منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

نگاهی دوباره به مسیر معرفت بخش نهم

 بسم‌الله الرحمن الرحيم


بحث امروزمان را آغاز کنیم و انشاءالله که به طور کامل توجه هم بفرمائید . امروز قبل از اینکه بخواهیم دنباله ی مبحث جلسه ی پیش را بیان کنیم می خواهم در مورد کلیشه ها صحبت کنم . کلیشه یعنی یک چیز ثابت ، یکنواخت و یک شکل و تا وقتی آن را تغییر ندهید دائمی است . کلیشه ها در زندگی آدم ها طناب های سردرگمی هستند که دست و پای آدم ها را می بندند . اجازه ی تحرک و حرکت به سمت جلو را از آدم ها سلب می کنند . حالا ببینیم این کلیشه ها در مورد آدم ها یعنی چی ؟ من می گویم شما به خودتان نگاه کنید ، اما فقط به خودتان ، خواهش می کنم به بقیه کار نداشته باشید . هر کسی به خودش نگاه کند . فقط به خودتان دقت کافی کنید . چون شما موظف هستید فقط مشکل خودتان را حل کنید . آدم ها اکثراً در بحث خوابیدن ، خوردن ، حرف زدن ، تفریح کردن ، خرید کردن ، مهمانی رفتن و همه ی اموراتی که در دنیا وجود دارد دارای یک الگوی خاص هستند . به اصطلاح خودمان دارای یک محیط بسته ی انتخاب شده ی خودش است و همه سعی می کنند به این الگو یا بحث بسته شان هیچ خدشه ای وارد نشود . همیشه همان طور باقی بماند . مثال می زنم و باز می گویم خودم . از خودم می گویم . من معمولا وقتی می خواهم بیرون غذا بخورم بیشتر ترجیح می دهم غذاهای سنتی بخورم و به جاهایی بروم که غذاهای سنتی خودمان را داشته باشد و خوب هم پخته شده باشد . یعنی چندتا ویژگی برای آن مکانی که می خواهم بروم و غذا بخورم قائل هستم . خب می توانم برای این ویژگی ها یک چارچوبی بگذارم و با هرکس و با هر سلیقه و باهر وضعیتی بیرون رفتم بگویم نه ، من جز این نمی توانم و من فقط این طور می خواهم . حالا آیا گروهی که همراه من است و یا آدم هایی که همراه من هستند می پسندد این را یا نه ؟ می گویم من این طور هستم . من نمی توانم . من اصلاً نمی توانم .آنها می گویند: حالا برویم ساندویچ بخوریم . می گویم من اصلاً دوست ندارم . چون ساندویچ اصولاً با دست سرو کار دارد بگویم نه نه .... خوب نیست . این ها اصلاً بهداشتی نیست و .... . خیلی از ما آدم ها اینطوری هستیم . و این طوری زندگی می کنیم و اینجای کار کاملاً اشکال دارد . بعضی ها معتقد هستند که سفرشان گرگ و میش هوا باید راه بیافتند . یعنی اذان را دادند و نماز را خواندند و می گوید باید آن موقع بیرون بزنیم . وای به آن وقتی که یک مقدار دیر شود .می گوید اصلاً دیگر سفر نمی روم . خب نرو چه اتفاقی می افتد ؟ اولاً آغاز سفر در ساعات دیگر روز را تجربه نمی کند . دوماً به خاطر این خلق و خو همسفرهای زیادی را تجربه نمی کند . چون کسی با او راه نمی آید . باز من از آن دسته هستم که معتقدم صبح زود باید از خانه رفت بیرون . نماز پاشدی بخوان و دیگر نخواب . بزن بیرون . من اولین بار که راننده شدم ، پدر و مادرم به من گفتند ما را اصفهان می بری؟ گفتم بله . پسرعموی پدرم مریض بود . دو ماه است پشت فرمان نشسته ام نه زیاد . گفتند ما را اصفهان می بری ؟ گفتم بله . پدرم گفتند اگر می خواهیم برویم نماز را بین راه کنار بهشت زهرا می خوانیم . حالا ببینید من را کی از خانه بیرون بردند . آدمی که جاده بلد نیست و به عمرش نرفته . ولی من نه نگفتم و تا خود قم ترسیدم . ولی رفتم . اما اگر امروز هم قرار است سفر بروم و بچه هایم بلند نشدند یک مقدار غرغر می کنم تذکر می دهم باید زود رفت . ولی ترکشان نمی کنم . عوضش همسفری جوان ها را دارم . آن ها می دوند وسط راه ها ، یک استکان چای می خورند ، یک استکان آب می خورند ، به هم می پاشند و می خندند ، من هم کیفش را می کنم . خب اگر با آنها نروم چی ؟ خشک و عبوث ، رانندگی کن برو و برگرد . این کلیشه ها باید بشکند . همه ی آن ها را می شکنیم . یا می شکنید یا پیش ما نمی توانید بمانید . چون ما می خواهیم بشکنیم و بخندیم و لذت ببریم از راهی که داریم می رویم . باید بشکنید . شما خیلی از تجربه های زیبای دنیا را از دست می دهید به خاطر اینکه حاضر نیستید از آن کلیشه بیرون بیائید . خدا حفظ کند مادرشوهر من را . یک ویژگی خیلی جالبی دارد . هر چیزی را در دنیا بگویی دوست داری ؟ می گوید این چی است ؟ می گویی حالا ببین. می گوید حالا یک مقدارش را بده . یک خورده اش را بده . حتماً تجربه می کند . من هیچ وقت در همه ی این سی و چندسالی که عروس ایشان بودم اخ و تفش را ندیدم . اه . اه . از این حرف ها ندیدم . می خورد و بعد می دهد پائین و بعد من می فهمم که خوشش نیامده . می پرسم مادر چطور بود . می گویند بد نبود . خوب بود . بد نبود . همین . خب این سبب می شود هرچیز تازه ای دست ما باشد حتماً به ایشان بدهیم . چون بد برخورد نمی کند و بد رفتار نمی کند . پس تجربیات جدید از خوراکی های جدید را از دست نمی دهد . بعضی ها همیشه می گویند من اگر تشکم پنبه ای نباشد نمی توانم بخوابم . لذت تشک پشمی را نمی چشد . روی خوشخواب هم نمی خوابد . نمی فهمد غلت زدن روی تشک خوشخوابی که بخصوص از نوع طبی که تکان هم نمی خورد حتی سنگین وزن ها هم روی آن بیافتند جابجا نمی شود یعنی چه ؟ کیفش را نمی چشد . درست است بعضی از این تجربیاتی که ما می کنیم که خلاف میلمان است خیلی از مواقع هم خوب نیست حتی زجرآور هم هست . یک شب خوابیدن در هتلی که یک تشک خوشخواب قراضه دارد باعث می شود فردا شب که روی تختخواب خودم می خوابم می گویم خدایا چه نعمتی است این خانه . چه نعمتی است این رختخواب خودم . اگر آن سختی نباشد این نعمت را آدم حس نمی کند . اما خیلی از زن و شوهر ها و علی الخصوص خانم ها ، مرد بدبخت را روی سیخ نگه داشته چون تشک خوب نبوده . گاه شبانه از هتل می زنند بیرون که یک جای دیگر بروند . بابا ملحفه بیانداز و زمین بخواب . نمی میری که . چه می شود چه خبر است ؟ تو اصلاً کی هستی ؟ دختر پادشاه . امروز که در فقیرخانه ی ما هستی . پس چون ما فقیران بخواب . نمی میری که . ولی تجربه کن . تجربه کن بقیه چه می کنند . از این دست رفتارهای کلیشه ای در زندگی هرکدام ما خیلی زیاد است و متاسفانه پافشاری و اصراری که ما به ماندن این کلیشه ها هم داریم باعث می شود که ابعاد مختلف هر مسئله ای را تجربه نکنیم و از تجربیات خیلی کمی برخوردار باشیم . و وقتی تجربیاتمان کم بود در غفلت به سر می بریم . غافل هستیم . خیلی غافل هستیم . از آن بدتر یک چیز دیگر این است که دیگر فرصت برای تجربه کردن راه های دیگر برایمان باقی نمی ماند . چون زمان می گذرد . بعد آن وقت چه می شود ؟ عادت می کنیم که همیشه تا پایان عمر دنیایی مان در یک مرحله باقی بمانیم و از نگاه به مراحل دیگر محروم باشیم و این شرط انصاف نیست . قرار نبوده که دنیا برای ما اینطور باشد . یادتان هست در جلسات پیش عرض کردم سرهایتان را ببرید وبگذارید زیر پاهایتان ؟ بالا بیائید و از عالم ملک به عالم ملکوت نگاه کنید . آیا واقعاً می شود سر را برید ؟ زیر پا گذاشت بالا آمد و توانست دید ؟ نه همچین چیزی امکان پذیر نیست . این یک اشاره بود . یک اشاره بود برای شما که به شما این را بگویم : ما سر را مرکز ذهن می دانیم. ذهن شما عادت کرده و اصلاً شیوه اش اینطور است که عادت ها را پافشاری می کند ، کلیشه ها را پافشاری می کند و تلاش می کند شما را در همان سطح نگه دارد و اجازه ندهد از آن سطح به سطح دیگری نگاه کنید . چرا ؟ چون می خواهد به شما مسلط باشد . اما واقعیت این است که شما می بایست بر ذهن خود مسلط باشید . و اگر نتوانید بر ذهن خودتان تسلط پیدا کنید خیلی چیزها را از دست می دهید .تنها راه شکستن همه ی کلیشه های رفتاری یکنواخت است . حتماً یک لیست بگذارید و رفتارهایتان را که به صورت ممتد و یکنواخت و دائمی دارید یادداشت کنید . ببینید دارید چه کار می کنید ؟
یادم می آید وقتی دبیرستان می رفتم ، سال اول دبیرستان ، انتهای این کوچه مدرسه ی من بود . طبق معمول همیشه روز اول مهر مامان خانم تشریف آوردند و ما را بردند مدرسه ، ساعت گرفتند ، آنجا که رسید گفت ببین مادرجان این مسیر رفت و آمد شما است . یادتان نرود . اینقدر هم زمان می گیرد . دیر نیایی خانه . ماهم گفتیم چشم . و تمام روزهایی که مدرسه رفتم همانگونه رفتم و همان گونه برگشتم و زمانم را سعی کردم که حفظ کنم . تا یک روزی که اواخر پائیز بود و هوا سرد بود ، باران وحشتناکی بارید ، یک کم مانده به مدرسه ی ما یک کوچه در آن سمت بود و یک خورده آن طرف تر یک کوچه باریک دیگر قرار داشت . که به سمت خانه ما هم می توانست بیایید. دقیقاً سر این کوچه شیبی آمده بود که در مواقع عادی خیلی به چشم نمی آمد . تا آن روز کزایی که باران وحشتناکی بارید و آنجا تجمع بزرگی از آب شده بود، ما از مدرسه که آمدیم بیرون اصلا راه عبور نبود پسرها آمده بودند طبق معمول ایستاده بودند حالا بعضی هاهم پدرها ومادرهایشان آمده بودند ولی به خصوص پسرهای جوان آمده بودند این دختر دبیرستانی های سال اول مثل بنده که کوچیک هم هستند اذیت مان می کردند می گفتند بیایید کول ما سوار شوید ما می بریم شما را آن طرف ؛کی مرد ! یه مرد غریبه ! بنده رو بگیرد بر روی کولش و ببرد ! اصلاً ، ابداً هرچی به من گفتند حتی پیرمرد ها آمدند به بنده گفتند که بابا جان دختر جان بیا تو را ببریم ، من گفتم نه نمی شود من نمی آیم ، همان جا ماندم همه رفتند، دیگر کسی نماند بنده تنهایی ماندم . ایستادم آنجا و شروع کردم گریه کردن که حالا خدایا چکار کنم !؟ حالا بیشتر از آنکه از آب می ترسیدم ، از مادرم می ترسیدم که الان دیر شده است من به خانه برسم پدرم را در می آورد !می پرسد که کجا بودی ؟ من چه جوابی بدهم ! خلاصه ترس از خانه و ترس از تنهایی غلبه کرد به ترس از آب ، بنده هم با چادر مشکی می رفتم به مدرسه ، زدم با اجازه تان به آب حالا مگر قبلاً من آنجا را ندیده بودم ! کجا چاه بود آنجا ! ولی چون آب پر شده بود در ذهنیتم این بود که حتما این جا یک چاهی هست مبادا من پایم را بکنم داخل چاه ! خفه بشوم و کسی نفهمد ! این ترس هم به جانم بود. زدم داخل آب و بدن بنده خیس آب شد شاید آب کم بود ولی آنقدر که ترسیده بودم چالاپ چالاپ کرده بودم تا سرمم هم آب پاشیده بود . گریه می کردم و ازداخل آب می رفتم ،خیس و یخ کرده تا به خانه رسیدم . طبق معمول از در خانه که وارد شدم مادرم گفت کجا بودی ؟ بعد یک خورده نگاه کردند به قیافه بنده و گریه های چشمهای بنده سکوت کردند گفتند چه شده ؟ گفتم این جوری ... بعد این اعتراضات تبدیل به دلسوزی شد. مادر بزرگم آمدند خدا رحمتشان کند. ایشان آمدند ناز ، نوازش خلاصه لباسهایمان را در آوردند گرممان کردند و نشاندند . مادرم گفتند : خوب دختر جان ، مجبور بودی از همان جا بیایی ؟ گفتم خوب از کجا بیایم ! خوب از آن کوچه باریک می آمدی ، شما چرا از آنجا نیامدی ! گفتم : شما گفتی ! خودت گفتی این مسیر رفت و آمدت هست دیگه حق نداری کار دیگری بکنی . خوب من هم گوش کردم و مادرم متوجه شدند که عجب اشتباهی کرده اند . فردا همراه من آمدند و جاها و راه های مختلف را نشانم دادند که حواست را جمع کن از این ها هم می توانی استفاده کنی . مادر ها شنیدید حرف های بنده را !؟ پدرها شنیدید حرف های بنده را !؟ به خصوص شماهایی که بچه هایتان را راه های دور ثبت نام می کنید ماشاءالله همیشه توفیق ندارید که به موقع آنجا حضور پیدا کنید بچه تان را برگردانید ، یادش بدهید مجهزش کنید . خلاصه ، و از آن روز من هم فهمیدم که در یک چیز ماندن تاوان بدی دارد باید شکل های دیگر هم امتحان کنیم .
امروز من به شما عرض می کنم در مسیر ما در حدود شرع خوب دقت کنید ، بنده برای حرکتمان حد و مرز دارم
در حدود شرع و احکام قرآن روی یک کلیشه یا یک شکل باقی نمانید که اگر ماندید توفیق ادامه راه را از دست خواهید داد. خودتان می دانید . شما را به خدا یک لیست از اخلاقیاتتان تهیه کنید اگر تهیه کنید تازه می فهمید چقدر فاجعه اید. به خدا نمی دانید چقدر فاجعه هستید. شما نمی دانید . بنده با شما حرف می زنم متوجه می شوم که چقدر موارد تکراری دارید. تکراری هایی که در سر شما بتن آرمه شده است و اصلا قابل تکان دادن نیست. هیچکس نمی تواند اینها را تکان دهد مگر خودتان و اگر تکانش ندهید و نشکنید بدبخت هستید. نه این دنیا را دارید و نه آن دنیا را . سالک که چه عرض کنم، سیر و سلوک که چه عرض کنم ،اینجا به درد نمی خورید چون زندگی نمی کنید. ولی بنویسید. بخدا ننویسید با این توجیه که من می دانم فقط در دو چیز اشکال دارم، زهی خیال باطل! بنویس لیستش را که دیدی وقتی دیدی زیاد شد آنوقت صلواتش را واسه من بفرست چون من یادت دادم که چیکار کنی. یک خورده از خودتان بترسید. شما از خودتان نمی ترسید و خیلی از خودتان ممنون هستید. یک ذره از خودتان بترسید. چه خبرتان است؟ مردم وحشتناک هستند و شما خیلی دلفریب؟ کی گفته است؟
القصه! جلسه پیش درباره جذبه گفتم . امروز می خواهیم در مورد سلوک بگوییم. می گوید ما آنها را نفهمیدم اینها را چیکار کنیم ؟ من عن قریب خرداد و. پایان امتحانات سال می رسد .بنده باید کتاب تمام کنم . من می خواهم بروم یک جای خوب . می خواهم بروم یک کلاسهای دیگر را درس بدهم. پس من حرفم را می زنم. می خواهید استفاده کنید. سلوک یعنی سیر. سیر یعنی حرکت . گاهی این حرکت یعنی پیمودن مسافت از اینجا تا کرج، اما در بحث ما این مطرح نیست. ما اینجا مقصودمان از سیر ایجادیک حرکتی است در درون شما ،که این حرکت درونی شامل دو مرحله است. نیاز هم به پیمودن مسافت نیست. همین جا هم که نشستید می تواند انجام شود. سیر الی الله و سیر فی الله . سیر الی الله یعنی سیر به سوی خدا ، سیر فی الله یعنی سیر در خدا. حالا این دیگر خیلی جالب است. شما حالا فعلا سیر الی الله را طی کنید با هم تا بخش دومش. اهل وحدت می گویند که سیر الی الله آن است که رونده یا سالک آنقدر سیر کند تا به یقین به آن نقطه ای برسد که بگوید وجود یکی است و آن وجود هم فقط خدایی است قادر و متعال و به غیر از این وجود هیچ وجود دیگری نیست. حالا همه دارند فکر می کنند مگر ما غیر از این می گفتیم. ما هم همین را می گفتیم. شما درست می گویید. در واقع شما فقط می گویید اما باور کردنش و به یقین رسیدنش یک چیز دیگر است . چرا ؟ توضیح می دهم . در زندگی هر کدام ما مسائل ریز و درشت خیلی زیادی وجود دارد که هر لحظه ما را از حالی به حالی می برد. در شادی دست و پا می زنیم.یکباره به مسئله ای برخورد می کنیم دچار یک اندوه فراوان می شویم. در امنیت وآرامش زندگی می کنیم یکدفعه مسئله ای مطرح می شود یکدفعه دچار ترس، استرس و نگرانی می شویم و این حالات نشان دهنده یک چیز است. هنوز باور نداریم که فقط وجود مطلق و قادر متعال یکی است و آن هم خداست . خدایی که هر دم عهده دارمربوط به ماست. همه امورات ما را اداره می کند. یک دوره ای می گفتند تهران زلزله می آید. این می آمد می گفت زلزله می آید. آن می آمد می گفت زلزله می آید. اون یکی می گفت کیف مدارکتان ، اسناد و سندهایتان راداخل یک کیف بگذارید. زلزله آمد خانه خراب شد سند می خواهم چیکار؟ من فقط می خندیدم و می گفتم چشم. آنکس که خدا را باور کرد، بودنش را باور کرد دیگر ترس و اندوه برایش جایی ندارد. فکر نکنید اقرار کردن شما به بودن وجود یکتا، آن صاحب قدرت، آن کردگار عالم ،دیگر کار تمام شد. من نمی گویم سوره عنکبوت آیه 2 می گوید: اگر گفتید ما ایمان آوردیم فکر نکنید کار تمام شد تازه باید امتحان دهید. کلام وحی است. بروید سوره عنکبوت آیه دو را بخوانید. خدایا تو یکی هستی، جز تو قدرتی وجود ندارد، من فقط تو را می خواهم و فقط تو را باور می کنم. می گوید:یک بلایی سرت می آورم . هر دم ما را آزمایش می کند. هر روزه ما در محک امتحان هستیم و هر روزه رفوزه و مردود می شویم چون می ترسیم و باز هم می ترسیم. می گوید مگر دیروز نگفتی نمی ترسم باز هم که تو را هل دادم ترسیدی. باز هم مردود برو فردا بیا. دمادم ترس ها و سختی ها تکرار می شوند تا بلاخره به جایی برسیم که بگوییم :خدایا تویی که اداره می کنی. مرا هم اداره کن . من هم اداره کن که عرضه اداره کردن ندارم. فقط تو هستی و بس. وقتی به این نقطه رسیدی می گویند که برای کارت برای مسائلت فلانی آشنا دارد. می خواهی بهت معرفی کنم؟ می خندد و می گوید نه نمی خواهم. می گوید کسی را سراغ داری؟ جواب می دهد بله . سریع می پرسد چه کسی؟ که اگر این هم یک وقت کارش گیر افتاد ازش بهره ببرد. آن هم می خندند و جواب می دهد خــــدا. می گوید مسخره کردی مرا؟ این جوابش است گفتن به درد نمی خورد در افعالتان باید نشان داده شود. دیگر وقت گذشت. تمام شد. الان گفتن فقط برای آن بچه های کوچولو جایز است . دیگر در جمع شما کسی نیست که برایش جایز بدانند که فقط اقرار نماید. گذشتن از این مرحله آسان نیست ولی شدنی است. ساده نیست ولی شدنی است اگر آدمی می توانست این خوان بزرگ و این گذرگاه تنگ و باریک را عبور کند سیر الی الله برایش تمام شده بود . یک گذرگاه است اما خیلی ها عمرشان تمام میشود و این یکی را رد نمی شوند. اگر کسی این گذرگاه را رد کرد از آنجا به بعد سیر فی الله برایش آغاز می شود. به نظر من این گذرگاه سخترین مرحله عبور است چون گذر از علایق دنیوی مشکل ترین مرحله است. رسیدن به خداوند امکان پذیر نیست مگر آنکه علایق دنیوی کمرنگ و کمرنگ تر شود. اما حالا شروع می شود. می پرسد بچه ام را دوست نداشته باشم؟ می گوید شوهرم یا زنم را دوست نداشته باشم؟ خواهر،برادر یا پدر و مادرم را دوست نداشته باشم؟ دنبال تجارت و کسب معاش نروم؟ دنبال رزق حلال نگردم ، ندوم؟ زیبایی های دنیا را تماشا نکنم؟ از تفریح و بازی و سرگرمی های پارک دوری کنم؟ یک گوشه بشینم؟ من این را نگفتم. اصلا چنین صحبتی نیست. سر لوحه مسیر پیش رو اول تعادل است. تعادل در تمام امور است دوم اینکه در تمام مسائل زندگی خداوند و محیط بودن خداوند بر همه چیز و همه کس یقین قلبی و باور قلبی آدم ها باشد. این کلام به تنهایی مثمر ثمر نیست مگر اینکه رنگ و بوی این یقین در افعال و در تصمیم گیری های آدم ها در تمامی لحظات باید به چشم آید. تحقق این موضوع است که سخت است. گفتنش که سخت نیست زبان می چرخد و حرف می زند. تحقق این مسئله در زندگی تان سخت است چون عادت نکردید آنچه را می گویید در کارتان، در حرکتتان نشان دهید. عادت نکردید . اینجا یک شکل می گردید بیرون یک شکل دیگر . فکر نکنید من نمی دانم اما چون دیگر اهمیت نمی دهم به شما هم چیزی نمی گویم. هر جور می خواهی باش. هر وقت یاد گرفتی هر چیزی را شنیدی گفتی خب درست است در رفتارت ، در کارت، در عملت، در پوشش ات ، در زندگی ات محقق کردی راست می گویی وگرنه دروغگوی محض هستی. تحقق کردن این مسئله در زندگی مان آن گذرگاه تنگ و سخت است اما باز هم می گویم غیر ممکن نیست. یادمان باشد برای رسیدن به بهشت پروردگار (ببینید یک چیزی می خواهم بگویم که همه تان می چشید.غنی و فقیر می چشد، تحصیل کرده و بیسواد، پیر یا جوان، بچه یا بزرگ می چشد.) برای رسیدن به بهشت پروردگار ابتدا باید نشئه مرگ را چشید حتی رسول خدا. نچشید؟ ابتدا نشئه مرگ را بچشید سرازیری قبر را حس کنید. شما رالای پارچه می پیچند. هیچ اختیاری از خودت نداری . در خاک می گذارند.روی تو خروارها خاک می ریزند و تو همه اینها را باید تجربه کنی. که چیکار کنی؟ که برسی به بهشت. به بهشت هیچ گذرگاه دیگری نیست. پاک و منزه و بی گناه و معصوم هم که باشی باید این مرحله را طی کنی. مگر پیامبر خدا نشئه مرگ نچشید؛ مگر ایشان را خلعت نکردند و درون خاک جسمش را نگذاشتند؟ مگر من و شما از ایشان بالاتریم؟ این آن گذرگاه است باید رد شوی .اگر رد نشوی نمی شود برو دیگر! تا نپری نمی شود. فکرش هم رعشه به بدن آدم می اندازد. من هم ناراحت میشوم. من هم می ترسم. من از شما مستثنی نیستم اما به هر حال اجتناب ناپذیر است. خوشگل باشی می میری ،زشت باشی می میری، مریض باشی می میری، سالم سالم باشی می میری همه را در خاک می گذارند ، گناهکار در خاک می گذارند، بیگناه در خاک می گذارند. قانون خداست. شاید به نظر تصنعی بیاید که به هر چیزی اندیشه می کنیم یا هر حرکت کوچکی انجام می دهیم یا حتی کار خیری را می خواهیم انجام دهیم پروردگار را جلوتر از خودمان ببینیم. درست است اولش مصنوعی است آدم میگوید فکر بکنید. ندیدید در این عزاداری ها در بعضی از دعاها توصیه بزرگان است می فرمایند :که اینجای دعا را که می خوانید تباکی کنید؟ یعنی خودتون را به گریه بزنید در حالیکه گریه نمی کنید. بگذار قشنگترش را بگویم در سعی صفا و مروه یک منطقه ای هست چراغ های سبز روشن هست می گویند اونجا که رسیدید بدوید و هروله کنید یعنی در حال سرگردانی. توضیح دهید به این مردم هروله یعنی چی؟ فقط دویدن نیست! یعنی بلاتکلیفم، نمی دانم چیکار کنم، بیچاره ام، بدبختم. می دوم که از این همه بدبختی فرار کنم. بیاید اینجا تمرین کنید. آب هم که می خوری بگو خدایا چون تو دستور دادی این جسم آب بخورد و تشنه نماند آب را می خورم، غذا را می خورم. به این دوستمان نگاه با محبت می کنم. اون مرد است و من زن هستم پس چرا با محبت نگاهش کنم؟ تو دستور دادی همه آدم ها را دوست داشته باش چیکار داری کی هستند و چه کاره هستند. من همه را دوست دارم. مرد هست یا زن ، پیر یا جوان، زشت یا زیبا، پولدار یا بی پول، تحصیلات عالیه دارد بیسواد است من همه را دوست دارم چون تو دستور دادی. بیایید تصنعی هم که شده شروع کنیم. بعد از یک مدتی می بینید خوشتان می آید . چه حس خوبی به شما می دهد . این حس خوب را تشدید کنید. ادامه اش بدهید.بعد آرام آرام میرود در آن ساختار روحی شما. شاکله شما می شود. این روند شما را می برد به آنسو که پروردگار را بطور عینی در زندگیتان صاحب نقش اصلی ببینید نه خودتان را . با پوست و گوشت و خونتان این مسئله را درکش کنید . این سیر الی الله است تا کسی این سیر را تمام نکند و به اتمام نرساند به سیر فی الله وارد نمی شود. در سیر فی الله چه خبر است؟ خیلی خبرهای خوب خوب! خیلی عالی ولی نمی توانی واردش شوی باید حتما رد شوی. یک اشاره می کنم.در سیر فی الله در مسیرتان زیبایی های بی نهایت دارید . در آن جوهره اشیا و حکمت این جوهره ها را درک می کنید . هنوز نمی دانید یعنی چی و من هم نمی گویم یعنی چی خودتان که برسید متوجه می شوید. صفات و اسامی خدا علم و حکمت خدا بسیار زیاد است . نهایت ندارد ولی مهم نیست تا زنده ایم می توانیم در این راه حرکت کنیم و پیش برویم. شاعر می گوید:
از صفات تو آنچه حسه ماست کمتر از قطره ای ز صد دریاست
آنچه که نصیب ما می شود و آنچه که به دست ما می رسد کمتر از یک قطره در مقایسه با یک دریاست. بعضی ها می گویند یک آدم امکان ندارد در طول زندگی دنیاییش همه اینها را بداند چون عمر آدم کوتاه است و حکمت خدا بسیار است اما عده ای هم می گویند استعداد آدم ها متفاوت است بعضی ها خیلی پر استعداد و قوی هستند. ما چه می گوییم؟ ما می گوییم اصلا مهم نیست که ما پر استعداد یا کم استعداد یا بی استعدادیم مهم اینست که می خواهیم و برای خواسته یمان تلاش می کنیم و هر دم در این راه برای رسیدن به آنچه که می خواهیم خودمان را اصلاح می کنیم و این مهم است. نمی دانم که آیا واقعا توانستم کلام را به آن شایستگی که باید به دست شما رسانده باشم یا خیر. امیدوارم که رسانده باشم. از این مقوله ای که وارد شدیم بحث عروج مانده است. باشد برای آینده. فعلا در این قصه ای که تا اینجا آمدیم باید خیلی تمرین کنید و خیلی تلاش کنید ببینیم چقدر موفقیت حاصل می کنید. اگر نشود ما مجبور می شویم که دو بخش شویم. یک بخش در این مسائل فقط به همین شکل ادامه دهیم و یک بخش بسیار کوچک را جدا کنیم تا بتوانیم که مابقی مسیر را انشاءالله پیش رویم و دیگر اجتناب ناپذیر است. باید تلاش مان را بکنیم.

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه