جلسه دوازدهم قدم به قدم با اصحاب کربلا
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: قدم به قدم با اصحاب کربلا
- بازدید: 5044
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز روز سوم شهدای کربلاست. امروز سومین روزی است که عزیزانی بر خاک و خون افتادند که فهم و معرفتی را به جهان بشریت ارائه کنند. امروز سومین روزی است که زنها و بچههایی طعم اسارت، بردگی، سختی، مجروح بودن، گرسنه بودن و تشنه بودن را کشیدند که به جهان بشریت آزاد اندیشی را هدیه کنند و این راه و رسم مروت نیست که من و شما بدانیم و اصلاح نشویم چون زمان را که نمیتوانیم بهعقب بازگردانیم .یکبار دیگر زمان را به سال شصت و یک هجری و بگویم آقا جان تنها نیستی ما همه با تو هستیم، که دو سوم که نود و هشت درصدمان دروغ میگوییم. دلیل دارم میگویم دروغ میگوییم. اینجا به یک سری اخلاقیات ساده اشاره میکنیم میگوییم نداشته باش،نمیتواند. باز هم از خودش بروز میدهد. حالا آنروز حاضر میشود جانش را فدا کند؟آنروز حاضر میشود که تازیانه به پشتش بزنند و اسارت بکشد و برود. گرسنه یا تشنه بگذاردنش؟نمیکند! خوب حالا الهی صد هزار مرتبه شکر که نمیگذارند ما برگردیم سال شصت و یک هجری چون آبروی خیلیهایمان میرفت. حالا که آبرویمان را حفظ کردند حالا چیکار کنیم.بیانصافی است که نفهمیم. خیلی بیانصافی است. امروز بر آن شدم که با خانم حضرت زینب بیشتر آشنا شویم. این خانم بزرگوار دختر آقا امیرالمؤمنین (ع) است و خانم حضرت زهرا (س). این خانم بزرگوار مثل مادر گرامیشان در طول حیاتش که خیلی بیشتر از طول حیات مادرشان است سختی و زجر بسیار در دورههای مختلف تحمل کردند. در اوان کودکی جد بزرگوارشان به رحمت خدا رفت. رحلت پیغمبر را به چشم دیدند، نبود این پدربزرگ مهربان از یکسو و گریههای مادر که در سوگ پدر میکرد از سوی دیگر. من بچه بودم خیلی کوچک بودم.خواهرم تازه به دنیا آمده بود و چهل روزش بود. مادربزرگ من (مادر مادرم) مریض بود و در بیمارستان بود. روز چهلم معمولاًبچههایی که به دنیا میآیند مادرها به حمام میروند و آب چله میزنند که این در گوش جوانها باشد که ان شاءالله اینکار را حتماً انجام بدهند، آدابش را هم بلد نبودند از خودم سؤال کنند. (از من سؤال کنید نه از هیچ کس دیگر.جملهام به گوش همه رسید؟ فقط از من بپرسید و فقط با من درد دل کنید. من شعبه ندارم. دیدید این شیرینی فروشیها رو جعبهشان مینویسند شیرینی فروشی فلان شعبه ندارد. فقط همین شعبه!؟ من شعبه ندارم. من، من هستم.یکدانه هستم. خوب؟ امروز هم یک طوق انداختند گردنم مثل افسار میکشند.میگویند این کار دارد جواب بده، اون کار دارد جواب بده. این یکی کار دارد جواب بده من هم میگویم چشم! تا روزی هم که زنده ماندم شعبه نمیپذیرم. شاخه دار هم نیستم. شد؟ این به گوشتان داشته باشید. همگی!)خیلی کوچک بودم. خواهرم چهل روزش بود بعد مادربزرگ در بیمارستان از دنیا رفت. برای اینکه مامان من نفهمد یک خانم پیری از دوستان مادربزرگ من بود که به ایشان ماجرا را گفتند. ایشان آمد مادر من را صدا کرد و گفت پاشوبچههایت را ببر حمام. یکی را خودت بیار، نوزاد را هم من میارم که آب چله اش را بزنیم. مامانم هم هر چه اصرار کرد که نه! حالا عزیز جان بگذار من بروم مادرم را ببینم ،ایشان اصرار کردند که آب چله بچه واجب تر است. مادر را به حمام فرستاد. من هم همراه مادر رفتم. آخر سر هم آمد خواهرم را آورد و آب چله زدیم برگشتیم.من خیلی کوچک بودم ومن نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده است و فهمی از مرگ نداشتم فقط بهمحض ورود به خانه شیون مادر را دیدیم. من دیدم مادر وقتی عزیز از دست میدهد و شیون میکند بچه چه حالی دارد. همه به من محبت میکردند. یکی غذا میآورد، یکی شربت میآورد، یکی من را از مامانم دور میکرد، اما من در دلم داد میزدم من غذا و شربت نمیخواهم. بگذارید من پیش مامانم بشینم. من میخواهم ببینم این چرا گریه میکند. خانم حضرت زینب همه اینها را دیده است. سوگ مادر،گریههای مادر و بهجای اینکه او را دلداری بدهند شاهد بود که در خانهشان را آتش زدند، با لگد کوبیدند باز کردند. مادر داغدار عزیز از دست رفته را بهجای دلداری دادن بین در و دیوار گذاشتند. میخ در به سینهاش فرو رفت. بر او تازیانه زدند، لگد زدند. همه اینها را دیده است.میتوانید بفهمید یعنی چی؟ کتف پدری که در جهان عرب یلی بود با طناب بستند و در کوچههای بنی هاشم کشاندند. مادر به دنبالش نالان با سینه زخمی، چادر خاکی در کوچههای بنی هاشم. اینها را هم دیده است و بعد از مدت کوتاهی مادر موقعی که میخواست از این دنیا رخت بر بندد او را که خیلی کوچک بود صدا کرد. دستور داد بقچه را آورد و کفنها یا خلعت های خودش، آقا امیرالمؤمنین (ع) و یک خلعت برای امام حسن (ع) تحویل این دختر کوچک داد و سفارش کرد و این دختر وقت نکرد از مادر بپرسد از دو برادر چرا فقط یک خلعت؟ چرا برای دیگری خلعت نمیدهی؟ در تمام سالهای کودکی هرگز این پرسش بیجوابش را از هیچکس نتوانسته بپرسد ولی قطعاً زجرش را کشیده است. در کودکی وصی مادر شد چون بازی روزگار تکلیفی بسیار سنگینی روی شانههایش قرار داده بود. خدایا بعضی از بندههایت تو را چه جوری شناختند که به عشقت این همه مصیبت را تحمل کردند. فقط عشق می تواند تحمل مصیبت بسیار را بکند. بعضی از این بندهها با کدام عشق به پروردگارشان توانستند این همه مصیبت را تحمل کنند. خدایا ذرهای از این معرفتها به ما هم عطا بفرما. خانم پس از مادر با دلتنگی های بیمادری، با بیحرمتیهایی که این قوم حق ناشناس در حق پدر بزرگوارشان میکردند دست و پنجه نرم کردند.کمکم بزرگ شدند و حق کشی را فهمیدند.وقتی بزرگ شدند ایشان با عبدالله پسر جعفر طیار ازدواج کرد.طبق وصیت مادر، آقا امیرالمؤمنین از ایشان تعهد گرفت که در دوره زندگیاش با خانم حضرت زینب هر زمان که برادرش از او خواست جدا شود و جایی رود حتماً و حتماً اجازه بدهند که همراه برادر باشد. خوب امام آگاه بودند. علم الهی داشتند میدانستند روزگاری چنین اتفاق میافتد. خانم شهادت خونین پدرش را مشاهده کرد. شبی که پدر به مسجد رفت و ضربت بر فرق نازنینش وارد شد منزل دخترش مهمان بود. بعد از شهادت پدر ،روزگار چه آدم های هفت رنگی را به ایشان نشان داد. چطور با برادر بزرگشان آقا امام حسن مجتبی (ع) رفتار کردند. چه نامردیهایی که در حق این امام انجام ندادند. حتی به جنازه غسل و کفن شده امام رحم نکردند. بدویترین انسانها در گوشه و کنار این جهان خاکی به زنده آدمها رحم نمیکنند،زندهها را میکشند ولی به مردهها احترام میگذارند. به جنازهها احترام میگذارند. اینها از نسل کدام انسانها بودند که حتی به جنازه امام رحم نکردند. در مقابل قبر پیغمبر (ص) و جد بزرگوار امام جنازه امام را تیر باران کردند. اینها شرم از خدا و پیغمبرش نداشتند؟ ُ
اینها صاحب کدام فرهنگ بودند ؟ دین نداشتند که علی الظاهر به نام دین این کارها را انجام می دادند ، ولی تربیت اجتماعی و فرهنگی هم نداشتند ؟ خدا می داند و بس . این خانم بزرگ همه اینها را به چشم دید ، خون دل خورد ، برادرش را همسرش زهر خوراند ، به همه اینها واقف بود و تحمل کرد . اگر یک ثانیه خودمان را به جای این خانم بگذاریم آن وقت می فهمیم چه خبر است . زمانش که رسید خانه و کاشانه را رها کرد ، با برادر از بیراهه ها از مدینه به سمت مکه حرکت کرد . ولی در بین راه علی رغم سختی راه ، دلخوش بود چون فکر می کرد که اصلاحی در پیش است ؛ بالاخره بعد از این همه سختی و مرارت دین خدا و جدّش رسول خدا(ص) دوباره از پشت پرده های تیره ابر ظلمت ، حیله ، تزویر و ریا بیرون می آید . تحمل می کرد چون فکر می کرد که لااقل اصلاحی در پیش است ؛ افسوس که این طور نشد ، یکبار دیگر حیله و نیرنگ و ظلم و زور چهره کریه خودش را نشان داد . و آن چیزی اتفّاق افتاد که طی شبهای گذشته در طول عزاداری قصه اش را شنیدید ، بسیار تعریف شد ، جگرمان سوخت . شام غریبان را هم پشت سر گذاشتیم و حالا خیلی بی انصافی است اگر به نقش مهم و اساسی خانم حضرت زینب(س) در روزهایی که در حال حرکت است خوب نگاه نکنیم و نفهمیم . حضرت زینب(س) با شروع اسارت در سه محور فعالیتشان شروع شد ، خوب دقت کنید : در سه محور فعالیت خانم شروع شد . و در هر سه محور موفق شدند و معلم همه صابرین و آگاهان جهان شدند . این سه محور جامعه اُسرا بود ، مردم و جامعه بود و نظام حاکم . حالا نگاه می کنیم به مسئولیت هایشان ؛ حضرت زینت کبری(س) برای حفظ هویت سیاسی و امنیت جامعه اُسرا خیلی ایثار کردند ، حالا ببینیم چطوری ؟ می گویند هر کودکی را که تازیانه می زدند خانم می دویدند و بچه را در حفاظ خود می گرفتند تازیانه ها به ایشان می خورد . یک بار باشد ، دو بار باشد ، سه بار باشد ، ده بار باشد حرفی نیست اما این شرایط بیشتر از یک ماه طول کشید . اگر یک کسی یک ماه این همه تازیانه را تحمل کند آن موقع درجه ایثارش معلوم می شود . خانم سرپرست این کاروان است ، در بلاها و آزارها خودش را سپر آنها می کند ؛ حرف کوچکی نیست باید عمیقاً به آن فکر کرد تا فهمید . وقتی کاروان وارد کوفه شد ، عبیدالله و عُمّالش تبلیغات وسیع کرده بودند اما کوفیان به خوبی می دانستند اینهایی که وارد کوفه می شوند چه کسانی هستند . دلیل داشت ، چون هنوز 10 – 15 روز نگذشته بود که خودشان این جماعت را دعوت کرده بودند ، پس می دانستند اینها چه کسانی هستند که می آیند . ظرفهای خرما و نان را برداشتند آمدند سرراه اُسرا ، آنها می دانستند این بچه ها گرسنه و تشنه اند . این زن ها همه خسته و داغون هستند ، و گرسنه و تشنه اند . ظرفهای نان و خرمایشان را برداشتند آوردند جلوی کاروان ، جلوی بچه ها . اما این خانم بزرگ ، این سرپرست توانا ،در اینجا هم نقشش را بازی کرد :
1 – به بچه ها تذکر داد ، نخورید ، اینها صدقه است و به اهل بیت پیغمبر(ص) صدقه نمی رسد . در حالیکه بچه به شدت مجروح است ، گرسنه است ، تشنه است ، به چی می خواهد نگاه کند ؟ در حالیکه نان و خرمای آماده جلویش می باشد ؛ چطوری می خواهد این نان و خرما را پس بزند ؟ چه عاملی باعث می شود که از این نان و خرما نخورد ؟ چون تمام روزهای گذشته این خانم بزرگوار را در تمامی لحظات، مشاهده کرده که سپر بلای او بوده است . و امروز این خانم آمده و به این بچه ها یادآوری می کند مقامشان و شرافتشان را ؛ حرف خیلی بزرگی است که بچه کوچک از خوردن و نوشیدن بگذرد و شرافتش را بفهمد . این فهم فقط زمانی برای بچه به دست می آید که سرپرستش آدم بزرگی باشد ؛ آدمی باشد که با باور و یقین بسیار بالا دارد حرکت می کند . وخانم از یک سو به بچه ها آموزش دادند که حتی در گرسنگی بسیار هم باید اصول مرتبه و شرافتشان را حفظ کنند . چون حرکت خانم حضرت زینب(س) همه جا چاقوی دو لبه است ، از هر دو طرف حرکت می کند . از سوی دیگر به مردم کوفه درجه پستی شان را تذکر دادند ، که شما ما را مهمان دعوت کرده بودید ؛ شما قرار نبود که ما را در اسارت به کوفه بیاورید و صدقه برای ما بیاورید . به آنها می گفتند که شما چقدر پست هستید و چقدر ناامن دارید زندگی می کنید . در حالی که فکر کردید اگر به عبیدالله بپیوندید یعنی امنیت ؛ در حالی که نمی دانستید که امنیت در سایه ظالم ستمگر امکانپذیر نخواهد بود . جامعه کوچکی که تحت سرپرستی خانم حضرت زینب(س) حرکت می کرد تشکیل شده بود از زنان مصیبت دیده و کودکان . همه شان مقاومتشان در برابر گرسنگی و تشنگی کم بود ، فقط ایثار و بزرگی این خانم که سرپرست آنها بود به آنها قدرت می داد ، علّو روحی می بخشید ، آنها را بالاتر می بُرد . با این که در محرومیت بودند ، اما هماهنگی فکری و روحی و آرمانی شان را با عملکرد خانم حضرت زینب(س) حفظ می کردند . از این سو هم سبب می شد که خانم بهتر آنها را اداره کند ؛ از سوی دیگر برخورد خانم با اجتماع روبرویش به گونه ای بود که به مردم می فهماند : ای مردم ! شما همه این اعمال را انجام دادید که چیزی به دست بیاورید ، اما یادتان باشد شمایی که خاندان پیامبر(ص) را قتل عام کردید در صحرای کربلا، و زن و بچه هایش را به اسارت آوردید و فکر کردید در قِبالش امنیت ، آسایش ، پول ، مال و مقام به دست می آورید ؛ فراموش کردید کسانی که با خاندان پیغمبر(ص) چنین کردند به شما هم احترام نخواهندگذاشت . یعنی می خواهند با این صحبت ها اعتماد جامعه را نسبت به حکومت بشکنند . ایشان انسانیت را در شمایل پرخاش به ستمگر در هر شرایطی حتی محاصره نظامی یا اسارت نمایش می دهند ؛ در محاصره نظامی بودند با آن همه سرباز ، اسیر محسوب می شدند ولی فریاد می زدند و حرف می زدند . در مقابل مردم به حکومت حاضر پرخاش می کردند ، حکومت را تحقیر می کردند که مردم بفهمند که آنها برای رسیدن به مقاصد مادی دست به پستی و ستم و آدمکشی زدند نه فقط حکومت ، حتی مردمی که ساکت نشستند در این حرکت زشت شریک بودند . و بفهمند مردم ،که تن به ذلّت سپردن ، رفاه به دنبالش نخواهد بود . هر کجا ایشان لب به سخن باز کرد کلامش یک چاقوی دو لبه بود ، دو طرف را می بُرید : از یک طرف مردم را تقویت می کرد ، روحیه شان را بالا می برد که برخیزید ، می شود حرف زد و می شود جنگید که چطور که ما جنگیدیم و در اسارت هم می گوییم : حاکم را تمسخر و تحقیر می کنیم . به مردم می فهماندند اینها این قدر بزرگ نیستند ، شما بزرگ تصورشان کردید . خودتان را به پستی و حقارت نزدیک نکنید . از طرف دیگر وقتی یزید شروع می کند به تحقیر و تهدید خاندان اُسرا ایشان در مقابلش می فرمایند که : هر کاری می خواهی بکنی بکن ،اما به خدا قسم تو یاد ما را نمی توانی از بین ببری،راست گفتند یا دروغ؟ یادتان هست درشبهای گذشته گفتم : امام حسین به میدان نبرد رفت گرانبهاترین چیزی را که برای ما می توانست باقی بگذارد یادش بود .
امام یادشان را به ما بخشیده اند و جامعه مسلمین 1400 سال است که با یادشان زندگی می کند . 1400 سال است وقت و بی وقت ، محرم و غیرمحرم هرکس به یاد حسین (ع) رجوع کرده ، تکان خورده است . بعضی ها تکان کامل خورده اند ، بعضی ها هم قدری تکان خورده اند . بازهم بد نیست . فراموش نکنید امام برای شما ارثیه کلانی گذاشته است . ارثیه ای که هرگز نمی سوزد و از بین نمی رود و برای بچه های شما می ماند ، اگر شما درست حرکت کنید . هیچ وظیفه ای در قبال این ارثیه نداری ؟ مال خود را هزار طرف می کنی . جمع و جورش می کنی که وقتی مردی وراثت بخورند . حروم و حرص کنند . یاد حسین (ع) ارثیه باارزشی است که در طول قرون تا روز موعود باقی خواهد ماند . خانم حضرت زینب (س) درحال اسارت در مقابل قدرت برتر و ویرانگری که اسم آن یزید است ، دست به تحقیر کردن یزید می زند و به او اعلام می کند که من و خاندانم بر تو برتر هستیم . یزید خانم را تهدید می کند که : هرچه بخواهم انجام می دهم . حضرت پاسخ می دهند : نمی توانی یابن الطلقاء . نمی توانی . تو آزاد شده به دست برادران و پدران من هستی . پدران تو بدست پدران من هدایت یافتند .پس فرهنگ و قدرتی که تو مدعی آن هستی ، واقعی نیست . نمی توانی . بعد از عاشورا با وجود خانم حضرت زینب (س) مبارزه از جنگ نظامی به جنگ سیاسی کشیده شد . سرپرست این جنگ سیاسی خانم حضرت زینب (س) هستند و این جنگ سیاسی هم پیامدهای خوبی داشت . در عراقین و حجاز قیام شد . اوج گرفت . به شام رسید . اول منطقه سقوط کرد ، بعد از آن حکومت اموی تجزیه شد . عراق به دست مصعب ابن زبیر افتاد ، بعد به دست مختار افتاد و بالاخره سقوط سلطنت مروان و نژاد اموی را در پی داشت . زیباترین قسمت ،تغییر دادن ارزش اجتماعی اش بود . امویان برحسب نژادشان و افتخار به نژادشان حکومت می کردند . ( فقط این یک موردش را می گویم چون در بقیه اش نمی توانم وارد شوم چون وقت می خواهد ) عباسیان بعد از امویان 500 سال حکومت کردند اما با نام طرفداری از عدالت . دیدند دیگر نژادپرستی اصلاً رنگ ندارد . آبرو ندارد . حیثیت ندارد . تحت عنوان عدالت حرکت کردند . سعی کردند علم را سپر خود قرار دهند ، علما و کتب یونان را آوردند ، محدثین و متکلمین را به ظاهر تقویت کردند . گرچه که آنها هم به حد وفور در حق اهل بیت هرچه توانستند آزار و ایذاءکردند . ولی به هرحال قیام کربلا شکل نظامیش در عاشورا و شکل سیاسی و منفی اش در ادامه در قیام خانم حضرت زینب (س) ، وجدان عمومی تاریخ را تحریک کرد و این تحریک هنوز هم ادامه دارد و بعد از این هم ادامه خواهد داشت . اینچنین است شرح حال کسانی که خود را شناختند که در پی آن خدایشان را شناختند .
گفت با درویش روزی یک خسی
یک آدم پست و دون مایه یک روز به یک درویشی گفت که :
گفت با درویش روزی یک خسی که تورا اینجا نمی داند کسی
اینجا یعنی کسی تو را به حساب نمی آورد .
گفت او، گر می نداند عامیم خویش را ،من نیک می دانم کیم
گفت : او نمی فهمد من کیم، ولی من خودم می فهمم کیم.
وای اگر برعکس بودی درد و ریش او بدی بینای من ، من کور خویش
می گوید : وای اگر برعکس این بود . یعنی او به حال من واقف بود و من به خودم واقف نبودم و نسبت به خودم کور بودم .
در بحث خودشناسی از این به بعد عمیق تر نگاه کنید . اگر صحابه و یاران امام در صحنه کربلا به مرز خودشناسی نرسیده بودند ، اگر خدایشان را پیدا نکرده بودند و نشناخته بودند ، آن وقت به آن وحدت درونی نرسیده بودندکه بدون آن وحدت درونی در میدان جنگ دچار تزلزل می شدند .درحالیکه در یکپارچگی تمام جنگیدند و تاریخ را رقم زدند .
اگر امروز ، به صراحت می گویم ، مدتها است به این نکته رسیده ام ، ولی امروز پا می کوبم به زمین و می گویم : اگر هرکدام از ما هنوز دچار مشکل و حاشیه با دیگران هستیم ، اگر هنوز هم دیگران می توانند ما را به دره غیبت ، تهمت ، بدبینی ، طعنه زدن ، نیش زدن بکشانند . دلیل آن یک چیز است ، عیوب خود را نمی شناسیم . شناخت عیوب اولین مرحله خودشناسی است . شناخت عیوبمان اولین قدم برای وارد شدن به وادی خودشناسی است . خودشناسی مرحله خیلی بالاتری است نسبت به عیب شناسی . آن خود درونی، صاحب این عیوب نیست که در بیرون ما است . وقتی عیوب را می شناسیم یعنی چاله های پر از گنداب را شناختیم . وقتی چاله های پر از گنداب را شناختیم تلاش می کنیم پایمان را در گنداب نگذاریم . وقتی پایمان را در گنداب نگذاشتیم و جای خشک و سالم گذاشتیم ، دامن ما کثیف و نجس نمی شود . اگرهنوز عیوب خود را نشناخته اید از اینجا بفهمید. هنوز با مردم درگیر هستید . اگر شما با مردم درگیر هستید ، اشکال در خود شما است . خیلی ساده ، اشکال در خود شما است . اگرهنوز فکر می کنی یک کسی با تو درگیر است اشکال در تو است نه در او . او جای خودش . تو نمی خواهد او را حل و فصل کنی . تو خودت را حل و فصل کن . ببین اشکال تو در کجاست ؟ من اینجا که نشسته ام در تمام سال های جوانی ام دوستان متعددی داشتم .در تمام این سال هایی که گذرانده ام همیشه در اطراف من فوجی آدم بودند، که آن آدم ها با هم زد و خورد داشتند و مشکل . در عین اینکه با هم جنگ داشتند هیچکدام با من جنگ نداشتند و من تعجب می کردم . چرا ؟ چون من عیب های خود را می شناسم و هرکجا به آن بر می خورم قیچی اش می کنم . اما آنها نمی کنند . عیب هایشان را در یکدیگر جستجو می کنند و بعد در کل و کول هم می پرند . اگر هنوز در کل و کول هم می پرید اشکال در شما است نه در طرف مقابل . نه اینکه طرف مقابل شما بی اشکال باشد او هم مال خودش را دارد اما من با شما صحبت می کنم نه با او . با شما صحبت می کنم نه با او . در برنامه ها و رفت و آمدهای فامیلی ، چقدر از فامیل ها با هم دعوا کردند ، قهر کردند ، آشتی کردند ، خانواده ما همیشه با همه فامیل بود .با همه فامیل بود . اصلاً درگیری فامیلی پیدا نمی کرد .
پس بنابراین عزیزان من ، خواهران من ، برادران من شما بشنوید و بروید و به بقیه هم بگویید اگر خودتان را نخواهید بشناسید شما باصحرای کربلا وعاشورا بیگانه هستید.هیچ اتحادی بین شما و آنها برقرار نمی شود، اگر سالیان هم برای آنها سینه بزنید. به خودمان بیاییم.نمی خواهیم به خودمان بیاییم؟ امروز نامه جوانی را می خواندم ، چقدر افسوس خوردم ،چقدر ما غافل هستیم .بچه های ما مریض هستند و ما نمی دانیم. به خدا مريض هستند ، ما مریضی را وقتی میبینیم که می افتد و دیگر نمی تواند از جای خود بلند شود. اما وقتی روح آن مریض است ، نمی دانیم. چرا به آن توجه نمی کنیم؟افراد مقابل شما گاهاً بیمار هستند . چرا به آنها نگاه نمی کنید؟چرا اینقدرمقابله می کنید؟چرااینقدر دعوا میکنید؟ چه مشکلی دارید؟ چه چیزی از همدیگر می خواهید؟شما در این شبها خالصانه سینه زدید.خالصانه عزاداری کردید، من سالها است که در این راستا کار می کنم مثل امسال نداشتم.جداً مثل امسال نداشتیم.و یک توفیق بزرگی که خدا به من داده بود یک سینه ای خیلی وسیع به پهنای یک صحرای بزرگ ،که همه چیز را در داخل آن می توانستم نگه دارم ، تماشا کنم، تجزیه و تحلیل کنم و از هم جدا کنم.خیلی عزاداری شما زیبا بود.وصف ناکردنی بود، توجهاتی که به شما شده بود وصف ناکردنی بود.نمی توانم حرف بزنم ، چون اگر حرف بزنم توهمات آدم ها را بالا می برم .امروز سه تا خواب برای من آمده است.دوتا از آنها مکتوب است ببینید .دوتا از آنها اينجا است. برایتان نمی خوانم.بروید خودتان را پیدا کنید.ولی بدانید بردند، نشان دادند و برگرداندند.سالیان از جنگ تحمیلی ايران و عراق گذشته است. نگذشته ؟سالیان است گروههای مختلف از گوشه و کنار این مملکت رامی برند شلمچه، کجا ، کجا، کجا، لبه مرز. نمی برند؟این گروه ها را ندیدید؟خیلی از شما داخل آنها بودید و رفتید. برای چه چیزی آنها را می برند؟اصلاً با خودتان فکر نمی کنید که برای چی آنها را می برند؟من هم اوایل فکر می کردم ای بابا شب سال نو است بگذارید بچه های مردم شب سال نو یک روح آرامی داشته باشند. ولی امروز می گویم خجالت نکشیدی از خودت ، به هیچ کس هم نگفتم، همیشه خودم با خودم حرف می زنم.ولی امروز می گویم خجالت نکشیدی این حرف را زدی ؟آنها باید می رفتند و این فضا را می دیدند. خاک آن را لمس می کردند،تا معنی مرگ را می فهمیدند. معنی تیکه تیکه شدن را بفهمند. و امروز برای هر چيز بدون بها و پستی دهان باز نکنند.حق همیشه حق است.هرکجا باشد حق است.سنت خدا است.حق همیشه بر باطل پیروز است.حتی اگر یک روزی زیر نقاب سیاه هم خفه اش کنند.ولی بالاخره بیرون می آید.شما را این دهه، به صحرای کربلا بردند ،هر شب تصویرهای آن را برای شما رسم کردند و شما دیدید و اشک ریختید.می بینید چقدر این شب ها گریه کردید خیلی گریه کردید آخه من این شب ها گریه نمی کردم شما را تماشا می کردم می فهمیدم یعنی چی؟شما خودتان متوجه نبودید. هرکس از شما که گریه می کرد از کناری خود غافل شده بود. دونه دونه شما را بردند گفتند: دست هایتان را به این خاک بزنید آن را حس کنید . بفهمید اینجا امام شما را به خاک و خون کشیده اند. اگر توانستید این را بفهمید دیگه خودتان را میشناسید. ولی خدا وکیلی از این همه حرف بیرون بیایید. زشت است. خاکی را لمس کردید که امروز به کربلا بروید نمی توانید لمس کنید.به خدا نمی توانید لمس کنید.چون آن خاک دیگه رو نیست.همه جایش بسته است.فقط سیمان است ، آسفالت است،موزائیک است، سنگ است ، دیوار است و نمادی از حرم.اما شما به آن خاک آن روز، در سیرهای بسیار لحظه ای کوتاه دست رساندید.برای آنکه صاحب معرفت بشوید.شدید؟گناه نکنید.برای خدا گناه نکنید.این همه امام ،امام کردید ، حیا کنید.از امام حیا کنید.خیلی بد است.چه کسی می داند شاید در یکی از همین شب ها دراین خانه را امامت باز کرد و داخل آمد. اگر آن روزتو گناه کرده باشی رویت می شود که به امامت نزدیک شوی؟هر روز خود را آنچنان زندگی کن که اگر تا غروب در لحظه ای ، درجایی با امامم روبرو شدم سرم را بالا بگیرم ، بخندم و با چشم هایم امام را نوازش کنم.چون هم چشمان من پاک است.هم بینی من پاک است،هم زبان من پاک است و هم گوش من پاک است و هم قلب من پاک است. بد می گویم؟غیر ممکن می گویم؟خدایی غیر ممکن می گویم، اگر می گویم ، بگویید ، چون من باید بروم و به عقلم رجوع کنم.من فکر نمی کنم هیچ چیز غیر ممکنی به شما گفته باشم. وهیچ چیز را به شما توصيه نمی کنم مگر اینکه اول خودم آن را تجربه کنم..من تا خودم نخورم به شما نمی گویم بخورید.تجربه می کنم، می بینم می شود، بعد به شما پیشنهاد می کنم.
گفت با درویش روزی یک خسی که تو را اینجا نمی داند کسی
گفت او گر می نداند عامیم خویش را من نیک می دانم کیم
وای اگر برعکس بودی درد و ریش او بدی بینای من ، من کور خویش
بیاییم که بینای خودمان باشیم نه بینای او. بینای خودمان باشیم. .