منو

جمعه, 07 ارديبهشت 1403 - Sat 04 27 2024

A+ A A-

رو در رو شدن با خود اینجا یا آنجا؟

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از ذکر بسیار و پهلو به پهلو گشتن در رختخواب خوابم بُرد . نمی دانم شاید کاملاً نخوابیده بودم چون هنوز فضای اتاق خواب را حس می کردم ، یکباره از آن فضا منفک شدم به عالم دیگری پا گذاشتم . با تعجب به اطراف خود می نگریستم ، آدمهای بیشماری در آنجا بودند . در ابتدا به چهره ها نگریستم و از این همه کثرت آدمی سخت شگفت زده شده بودم ، به اطرافم نگاه کردم خدایا چه بگویم ؟ بی مرز بودن را فقط در آنجا می توان فهمید . چرا که حتی اگر به کره زمین با همه وسعتش بیندیشی باز هم مرزی به نام اتمسفر دارد که از آنجا به در می شوی یعنی حدی و مرزی دارد اما در آنجا هیچ چیزی که بتوانی از آن بعنوان یک حد معین نام ببری وجود نداشت . اصلاً هیچ چیز دیگری هم وجود نداشت ، نه حد و مرز ، هیچ چیز دیگری هم وجود نداشت . فقط آدم ها در شکل های مختلف و لباس های مختلف دیده می شدند که قابل جداسازی از یکدیگر بودند . پس از وارسی بسیار آن فضا که چیزی برای کاویدن نداشت ، درختی ، جویی ، رودخانه ای ..... هیچی نداشت ، فقط آدم ها و مطلب بی مرز بودنش برایم سؤال بزرگی بود به آدم ها پرداختم و چقدر جالب بود ؛ بسیاری از آدم هایی که در کودکی ام دیده بودم مثل پیرزن سالخورده ای که اتاق کوچکی در حیاط خانه ما داشت و بسیار هم مهربان بود و ما او را عمه پیری صدا می کردیم . یا زن و شوهر فقیری که دارای بچه های زیادی بودند و عزیز جون به آنها یک آب انبار خشک را بدون کرایه داده بود که زندگی کنند به نام سلطان خانم و شوهرش ، آنها را هم دیدم . از دیدار هر کدام ذوق زده می شدم ، بعضی ها هم برایم آشنا بودند ولی نامشان را به خاطر نمی آوردم از اقوام و دوستان و خانواده آنهایی را که در گذشته بودند ، دیدم و تازه متوجه شدم من در عالم ارواح در گذشته هستم اما جالب بود چون تعدادی از دوستان و حتی خانواده ام را دیدم که الان زنده هستند این برایم باز شگفتی بسیار به همراه آورد . پس این جا کجاست ؟ اما نکته مهم این بود : که به این آشناها ، هر کدام با شعف بسیار نزدیک می شدم ، آنها را صدا می کردم از آنها توجه یا آوایی نمی آمد . انگار هر کسی در دنیای خویش بسر می بُرد ، شاید هم بقیه را نمی دید یا اگر می دید آن قدر در عالم خودش درگیر بود که توجه نمی کرد . خلاصه ناباوری عجیبی بر همه وجودم مستولی گشته بود ، خدای من اینجا کجاست ؟ به ناگاه صدایی آمد ، آن قدر عظیم که نتوانستم بفهمم آیا چیزی بیان می کرد یا خیر ؟ در پیش چشمانم روشن شد و همه فضایی را که دو چشم کوچک و ناتوان من می توانست در حیطه دیدن خود داشته باشد را ملاحظه کردم . تنها تعریف نزدیک به آن را می توانم بگویم مثل پرده سینمایی بود که مسطح نبود ، همه چیز در آن به قدر خودمان زنده بود . صدایی بزرگ ، کسی را صدا کرد که من می شناختم و برایم مهم بود ؛ کارنامه اعمالش را به دستش دادند ، خیلی جالب بود موجوداتی مثل ما ولی خیلی ظریفتر و حریری تر و دارای بالهای بسیار زیبا بودند که کارنامه را به دست شخص می دادند . او به کارنامه اش نگاه کرد ، فغان کرد ، من این چنین نکرده ام ! پس از اعتراض های بیشمارش ، آن فضا دوباره روشن شد . همان شخص در همان فضا و همان موقعیتی قرار داشت که بر او ایراد گرفته بودند . مثلاً کسی را زده بود یا توهین کرده بود یا حتی در ذهن خویش با او جنگیده بود و برای بخش آگاه وجودش کارش پسندیده و برای اصلاح افراد روبرو بود ، بسیار هم بر این که من خیرخواهی کردم پافشاری داشت . اما در آن فضای دوم بخش ناخودآگاه او سخن گفت ، مدعی شد که به دلایل خودخواهی یا عُجب یا بدبینی یا برتری طلبی و...... چنین حرکتی کردم . آن قدر محکم در نزد دیگران مدعی نیکوکاری و خیرخواهی شدم که خودم هم باور کردم و بر آن پا کوبیدم . آن فرد در بهت و ناباوری می نگریست ، انگار تازه با خویش روبرو شده بود . صحنه تأثر برانگیزی بود ، من حتی گریه هم نمی توانستم بکنم ؛ لبانم به دعا یا ذکری نمی توانست گشوده شود . حتی به رسم دلداری دادن هم پاهایم گشوده نمی شد تا پیش روم . همه در حیرت او را می نگریستند و خودش کلامی نداشت و صدایی از او شنیده نمی شد . تمامی اعمالش را بر آن صفحه ، نه ، آن فضای بزرگ همین گونه در معرض نمایش گذاردند و هر ماجرایی پس از بررسی محو نمی شد بلکه مثل یک تصویر خیلی کوچک در حاشیه آن فضا قرار می گرفت . من همیشه فکر می کردم اعمال ما در دنیا همچون کوه و صدا انعکاسی است و در دنیا باقی می ماند اما چون گذر زمان گرد و غباری رویشان می نشاند دیگر به چشم نمی آیند و فراموش می شوند و این دلخوشی بزرگی است که دیگر کسی نمی بیند . اما در آن عالم دیگر گرد و غبار زمان وجود نداشت همه چیز واضح و باقی و جاری دائمی می ماند ، وای چقدر زجرآور است . مورد دیگری را صدا زدند ، نفس ها در سینه حبس شده بود ، او مادری بود که نامه اش را به دستش دادند و او به سختی گریه می کرد و می گفت من نکردم . فضای پیش رویش باز شد ، بر او آشکار نمود در جایی که فکر می کرد به درددل دختر یا پسرش گوش می دهد تا مشکلش را حل کند قصد درونی اش برخاسته از دخالت و کنجکاوی های مذموم که ناشی از حسادتهای عمیقش نسبت به دیگران است سر بلند کرد ، غیبت و حسد ثبت شد . صحنه بعدی همان حرفها را برای دیگری رفت و زد با این نیت که می خواهم راهی بجویم اما چنین نبود بلکه می خواست عقده دلش را خالی کند و آن شخص را که فرزندش گِله داشت این گونه نزد دیگران ضایع نماید و بدتر زمانی بود که فهمید فرزندش برای پیش بُردن هدفش دروغ گفته بود و او غیبت و تهمت را شنیده ، آن را مقابله نکرده بود که هیچ بلکه همان ها را نیز خودش به عنوان راه خیر جستن ، دوباره غیبت و تهمت را انجام داده بود . نگاه به زنی که عمری دراز سختی کشیده بود و ذهن خائن او همه بدی ها را لباسی از خیرخواهی و نیکی کردن پوشانده و او هم از خویش راضی و خوشحال و سربلند بوده و امروز می بیند که اگر اولین خطایش را نمی پوشاند و خود را تنبیه می نمود دیگر ذهن خیانتکار او نمی توانست فریب دهد و همه چیز را وارونه در نظرش جلوه دهد تا باورش نسبت به خودش تا این حد قوی شود ، ضجّه می زد . همه او را نگاه می کردند و در آن عرصه کسی را یارای میانجیگری و تخفیف مجازات خواستن حتی همدردی کردن با او نبود . برای او هم پس از رو کردن هر عملی از ریشه اصلی اش به صورت تصویری در گوشه ای با وضوح فراوان ثبت می شد .
من تا اینجایش را نوشتم ، بقیه اش را می توانم فقط حرف بزنم ولی ترجیح می دهم حرف نزنم . بروید و به آنچه که گفتم فکر کنید ، یک دفعه ، برای یک ماجرا ، برای یک مورد با خودتان فکر بکنید که در آن روز قرار گرفتید و شما را بررسی می کنند آیا به خاطر آنچه که حرکت کردید و آنچه که در دل داشتید یکی بود یا دوتاست ؟ به خداوندی خدا یک بار این کار را انجام دهید آن قدر عظمت دارد که دیوانه تان می کند . و از این به بعد تا بخواهید دهانتان را باز کنید اول صبر می کنید ببینید که ذهن شما خیانتش را شروع کرده یا نکرده است ؟ اگر کرده اول او را ساکت کنید ؛ ذهن خائن است در عین حال که قرار بوده در خدمت من و شما باشد . خامی و نادانی ما سبب شده که او سوء استفاده کند ؛ دکترم به من گفت : باید گوشت ، مرغ ، ماهی .... بخوری ، گفتم : ماهی می خورم ولی گوشت و مرغ را نمی توانم ، من نه گوشت دوست دارم ، نه مرغ . گفت : ذهن شما شروع کرده به خیانت ، بدن شما به این ها نیاز دارد و ذهن شما این را می داند و القا می کند که تو دوست نداری ، نخور ، چرا ؟ برای این که بدنت ضعیف شود اگر این مرکب تو ضعیف شود ذهن ، مرکب روحت خواهد شد به جای جسمت و تو را به همه جا می برد ، روحت را می برد ، خیانت از این بالاتر ؟ خیانتش تا اینجاست . موارد دیگری را هم دیدم ، می توانم این کار را ببندم و بگویم نتیجه چه شد ولی فکر می کنم حیف است خوب است موارد دیگر را هم بنویسم شاید بدردتان بخورد . ذهن خیانتکارتان را متنبه کنید ، چگونه ؟ از هر چیزی ساده اش را انتخاب کنید . یادتان می آید راجع به خوراکی ها چه می گفتم ؟ می گفتم من عنصر عنصر می خورم ، تک تک می خورم . اگر شما بیایید و سالاد خوردن مرا ببینید خنده تان می گیرد اگر خجالت نکشم چنگال را هم زمین می گذارم ، چون سس نمی زنم با دست می خورم . مثلاً کاهوها را جدا می خورم ، خیارها را جدا می خورم ، گوجه ها را جدا می خورم و این برای من یک بینشی را بوجود آورد که مسائل را در خودم نه در مردم ، عنصر عنصر کنم ، از هم تفکیک کنم . چون ذهنم می گوید تو این کار را کردی برای این که این جا این طور بوده ، پس تو حق داشتی . کار زشت است ، می گوید نه تو حق داشتی باید این کار را انجام می دادی ؛ اما روح می گوید تو پرورش یافته هستی از من و من از خداوند اگر که تو از من هستی این ، پاسخ این عمل بد نیست چون خدا این طوری جواب نمی دهد . این ها را از هم جدا کنید ، آن قدر سخت است . به خدا اگر چنین اتفاقی نیافتد ما که از دنیا برویم ، ما خوب هستیم ، ما زن و شوهرهای قدیمی هستیم بمیریم و بمانیم دست هم را رها نمی کنیم ولی نسلی که بعد از ما دارد ازدواج می کند با کوچکترین ترک ، جداست و همه جدا شده ها سرگردان توی جامعه می چرخند و آن وقت غرایز را چکار کنیم ؟ نه مُردنی هستند ، نه سوزاندنی هستند ، همیشه محلی را برای بروز می خواهند با آن می خواهید چکار کنید ؟ از من گذشته ، شامل من نمی شود . چرا نسل امروز این طور است ؟ چون یاد نگرفته ، همان طور که خوردن را بلد نیست ، همان طور که استفاده از وسایل را به خوبی بلد نیست و جایگاهشان را نمی شناسند به همان اندازه هم تفکراتشان ، نگاهشان این طور جدا جدا از هم به روی مسائل قرار نمی گیرد ، برای همین هم قابل اطمینان نیستند . سخنورترین آن ها ، پُر دانش ترین آنها زیر نفوذ ذهنشان به عالم آتش می زنند . بیایید بیرون ، خودتان را از این اسارت نجات دهید . قبل از محاکمه دیگران اول بگو : تو چرا این کار را کردی . خیرخواهی معنی دارد ، کجای کار تو خیرخواهی است ؟ ادب کردن دیگران ، مگر خودت ادب داری که می خواهی بقیه را ادب کنی ؟ حاکم شرع هستی ؟ نیستی ؟ پیامبر خدایی ؟ نیستی ؟ امامی ؟ نیستی ؟ پس چه هستی که مجوز گرفتی بقیه را درست و اصلاح کنی . بیایید بیرون به خدا فاجعه های بزرگ در راه است . می گویی دنیا دارد در این فاجعه ها قدم می زند ، به من چه ، من سهمم را ادا می کنم تو هم سهمت را ادا کن ، بیا و تو هم سهمت را بده . نگاه هایتان را بخش بخش کنید ، مسائل را بخش بخش نگاه کنید ، کلّی نگری نکنید در کلّی نگری ، شما قاضی برجسته ای هستید که می روید و قضاوت می کنید حُکم صادر می کنید و بسیار راضی و خوشحال برمی گردید اما اگر همان ماجرا را ریز ریز کنند ، کاملاً جدا بکنند و خوب ها و بدهایش را از هم جدا کنند شما می بینید که چقدر ضررکردید و مقصر ماجرا کسی دیگر است . به حرفهایی که زدم فکر کنید . تا چه موقع بنشینیم اینجا و از این حرفها بزنیم ؟ خیلی زود تمام می شود . قرار است ما بدویم و به صبحی که در راه است و می خواهد بدمد برسیم نه این که روی زمین نشسته باشیم و هنوز هم پا کوبیم .
همه چیز در جهان هستی هر چه دارد می بخشد ، خودش بهره نمی برد . درخت میوه می دهد ، خودش می خورد ؟ میوه می دهد و ما می خوریم . گوسفند پشم می دهد ، گوشت می دهد ، استخوان می دهد حتی پشگل می دهد ، خودش بهره می برد ؟ همه اش را ما می بریم . من چه می دهم که بقیه استفاده کنند ؟ همه اش نگو تو چه می دهی ، چرا این را نمی دهی ، آن را نمی دهی یک دفعه هم بگو من چه می دهم که بقیه استفاده کنند ، هیچی ؟ تو تافته جدا بافته هستی ؟ نیستی . بدترین آدم آن کسی است که فکر می کند خیلی می فهمد و چون خیلی می فهمد باید خودش بقیه را راهنمایی کند . من هر چه را که برای خودم می فهمم به اشتراک می گذارم ، شما در موبایل هایتان به اشتراک می گذارید ؛ من هم اینجا به اشتراک می گذارم و می گویم من این را می فهمم ، خوشتان می آید ، بسم الله شما هم بیایید .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید