جلسه شانزدهم پروازي عاشقانه به سوي دوست(سفر نامه حج عمره)
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: پروازي عاشقانه به سوي دوست(سفر نامه حج عمره)
- بازدید: 3695
بسم الله الرحمن الرحیم
روز پانزدهم سفر) ساعت پنج بعد از ظهر در هتل با کولر گازی نمی شد نشست . تلوزیون را روشن کردم . مکه قیامتی بود . در خانه خدا قیامتی بود تا دیوار حرم آدم ها در حال چرخش بودند . یک وجب جای خالی دیده نمی شود . فقط کعبه و اون لبه ای که دور حجر اسماعیل می گردد دیده می شد . انگار از زمین آدم می جوشید و حرکت می کرد و این همان نیروی زنده و پر قدرت و چرخنده ای است که ابر قدرت های جهان از اون می ترسند . آمریکا از من و شما می ترسد؟ نه ! اونجا یکجور دیگه است . اونجا یک چیز دیگه است . ابر قدرتها سعی می کنند که این نیروی چند خطه عظیم را از همدیگر پاره کنند . در درون و بیرون حرم، آدم ها از هر سن و سال و هر ملیتی کنار هم می دویدند که خودشان را به کعبه برسانند . شاید به نظر میاد که می دوند که به کعبه برسند اما فی الواقع اینطور نیست . امروز خودشان را رساندند به کعبه پس چرا فردا هم می دوند ؟ پس چرا پس فردا هم می دوند ؟ مگر ما نمی دویدیم ؟ چه چیز این آدم ها را می دواند ؟ ناآگاهانه می خواهند خودشان را به چیزی برسانند که دیگر از اون جدا نشوند . اگر این اتفاق بیفتد در اوج قدرت و عظمت قرار می گیرند و همین، همه مستکبرین جهان را می ترساند. چون مستکبرین جهان به این قدرت پی بردند . اگر من و شما نفهمیدیم اون ها پی بردند . اونها فهمیدند . نکته دیگه ای که در این سفر خیلی خودنمایی می کرد عمل نکردن به نکات مهمی است که در اعمال حج مدنظر است که در ملل دیگر بیشتر به چشم می خورد .
مثلاً ثابت نگه داشتن بدن نسبت به خانه خدا ، که نباید بچرخیم . یا حرکت در سعی صفا و مروه و برنگشتن به سوی پشت سر و هزاران نکته دیگر ؛ که این سفر به وفور به چشم می خورد که آگاه نیستند ، بلد نیستند ، رعایت نمی کنند و می دَوَند ، خیلی از مواقع بی هدف می دَوَند . شاید ابتدا به نظر بیاید که اینها اهل سنّت هستند اهمیت نمی دهند ولی من فکرم غیر از این است . تفکر من چیز دیگری است ، فکر می کنم بشرّیت در ظاهر بدون سرپرست و مولا مانده است . امسال این را خیلی واضح دیدم ، بشرّیت در ظاهر بدون سرپرست و مولا مانده است . وقتی یکی مثل من در رویایش هم می دَود سند بگیرد چیزی را که به او جواب داده اند ، آدم های عامی ، آدم هایی که هرگز در عمرشان یک لحظه هم تفکّر نکردند مولایشان را به چشمشان نمی بینند فکر می کنند مولا دارند ؟ بشریّت بدون مولا مانده است . امام زمان(عج) درست است که امورات انسان ها را در دنیا به عهده دارند اما وجود مبارکشان از نظرها پنهان است ؛ کلام مستقیمی از ایشان در کلّ جهان به گوش مردم نمی رسد تا بفهمند و لزوم اجرای آن را درک کنند . به عبارت بهتر انسان ها مثل یک رَمِه هستند ، رمه ای که چوپان ندارند این خیلی خوب امسال به چشم می خورد . در این سفر هر لحظه نسبت به لحظه قبل بیشتر احساس کردم که بشر، نیاز دارد به یک رهبر و هدایتگر کامل . مردم نیازمند هستند. فشاری که از صهیونیسم ، استکبار جهانی بر دنیا و علی الخصوص ملت مسلمان و خاص تر به شیعیان وارد می شود، برای من از سویی غم انگیز و از سویی نشاط آور بود . برای من این حس را به وجود می آورد که باید ظهور منجی نزدیک باشد ، مردم به سرحد سرگشتگی دارند می رسند که حتی اعمال ثابتی را که در طول اعصار مختلف رعایت می شده ،نمی دانند و نمی توانند رعایت کنند . هر چقدر مستکبرین در کلّ جهان رهبران دروغین و قلاّبی برای مردم صادر می کنند . و عده ای هم در ظاهر زیر پوششان می روند ولی بر اساس فطرتش ، آدمیزاد، پس می زند و این را مستکبرین جهان فهمیدند . نتیجه این فهمشان، فشاری سنگینی است که الان در خاورمیانه است روی ملت مسلمان است . ما اگر که فشار جنگ نمی بینیم بر روی خودمان مسئول نیستیم ؟ آیا نباید که تجهیزات معنوی ، روحی ، عقلی و دینی مان را کامل بکنیم ، نباید هیچ حرکتی بکنیم ؟ خلاصه : ابلیس چه بد رهنمائی است که علی رغم این همه دانش، به سوی خداوند قادر مطلق هدایت نمی شوند . آنها می دانند که خداوند عالم، قوم سرگردانی که به دنبال یک پناه ، یک مرجع هدایتگر باشد رها نمی کند ؛ آنها را به سرپرست واقعی خودش می رساند . این باز از الهامات نوید بخشی بود که در این سفر به آن رسیدم ، گر چه که هر شب می خوابم به امید آن که سحرم را با ندای ظهور آقا امام زمان(عج) آغاز کنم . ولی در آنجا به صورت عینی و واضح این نیاز عمومی را خیلی شدید احساس کردم که : دنیا نیازمند امامش است . و تکلیف ما مجهّز شدن است ، تکلیف ما همراه داشتن سلاحمان است ، سلاح ما فهم قرآنمان است ، سلاح ما زیستن و حرکت کردن بر شیوه اولیای خداست . بابا برای 14 قرن پیش است ! هیچ فرقی نمی کند ؛ آداب زندگی در کلیّه قرون و اعصار یک چیز است ، اصلش یک چیز است . شب به حرم رفتیم مقابل خانه خدا نشستیم ، چرخندگی عظیم ، آدم را به درون خودش می کشد ، همراه می برد . اگر مزاحمت بعضی از آدم ها و این شستشو کننده های حرم نبود که دائم جارو می انداختند زیر ما ، ما را جابجا می کردند من در آن چرخش وارد می شدم . خدا می داند تا کجا می رفتم ؟ چون وقتی کشیده می شوم یواش یواش صداها کم می شود ، خوب دقت کنید وقتی در آن چرخش می نشینید خانه خدا را نگاه می کنید آرام آرام این چرخش دور خانه خدا شما را به سمت داخل خودش می کشد ؛ وقتی به داخلش می کشد یواش یواش صداها کم می شود ، یک بخار سفید رنگ بلند می شود و شمادر آن بخار شروع به چرخش می کنید . و در هر گردشی قدری از زمین فاصله می گیرید ، متأسفانه هیچ شبی نتوانستم بالاتر از سقف خانه خدا بروم چون یکی بالاخره پایم را گرفت کشید پایین . یکی دستهایش را می کوبد به هم ، یکی می گوید که بلند شو ، بلند شو ، بلند شو می خواهیم زیرتان را بشوییم ، یکی می گوید : نه ، دیگه این جا ننشینید بلند شوید بروید آنجا بنشینید و.... آقا ... هم با شال سبزش ما را بدبخت کرد ؛ چون هر وقت ، هر کجا او بود یک بیلچه مکانیکی زیر ما بود ما را جابجا می کردند نمی گذاشتند یک جا بمانیم ، به خاطر شال سبز او ما را نمی گذاشتند یک جا بمانیم . آن شب اواخر زمانی که نشسته بودیم احساس کردم یک دسته از قبائل دون پایه از موجودات غیر انسانی به حرم نزدیک می شوند . نمی دانم شاید آنها هم همراه عده ای که جدید به حرم وارد می شدند می آمدند ، ولی بهرحال احساس عجیبی به من دست دادنمی دانستم تکلیفم چیست ؟ یاد داستان حضرت موسی(ع) افتادم ، خیلی قصه های قرآنی این دفعه پُررنگ در سفر برای من خودنمایی کرد . یاد داستان حضرت موسی(ع) افتادم ؛ قصه عصای حضرت موسی(ع) که انداخت به دستور پروردگار اژدهایی شد ، به عقب برگشت خداوند فرمود : کجا فرار می کنی ؟ در محضر خداوند هیچ کسی نمی ترسد آن هم اولیای خدا . پس من نترسیدم ، اولش ترسیدم ؛ در حج قبلی هم این را یک دفعه مشاهده کرده بودم آنهایی که سفرنامه ام را خوانده اند می دانند گفتم ، آن دفعه که اصلاً اسکلت بود می آمد ، تق تق تق اسکلت ها صدا می کرد اما این دفعه ترسیدم . بلافاصله یاد قصه حضرت موسی(ع) افتادم ترسم برطرف شد ولی دوست نداشتم این دفعه ببینمشان ، آن دفعه کنجکاوی کردم دیدم ولی این دفعه دوست نداشتم ببینم . با این که مکان ، مکان بزرگی بود و هیچ آسیبی به من نمی رسید ولی دیگر دوست نداشتم ببینمشان . همراهانم بدون این که خبر از احوالات درون من داشته باشند یک دفعه همه شان با هم بلند شدند ، برویم ، برویم ، برویم راه بیافتید دیر شد ، می خواهیم برویم ؛ من هم از خدا خواسته با آنها راه افتادم . نمی دانم شاید آن قوم هم آمده بودند که آن شب با خدا عهد کنند که دست از بدرفتاری هایشان بردارند ؟ نمی دانم وقتی ما می رویم، آنهایی که خیلی خاص هستند ، آنهایی که خیلی بزرگ هستند ورود ما را به خانه خدا چطوری می بینند، با این همه گناه ؟ اگر آن طوری که من حس کردم ببینند وای به حال ما ! حج رونده ها ، شما که امیدوار هستید ، اسمتان را نوشته اید ، بالاخره امسال نه ، سال بعد ، سال بعد بالاخره عازم می شوید از حالا شروع کنید بتراشید ، ته دیگ های سفتتان را بتراشید بریزید زمین . شاید شما وارد خانه خدا می شوید آن بنده های خوب، که می توانند بقیه را تشخیص بدهند ، ما را هم آن طوری تشخیص بدهند ، واویلا . یکی حسدش شعله می کشد ؛ یکی تنوره می کشد بوی بدش چون تهمت و غیبت می دانید خیلی بوی بدی دارد . بعد ببینیم آنهایی که می فهمند چه حال و روزی پیدا می کنند به خاطر ما ؟ توقف می کنیم تا روز شانزدهم ، چیزی نمانده ، آن قدری نمانده که دیگر برسیم به این که پایان سفر را اعلام کنیم . ولی هم به خودتان سخت بگیرید برای این که کامل عمل کنید ؛ هم به خودتان سخت نگیرید چون انتظارتان را از خودتان زیاد بالا نبرید . تلاش کنید بهترین باشید ، توقع نداشته باشید مردم شما را بهترین ببینند. چون نمی شود . اگر قرار باشد بهترین پیش خدا باشید بنده های خدا را به حال خودشان بگذارید ، می شود ؟ اگر انتخابتان این است که بهترین پیش خدا باشید بنده های خدا را به حال خودشان بگذارید ، کاری با آنها نداشته باشید . ولی تلاش کنید بهترین عمل را انجام بدهید .
از دوستان جمع : راجع به شال سبزی که فرمودید آقا ... سرشان می گذاشتند توضیح می دهید ؟
استاد : آقا ... در مجالس خودمان مگر ندیدید که لباس سفید می پوشند . آنجا که رفتیم هم مسجدالنبی و هم مسجدالحرام از روز اول جز سفید چیزی نپوشید و رفت ، آن شال سبزی را هم که در مجالس می اندازد دور گردنش ، آن را باز کرده بود همان بود که می گفت حجاب ، می گفت که خیلی لذتبخش است ولی نمی توانم بگویم که گرمایش خفه ام نمی کرد ، گرمایش می کشد . آن شالی که دور گردنش می اندازد در مجالس ، آن را باز می کرد به سرش می انداخت . و چون شال سبز بود ، لباس سفید خیلی خیلی باعث می شد که یک عده ای هراس کنند . ما هم تعداد بودیم اگر یک جا جمع می شدیم هجده نفر با هم بودیم ؛ اگر یک جا جمع می شدیم خودمان یک حلقه ای می شدیم . برای همین فوری شرطه ها می آمدند تارومارمان می کردند . به بهانه این که بروید اینجا نمی شود ایستاد ، وقت نماز است می خواهیم بشوییم ، به بهانه های مختلف . شال سبز افتخار ماست ، شال سبز نشان ماست ، شعار ماست . پس خیلی مراقب سبزتان باشید ، از سبزهایتان خوب مراقبت کنید .