منو

جمعه, 07 ارديبهشت 1403 - Fri 04 26 2024

A+ A A-

پرسش و پاسخ شماره نود و نهم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 553

بسم الله الرحمن الرحیم

صحبت از جمع : جلسه پیش که در مورد تسلیم صحبت کردید در قران در مورد تسلیم آیات زیبایی را دیدم . در آیه 136سوره نسا خداوند می فرماید: ای کسانی که ایمان آورده اید ایمان بیاورید . یعنی کسانی که با زبان ایمان آورده اند حالا با قلبشان هم ایمان بیاورند .به نظر من منظور از این که با قلبمان ایمان آوریم این است که باید تسلیم اوامر خدا شویم یا در آیه ی 112 بقره خداوند فرموده هر کسی خودش را با تمام وجود تسلیم خدا کند و نیکوکار هم باشد پاداش آن نزد خداوند محفوظ است و این آدمها نه خوفی دارند و نه اندوهگین می شوند . ما در جریان زندگی اگر آن طوری که خداوند فرموده حرکت کنیم و واقعا تسلیم باشد نه انکه تحمل کنیم می بینیم که در این جریان به راحتی حرکت می کنیم بدون آنکه زحمتی بر ما تحمیل شود ولی همیشه کسانی که مخالفت کردند مثل فرعون و نمرود و .....و خلاف این جریان حرکت کردند همیشه با سختی و نابودی همراه بودند و کسانی مثل آیت الله بهجت یا طباطبایی یا کشمیری کسانی که واقعا تسلیم بودند و اوامر الهی را انجام میدادند می‌بینیم که چقدر آرامش داشتند چون در همان مسیری که خدا گفته حرکت کردند.
استاد: یک چیز را می‌خواهم به گفت و گوی شما اضافه کنم تسلیم مفهومش این نیست که در هر اتفاقی که افتاد همان جوری بایستی و تسلیم شوی، شما پایتان را می گذارید در زمینی که گِل است متوجه هم نمیشوید خب تسلیم شو، یعنی چه؟ یعنی در همان گل باقی بمانی؟ نه تسلیم شدن یعنی اینکه الان در همین لحظه هم خودت را می‌بینی هم گِل را می‌بینی و این واقعیت که پایت را داخل گِل گذاشتی اگر این واقعیت را نپذیری داد می‌زنی هوار می‌زنی بد و بیراه می گویی عصبانی میشوی فحش می دهی به آن کسی که اینجا را گِل کرده بود اما وقتی تسلیم ماجرایی که بر شما وارد شده می شوی چه اتفاقی می افتد؟ همان لحظه می گوید خب گِل است، پای من هم داخل گِل ؛اتفاقی است که افتاده یعنی تسلیم .اما مفهومش این نیست که برای در آوردن پایت از توی گل هیچ کاری نکنی باید یک کاری بکنی اما این بینش که می‌پذیری این اتفاق بر تو افتاده و هیچ اشکالی هم ندارد اصلا هم قرار نیست تو فعلا کسی را مقصر کنی به هر دلیلی کسی مقصر بوده یا نبوده تو مقصری که جلوی پایت را نگاه نکردی پایت را گذاشتی ما دنبال مقصر نمی‌گردیم ما تسلیم ماجرا می شویم و در این تسلیم چون آرامشی به وجود می آید راه حل گزیده‌ی خودش را نشان می دهد که چطوری از آن ماجرا بیرون بیایی. " يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُو" مفهومش همین است یعنی کسی که ایمان آوردی گفتی من قبول دارم خدایی هست همه‌ی کائنات دست اوست صاحب قدرت اوست و پیغمبری داشته و و و ... تمام اصول دینش را پذیرفتی قبول کردی اقرار کردی که هست اما اگر در لحظه لحظه‌ی زندگیت این اعتقاد جاری نباشد تو هرگز قبول نکردی و ایمان نداشتی ایمان چیزی نیست که فقط بر زبان جاری بشود ایمان بر صفحه‌ی قلب حک میشود و در ماجراهای لحظه لحظه‌ی زندگیمان خودش را نشان میدهد به همین سادگی.
صحبت از جمع: این آیه‌ای که دوستمان انتخاب کردند و قرائت کردند خیلی زیباست اینکه "ای کسانی که ایمان آورده اید ایمان بیاورید" برای من این را می آرود حالا که هم در حوزه‌ی ایمان صدق میکند هم در حوزه‌ی تسلیم صدق میکند عملا میشود گفت که در حوزه‌ی تمام آنچه که ماهیتش کیفی است این موضوع صدق میکند به نظر میرسد اصلا مباحثی به این شکل مباحثی که با ماهیت کیفی هستند اینها همواره‌ یک مسیر هستند یعنی من هیچ وقت نمی‌توانم بگویم که من یک آدم متوکل هستم یعنی اینجوری نیست که من به درجه‌ی توکل برسم و دیگر آدم متوکلی باشم من در متوکل ترین لحظات زندگی می‌توانم در لحظاتی توکل نداشته باشم. یا من رسیدم به درجه‌ی تسلیم و تسلیم شدم و تمام شد ممکن است در تسلیم ‌ترین لحظات زندگیمان لحظاتی را تسلیم نباشم یک اتفاقی بیفتد من را از درجه تسلیم یا ایمان پایین بیاورد
این آیه اشاره به این موضوع دارد که "ای کسانی که ایمان آورده اید ایمان بیاورید"یعنی انقدر ایمان بیاور که همواره با ایمان باشی ای کسی که تسلیم شدی انقدر تسلیم شو همواره در مقام تسلیم باشی کسی که توکل می کنی انقدر توکل کن که همواره در توکل باشی این طوری نیست که ما فکر کنیم رسیدیم و تمام شد ما باید مدام تجدید کنیم .
استاد:دقیقاً همین طور است منظور از اینکه هر لحظه باید تسلیم باشید اصلاً حسن زندگی کردن در لحظات به همین است وقتی شما در هر لحظه این لحظه را زندگی میکنید بعد لحظه ی بعد لحظه ی بعد در این لحظه اگر ایمان داشتید در لحظه ی بعد ایمان تو تداوم این ایمان می شود تداوم این اعتقاد می شود ولی وقتی شما در گذشته و آینده زندگی می کنید حال را براساس آنچه که گذشته یا براساس آنچه که دل شما می خواهد بعداً بیاید زندگی می کنید و امورات خود را می گذرانید و این نهایت خسران است .
صحبت از جمع: من در این هفته در مورد چرخ و فلک فکر کردم سعی کردم روی این موضوع متمرکز بشوم و ببینم خلاصه رفتم در این چرخ و فلک ولی با توجه به صحبت هایی که شما کردید اصلاً رها نشدم من سوار این چرخ و فلک شدم احساس می کنم در آن نقطه ی بالا ایستادم قاعدتاً باید رها بشوم دوباره برگردم به سمت پایین حس خوب رها شدن به من دست بدهد خیلی هم فکر کردم به روزهای گذشته وقتی حاضر هستم زمانی که داخل آن هستم سعی کردم روی قضاوت ها فکر کنم بیشتر سعی کردم روی قضاوت هایی که روی آدم های مختلف دارم ولی واقعاً به نتیجه ی خاصی نرسیدم که مثلاً فلانی فلان موقع یک همچین حرفی به من زد من برداشت اشتباه از او داشتم و حالا می فهمم که منظورش این نبوده خیلی فکر کردم ولی خیلی نتوانستم به آن حس رهایی دست پیدا کنم نمی دانم شاید افکار اشتباه بوده یا چیز دیگری باید عمل کنم روشم را عوض کنم راهنمایی کنید ممنون می شوم
استاد: این چرخ و فلک وقتی بالا می رود دانه دانه صحنه های خاص از زندگی ما را به ما نشان می دهد این صحنه هایی که ما دانه دانه رویت می کنیم شکل های آن متفاوت است در یکی می بینی قضاوت کردی و قضاوت شما غلط بوده قضاوت غلط خود را برمی داری در یکی دیگر می بینی چیزی را که اتفاق افتاده بوده و تو آن را درک کردی کاملاً درست بوده اما تو را رنجانده تو را ناراحت کرده یعنی تو اشتباه نکردی یک قضاوت غلط نکردی طرف با تو واقعاً چنین رفتاری را کرده چنین خصومتی را داشته اینجا خیلی مهم است که این را ببینی و بفهمی و ببینی چقدر برای خودت آسیب می زند وقتی آسیب آن را فهمیدی آن وقت آن را بر می داری باز بالاتر می روی یک اتفاق دیگر می افتد یک ماجرای دیگر بوجود می آید همیشه هم در قضاوت های ما نیست یا قضاوت های دیگران ،گاهی اوقات اعمالی را انجام می دهیم که نباید انجام می دادیم یا دیگران در مورد ما اعمالی را انجام میدادند که نباید انجام می دادند دانه دانه اینها را باید بیرون از خودت نگاه کنی، اگرتو واقعا خودت باشی نگاه کنی هیچ کدام اینها را نمی توانی بردارد چون برای هر کدام آنها توبیخ درنظر می گیری یک تنبیه درنظر می گیری و تا وقتی که شما بتوانید این را درنظر بگیرید از دست اینها خلاض نمی شوی فرض کن تو دو نفر هستی شماره 1 و شماره 2 . شما باید شماره 2 بشوی که شماره 1 را در ماجراها مشاهده کنی و در هر ماجرایی سیاهی را از وجود شماره 1 برداری چه از جانب خودش باشد چه از جانب دیگران که او را هنوز دارد آزار می دهد شماره 2 که شاهد مناظر است اینها را بر می دارد و چون این مال خودش نیست بالای چرخ و فلک که می رسد می خندد و دانه دانه آنها را ول می کند دانه دانه قبل از اینکه به زمین برسد در هوا منفجر می شود چون مجازی است هیچگونه ماهیت کامل زمینی ندارد همه ی آنها در هوا منفجر می شوند از بین می روند آن وقت می بینید چقدر سبک هستید چرا سبکی ؟چون وقتی این کار را انجام می دهی شماره یک می آید وارد شماره دو می شود و این بار به سادگی می توانید چرخ و فلک را پایین بیاورید و موقع پایین آمدن باز دانه دانه ماجراها را نگاه می کنی خیال شما راحت می شود که شماره یک دیگر از هیچ ماجرایی که باقی مانده باشد زجر نمی کشد عذاب نمی کشد آن وقت به پایین چرخ و فلک که می رسی یکنفر خارج می شود برای همیشه آن هم شماره دو است که شماره یک را در خودش حل کرده و تمام شده و راحت و آسوده از چرخ و فلک خارج می شوید. امتحان کن ساده نیست من بارهاو بارها هفته ها و هفته ها و ماه ها گاهاً روی یک چیزی کار میکنم بعد برای رسیدن به یک چیزی می بینید ده بار بیست بار می روم دوران کودکی برمی گردم ساده نیست ولی این را امتحان کن به شما کمک می کند ساده بشوی آرام بشوی و بعد بتوانی ادامه مسیر بدهی
چرا آن جلسه ای که گفت وگو می کردم این را نگفتم که شما نگاه می کنید و بالا می روید دومی هم وجود دارد این را نگفتم برای اینکه من بارها راجع به شاهد صحبت کردم راجع به ناظر حرف زده بودم و در گفت و گوی خودم گفته بودم من بیرون از خودم نگاه می کردم هیچ اشاره ای نکردم این امید را می داشتم که در همچین مرحله ای خودتان آن را پیدا کنید شما
یاد بگیرید در ماجراهای زندگی تان ، خیلی زود خودتان را از مخمصه بیرون بکشید . چه جوری ؟ فوری بگوئید که این برابر من نیست . بگذار من فعلاً بروم بیرون بایستم . تو وقتی بیرون میایی شاهد می شوی . وقتی شاهد می شوی خیلی محیط می شوی . خیلی گسترده می شوی . چون خیلی گسترده می شوی تمام جوانب را می بینی . من الان اینجا را که نگاه می کنم فقط شما را می بینم . صفحه مانیتور و دوربین را می بینم . اما وقتی محیط می شوم در عین اینکه دارم شما را می بینم کل این فضا را می بینم . این شاید تمرینی است برای اینکه شما یاد بگیرید چطور شاهد شوید . چطوری از خودت جدا شوید . ببینید هر فرد ی سال های زیادی دائم استدلال کرده است . این اینجوری است . آن آنجوری است . آن ، آن شکلی است . آن ، این شکلی است . و در استدلال ها 90 درصد مواقع فکر کرده است که استدلال هایش درست است . و درست هم بوده و غلط نبوده است . اما واقعیتش این است که زیربنا را نمی دانسته است . براساس این روبنا که قضاوت کرده گفته بله ، این جوری است . پس من درست می گویم . شما وارد یک خانه ای می شوید و می خواهید خانه را بخرید . چی را می بینی ؟ تو رنگ دیوار را می بینی . صافی دیوار را می بینی . یا مثلاً نقشه را می بینی . اما هرگز محیط نخواهی بود برای اینکه زیر این دیوارها چی به کار رفته است . ؟ هیچ وقت آن را نمی توانی ببینی . چون موقع ساختنش را ندیدی . حالا ، فردی که دارد ماجراهایش را در چرخ و فلک نگاه می کند اگر همان فرد بایستد ، بازهم همان ها را می بیند . مگر به استیصال برسد،. چطورکه آن دوستمان رسید که چرا پس اینطوری است و چرا من نتوانستم از آن بالا به پائین برگردم . پس من چه کار کنم از دست این خلاص شوم . اینکه نشد که . من بازهم همان هستم . اینجا است که می آید و تفکر می کند . چه کار کنم ؟ نباید همه ی راه حل ها را من ارائه کنم . باید شما بگردید و از لابه لای این همه گفتگو راه هایتان را پیدا کنید . چون خیلی از مواقع راه تو ، راه تو است و راه دوستمان ، راه خودش است . راه من ، راه من است . خودتان راهتان را پیدا کنید . الان بهترین چیزیکه می توانم به شما ارائه کنم یاد بگیرید . برآنچه که در گذشته اتفاق افتاده است هروقت خواستی بازنگری کنید ، خود فرد بیرون می ایستد و این ها را نگاه می کند . بعد به خودش می گوید ااااا . چطور این را ندیدی . فلان جا که فکر می کردی حق با تو است و همه هم می گفتند راست می گویی حق با تو است ، چطور پس این را ندیده بودی . چون الان سکون داری . اندامت فقط نمی ایستد . از همه مهمتر ذهنت و تفکرت می ایستد . چون می ایستد همه چیز را در حیطه ی قلبت می بینی . خیلی آن چرخ و فلکی که گفتم چیز جالبی است . بچه ها اگر واقعا به خودتان کمک کنید و این را ، و یکباره هم نمی شود و دوباره هم نمی شود ، باور کن اگر صدبار هم تو سوار این چرخ و فلک شوی و با او بالا بروی بازهم چیزهایی آن پائین داری که هنوز قابل دیدن است و قابل جدا شدن . امتحان کنید . خودتان را نجات دهید . از این همه کشمکش و درگیری . راه دیگری نیست .
صحبت از جمع : هرکسی از این داستان یک تجربه ای دارد . تجربه ی من این است که بعضی چیزها ی ساده را می شود ، ولی در بعضی چیزها آن گیر خیلی بیشتر است این را باید چکار کنیم؟
استاد : چرخ و فلک همین کار را با شما می کند . شما خیلی راحت ترها ، خیلی ساده ترها و خیلی روشن ترها را در مسیر می بینی و جدایشان می کنی . این ها دیگر می رود . این ها که می رود چی می ماند ؟ سفت و سقط هایش می ماند . این سفت و سقط ها را باید بارها و بارها بروی و بیایی . بارها بروی و نگاهش کنی . بارها به آن شاهد شوی تا این کار را هم نکنی متوجه نمی شوی . در این دنیا هیچ آدمی نیست که بگوید حق با من نیست . همه می گویند حق با من است . اما مشکل آنها این است . اصلاً حق را نمی شناسند . این وسط حق چی است . وقتی تو ساکن شدی در سکوت قرار گرفتی ، حق را هم می شناسی . چون حق را می شناسی آن وقت نگاه می کنی ، در این ماجرا به خودت می گوئی حق کجا بود که برایش بالا و پائین می پریدی . آنجا دیگر متوجه می شوی . من مشاهداتم را و آنچه را که تجربه کرده ام در اختیار شما می گذارم . ببینید الان ما علمای بزرگی در زمینه ی معرفت داریم . اما این علما بزرگ ما با زبان خودشان حرف زدند . خیلی جاها قابل درک نیست . خیلی جاها قابل تجربه نیست . من ساده بیان می کنم. تجربیاتم را به شما می دهم و شما یک دست آویز داشته باشید تا به آن آویزان شوید و بروید .
ادامه صحبت از جمع : من یک جمله ای در صحبت شما بود که واقعاً شاه کلید این داستان ها سکون پیدا کردن است ، من از حرف های قدیمی تر شما می گویم یعنی مراقبه .
استاد : من قبلاً وقتیکه بیمار درمان می کردم برای بعضی از بیمارانم برای افراد خاصی با ویژگی های خاص خودشان یک کاری می کردم .. این ها را روی تخت درمان می خواباندم بعد خودم که بالای سرشان می نشستم می گفتم آرام آرام دستت را به من بده و ببین از توی جنگل برویم. من دانه دانه می گویم کجاست . این درخت افرا است . این درخت کاج است . این درخت سرو است . این درخت فلان است . اینجا آهوها دارند بازی می کنند . آنها را می بردم لب آب .یک برکه داشتم و آنها را می بردم لب آن برکه . به آنها می گفتم اینجا برکه ی من است . من شما را در برکه ام مهمان می کنم. بعد یک قایق کوچک ، از اینها که با پاروهای نرم می زنند ، می گفتم یک قایق هم اینجا دارم. اما اگر تو را سوار قایق کنم من دیگر با تو نمی آیم . اینجا می نشینم لب آب . می گفت آن وقت من می ترسم . می گفتم نه نمی ترسی . چون تو را از لابه لای حیوانات و گیاهان آوردم . الان مملو از انرژی هستی . بخواب ، قایق را هل می دهم روی آب . وزش باد تو را می برد ، دور می زند و برمی گرداند همین جا . من این کار را به مدت 20 دقیقه انجام می دادم . وقتی به او می گفتم . نمی خواهی دیگر بلند شوی ؟ می گفت چرا . چشمش را که باز می کرد می گفت من اصلاً یک فرد دیگری هستم . من اینجا آمدم مثل دیوانه ها . ولی الان یک فرد دیگری هستم . حالا به آن فکر می کنم . اجازه می گیرم . اگر اجازه دادند یک ساعت خاصی را با توافق با همه ، فقط یکبار در روز برای شما مراقبه قرار می دهم و شما را حرکت می دهم. شما را کمک می کند .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید