیگه نمی توانید درک کنید .من می خواهم راجع به این صحبت کنم که هر عملی یک پایه عقلی دارد یک پایه قلبی. فقط اونهایی حرفهای من را می فهمند که بتوانند صفات رذیله را از خودشان دور کنند . بقیه کلامی که حاضر کرده بودم برای امروز همین جا بماند . درست شد ؟ چون باید یک آمادگی کسب کنیم . یک چیزهایی برای خودمان حاضر کنیم .
اومدم با خودم دیشب فکر کردم نصفه شب بود. می گویند به مردم دروغ نگوید چرا دروغ نگویید؟ " هرکس که دروغ بگوید گناه کبیره ای بالاتر از زنا انجام داده است . " فرموده رسول خدا (ص) چنین است . حسد نورزید ، حسد نمی دانم اینطور اینطور اینطور می کند . غضب نکنید غضب اینچنین اینچنین اینچنین می کند . چقدر ما اینها را بگوییم بابا ! تا کی ؟ چند تا از اینها را شما شنیدید و دیگر از این گوشتان می شنوید از اون یکی درش می کنید . می گوید " غیبت نکن گوشت برادر مرده خود را می خوری " . سه شنبه قبلی پسرم راجع به راهبرد برای اینکه غیبت نکنیم ؛گفت بابا جون یک تیکه گوشت ،گوشت گوسفند گوساله همانی که می ریزید تو خورشتهایتان می خورید کیف هم می کنید می گویید : " به به! چه گوشتی بود این دفعه خریدم . " ، کمی ازهمان گوشت را بگذار توی یک ظرفی خارج از یخچال . بگذار که خراب شود چون آدم می میرد (برادر مرده چی هست ؟ یک نصفه روز رو زمین بماند همان برادر مرده را دماغت را می گیری بلندش می کنی می بری چون بوی تعفن می دهد ) گفت نمی خواهد بروی یک برادر مرده پیدا کنی گوشتش را بکنی بخوری ، همین گوشت حلالی که می خوریم بگذار بیرون خراب شود ، هر یک غیبت برو این ظرف را بیار یک تیکه از بغل این گوشت بکن بگذار دهنت ببین چه حالی بهت دست می دهد . ببین بعد از یکی دوبار این تنیبه را به خودت کردی بازم جرأت می کنی غیبت کنی اصلا به خودت اجازه می دهی ؟ چندتاتون اینکار را کردید؟ بچه های سه شنبه ! شما که شنیده بودید چندتاتون این کار را کردید ؟ هیچکدامتان . هیچکدامتان ؟ چندتاتون دیگه غیبت نکردید؟ همه تان .همه تان غیبت کردید . همه تان غیبت کردید. خب پس چی شد ؟ حالا من بیام راجع به روزه داری بگویم ؟ می خواهم بگویم " روزه داری دریچه رویت به حقایق الهی است ." ، عجب جمله گنده ای است . این را خب نمی شود فهمید . نمی شود فهمید وقتیکه هنوز غیبت کردن را فراموش نکردی . هنوز دروغ گفتن را فراموش نکردی . به خانوم جوانی (شوهر دارد )گفتم که" به شوهرت دروغ که نمی گویی ؟ " مِن مِن کرد . گفتم: " پس دروغ می گویی " . گفت : "گاهی " . گفتم " خب دروغ هایت حول چه چیزهایی است؟ " ( حالا می خواهم محک بزنم . من باید درد آدم ها را بدونم . شاید شوهرش بهش می گوید تو حق نداری خونه بابات بروی . خب دلش برای مادر و پدرش تنگ می شود به شوهرش می گوید دارم میروم سر کار ، می رود خانه ننه و باباش . یک ساعت اونها را می بیند می رود . باز هم غلط است ولی باز لااقل دلم یک ذره قرص می شود . اول باید تو سر اون شوهر زد بعد تو سر این ) بهش گفتم : " خب حول چه چیزهایی دروغ می گویی ؟ " دیدم شروع کرد به گریه کردن گفتم: " چرا دخترم گریه می کنی ؟ " گفت: " همه چیزهای بی ارزش ." گفتم :" مثلا ؟ " ( حالا می خواهم بی ارزش بودن را از نظر اون بفهمم .بابا من معلم هستم ، من راهنما هستم، من باید همه احوالات را تک تک بدانم . بی ارزش بودن از جهت این دوستمان با اون دوستمان فرق می کند . من نمی توانم راهبردی را که به این می دهم به اون هم بدهم. ) گفتم : " خب بی ارزش یعنی چی ؟ " گفت: " یعنی اینکه از صبح تو خونه بودم ؛ شوهرم زنگ زد حال و احوال کرد گفت که از صبح خونه بودی گفتم نه ." گفتم : "خب چرا ؟ " گفت: " نمی دانم . دلم نخواست بهش بگویم خونه بودم ." گفتم : " تو خونه کار بدی می کردی؟ " گفت : " نه!" گفتم : " پس چرا دروغ گفتی؟ " گفت: " نمی دانم . یکجور عادت هست خانوم پارسه ورز. " نمی خواهد اینها ترک شود ؟ خیلی از شما اینها را دارید هنوز؟ عادت کردید. فلانی تلفن زده است نمی خواهید جوابش را بدهید . هیچ اشکال ندارد. به بچه ات بگو که " مامان گفتن که الان در شرایطی نیستم جواب شما را بدهم . " تمام شد و رفت . مامانم حمام است ، مامانم رفته خرید ، مامانم دم در است ، مهمان داریم. آخه چه لزومی دارد این همه دروغ ؟!
من چند تا پاراگراف را نوشتم . چند تا مطلب را نوشتم . شما هم بعدا بهش اضافه کنید . اومدم به خودم گفتم که من بعضی چیزها را در خودم تقریبا میشود گفت که اگر حول و قوه الهی بر من همین جوری قرار بگیرد حذفش کردم . بعد گفتم خب چرا حذفش کردی ؟ به خودم گفتم :
- دروغ نمی گویم . چرا دروغ نمی گویم ؟ زیرا عالم دروغ مجازی و غیر قابل تکیه کردن است . دیگر امنیت ندارم . ( دیگه نگفتم دروغ نمی گویم چون خدا گفته از زنا بدتر است . چون من که زناکار نیستم که پس خیالم راحت هست . من بهشتی بهشتی ام . همه مان اینجوری هستیم دیگه . اینجوری فکر می کنیم ) اما رسیدم به جایی دیدم دروغ گفتن امنیتم را به خطر می اندازد چون هر آن باید مواظب باشم چی گفته بودم . سنم هم دارد می رود بالا خب یادم می رود چی گفته بودم . گندش در میاد که . دیگه هیچوقت امنیت ندارم پس دیگر دروغ نمی گویم .
- حسد نمی ورزم . چرا ؟ زیرا آتش حسد ورزیدنم خودم را سوزانده است . یک زمانی (آدمیزاد حسد دارد دیگر . مگه می شود نداشته باشد . منم که از آدم بودن مستثنی نیستم. ) دیدم وای ! آتش حسد ها هنوز جایش رو تن است . هنوز جایش روی تنم است . گفتم دیگر حسد نمی ورزم . گور پدر دنیا . همه تنم سوخت برای چی بسوزد آخه !
- غضب نمی کنم . آخ آخ آخ این یک قلم جنس یک چیز عجیب و غریبی است . کشنده است . ( همتان را کشته است . شما هم من را کشتید . به ولای علی شماها من را کشتید چون غضبهاتون میاد واسه من . چه رو در رو غضب هاتون را برام می آورید ، عصبانیت هاتون را برایم می آورید ، چه از تو خونه هاتون حواله می کنید . به من چه ! فلانی با تو بد رفتار کرده است من دیدمش بهش لبخند زدم پس من تائیدش کردم . آقا به من چه ؟ مگر من علم غیب دارم مگه من امام هستم بدانم شما دو تا چه اتفاقی افتاده است ؟ چرا فکر نمی کنی با خودت اگر من بدانم بین شما دو نفر چه اتفاقی افتاده است یعنی یک آدم فضول . من کجا فضولم ؟ غضب هایتان خیلی بد است . ) اومدم گفتم دیگر غضب نمی کنم چرا ؟ چون وقتی غضبناک می شوم لطافت وجودم از بین می رود .
و تا بيايم لطافت وجوديم را دوباره به دست بياورم زمان درازي مي برد . گفتم غضب نمي كنم چون همه لطافت وجوديم را در اين راه از دست داده ام . الان هم مي آيند كساني كه در يك ثانيه من را به كوه خشم تبديل كنند اما ثانيه ، ثانيه بعد مي پرم پايين ، چون اگر يك ثانيه ديگر بيشتر بمانم كل مايملكم سوخته .
گفتم غيبت نمي كنم ؛ چرا ؟ از نگاههاي پر از بدبيني ديگران نسبت به خودم خسته شدم . گاهي اوقات شرايط يكجوري حكم مي كند اينجا من مجبور مي شوم براي هدايت فردي تعريف كنم از فرد ديگر كه فلاني اين كار را كرد ، اين كار را كرد به اين مسائل دچار شد شما مواظب باش ؛ همان موقع كه دارم او را ظاهراً هدايت مي كنم تو چشمهايش دارم مي خوانم كه با خودش فكر مي كند هيهات الان از فلاني جلوي من مي گويد ، خب فردا از من پيش ديگري مي گويد ،ديگه هيچ وقت نگاه خالص پر صفا به من نخواهد كرد . هر كي آمد از كس ديگر چيزي پيشتان گفت با نگاهتان برانيدش. بگوييد امروز تو اين را به من گفتي فردا از مسائل من پيش كي مي خواهي تعريف كني ؟ از حالا بگو خودم بروم بهش بگويم كه تو آبروي من را نبري بگذار خجالت بكشد ديگر .
ناسزا نمي گويم ، ماشااله ريگ ؛ ريگ بيابان به پاي ناسزاهاي نوك زبان آقايان و خانمها نمي رسد ، كفاف نمي كند . در ازاي هر ناسزا يك ريگ بيابان اگر برداريم ريگ بيابان كفاف نمي كند . از موقع رانندگي گرفته ،از رئيس اداره گرفته، ارباب و رجوع گرفته ، مديران و رؤساي رأس كار گرفته بگير و برو بالا . من ناسزا نمي گويم چون ديگه به مرحله اي رسيدم كه ديديم كلمات پر مهر و لطيف را فراموش كردم . من جوانها كه حرف مي زنند گاهي خيلي خودشان را جمع مي كنند ولي پيش من لو مي روند از بس چرند و پرند مي گويند وقتي خودشان با هم هستند ، وقتي با من حرف مي زنند خدا حفظ كند يكي از دوستان را ؛ شاغولوس مي گيرند از بس خودشان را جمع مي كنند كه اشتباه نكنند و حرف اشتباه نزنند . من ديگر اين كار را نمي كنم به هيچ كس هم بد نمي گويم حداكثر مي گويم خدايا من كه از دست اين ديگر خسته شده به خودت سپردم. ديگه خونه پرش مي شود اين ديگر .
زياد حرف نمي زنم ، اين يكي را شرمنده ام چون اينجا زياد حرف مي زنم ولي خب چاره ندارم . چرا زياد حرف نمي زنم ؟ از شنيدن صداي دائمي خودم دچار اضطراب مي شوم . جزء اينجا هر جا حرف مي زنم ناراحتم . باور نمي كنيد ؟ مگر اينكه مجبور بشوم .
زياد نمي خندم ، چون وقتي زياد مي خندم احساس بي محتوايي مي كنم . يك جمله ناقص مي گويد ربع ساعت مي خندد ؛ ما نگفتيم اخم كن ها ولي حدي دارد هر چيزي.
لطيفه هاي پر نيش نمي گويم ، همان جوك ها را مي گويم ها بچه ها ؛ يك تركه بود ، يك اصفهانيه بود ، يك آمريكاييه بود ، يك افغاني بود ، يك پاكستاني بود ، يك هندي بود ، يك ايكس بود ، يك ايگرگ بود . نمي گويم چون خودم را همچون آبكش از نيش هاي فراوان مي بينم ديگران آنقدر گفتند من مثل آبكش شدم . بابا نمي خواهم، من جوك نمي خواهم . من نگاه به دنيا و عالم معنا كه مي كنم كيف مي كنم ، جوك تو چي چي است كه به درد من بخورد . بله يك چيزي بگو مزاحي باشد ، قشنگ باشد ، كسي را زير سؤال نبرد ، اسيبي به كسي نرساند ، حرفي است .
نگاه حرام نمي كنم ، چون وقتي نگاه حرام كردي ديگر چشمهايت پر مهر نگاه نمي كند. وقتي چشمهايت پر مهر نگاه نكرد نگاه پر مهري را هم به تو جلب نمي كند ؛ آنوقت هميشه خالي هستي و از هيچكس دريافت محبت نمي كني .
دست به حرام نمي زنم چون آنوقت هميشه دستهايم را چرك و كثيف مي بينم ، دستهايم را چرك و كثيف مي بينم .
قدم به حرام نمي زنم، چرا ؟ چون پاهايي كه به حرام قدم زده ديگر از طراوت و زيبايي سبزه ها و زمين وقتي رويش راه مي رود بهره اي نمي برد . مي دانيد يكي از چيزي هايي كه آدم را خيلي افت داده در اين عصر جديد ، عصر تكنو لوزي چي است ؟ پياده نرفتن . زمين ننشستن . آنقدر خانه هايمان را با مبل هاي گنده تزئين كرديم كه جايي براي نشستن نداشتيم كه امروز ديگر كمر و زانو هايمان هم اجازه نشستن نمي دهد . آنقدر ماشين هاي آخرين مدل در خانه هايمان به رخ ديگران كشيديم و سوار شديم ، آزانس خبر كرديم و پياده نرفتيم كه ديگر پاهايمان اتصالي با زمين ندارد . تو قرآن بخوانيد در آيات حج كه خدا توصيه مي كند سوار بر مركب هاي لاغر يا پياده به حج برويد . هميشه براي من مسئله بود كه چرا پياده ؟ براي اينكه وقتي روي خاك ها قدم برداشتي و رفتي ، روي زمين قدم برداشتي و رفتي وقتي به خانه خدا رسيدي خاك مي شوي ، خاك شدي تا آنجا رسيدي ديگر كافي است .
حرام نمي خورم ، چون درونم از خوردن ها لذت هاي پايداري را دريافت نمي كند . حرام وقتي آدم مي خورد بدو بدو مي خورد كه كسي نبيند ، كسي نفهمد و آنوقت ديگر آن لذتي را كه بايد ببرد، نمي برد . بگذاريد براي بچه ها بگويم : بچه ها ، همه شما و همه اين آدم گنده ها وقتي كه بچه بودند يواشكي مامانشان ، وقتي كه مامان خانه نبود يا خواب بود در كابينت را باز كردند ، در فريزر را باز كردند ، در كمد و ويترين را باز كردند آجيل نمي دونم حالا مربا يا شكلات يا هر چيزي كه تويش بود كه خيلي دوست مي داشتند برداشتند يا ريختند جيبشان يا از هول اينكه مادر بيدار نشود همه را با هم كردند توي دهانشان ، شش تا چيز را با هم خوردند و مزه هيچ كدامشان را نفهميدند اما همان را وقتي مادر ميريزه تو بشقاب و ميگذارد جلويش يكدانه يكدانه مي خورد چه كيفي مي برد آدم ؟ بعضي از بچه ها كه خيلي جالب است اگر يك شيريني يا شكلات يا يك چيزي باشد يك گاز از اين سرش مي خورد يك گاز از اينورش مي خورد . اي واي بچه خب از همان ور بخور ، مي گويد اگه از همين جا شروع كنم به خوردن زود تمام مي شود يعني اين را لذت مي برد چون راحت دستش آمده و حلال هول و هراسي ندارد . پس اوني كه حرام مي خورد از خوردن هايش لذت هاي پايدار نمي برد .
تصاوير مستهجن و خشن نمي بينم ، نديديد شما وقتي تلويزيون نگاه مي كنيد كاش يكي دوربين بياورد و عكس همه تان را ضبط كند . وقتي دارد تلويزيون نگاه مي كند هي اينور و آنور مي رود اصلاً مي خواهد اسلحه را از آن بگيرد ، بابا چرا اينجا مي گيري اسلحه را ، اينجا بگير از اينجا بزن زودتر مي كشيش . من از قرار دادن خودم تو اين تصاوير و زجر كشيدن خسته شده ام . نگاه نمي كنم . بابا نمي دانم فيلم اورجينال است ، فيلم چي چي تاپ سال است ، خب باشد ، باشد وقتي كه من يك بار تويش خودم را در قالب هنر پيشه ديدم اسلحه به دست براي اجدادم بس است من آدمكش نيستم كه ديگه نمي بينم .
ديگه نمازم را تر ك نمي كنم ، چرا نمازم را ترك نمي كنم ؟ چون از تنهايي و بي پناهي خسته شده ام به همه آنهايي كه تكيه كردم ولم كردند و رفتند اما هميشه نماز را دارم ، هميشه خدا را دارم هر وقت هم دلم بخواهد زمان ندارد مي روم مي نشينم توي سجاده ام و شروع مي كنم باهاش حرف زدن .
ديگه ساعت هاي زيادي نمي خوابم ، آي خواب آلود ها ، ديگه ساعت هاي زيادي نمي خوابم چون ساليان درازي درون قبر براي خوابيدن وقت دارم ديگه نمي خوابم . وقتي مي خوابي چه اتفاقي مي افتد ؟ جسمت مي خوابد و بي حركت مي شود مي داني كه روح خواب ندارد كه مي آيد بيرون و مي رود براي خودش مي چرخد . اگر پرورش يافته باشد ميرود عالم بالا ، اگر پرورش يافته نباشد مي رود ويلان گردي . پس روح كه نمي خوابد اين جسمه مي خوابد خب تو قبر براي خوابيدن وقت زياد دارد كه ،چرا اينقدر مي خواب پس ؟
ديگه نيش زبان نمي زنم چون وقتي نيش زبان مي زنم از دهانم بوي تعفن مي آيد از بوي تعفن خوشم نمي آيد .
برويد به حرفهايم فكر كنيد ، اما خداوكيلي فكر كنيد . من مي خواهم از اين به بعد راجع به روزه داري حرف بزنم ، حرفم سنگين مي شود و حرف سنگين براي كسي خوب است كه خودش سبك شده باشد . اگر سبك نشده باشي به درد نمي خورد ، چطوري سبك شوي ؟ همينجوري كه من گفتم . من ببين چطوري براي خودم ارزيابي كردم . شما هم براي خودتان ارزيابي كنيد . با همسرم صحبت مي كرديم ، گفتش كه تو اين موارد را بنويس چاپ مي كنيم به همه مي دهيم . نه نمي دهم ديگر ، ديگر نمي دهم اينها مال من است ، اينها مال من است برو براي خودت بنويس . يادت دادم چطوري فكر كني ، چگونه تفكر كني و اوني كه مي فهمي بنويسي اگر اين كار را كردي آنوقت متعهد مي شوي كه عملش هم بكني . ديدار جلسه عمومي بعدي ما جشن ولايت است ، جشن امامت است اگر نخواستي حركت كني ديگر نيا ، خب ، چون حرفهاي من كه مي زنم ديگر نمي فهمي براي مولودي بيا . دست بزنند ، كف بزنند ، بخوانند تو هم بشنو و لذت ببر . حرفهاي من به دردت نمي خورد ، به درد اوني مي خورد كه خواسته حركت كند . ماه رمضان امسال قبل از ورود به ماه رمضان روزه دار خواهيم داشت نه روزه دار ظاهري ها كه فقط از صبح نخورده و نياشاميده والسلام . روزه دار درست و حسابي خواهيم داشت و از امروز روزه داري را شروع مي كنيم با همين طريق كه گفتم در غير اينصورت ، فاتحه . ماه رمضان هم در حسينيه را مي بنديم ، شبهاي قدر من هم مي روم يك قبرستاني . والله ديگه آخه چرا هميشه بايد در اختيار بقيه باشم و آرامش نداشته باشم ؟ من مي خواهم با روزه داران واقعي شب قدرم را بگيرم ، روزه داران درست و حسابی . اما مي گويم بيا از همين حالا شروع كنيم با همديگر ، من هم از خودم جدا مي كنم تو هم از خودت جدا كن بعد جدا كرده هايمان را با هم در ميان مي گذاريم اگر كم و كسري داشتيم ، كم و كسريهايمان را به همديگر تذكر مي دهيم . قبول است ؟ شيوه خوبي است ؟ بي رودر بايستي . ببينيد وقت اذان است ها ، بي رودر بايستي كسي هست كه بگويد من مخالفم ؟ اگر مخالف است دستش را بلند كند . خدا هميشه در حال كمك كردن است همينقدر كه امروز اينجا هستي و اينها را مي شنوي خدا كمك كرده واگر نه اصلاً و ابداً من كجا و شما كجا و اين كلامها كجا ؟ انشالله براي جلسات بعدي ادامه كلام خواهيم داشت . يك دانه ليست اينجوري جوانها بنويسيد من مال جوانها را زودتر مي گيرم و مي خوانم . مثل من بنويسيد براي خودتان و بزنيد به ديوار اتاقتان ببينيد كه چقدر مي توانيد متعهد بشويد . به خدا ديراست فكر نكن كه من هنوز وقت دارم . خانم ...... جواني هايش را كرده و گذشته ، حالا من هم بايد جواني هايم را بكنم وقتي به آن سن رسيدم اينجوري مي شوم ؛ زهي خيال باطل ،وايستا تا برگرديم، همديگر را آن دنيا مي بينيم . بنويسيد تا هستيم با همديگر كمك كنيم و زير بال همديگر را بگيريم ، همديگر را بلند كنيم قبل از اينكه خيلي دير بشد . كي مي داند امام كي مي آيد ؟ كسي مي تواند بگويد امام ساليان دراز طول مي كشد تا بيايد ؟ كي به تو ايه داده ؟ كي ميتواند بگويد فردا مي آيد ؟ هيچكس نمي تواند بگويد . ولي شب كه مي خوابم سرم را به اين اميد روي بالش مي گذارم كه سحر كه بيدار شدم نداي آسماني را بشنوم . آنقدر انتظار مي كشم كه به خاطر دل من هم كه شده بيايد. پس براي آمدن آقا حاضر باشيد كه ابرو هايمان نرود ، باشه ؟

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید