منو

یکشنبه, 16 ارديبهشت 1403 - Sun 05 05 2024

A+ A A-

اصوات صوتی

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روز پیش یک دوستی را یاد آوردم . که در ایام نوجوانی هروقت با هم غذا می خوردیم خیلی خوش غذا بود . چیزی را که دوست می داشت دو یا سه برابر وقت عادی و یا وعده ی عادی غذایش می خورد . من هم همیشه به او معترض بودم که مریض می شوی ، نخور . او هم می گفت نگران نباش ، لذت خوردنش را می برم و اضافه اش را کمی بعد بالا می آورم . و واقعاً همین طور می شد . می خورد و بعد از کمی بالا می آورد . من هم تعجب می کردم که این چرا بالا می آورد . بدنبال یادآوری این خاطره به اندیشه ای فرورفتم . یعنی به یک چیزی فکر کردم ، یک فکر جدید ، در کمال تعجب دیدم که ذهنم مثل یک محفظه ای است که تا سقفش پر است . دیگر حتی یک فکر کوچک هم نمی تواند وارد آن بشود . مثل بچه ها به محفظه ی ذهنم با انگشتم فشار آوردم . با انگشتم فشار دادم که این یک دانه فکرم را هم در ذهنم جایش بدهم . ولی اصلاً نشد . نشد که نشد . راستش را بخواهید اول یک مقدار ترسیدم . این دیگر چی است ؟ چرا نمی توانم فکرم را در ذهنم بفرستم . خب حالا چکار کنم؟ رفتم تو رختخواب . ذکرهای معمولم را انجام دادم و از خداوند درخواست کمک کردم . از امام زمان درخواست کمک کردم . به همه ی ائمه اطهار متوسل شدم . به خود پیغمبر متوسل شدم که من را دریابید . من کسی را ندارم . خوابم برد . در رویا شخصیتی که همیشه من را همراهی و یاری می کند آمد . به من گفت دستت را روی سرت بگذار. گفتم سر انگشت های من چیزی نمی فهمند . چون بعد از قصه ی گردنم شاید بیست و چهار یا پنج سال این سرانگشتان من چیزی نمی فهمد . نمی تواند دکمه را ببندد گفت دستت را بگذار روی سرت . متوجه می شوی . این دیگر فرق می کند . دستم را روی سرم کشیدم دیدم یک چیز زائده کوچک روی سرم است . گفتم این اینجا است . گفت این را بگیر و بکش . من هم گرفتم و کشیدم . دیدم یک ریسمانی بیرون آمد . دیدم به این ریسمان یک چیزی مثل پرچم های سه گوش جمهوری اسلامی که در جشن ها آویزان می کنند یک چیز آن شکلی ولی یک رنگ به آنها آویزان بود . این یک تکه بیرون آمد . با تعجب به آن نگاه کردم . ایشان گفتند که دقت کن . خوب نگاه کردم روی این تکه به اصلاح خودم مثلثی که نمی دانم چه جنسی بود . دیدم یکی از اتفاقات زندگی ام که در مراحل گذشته بوده و الان کاملاً از آن عبور کردم روی آن است . زنده ی زنده . مثل صفحه تلویزیون. همه چیز همان طور بود که قبلاً گذشته بود . هیچ چیز عوض نشده بود . گفتم این دیگر چی است . من از این ها رد شدم . گفت بکش . دوباره کشیدمش . یکی دیگر بیرون آمد . یک تیکه بعدی بیرون آمد . تکه ی بعدی بیان گر واقعه دیگری بود . یک رنگ دیگر داشت . فرق می کرد . همه یک رنگ نبود . دوباره سه باره چهار باره . هی تکرار . هی تکرار . هی تکرار . و من را در یک بهت و حیرت خیلی عجیبی فرو برد . به راهنمایم عرض کردم که من از همه ی این ها گذشتم و رد شدم . من این ها را رد کردم . ایشان سری تکان داد و گفت بکش . آنقدر ادامه دادم تا آخرین قطعه که بیرون آمد وهرچی کشیدم دیگر چیزی بیرون نمی آمد . هیچ کدام این تکه ها بیان گر یک واقعه دلنشین و زیبا نبود ،یاددآوری هرکدام از آنها قلبم را آزار داد . ایشان می گفت هی ادامه بده . وقتیکه به آخر رسیدم و دیگر چیزی نبود به ایشان گفتم حالا باید چکار کنم ؟ گفت خودت فکر می کنی باید چکار کنی ؟ گفتم باید ببریم . گفت با چی ؟ گفتم قیچی بده تا ببرم . تا یکی یکی بچینم . گفت قیچی نمی شود . گفتم چرا ؟ گفت چاقو می خواهد . پرسیدم چرا چاقو ؟ فرمودند خودت جواب را پیدا کن . آن موقع که متوجه نشدم چرا به من این جوری گفتند. امروز صبح که داشتم این را بعد از گذران چندین روز می نوشتم . جواب را در فهمم پیدا کردم . قیچی دو لبه دارد برای بریدن . یعنی دو تا باید کمک کند تا یک چیزی بریده شود . اما چاقو فقط یک لبه دارد . بریدن این خاطرات و تاثیراتش با دو لبه امکان پذیر نیست،که قیچی بتواند انجام دهد . فقط یک چاقوی یک تیغه می خواهد آن موقع نفهمیده بودم فقط می خواستم هرجوری هست قطع کنم . گفتم پس چاقو بدهید این ها را قطع کنم . ایشان فرمودند چاقو و قیچی فقط یک مثال بود برای فهم مسئله . اما آگاه باشید که شما در مسیر قبلی خویش همه ی خاطرات عمر خود را در حیطه عقل بریده اید . چون تشخیص داده بودید که دیگر تمام است . ولی دیدید که آنها خودشان را در ذهن شما مخفی کردند و به حیاتشان ادامه داده اند . پرسیدم من چکار کنم ؟ایشان فرمودند اینبار یکی یکی نگاه کن . بررسی کن . سپس با قلبت قطع کن . تا همیشگی شود . کار خیلی سختی بود ولی خدا را شکر توفیق فهمیدنش را به من عطا کردند . خوب می دانم که این ایام چند هفته ی گرفتن ها و بازشدن های خورشید و ماه که غیر قابل دسترس ما آدم ها است پیامی بزرگ در بر داشته است . امیدوارم پیامش را شنیده باشید و پیامش را فهمیده باشید . که اگر نفهمیده باشید 18 سال دیگر طول می کشد . تا یک همچین شرایطی لااقل پیدا شود . معلوم نیست چه کسی زنده . چه کسی مرده . در بازنگری ها در بیداری کم کم هوشیار شدم که زخم های بسیاری از وقایع بر پیکر آدمی به وجود می آید که علی رغم بسته شدن روی زخم ولی داخلش همیشه تازه و آماده خونریزی است . واین بدترین حالت ممکن است . برای همین حال همه بد است . حال همه ی ما بد است و این خیلی بد است . چون زخم های کهنه با درونی تازه و به روز شده آماده هستند و با هم همزیستی کامل می کنند .

از آن روز تا امروز یک اتفاق دیگر هم در کنار این برای من افتاده است . خوب گوش کنید . دیدم که موجودیت من تبدیل به محفظه های جداگانه شده است . دیدید این بانکه های آب و بانکه های شیشه ای را دیدید در آبسردکن ها ؟ موجودیت من تبدیل به محفظه های جداگانه شده و وقتی به هر کدام برخورد می کنم عنوان آن رو می آید و برچسب می خورد . یعنی چی ؟ حالا عرض می کنم . در گفتگوها همیشه ساعت ها حاضر بودم گوش کنم. من یک معلم بودم همیشه و معلم یعنی صبر . همیشه حاضر بودم حرف دیگران را ساعت ها گوش کنم .حتی اگر مطالب عنوان شونده خلاف عقیده ام بود، خلاف نظراتم بود یا حتی خلاف علایق شخصی من بود. خانم وقتی راجع به سرویس طلای خود صحبت می کرد یک ساعت حرف می زد.من طلا نمی فهمم، طلا می خواهم چه کار. ولی گوش میکردم اما حالا محفظه مطالبی که از طریق شنیداری می آید به گونه ای پر شده که هر بار فقط اندکی را پذیرا هستند و دیگر هیچ. در گذشته اگر یک چیز مشمئزکننده ، بد و کثیف و ناجور می دیدم از آن رد می شدم ولی الان ملاحظه کردم این محفظه هم پر شده یک دانه اضافه تر ببینم به سرعت سبب تهوع من می شود.من سالیان دراز در همه ی عمرم در فضای کوچک و بزرگی که در خانه داشتیم چه خانه کوچک بود چه بزرگ همیشه رفت و آمد، همیشه مهمان داشتیم چون پدر من یک گوششان اصلاً نمی شنود. همیشه همه بلند صحبت می کردند.به همین دلیل در این رفت و آمدها و آدمی هایی که می آمدند مثل ما بلند حرف می زدند. داد می زدند، من در این محیط بزرگ شدم و همیشه شنیدم و رد شدم اما حالا محفظه ی صداها یم پر شده یک صدای اضافه را پذیرش نمی کند. دیگر نمی تواند . در باب موسیقی هم همین طور است. من عاشق موسیقی هستم من همیشه موسیقی را دوست داشتم ولی نه آن بخشی که نسل ملتهب دوست می دارد من از درون با موسیقی مانوس بودم اما الان یک دانه گوش کردم دومی نمی توانم گوش کنم ، وقتی می خوابم اگر رویای من خیلی طولانی شود در همان رویا می گویم بس است. هیچ کس این را باور نمی کند ولی خدای من شاهد است می گویم بس است. در باب اصوات و صوت ها نگاه عمیقی کردم چقدر فایل صوتی گیاهان ، پرندگان و باران در آن ذخیره دارم نه آن چیزهایی که شما در این حافظه ها می ریزید.یعنی وقتی من در سکوت بنشینم صدای بلبلی که صبح روی درخت خانه مان می خواند این را ضبط می کردم غروب دیگر بلبل نمی خواند ولی برای من پخش می شد. چقدر فایل صوتی این شکلی دارم اما علی رغم زیبایی آنها جای زیادی را در محفظه ی اصوات گرفتند و در نتیجه هیچ صوت زیبا و دل فریب دیگری را نمی توانم پذیرش کنم روزهای سختی را می گذرانم چون با رویایی که در آن رشد نمودم فهمیدم که یکی یکی این بخش ها را هم مثل ذهنم باید جست و جو کنم و با عقل هم تخلیه نمی شود. فقط با قلبم محو می شود.بروید وتجربه کنید کار ساده ای نیست. گاهی اوقات دود سیاه تاسف همه ی وجودم را سیاه و تاریک می کند طول می کشد تا از این دود سیاه خارج شوم اما پذیرفتم که قلبم آن شاسی کلیک در صفحه ی کامپیوتر باشد. که روی آن می زنید و کلیک می کنید حذف می شود یا نصب می شود پذیرفتم با قلبم روی هرکدام از اینها یک کلیک حذف انجام دهم و به فضای خالی جدیدش نگاه کنم این پروسه ی راحتی نیست . چون مثل غده ی سرطانی می ماند یک دانه سلول آن بماند دوباره رشد می کند پیدا کردن آن فضای پر با تمام زوایای آن نیازمند یک دقت و هوشیاری بالا است همین دقت سبب اشراف به تمامی لحظات گذشته می شود و بعد از آن با سلاح قلب ،رشته ی پیوند بریدن هم کار بسیار مشکلی است مواظب باشید روی شما کلیک نکنم. اگر کلیک کنم دیگر برای همیشه حذف می شود. اما امروز در عصر تبلور نور و آگاهی از جانب کائنات ، در جایی نشستم که حتی اگر مرگ شانه به شانه با من در حرکت باشد باز هم گزینه ی دیگری جز انجام این پروسه برای خودم نمی بینم. من فقط به حکم همسفری سالها با شما خواستم به شما بگویم این همان گذرگاهی است که چندین سال است که گفتم بارهای خود را زمین بگذارید آماده دویدن و عبور از این دریچه باشید. تا عصر دیگری را در آغوش مادر هستی آغاز کنید. بسیاری از صداها را از درون خاموش کنید. جهان هستی پراز صداهای اضافه است. اصوات اضافی و بی مورد ارتباط بشر را با خالق هستی قطع نموده به همین دلیل صدای امیدوار کننده شنیده نمی شود. صدایی که امید وشعف را در وجود آدم ها بیدار کند شنیده نمی شود این تقصیر هیچ کس نیست جز خود آدمی. در عصر جاهلیت حتی اویس ها از سرزمین های دور ندای وحی را از پیامبر شنیدند به دنبالش آمدند.یادمان باشد شنیدن را سکوت به ما هدیه می نماید. اگر آنچه را که من می گویم وشما می توانید بشنوید چون ساکت هستید. یادمان باشد شنیدن را سکوت به ما هدیه می دهد. و این فقط سکوت بیرون نیست. بلکه سکوت درون است که می تواند در بیرون نیز سکوت را به محصول بیاورد. پس سکوت درون را خالی نمودن همه محفظه های درونی امکان پذیر می نماید. پس گزینه ی دیگری نیست.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید