جلسه بیست و دوم ادب جسم خیال عقل وقلب
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: ادب جسم ، خیال ،عقل و قلب
- بازدید: 3827
بسمالله الرحمن الرحيم
اعوذبالله من الشيطان الرجيم – بسم الله الرحمن الرحيم – استغفرالله ربّي و اتوب اليه
خيلي خوش آمديد ، پوزش مي طلبم از وقفه متأثر کننده اي که در جلساتمان داشتيم . بنده به سهم خودم پوزش مي طلبم ولي مطمئن باشيد راهي جز اين وجود نداشت . در اين زمينه ان شاءلله بحث و گفتگويمان را آغاز خواهيم کرد . بنده بسياري از مواقع با خودم اعمال گذشته ام را مرور کردم و هر کجا که خطا کردم بسيار بسيار بسيار طلب مغفرت کردم ؛ در حق آنهايي که خطا کردم برايشان طلب خِير کردم . در حق خودم و روند کارم اشتباه کردم ، براي خودم طلب مغفرت کردم . اما خوب است که همه ما اين گونه باشيم ، به خدا يک نفر سازَش صدايي ندارد ، نوايي را به گوشي نمي رساند مگر همه سازها يک نوا، بنوازند ؛ آن موقع بهترين نواهاي عالم هستي نواخته خواهد شد . بنده طلب مغفرت کردم اگر در جايگاههايي اشتباه کردم و زودتر از اين اقدام کردم . به ياد مي آورم دوست عزيزي به جلسات ما روي آورد و علاقه مند شد ؛ شايد اولين جلسه اي که بعد از ماه محرم ، يعني يک تعداد جلساتي انگار پشت هم داشتيم و بعد ايشان به جمع سه شنبه ما روي آورد . اولين جلسه اي که به صورت کلاس خصوصي ما ، شرکت کرد ، بحث و گفتگوها آن قدر سطحش پايين بود وزشت بود که رفت ؛ حق هم داشت فکر مي کرد يک جاي خيلي بالا آمده است . چون در جلسات عمومي تنها گوينده و سخنور بنده هستم ؛ در تمام اين سالها آدم هايي که آمدند جذب شدند . ولي در جلسات خصوصي گفتگو و مباحثه بسيار است و همه صحبت مي کنند ، غير از بنده بقيه هم صحبت مي کنند . و گاهي اوقات انتخاب موضوع متأسفانه در اول جلسه به دست دوستان مي افتد . با گلايه هايشان ، با توقعات نابجايشان ، با حرف هاي بي موردشان ، با خيلي چيزهايي که اصلاً نبايد ديگر در ساحت کساني که پيرو امام زمان(عج) هستند وجود داشته باشد ، رنگي داشته باشد ولي دارد و خيلي هم پررنگ دارد . در نتيجه بعضي ها مي آيند و به شدت فرار را بر قرار ترجيح مي دهند . در اين سالها زياد اتفاق افتاده و هر دفعه پشتيبان دوستانم قرار گرفتم . دوستانمان بايد حرف هايشان را بزنند و مسائلشان را ما اينجا حل و فصل کنيم . ولي امروز مي گويم که خيلي متأسفم ، از همه آنهايي که به اجبار رفتند يا فرار کردند من از همه آنها پوزش مي طلبم که اشتباه کردم ، همان موقع مي بايستي جلوي دوستاني که نمي توانند قدشان را بلند کنند ، اندازه شان را وسيع کنند مي گرفتم اينهايي که اندازه هايشان خوب بود نگه مي داشتم . که لااقل زمان نگذاريم براي اين که اندازه ها را بزرگ کنيم ، غافل از اين که، آن که اندازه اش کوچک است اصلاً دوست هم نمي دارد بزرگ شود ، خب بزرگ نمي شود . حالا تو دائم تلاش کن بگو من مي کِشم تا بزرگ شود ، نمي شود .من مي گويم اشتباه کردم ، قطعاً اشتباه کردم ولي خدا خودش مي داند دلم مي خواست که هيچ کسي بين راه نماند . اما بالاخره حق انتخاب از بنده گرفته شد ، حق اينکه چطور مي خواهيم پيش برويم از بنده گرفته شد ديگر مجبور شديم يک طور ديگر حرکت کنيم . جلسه بيست و هشت صفر را ما متأسفانه مجلس نداشتيم ، شايد بعضي از شما فکر کرديد که به شدت مريض هستم ! من خيلي مريض تر از اين حرفها بودم و جلساتم را اداره کردم . بيماري مگر اين که زمين گيرم کند ، حتي زير بغلم را هم بگيرند بياورند هم مي آيم. يا صدايي نداشته باشم که بنشينم زمين بگويم نمي شود ، ديگر نمي شود . وگرنه نمي تواند من را از پا بيندازد يعني از راه بيندازد . مريضي از پا مي اندازد ولي از راه نمي اندازد من راهم را ادامه مي دهم ، پس بحث ، بحث بيماري نيست . بحث ، بحث اين است که آيا واقعاً دوستان ما قد کلاس هستند ؟ اين خيلي مسئله مهمي است . در سوره عصر خدا قسم ياد مي کند به زمان ، خيلي خوب است يک کم به اين قسم ها توجه کنيم . خداوند در قرآن قسم ياد مي کند به زمان ، شما در زندگي تان براي چي قسم مي خوريد ؟ مواقعي قسم ياد مي کنيد که مطلبي براي شما بي نهايت حائز اهميت است ، غير از اين است ؟ به شما نسبتي را دادند و شما مي خواهيد بگوييد که اين نسبت براي من درست نيست . خيلي براي شما مهم است که اثبات کنيد من چنين نبودم يا من چنين نکردم ، آنجا قسم مي خوريد چرا ؟ چون مطلب برايتان مهم است . چيزي را تشخيص مي دهيد براي فردي خوب است و نمي پذيرد براي اين که به او بفهمانيد که اين براي تو خوب است و مهم است ، قسم ياد مي کنيد . ما بنده هستيم و اين چنين ، خدا ، خداست با همه قدرتش چرا قسم مي خورد ؟ چيزي را مي خواهد با قسم به ما، صحت و سقمش را بدهد ؟ خدا به اين ها احتياجي ندارد . قسم مي خورد براي اين که آن چيز ، عظمتش و بزرگيش در نگاه ما جلوه کند که ما به آن توجه کنيم . و اگر که ان شاءلله موقع خواندن قرآن توجه بفرماييد قسم هاي قرآني تماماً روي مسائلي است که دست بشر از آن کوتاه است . بشر دستش به آن نمي رسد ، تغيير و تحول نمي تواند به آن بدهد . يکي از آن چيزها زمان است ؛ زمان در جهان ملکوت ، جهانهايي غير از زمين نيست . مفهوم زمان آن چنان که من و شما مي شناسيم ديگر نيست . زمان مخلوقي است که با ما زاييده شده است ، يعني خلقتش با خلقت جسم هاي مادي دنيايي ماست و خدمتش به اين لباس است . خدا قسم مي خورد به اين مخلوق ، يعني زمان .چرا ؟ چون جسم ما تابعيت از زمان دارد ؛ بچه است شير مي خورد ، بزرگتر مي شود مي بيني مي بيني مي بيني مي آيي بالا ، جواني اش را مي بيني ، بعد ميانسالي اش را مي بيني ، بعد مي رسد به پيري ، فرتوتي و سستي و داغوني اش را مي بيني اگر عمر طولاني داشته باشد . يعني اين جسم دنيايي با اين وجاهت تابعيت مي کند از زمان يا به عبارت ديگر با هم جفت هستند و در کنار هم مي روند . خدا قسم مي خورد به زمان ، چون همان اندازه که جسم شما امروز به فردا کاهش دارد ، کاهيده مي شود . مي گويد نه بابا من يک روزي چهل کيلو وزنم بود الان نود کيلو هستم نمي توانم تکان بخورم ؟ اشتباه نکن ، اين اضافه وزن خودش کاهندگي جسم شماست . يعني به عبارتي پويايي ، فعال بودن و خيلي چيزهاي ديگر شما را گرفته شده يک مشت گوشت و چربي و آن چيزهايي که از شما گرفته به مراتب باارزش تر است تا آن چيزي که امروز داريد . جسم شما به اين نمود زيبا هر لحظه اش با لحظه بعد فرق دارد ؛ جسمتان هر لحظه اش با لحظه بعد فرق دارد . اگر که تا حالا متوجه نشديد براي اين که شما اصلاً عمق هيچ چيزي را نگاه نمي کنيد ، شما اصلاً به هيچ چيز توجه نمي کنيد مگر خواستهاي نفساني تان والسلام . وقتي جسم ما هر لحظه تغيير مي کند ، آن چيزي که در دنيا اتفاق مي افتد ببينيد چه خبر است ؟ ببينيد آن چطور حرکت مي کند ، حتي تکنولوژي هم نمي تواند توجه من و شما را جلب کند . نگاه کنيد تلويزيون را ، خيلي جالب است دوربينهاي خيلي دقيق فيلمبرداري يک قطره آب که رها مي شود مي خواهد بيفتد بيايد پايين ، اين را فيلم مي گيرد . مگر يک قطره آب که من از بالا رهايش مي کنم روي يک سطحي مي خورد زمين چقدر زمان مي برد ؟ ولي در تلويزيون از شما وقت مي گيرد نگاهش مي کنيد ، افتادنش آن قدر وقت نمي گيرد گاها حتي از چشممان هم رد مي شود . زمان خيلي مسئله مهمي است و تا امروز ماشالله ما به قدر کافي سوزانديم ، خيلي هم سوزانديم يک ذره و دو تا و به اصطلاح اين طرف و آن طرف هم نسوزانديم . حالا از اين به بعد مي خواهيم جلويش را بگيريم ، اگر مي خواهد وقت بسوزد اينجا خواهش مي کنم نسوزد برود جاي ديگر بسوزد . وَالعَصر ، قسم به زمان – اِنَّ الاِنسانَ لَفي خُسر ، همانا انسان در ضرر و زيان است – اين ضرر و زيان از کجا مي آيد ؟ ضرر و زيان مالي است ؟ اصلاً متوجه نيستيد اين کباب ترکي ها را ديديد در مغازه ساندويچي ها ، خيلي قشنگ است ، آخر من بيچاره ام ، من خوردن نمي بينم ، من آن چرخش را مي بينم و کاهيدنش را مي بينم اصلاً هم کباب ترکي دوست ندارم ، ولي بارها به اين چرخش و اين ريختن اين گوشتها توجه کردم . شما به طور دائم در دنيا اين چرخش را داري به دور خودت مي کني ، در عين حال هم يک پيش روندگي داري ، که اگر پيش روندگي را داشته باشي بَرنده اي . چون جلوي اين چرخش را نمي تواني بگيري ، اما چه جالب است جلو پيش روندگي را مي تواني بگيري . امااين چرخش را نمي تواني بگيري دائم دارند با چاقو مي بُرنِّت ؛ اصلاً مي بيني مي بُرنِّت ؟ اصلاً متوجه مي شوي مي بُرنِّت ؟ نمي فهمي ! اما خيلي عالمانه و آگاهانه از اين که جلو بروي ، خودت جلوگيري مي کني ، چطوري ؟ بيرون آمده ها از کربلا ، از ماه محرم حالتان چطور است ؟ خوب هستيد ؟ خوش هستيد ؟ خوش مي گذرد ؟ حرف خيلي است ، نمي دانم اصلاً از کجايش بايد بگويم ، چطوري بايد بگويم ؟ اصلاً آن چيزي که واقعاً منظورم است مي توانم بگويم ؟ نمي دانم . يک عده اي از شما را امروز دعوت کردم . يک عده اي را هنوز دعوت نکردم ، نگفتم بيايند ؛ شايد هفته بعد من نمي دانم ؛ شايد دو هفته بعد . شما را که دعوت کردم شما ارجح بوديد ؟ امتياز داشتيد ؟ بعضي ها بله ، بعضي ها آن قدر وضعشان خراب است که از همين جلسه اول مي خواهند به آنها حالي کنند چقدر وضعشان خراب است . از اين خبرها نيست فکر نکنيد که شما خيلي خيلي ارتقا درجه داشتيد که همان جلسه اول دعوتتان کردند . يک عده اي را هفته بعد مي خواهند دعوت کنند يا هفته هاي بعديش من نمي دانم ، آن ها توبيخي هستند ؟ بعضي هايشان حتماً ، اما يک عده شان هم نه . يک عده شان آن قدر دست و پايشان در مسائل پاکيزه بود اصلاً لازم نبود اينها را بشنوند . براي چه بگوييم بيايند ؟ بيايند آشفته مي شوند ، چون هر چه فکر مي کنند ما چکار کرديم به چشمشان نمي آيد . پس همه شان توبيخي نيستند ، بعضي هايشان توبيخي هستند حتماً توبيخي هستند ، ولي بعضي هايشان توبيخي نيستند . بعدش چه مي شود ؟ شما چه فکر مي کنيد ؟ فکر مي کنيد بعدش چه مي شود ؟ بعدش دوباره بعد از چند جلسه فضا آفتابي ، آسمان آبي ، هواي پاک بي آلودگي ، پيش به سوي دشت و چمن .... نه عزيزم از اين خبرها نيست . چون به طور مرتب کم مي کنند ، کم مي کنند مثل همان گوشت کباب ترکي . نخواهيم درست حرکت کنيم همين است هيچ کاريش نمي شود کرد . آن کسي که دو جلسه در ميان مي آيد ، آن کسي که هميشه مي آيد ، آن کسي که هر وقت حالش خوش است مي آيد . هر وقت حوصله اش سر رفته حالش را ندارد نمي آيد . آن کسي که جلسه برايش در جايگاه اول است و آن کسي که جلسه ما در جايگاه فلان است همه گوش کنند چون خيلي دير شده است . يک استادي داشتم رياضيات درس مي داد ، قد کوتاهي داشت ، بسيار ريز اندام بود ؛ با دوتا دستش مي نوشت ، ريز ، تند ، مسلسل وار . و يک ويژگي جالبي که داشت يک دستش که خسته مي شد با آن يکي دستش مي نوشت ولي فکر نمي کرد که ما فقط با يک دست مي نويسيم . بعد تمام که مي شد صبر نمي کرد ، چون خودش نوشته بود مطمئن بود که مي شود نوشت ، بلافاصله همه اش را پاک مي کرد . از اولين جلسه تمام دانشجويان آن کلاس غر زدند ، تنها کسي که به اين غر نزد من بودم . او مي نوشت ، من هم بکوب مي نوشتم ، با او مي نوشتم و بيشترين حجم رياضياتي که امروز بلدم و هنوز يادم مانده از آن استادم است ؛ اين بلا را سر شما مي آورم ، ديگر از اين به بعد اين بلا را سر شما مي آورم نمي توانيد نمانيد ، خيلي ساده نمي توانيد نمانيد . امروز بعد از يک تاخير تلخ ، خيلي تلخ به کام من هم تلخ بود که حسينيه نبودم و خوب است بدانيد که شما نيامديد من هم نيامدم . چون از امام زمان(عج) خجالت مي کشيدم به حسينيه سر بزنم ، چون چراغ حسينيه اش را خاموش کرديم . خيلي ساده ، من خاموش کردم ؟ من کليدش را زدم . اما آنهايي که خاموشش کردند بايد جواب امامشان را پس بدهند . براي همين براي من هم تلخ بود پايين آمدن ، من هم پايين نيامدم . امروز بعد از اين تأخير خيلي تلخ ،دوباره جمع شديم ، آمديم کلاس تشکيل بدهيم . آمديم باز هم حرف بزنيم ، آمديم از هر دري سخني بگوييم و وقتي شب برمي گرديم خانه مان . وقتي در رختخوابمان دراز مي کشيم چقدر خوشحال باشيم از خودمان ؛ چقدر راضي باشيم از خودمان ، چه خوب دوباره توانستيم چند ساعتي را در کلاس قرآن و کلاس معرفت بگذرانيم . کارنامه عملمان را با اين حضور نقشي بدهيم ، باشد که اين حضورمان در اين کلاس ره توشه اي براي آخرتمان باشد . آيا واقعاًٌ باز هم با همين انديشه آمديد ؟ با اين تصورات امروز به کلاس آمديد ؟ آمديد فقط دلخوشي براي خودتان درست کنيد ؟ اگر اين طوري است خيلي متأسفم .
حداقل دو سالي مي شود ، شايد هم بيشتر . که هر وقت اينجا نشستم خدمت شما عرض کردم : دوستان دير مي شود ، به خدا خيلي زود دير مي شود . بدويد ، رويا ديدم اين طوري، که گفتند بدويد . دائم گفتم ديگر مجالي براي جبران نيست ، اما انگشت شمار آدم هايي از ميان جمع ما حرف بنده را فهميدند . انگشت شمار که مي گويم شايد به اندازه انگشتان يک دست هم نمي شود ، نه نمي شود . بعد هم شروع کردند که به حرکت کردن و تلاش کردن براي تکاملشان . اما مابقي همچنان در خيال خوش غوطه ور بودند ؛ مي آيند هفته اي يک روز وقت مي گذارند ، ثواب مي برند، بعد چند اسکناسي در صندوق ها مي اندازند در حساب کارتي ما مي کشند ، کاغذهايش را مي دهند، بنده خرج مي کنم براي آنها باقيات صالحات مي شود و آخرتشان را منور مي کند . خودشان را اين طوري سرگرم کردند اما ديگر نمي شود ، به خدا ديگر نمي شود . امروز پاي بندي در همه امور مورد نياز است ، در همه امور . هر چه مي کِشم از بي تقوايي افراد مي کشم . تو را به خدا ، استدعا مي کنم ، به جان هر کسي که دوست داريد ، حرفهاي امروزم را حواله به بغل دستي ندهيد . من با شما هستم ، تک تک شما ، شما فکر نکنيد که با شما نيستم من با بغل دستي تو هستم چون اين حرفها به شما نمي خورد ؛ نه نه با خودت هستم ، خود خودت به جان هر کسي که دوست داري با خود خودت . امروز فکر کنيد که مخاطب صرفاً فقط شما هستيد ، يک نفر اينجا نشسته من هم روبرويش نشستم دارم حرف مي زنم . در کليه روابط انساني ، روابط هر انساني با انسان ديگري از هر جنسي ، از هر نسبتي حرف اول را مي بايستي تقوا بزند . اين همان چيزي است که ، اين آن حلقه گمشده روابط امروز اجتماع ماست ؛ اين حلقه ديگر نيست ، حلقه تقوا گمشده است . يادتان مي آيد راجع به روزه حرف مي زدم ، جلسات زيادي راجع به روزه گيري و تأثيراتش در عالم معنوي انسانها حرف زدم ، گفتم گفتم گفتم تا رسيدم به خطبه شعبانيه آقا رسول الله(ص) . اين خطبه شعبانيه معروف است به خطبه آخرين جمعه ماه شعبان ،که آقا رسول الله(ص) در ميان مردم بيان فرمودند . ايشان دستورات بسياري را دادند ، در باب ماه رمضان هم صحبت فرمودند و عليرغم همه صحبت ها کلامشان که به پايان رسيد آقا اميرالمومنين دستشان را بالا کردند گفتند : چکار کنيم که در ماه رمضان بهترين باشيم ؟ که آقا رسول الله اشاراتي فرمودند ، از جمله تأکيد زيادي روي ورع داشتند . بعد از آن تعداد جلساتي را در مورد ورع حرف زدم ، گفتم گفتم گفتم گفتم آمدم به جايي رسيدم که مي خواستم وارد مراحل بالاتر بشوم ولي قبل از اين که پايم را بالا بگذارم يکي زدند توي گوشم گفتند کجا مي روي ؟ اول اينها را نگاه کن، ببين تقوا را متوجه شدند ؟ ببين تقوا را رعايت مي کنند ؟ کجا مي بري اين جمع را ؟ ديدم که بله دوستانمان در انجام تقوا و پرهيزکاري حتي در امور ساده زندگي ، ساده ترين امور زندگي مسامحه کاري مي کنند ، سهل انگاري مي کنند و خيلي هم اين مقوله خوشايندشان نيست . ياد آوردم آيه شريفه قرآن را ؛ خداوند مي فرمايد : ماههاي حرام از عصر حضرت ابراهيم(ع) بوده است ، نمي دانم شايد قبل از آن هم بوده است . من نمي دانم ولي از آن زمان ماه هاي حرام وجود داشته که در اين ماههاي حرام يکسري اعمال حرام بوده است . ماههاي قمري مثل ماههاي شمسي نيست ، تغيير مي کند . ماه شعبان ، ماه رجب ، ماه محرم در زماني به زمستان مي خورد ،در زماني به بهار مي افتد ، در زماني به تابستان . در تابستان محل تاخت و تاز است ، محل لشگرکشي است ؛ زمستان سرماست پس بهتر است همه در پستوهايشان قايم شوند . اينها براي اين که بتوانند از ماه هاي سال بالاترين بهره را ببرند حتي ماه هاي حرام را هم جابه جا مي کردند . امسال اين ماه ، ماه حرام بود سال بعد آن يکي ماه ،حرام بود . و خدا چقدر به اينها در قرآن بد مي گويد ؛ ولي اين بد براي ما هم هست : تقوا اينجا به دردم مي خورد مرز تقوا اين است ، در جايگاه ديگري اين مرز را رعايت نمي کنم . يعني مرزهاي تقوا را هم به مِيل خودمان جابه جا مي کرديم . آن وقت حرکت متعالي ما متوقف مي شد و ما به کارهاي ديگر مي پرداختيم ، اينجا که رسيد ورع را زمين گذاشتم . کسي نيامد بگويد که پس ورع چه شد ؟ چرا ورع را ديگر بحث نمي کني ؟ از عهده ات برنمي آيد بحث کني ؟ يا اتفاقي افتاده است ؟ هيچ کسي نپرسيد. ورع را متوقف کرديم به مطلب ديگري پرداختيم باز هم گفتيم ، باز هم من اشتباه کردم من نبايد متوقف مي کردم ، من بايد به بي تقواها مي گفتم شما برويد بگذاريد ما به زندگي مان برسيم . گفتم : نه ، فرجه اي مي شود ماه رمضان در پيش است ، ماه هاي بعدي آن در پيش است . در فرجه اي که به دست مي آيد مي آيند تجديد نظر مي کنند و مرزهايشان را برقرار مي کنند ، مرزهاي درست . اما چه کسي به اين امر توجه کرد ؟ کدامتان توجه کرديد ؟ هيچ کدام . در قالبهاي مختلف حرف زدم ، عرض کردم بياييد يک چهارچوب معين و تعريف شده بنويسيد براي خودمان در روابطمان . آمدم گفتم بياييد يک چهار تا خط بکشيم ديگر اين را که همه بلد هستيد ، اين چهارتا خط ، مرز باشد مثل لبه پشت بام . گفتم بياييد اين لبه ها را معين کنيد که تا کجا مي تواني پايت را دراز کني ، از آن بيشتر بروي خطاست . حتي من به دوستان تذکر مي دادم براي شوخي کردن و تفريح کردنتان هم چهارچوب بگذاريد . براي شوخي کردن هر کلامي به کار نبريد ، مگر خنديدن و تفريح کردن چقدر مي ارزد که اين قدر قانون شکني کنيد . خنده و تفريح را به هر قيمت که نمي شود به دست آورد . باز مثل هميشه در اين باب هم سهل انگاري ها شروع شد ؛ چهارچوب نويس ها دستتان را بلند کنيد . کجاست چهارچوب هايتان ؟ کجاست چهارچوبي که زدي روي ديوار خانه ات ؟ اي دختر محترم حد حجابت اين است ، حد حرف زدنت با نامحرم اين است ؛ حد بيرون رفتن از خانه اين است ؛ دير آمدن و زود رفتن و اين قصه ها اين است ؛ با پدر و مادر اين است . پسرجان شما چه ؟ کجاست ؟ همه تان عالِم هستيد ماشاءلله ، کجاست چهارچوب هايتان ؟ افراد سه دسته شدند دوباره ، يک دسته انگشت شمار ، پنج تا نمي شود خيلي کم ،افرادي بودند که توجه کردند و پيش رفتند . تعدادي که مقدارشان خيلي کم هم نبود ، شروع کردند غرولند کردن ، باز هم روي زمين نشستند بعد گفتند اي بابا ! مدعي هستند ، اينها هميشه مدعي هستند . اي بابا با دنياي امروز که نمي شود اينطوري زندگي کرد ؟ نکن . يک عده اي هم مثل هميشه سرگردان ماندند ، يک خورده اين طرفي بودند ، يک خورده آن طرفي بودند . مثل آيه شريفه قرآن خداوند مي فرمايد : افرادي هستند اي پيامبر حرفهاي تو را مي شنوند ، جذبت مي شوند ، به سمت تو مي آيند و لحظه اي بعد مي روند اگر يک سختي به آنها برسد پايشان را پس مي کشند به زمين مي نشينند . اينها هم همين کارها را انجام مي دادند ، تقوا خوب است ، عالي است تا جايي که با دوستان هم دانشکده اش روبرو نمي شد . با بچه هاي حسينيه بود رعايت مي کرد آن هم نه خيلي ، چون از آن هم ناراضي هستم ولي باز بهتر بود . از اينها که جدا مي شد به دوستان هم دانشکده و دخترعمو و پسرعمو و دختر دايي و پسردايي و نمي دانم آن فاميل هاي دور و..... با دوستان هم مسلکشان حريم ها را رعايت مي کردند ؛ با جمع بيرون يا اقوام و خانواده که قرار مي گرفتند همرنگي با آنها را انتخاب مي کردند . هر کدام از شما که سفر مي رفتيد . سفر يک ويژگي هاي خيلي جالبي دارد ، بي قيد و بندي مي آورد . ديدي شما مي روي مسافرخانه ، مي روي هتل چمدانت را که مي گذاري يک گوشه ، به ندرت آدم هايي هستند که تا رسيدند لباس هايشان را در مي آورند صاف ، اتو کرده به جالباسي آويزان مي کنند . همه چيز را مي چينند ، مسواکشان را مي گذارند در ليوان مي گذارند در دستشوئي ... به ندرت پيدا مي شود . من که خودم اصلاً از اين حوصله ها ندارم ، بابا بي خيال اينجا هم جمع کنم ؟ اينجا هم حمالي کنم . خيلي از مواقع در روابطشان هم همين طور بودند ؛ مي رفتند سفر ، مي آمدند نگاهشان که مي کردي مي گفتي اي خدا ! حالا اين را من دوباره چه طوري درستش کنم ؟ تازه اين را صاف و درستش کرده بودم . آخر من بي حيا نبودم ، من به خدا خيلي مأخوذ به حيا هستم . اگر امروز اين طوري حرف مي زنم حياي من را شما برديد ، شما ريختيد . ما عروس و مادرشوهر هستيم از ايشان بپرسيد ، اين چند سال که عروس من بودي چقدر به شما تذکر دادم ؟ تذکر هم نمي دهم مگر از من سوال کنند . من خيلي مأخوذ به حيا هستم ، فقط دائم اشاره مي کردم . اشاره ها هم اگر تير چراغ برق هم بود که توي سر طرف مي زدم باز هم فايده نمي کرد . چون اشاره ها را به خودش نمي گرفت فکر مي کرد که دارم حرف مي زنم نگاهم به آن يکي بود ، داشتم به او مي گفتم به اين که نمي گفتم . خب کسي که اين طوري مي رود برمي گردد ، وقتي کلاس من مي نشيند ديگر حرفهاي من را کمتر مي فهمد . حرفها را کمتر مي فهمد بعد هم کمتر اطاعت مي کند ؛ بعد وقتي اين طوري شد يک بار سنگين مي شود روي سينه اين بنده حقير ، يک سنگ گنده مي شود مي نشيند روي سينه ام، که نمي دانم با آن چکار کنم ؟ حرفم فقط با دوستانمان نيست با کّل خانواده ام هم دارم حرف مي زنم . هر کسي که چنين ويژگي داشته باشد سنگ سنگين مي شود روي سينه من ، مي خواهد هر کسي باشد . اين قدر اين سنگها را گذاشتند روي سينه ام تا جايي رسيد که کم کم من هم باور کردم که ديگر نمي شود کاري کرد ، ولي واقعاً بايد اين طوري مي شد ؟ چرا بايد مي گذاشتيد برسد به اينجايي که من هم فکر کنم که ديگر نمي شود کاري کرد ، چرا اين کار را انجام داديد ؟ مگر من به شما بد کرده بودم ؟ در جلسات سخنراني هاي گذشته عرض کردم در دين ما در طول هر سال يک ايام خاصي قرار دارد که هر کدام يک پيش درآمد ، يک زمينه ، يک پس درآمد لازم دارد . يعني ايجاب مي کند اگر کسي دنبالش باشد ؛ مثل ماه رمضان ، مثل ماه محرم و صفر و .... قبل از محرم با خودم کلنجار مي رفتم ، محرم امسال را مي گويم . که مي بيني تو را کشاندند به جايي که برايت فقط بن بست است ؟ خب بس کن ، جدا شو برو براي چه ادامه مي دهي ؟ محرم براي من مثل شما شروع نشد ، چند روز به محرم مانده و بدو بدو سياه هاي حسينيه را بکش و پرچم ها را بالا بزن و تدارک جلسات را ببين ، برو ليوان يکبار مصرف بخر ، تدارک شام هاي محرم را ببين . نه ، براي من محرم اين گونه شروع نشد ؛ هر سال هم اين طوري شروع نمي شد ولي امسال خيلي متفاوت بود. وقتي که وارد محرم شدم يک جورهايي شروع کردم بدوبيراه گفتن به خودم ، مي دانيد چرا ؟ ما الان چند سال است روزهاي دعاي عرفه و سر دعاي عرفه دعوا داريم در خانه مان ، يک اختلاف نظر و يک اختلاف سليقه بزرگ ، که چي ؟ عيد است نبايد عزاداري کرد ، نبايد نوحه خواني کرد . پسرم هم کوتاه نمي آمد که نمي شود ، امروز روز شهادت حضرت مسلم است . ما از اين طرف بگو ، او از آن طرف بگو هميشه دعوا ؛ و هميشه سعي مي کردم به او بقبولانم که متعادل تر باش .
و کمتر سخت بگير و نوحه نخوان. عيد قربان عيد بزرگ ماست. امسال فهميدم که چه اشتباهي کردم. وقتي که کاروان کربلا از مدينه راه افتاد اينبار از آنجا باکاروان راه افتادم. من يکبار اين کاروان را با شما آمدم براي شما گفتم جزوههايش هم هست ،منتهي براي شما فقط جزوه است.جزوههاي متروکه گوشه کتابخانهها اگر سطل آشغال نرفته باشد.بعضيها هم که اصلاً ندارند. هيچي! براي من جزوه نيست.کاغذ نيست. براي من در قلبم هست و از قلبم ميآيد. امسال قبل از اينکه عيد قربان برسد، خيلي قبل از آن زماني که امام حسين (ع) به خاندانش گفت نيمه شب حرکت ميکنيم من با آنها راه افتادم. من با آنها زندگي کردم. خوردم، نوشيدم، نماز خواندم، شما کرديد؟ روز دعاي عرفه ، اينجا دعاي عرفه را که ميخواندند پاي جبل الرحمه، توي صحراي عرفات تازه فهميدم که چرا امام حسين (ع) گريه ميکرد؟ امام به پهناي صورت اشک ميريخت و اشکهايش از محاسنش به زمين ميچکيد. من هم با آنها زندگي کردم. به خدا سعي کردم به شما هم منتقل کنم ولي اصلاً گوش شنوايي نبود براي حرفهاي من.اصلاً دلي نبود که دل مرا حس کند. من نميدانم دلهايتان را کجا برده بوديد؟ پيش کي گذاشته بوديد آخر؟ پس براي چي اينجا ميآمديد؟ و وقتي نگاه کردمديدم جمعي که صاحب تقوا نيست، جمعي که تقوا ندارد نميتواند صاحب دل باشد و من هم نميتوانم اينها را اينقدر زودتر وارد محرم کنم. ديديد قبل محرم شما را فرستادم زيارتگاه؟گفتم برويد اماکن متبرکه. گفتم شايد برويد آنجا، آنجا حرف بزنيد در لحظهاي در ثانيهاي قلبتان را امام نگاه کند و يکجور ديگر بشود. حال و هوايتان عوض شود. باز هم براي يک عده خيلي قليلي خوب بود. خيلي خوب بود! خدا را شکر. وارد محرم شديم. شب هاي زيادي را گذرانديم.باهم بوديم ولي اکثراً با افکار متفرق. شما فکر ميکرديد افکار شما بر پيشاني هاي شما آشکار نميباشد؟ نديديد در قرآن خداوند ميفرمايد با موي پيشاني ميگيرد و به آتش دوزخ مياندازد؟همه چيز شما در پيشاني شماست. در مجلس امام حسين (ع) نقشه ميکشد. مينشيند در مجلس امام حسين (ع) نقشه ميکشد. گريه ميکند نقشه ميکشد براي کار نادرست، براي کار شر، براي کار غلط، براي کار زشت.براي اينکه دم به دم اثبات کند من درست ميگويم و تو نميفهمي، اون نميفهمد. هرکس در حال و هواي خودش بود. اشک هم ميريخت تو حال و هواي خودش بود براي خودش گريه ميکرد چون ناخودآگاه، آدمها حس کرده بودند که لباس محرم به قد و قامتشان برازنده نيست. نيست! شعار دادن که نشد لباس؟ سفره چيدن هم نميشود لباس. نوحه خواندن هم نميشود لباس. سخنراني هم که از عمق وجود در نيايد اون هم نميشود لباس محرم.خودشان فهميده بودند که شستشوي بدنهايشان بهقدر کافي پاک و مطهر نيست. من فقط ديدم و خون خوردم. هي خون خوردم و از حال و هواي خودم خارج شدم ولي باز اميدوارم بودم که بالاخره اون جرقه تابناک زده خواهد شد ولي من در صحراي کربلا ماندم شما رفتيد.به خداهمهتان رفتيد. من از صحابه گفتم. اثبات ميکنم حرفم را،.من از صحابه گفتم. گفتم بياييد صحابه را بشناسيم ببينيم آنها چطوري زندگي کردند چطوري انتظار کشيدند، ما شرح حال امروزمان شرح حال صحابهاي است که در ميدان جنگ با امام حسين (ع) وارد جنگ شدند. در مقابل امام جنگيدند و شهيد شدند. چرا؟ دليل دارم براي حرفم. آنها پيغمبر را ديدند و از زمان پيغمبر جريان و روند دين را احساس کردند. بعد از رحلت پيغمبر زمين ننشستند و بگويند : " خب بالاخره پيغمبري بود و حالا رفت! خدا رحمتش کند.بالاخره ما هم بايد برويم سر زندگيمان.. حالا که ديگر پيغمبر نيست.اميرالمؤمنين (ع) هم که امام نشد، خليفه هم نشد." سه تا خليفه را تحمل کردند. سختي هاي حکومت اميرالمؤمنين(ع) را تحمل کردند. تزوير و رياي مکارانه معاويه را تحمل کردند، کثافت کاري هاي يزيد را تحمل کردند اما زمين ننشستند. گفتم برويد صحابه را بشناسيد. کدامتان زندگي نامه يکي از اين صحابه را پيدا کرديد؟ بابا دست بلند کنيد آخر دل من هم خوش شود. نگفتم بايد صحابه را بشناسيم؟ ما که امام را که نميشناسيم، دين هم نميشناسيم. ما دين را هم نميشناسيم. امام هم که نميشناسيم. پيغمبر (ص) را هم که درست نميشناسيم. امام زمان (عج) هم که غايب است. زندگي اهل بيت را هم که نميرويم بخوانيم. فقط ميرويم ببينيم کنيهاش چي بوده است؟ چند تا زن داشته است؟ چند تا اولاد پيدا کرده است و الي آخر. گفتم برويد لااقل صحابه را بشناسيد. دوستمان توي جلسه دستش را بلند کرد و گفت ميشود در مورد افرادي مثل حر و کساني که در کنارش بودند هم بگوبيد تا ما هم ياد بگيريم چطور مثل آنها شويم؟ گفتم ميشود ولي من نميگويم. خودت برو پيدا کن. همش که نبايدمن بگويم. گفتم آنها را بشناسيد، ببينيد چطوري در انتظار نشستند. چطوري شصت سال منتظر ماندند. شصت سال انتظار کشيدندچطوري اينها زندگي کردند،چطور خودشان را حفظ کردند. براي چي خودشان را حفظ کردند فقط براي اينکه زماني که نور و گرماي امام عصرشان تجلي ميکند آنها فوري زير آن نور و گرما بروند و در آن حل شوند تا جاودانه شوند. به خدا اينها را در محرم گفتم کي به خاطرش ميآيد؟ خيلي کم به خاطرميآوريد مگر جزوههايتان را برويد نگاه کنيد. اون هم اگر به خاطر بياوريد ميگويد اي بابا! مگر آدم وقت دارد در اين دوره و زمانه مطالعه کند؟ گفتم که برويد و بخوانيد ياد بگيريد بلکه ما هم اينطور زندگي کردن و زيستن را بياموزيم. تلاش کردم اينها رابگويم. همه شنيدند اما کمتر کسي اين را درک کرد، چون بعد از اين دهه بازتابهايي که آمد ديدم اين جماعت خيلي از اين حرفها به دور هستند.همه در افکار و انديشههاي فرداها يي بودند که در راه است.فرداهايي که در راه بود. آنها ميخواستند بهترين هاي اين دنيا باشند. دلشان ميخواست بهترين هاي اين دنيا را هم داشته باشند. تازه خوبها را ميگويم. بدها را نميگويم.اينها قلب مرا خراشيد. سعي کردم از خجالتم سرم را بلند نکنم. چرا که مبادا لحظهاي چشمم به چشم امامم بيفتد.آنوقت مردن کمتر چيزي هست که ميتواند اتفاق بيفتد. حالا امامم چه حالي داشت؟ به حالش نگاه نکردم. چه حالي داشت که در حسينيه اش ، آن هم حسينه اي که به نام مبارکش ثبتش کردند، آن هم آن امتي که اين امام را دارند دمادم صدا ميکنند، گريه مي کنند، سينه ميکوبند. تو کجايي تا شوم من چاکرت؟ ميان چنين امتي اين همه تفرقه و جدايي؟ اين همه تفرقه و جدايي در دين شان و در بين شان؟بميرم براي دل امام مان، اوچه حالي داشت؟ الغرض! امروز که اينجا هستيد حساب کار خودتان را برسيد قبل از اينکه حساب شما را برسند. چرا؟خودتان انتخاب کرديد؟خودتان انتخاب کرديد جاي بزرگ باشيد،جاي بزرگ کجاست؟حسينيه امام زمان (عج). نيا حسينيه امام زمان (عج). فلان استاد کلاس اخلاق دارد برو بشين سر کلاسش. ترمي هم گذاشته،مبلغي هم ميگيرد.چون پول هم ميدهي دلت ميسوزد يک جلسه هم غيبت نميکني. برو به سلامت. خودت خواستي گفتي حسينيه امام زمان (عج) مينشينم، پس جاي بزرگ انتخاب کردي. گفتي که ميخواهم تعليم بگيرم بهترين باشم. اين بهترين يعني چي؟ گفتي ميخواهم تعليم بگيرم، آماده رزم شوم در رکاب امام زمانم.من گفتم بيا؟ به کدامتان کارت دعوت دادم. خودت خواستي آمدي! هم جاي بزرگ خواستي هم فعل بزرگ، پس لباس رزمتان را کامل کنيد. از هواي نفستان خيلي جدي کم کنيد ،چون با ارضاي نفس شيطاني نميشود لباس رزم روحاني پوشيد.جمله را به خاطر بسپاريد. پس تصميم بگيريد. هيچ اشکالي ندارد اگر در خودتان نميبينيد،نميبينيد بتوانيد نفستان را زنجير بکشيد برويد به اميد خدا. هيچکس جلوي شما را نميگيرد حتي سراغتان هم نميگيريم که مبادا خجالت بکشيد ولي اگر پاي ماندن داري درست بمان. آن جوري بمان که اگر امروز من اينجا نشستم فردا برگشتي استادي در کار نبود،ديگر وجود نداشت يک چندتا قطره اشک به يادش بريزي يادش کني،يادش به خير. خدمتگزار بدي نبود اما بعد از چند قطره اشک کارت را شروع کني، محکم،مصمم آماده شوي براي عصر ظهور؛ مثل ميدان جنگ. بخصوص آنهايي که جهاد ميکنند، بخصوص آنهايي که در راه اعتقاد ميجنگند نه سرباز وظيفه حقوق بگير، که اگر بتواند سوراخ پيدا ميکند قائم ميشود که مبادا کشته شود؛ آنهايي که در راه اعتقادشان مي جنگند. پرچم دار را اگر تير بزنند زمين ميخورد، پشت سري که مي آيد کاري ندارد که ممکن است با تير او را بزنند . بالا نگه داشتن اين پرچم برايش مهم .است .پرچم را بر ميدارد و ميدود حتي اگر يک قدم بعد، او را هم با تير بزنند. باکش نيست. بايد اينطوري آمد. اين را سرباز امام زمان (عج) مي گويند. امروز دين اسلام و جهان تشيع نياز به خونهاي جوان دارد.خونهاي جوان ، تازه، مصمم،آماده رکاب و معتقد دارد. هستي؟ باش! باش تا با يکديگر يا علي بگوييم راه بيفتيم. نيستي؟برو! ما براي نشستهها ديگر جا نداريم.ميگويند در ايران قديم چاپارها (چاپارها ميدانيد که مصداقش پستچيها امروز است. آن موقع ها که پست نبود)چاپارها پيغامهاو احکام دولتي را از اين ديار به آن ديار ميبردند. وسيله نقليهاي جز اسب نبود. آنها وقتيکه سوار اسبهايشان ميشدند فقط وقتيکه اسب را علوفه و آب ميدادند پايين ميآمدند، يا اگر جايي ميخواستند اسب را عوض کنند. روي اسب ميخوردند،مينوشيدند، روي اسب هم ميخوابيدند. يک چشمشان باز يک چشمشان بسته. يک چشم براي خوابيدن کافي بود يک چشم باز بود براي ديدن. فقط کسي به چنين مرتبهاي يا به چنين حالتي ميرسد که صد در صد معتقد است آنوقت چون صد درصد معتقد است اينطوري هم ميتواند انجام دهد. خود دانيد. يادمان باشد اعمالمان،نيتهايمان، رفتارمان، پوششمان، عملکردمان در حسينيه محل کار، خانه،جشنها، مهمانيها، عزاها، پيک نيکها، گردش هاي دسته جمعي و مسافرتها از اين به بعد بايد يکسان باشد. هستيد؟هيچ دروغي ،هيچ ريايي، هيچ سهل انگاري از هيچکس حتي خود بنده پذيرفته نخواهد بود. پس حتماً فکر کنيد تصميم بگيريد تا بعداً خجالت زده نشويد.
بر ميگردم باز هم به دشت نينوا. لحظه به لحظه زندگي آن آدمها را در آن فضا نگاه ميکنم. بگذاريد قدري از حسم بگويم شايد به دردتان خورد. تلاش ميکردم با آنها زندگي کنم. آقاياني که نوحه ميخوانند مجالس عزاداري را اداره ميکنند حرف امام حسين (ع) ميزنند فقط از دردها ميگويند. از آن تيرهايي که به بدن امام و عزيزانش خورده است مي گويند .تو تا حالا واقعاً ديدي که بنشينند راجع به اينکه اينها دوستانه چطور دور هم مينشستند و با هم غذا ميخوردند بگويند؟ نه!ميدانيد چرا راجع به اينها نمي گويند؟ براي اينکه کسي دلش نميخواهدآنطوري زندگي کند. مردم فقط ميخواهند از امام حسين (ع) درد و رنجهايش را بشنوند چون شنيدند هر قطره اشک ثواب هفتاد سال عبادت دارد ثوابهايش را ببرند. مطمئن هم هستند مثل امام حسين (ع) نميتوانند باشند.
- مگر ميشودمثال امام حسين (ع) بود اون امام معصوم هست .
-خوب مثل علي اکبرش
- اون پسر امام هست.
- خوب مثل قاسم
- اون هم پسر امام هست.
- حبيب ابن مظاهر.
- خوب اون سالها خدمت پيغمبر بود و پيغمبر را درک کرده بود بنابراين ميتوانست تحمل کند ما که نميتوانيم.
نه اينطوري نيست. مردم گوش ميکنند فقط براي اينکه چند قطره اشکي بريزند ثواب هفتاد ساله را بردارند و در روند. آنهايي هم که حرفهايشان را ميزنند فقط از همينها مي گويند و همينها را هم به خورد مردم ميدهند. نه! برويد در دشت نينوا باهاشون زندگي کنيد. در متن جريان اين زندگيها قرار بگيريد. هنوز هم به همان شکوه و عظمت در صحراي کربلا زندگيهايشان جاري است.ميگويي نه؟ من ميگويم جاري است. شما شب و روز اربعين تلويزيون را نگاه کرديد؟حتماًهمهتان نگاه کرديد. ديديد سيل جريان آدمهايي که يورش آورده بودند به سمت کربلا؟ميگفتند ضريح امام حسين (ع) با آن همه قدرت در اثر فشار کج شده بود. راستي چرا؟واقعاً چرا؟ميدانيد مردم بدون اينکه بدانند قلبشان آنها را در آن جريان ميبرد و ميفرستد؟ قلبشان اينها را ميخواهد ببرد. آنها هم ميروند بدون اينکه قبلاًبهش فکرکرده باشند. اما بدون اينکه بدانند آنجا يک آبي، آب مطهري در جريان است.ميروند تني به آب بزنند. ميروند تنشان را به آب بزنند تا يک حيات مجدد پيدا کنند و از اين مردگي خلاص شوند. آنهايي که از قبل پياده راه افتاده بودند را ديديد؟ در مسير، راه رفتن و حرکت کردنشان را ديديد؟ فقط تلويزيون تصويرش را نگاه ميکنيد ؟ به آن آدمهايي که ميآمدند خوب نگاه نکرديد؟ بعضيهايشان پاي پياده ميآمدند. مسلمان هاي خدا، اگر جريان کاروان کربلا در اين مسير زنده نباشد اينها دوام ميآورند؟ طرف ظهر روز عاشورا، در سرش قمه ميزند. نمي ميرد. تو برو چاقو بزن تو سرش جا بهجاميميرد. چه نگهاش ميدارد. چون آن موقعي که قمه را بلند ميکند،در گودال قتلگاه هست. گودال زنده! گودال زنده! با زندهها زندگي کنيد. شما دمادم با مردههايي مثل خودمان زندگي ميکنيد. ما مرديم. ما زنده نيستيم. ما مرديم. چرا مرديم؟ چون دمادم خودمان را توي لحظهها کفن و دفن ميکنيم. از صبح تا غروب چند دفعه خودت را کفن ميکني؟ چند سري خودت را زير خاک خودخواهي، خاک خودپرستي، خاک نفس پرستي خودت را دفن ميکني؟ نکن. نکن تا در آن جريان زنده بيفتي. چقدرميگويي من؟!اصلاً کي هستي؟ کي به تو گفت بگويي من؟ کي به تو اعتبار بخشيد؟ کي تو را محسوب کرد؟ کي تو را جايگاه داد؟ مگر قرآن جايجاي نميگويد تو هماني هستي که از آب پست مني به عمل آمدي؟ درست شدي؟ يک آب بيمقدار؟ تو را چه شده است؟ کجايي؟ پياده شو با همديگر برويم. در صحراي کربلا سواره نميشود رفت. اسبت را بذار زمين. اسب سرکش خودخواهي و خودپرستي را زمين بگذار. اسب سرکش دانستههايت را زمين بگذار. اسب سرکش فهمت را زمين بگذار. کدام فهم؟ فهمي که تو را به فخر ميرساند فهم نيست. حيوان سرکشي است که لگام پاره کرده است و تو را هم با خودش ميکشد. من فقط با آنهايي کار دارم که ميآيند با من، با کربلا زندگي کنيم. من ديگر بعد از اين مثل قبل زندگي نميکنم. ديگر کلاس نخواهم داشت اگر ميتوانيد بياييد. خب؟ اگر ميتوانيد بياييد. منم بيش از اين از صحراي کربلا جدا نکنيد. آنهايي که پياده راه ميافتندميروند کربلا اگر در بطن آن جريان تپنده کاروان کربلا نروند دوام نميآورند. تحمل راه و سختي هايش را نميتوانند بکنند. درست هست خيليهايشان مفهومش رانميدانند مهم دانستنتان نيست مهم بودنتان است. من اصلانمي خواهم شما چيزي را بدانيد. مهم اين هست که در آن باشيد. آنها هم مهم اين هست که در آن هستند. مهم اين هست که در آن هستند. همسفران من! عزيزان من! بياييد از حالا بياموزيم چطور ميشود تن را به اين آب نقره فام زد و آدم شد؟ يعني همان چيزي که براي آن به اين جهان آمديم. ما آماده بوديم آدم شويم. عنقريب نوبت تک تکمان ميرسد که ديگر نيستيم. اگر نوبتت رسيد و ديگر نبودي رسيدي آدم شوي يا هنوز هم گيري؟ حسن ختام حرفهاي امروزم يک چند تا جمله و دو سه تا بيت شعر ميگويم:
ميگويد در خبرها آمده است وقتي حضرت زکريا (ع) از دست دشمنان به تنگ ميآيد و فرار ميکندميرود داخل يک درخت تنومند، که بدنهاش تو خالي بوده است. در آن ميرود و قايم ميشود که او را نگيرند. دشمنان آن درخت را دوره ميکنندکه راه نجات و راه ورود را به زکريا نبي ببندند. بعد دشمن اره بر ميدارد و شروع ميکند به اره کردن درخت. اره بر فرق سر زکريا ميرسدنالهاي ميزند. از حضرت حق پيام ميرسد زکريا اگر نالهاي ديگر از دل برکشي از سلک پيامبرانت خارج کنم.
گفتمش اين همه آزار دل زار مــــــکن گفت اگر يار مني شکوه زآزار مکن
گفتم از درد دل خويش، به جانم چه کنم؟ گفت تا جان بودت درد دل زار مکن
صندل دردسر عشـــــــــق همان اره بود يا مـــزن دم ز وفا ،يا گله از يار مکن
در وسائل الشيعه جلد سه آمده است امام صادق (ع) فرمودند:همانا خداي متعال هنگامي که بندهاي را دوست بدارد او را در بلا غوطهورميسازد و با بلاها ذبح ميکند. ديگر خودتان قياس کنيد. اگر زنده بودم، اگر توفيق الهي داشتم که جلسه بعد در خدمت شما باشم، شما هم با خودتان تعيين تکليف کرديد که اينجا باشيد ادامه بحثم براي کساني هست که از عاشورا خارج شدند عاشورايي نشدند.نميشود ولتان کرد. نميشود ورق زد عکسهايش را نشان داد، خون دلتان را جاري کرد ورهايتان کرد. اگر خون دلتان جاري شد و دفعه بعد بوديد و من هم بودم ميخواهم براي آنهايي که امسال از دستشان رفت عاشورايي نشدند ،اما ديگر ميخواهند براي سال بعد عاشورايي شوند حرف بزنم تا سال بعد قبل از رسيدن عاشورا،عاشورايي شده باشند. يک چيز ديگر هم بگويم. امام صادق (ع) فرمودند که خداي متعال هنگامي که بندهاي را دوست بدارد او را در بلا غوطه ورمي سازد و با بلاها ذبح ميکند. حالا اين قسمت ذبح ، بعضيها در آن اختلاف نظر دارند ولي اهم کلام ميخورد به اينکه همين باشد. من قبل از اينکه اين متن امروز را حاضر کنم يک چيزي را روز پانزدهم در باب بلا نوشتم و بلاکش. شايد بد نباشد آن را هم بشنويد:
قصه کربلا پر از اسرار و رمز و راز است ،که فقط بلاکشان عالم ميتوانند به اسرار آن تا حدي دست يابند. پس ابتدا ميبايستي بلا و بلاکش را تعريف نمود. همه مردم بلا را اتفاقات سخت طبيعي مثل زلزله، سيل و ... ميدانند و يا حوادثي ناگوار مثل تصادفات سخت،آتش سوزيها و اموري از اين قبيل ميدانند. بله! اينها را هم که بسيار مهلک و تأثيرگذار در جهان مادي بشر ميباشند را بلا مينامند، اما در عالم معنا بلا مفهومي ديگر دارد. در ميان مؤمنان بهحق، و جهان ملکوت مفهومش چنين است. شخص مؤمن، بر صراط مستقيم و مطابق با خواسته پروردگار قدم بر ميدارد. در اين راستا خير و صلاح مردم را نيز در صراط مستقيم در نظر گرفته،رعايت نموده، ديگران را نيز بدان سو نيز هدايت ميکند و بر همين اعتقاد و عمل، مورد آزار و ايذاء و هتک حرمت قرار ميگيرد؛اين است بلا. و فرد را ميگويند بلاکش . و چرايي هم به درگاه حضرت حق بيان نميکنند. حتي در انديشهاش نيز چرا راه نمييابد. در اين آزار و ايذاء زيبايي هم ميبيند. حالا هرکس ميزان بلاي وارده بر خود و لقب بلاکش بودنش را، بر اساس اين تعريف سنجش نمايد. من امسال درماه محرم در صحراي کربلا و روز عاشورا ماندم. از آن خارج نگشتم. با کاروان اسراي کربلا از دشت نينوا خارج شدم. قدم به قدم با آنها رفتم تا ببينم بر آنها چه رفته است. کنار خانم حضرت زينب سايه به سايه قدم زدم. ضربه تازيانهها را ديدم، حس کردم. شلاق هاي زبانها را شنيدم. درد و رنجش را در قلبم حس کردم. در آنجا آنچه که دردآورتر و رنج آورتر بود، ضربه دست و کلام خوديها بود که بيشتر آزار ميداد.خانوم عزيزم! من خودم خواستم کنار شما باشم. غمي نيست اما خيلي سخت بوده و هست. هر کس هر چه در دست داشت و هر چه قدر دستش ضربه داشت ميزد. هر چقدر زبانش ياراي کلام زشت داشت بکار ميبرد.خانوم جان! چه کشيدي؟ من چه کشيدم! من چه کشيدم؟ شما که خانوم و سروم من هستيد من که کنيز در خانهات هم به حساب نميآيم من چه کشيدم.
آنچه را که بايد ميگفتم ،گفتم.خوب بود؟ الهي شکر. بد بود؟ مرا حلال کنيد. اما همه چيز متوقف است.سفرهها متوقف است. حتي سفرههاي موسي ابن جعفر (ع) که در امامزادهها پهن ميکرديد متوقف است، تا آنچه را که براي شما گفته شد جامه عمل نپوشد خيلي چيزها متوقف است. اين جلسه بوديم ان شاءا... که جلسات بعد باشيم.نميدانم. جشن، عزا ميآييد؟ ديگر آنوقت مثل قبل نيست. دوست داريد بيايد؟ فعلا از همه چيز من سر جايم وايستادهام. فقط من. براي شما بس است؟ بيشتر ميخواهيد؟ برويد بهش بگوييد. من فقط و فقط خادم هستم.هرچه هم به من دستور بدهند همان کار را ميکنم. بيشتر ميخواهيد برويد بهش بگوييد. به اميد خدا. دوست داريد قدمتان روي چشم. جشن امامت داريم؟نميدانم.واقعانمي دانم.بهمحض اينکه ابلاغش را گرفتم ابلاغ ميکنم ولي بازم ميگويم همه چيز تفاوت کرده است با تفاوتهاميتوانيد کنار بياييد. همهتان را جا بهجاميکنم. همهتان را جا بهجاميکنم. تحملش را داريد بسم ا... . ميتوانيد عمل کنيد بسم ا... . نميتوانيد هم که ديگر نميدانم چي بگويم. واقعاً چيزي براي گفتن ندارم. دقت فرموديد؟ به هر حال همين بود. تصميمتان را بگيريد. اينجا و جاهاي ديگر همش يکي هستيد؟ياعلي.ميگويدآخرلباسي که در حسينيه ميپوشم در عروسي نميتوانم بپوشم. خوب راست ميگويد. رنگش،يکخورده و جنسش فرق ميکند. يک ذره روشن تر است اما ميزانش فرقي ندارد. ميزانش فرقي ندارد. پوشانندگياش فرقي ندارد، حفظ آبرويش فرقي ندارد. من اگر رفتم خارج از کشورچي؟ هيچ فرقي نميکند. هيچ فرقي نميکند. ان شاءا.. آنهايي که مکه نرفتند بروند ببينند. مسلماناني که از مالزي يا کشورهاي آنجوري ميآيندبيايد ببينيد چه جوري هستند. مگر مثل ما چادر شب سرشان ميکنند؟ نه! چادر مال ايرانيهاست حتي مال عربها هم نيست. مال ما ايرانيهاست. هر چيزي که شما را مطابق يک فرد تسليم به حضرت حق، نشان دهد و از آن مهم تر لباس يک بخش است. بخش دومش زبان است ، بخش سومش چشم است، گوش هست. نيت آدمهاست. ببينيد ميتوانيد درستش کنيد.اگر ميتوانيد بسم ا....
همه شما را به خداي بزرگ ميسپارم تا فرصتي ديگر تا پروردگار به ما عنايت کند.