منو

پنج شنبه, 13 ارديبهشت 1403 - Thu 05 02 2024

A+ A A-

چرا انسان ها در زمان های راز و نیاز با خدا به سمت آسمان نگاه می کنند ؟

بسم الله الرحمن الرحیم

در هنگام انجام فریضه نماز لحظه ای به خودم آمدم متوجه شدم که وقتی توجه می آورم روی متن نماز یعنی مثلا سبحان الله والحمدلله ... شروع که می کنم بهش فکر می کنم بی اختیار می بینم سرم رفته رو به بالا بدون اینکه من اراده کرده باشم سرم به سمت بالا برود. این یک سال ونیم تنهایی من تنها حسنی که داشت این بود که به هر حرکت از دست و بالم، چشمم، گوشم هر حرکت در اندامهای بدنم گردش خون، عروق بدن و...و... بطور دائم نگاه کردم در سکوت نگاه کردم برای همین هم الان دیگر خیلی زود متوجه می شوم. وقتی که دیدم که من دارم تسبیحات اربعه می گویم ولی اینطوری رفتم رو به بالا در حالیکه اصلا اراده نکرده بودم بالا را نگاه کنم پس چرا این اتفاق افتاد؟ این نکته من را به خودم فرو برد چون من خودم را خیلی خوب می شناسم من بر این باور نیستم که خدا بالای سرم است خیلی ها خدا را بالای سرشان می دانند برای همین هم اینطوری دعا می کنند. اما من این باور را ندارم چون باور من این است که خدا همه جا هست خداوند با تک تک سلولهای بدنم و بدن همه انسانها همراه است برای همین هم باید خیلی مراقب باشید که اندامهایمان را بیخودی برای عیش و نوش بدست هر کسی و خوردن و مالیدن هر چیزی ندهیم خیلی ساده که متأسفم چه خانمها حتی امروزه آقایان بطور دائم اینکار را می کنند. نکنید آن سلولهایی که روی پوست صورتتان است خدا با آن همراه است به ذات با آن همراه است اگر نباشد صورتت نمی تواند زنده بماند فقط کافیه یک لحظه بهش فکر کنید اگر به این فکر بکنید دیگر خیلی مراقبت می کنید. من وارد مقوله بحثهای آرایشی و غیره نمی شوم چون دوست ندارم فقط تذکرم را دادم همینقدر وظیفه من بود. من به اندامهایم که نگاه می کنم خدا را در ذره ذره ی اندامهایم می بینم که اگر نباشد قطعا من هم جزئی از خاک خواهم شد پس چرا در وقت دعا و نیایش و ارتباط با خدا سر را بالا می گیریم؟ چرا؟ به یاد آوردم که سال ها قبل ، شاید 20 سال پیش راجع به هاله ها صحبت می کردم. هر انسانی هفت تا هاله دارد . یعنی فکر کنید یک آدم را بگذارند و دور هیکل او خط بکشند و پائین بیایند . هفت تا پوشش یا هفت تا قالب مثالی هفت تا رنگ متفاوت ، جسم ما، بدن ما یک قالب سفت است . ولی غیر از این یک قالب های دیگری روی ما است که وقتی روح از این جسم بیرون می آید با آن قالب ها می رود . هفت تا هاله دور بدن انسان است . در این هفت تا هاله خدا هفت تا چاکراه قرار داده است . خیلی سال پیش خدا حفظ اش کند یکی از دوستان ، که ایران بود گفت یک موسسه ای است که همه ی هاله ها را با یک دستگاه مخصوص عکس می گیرد. اگر وسایلم را بگردم شاید هنوز هم عکسی که گرفته بود و آورده بود در وسایلم باشد . از هفت تا چاکراهی که در بدن ما است 5 تای آن پس و پیش دارد . گفتیم ما هفت تا چاکراه داریم . یک چاکراه درست روی ملاج سرمان است . یک چاکراه دقیقاً توی گلویمان است . این چاکراه را فکر کنید یک دایره است توی گلویمان ، در بدن نیست در هاله هایمان است . این چاکراه دقیقاً پشت گردن هم هست . مثل اینکه یک لوله است که یکی در این روی بدن شما است و یکی در آن پشت بدن شما است . چاکراه بعدی قلب است . آن هم دقیقاً همینجور است . یک درش روی بدن است و یک در آن پشت است . چاکراه بعدی می شود ، درست سر معده یعنی زیر جناغ سینه . به آن می گویند چاکراه خورشیدی . من درس چاکراه نمی دهم . فقط می خواهم بدانید چی است . این هم باز یکی روی بدن است و یکی پشت بدن . چاکراه بعدی چاکراهی است که ما به آن می گوئیم کوندالینی یعنی دقیقاً انتهای کمر است . یک چاکراه هم روی پیشانی است و نقطه ی مقابل آن پشت سر . همان جایی که شما سجده می کنید . همه ی این ها پشت و پیش دارند . اما دوتا چاکراه داریم که پشت و پیش هم هستند ، یکی آن که بالای سر است ، یکی چاکراه تناسلی است . که رو به پائین است . یک چاکراه رو به بالا است و یک چاکراه رو به پائین است . این دو تا چاکراه درست مثل کلاهک های هم می مانند . آن بالایی و این پائینی . و چقدر جالب آن بالایی کارش چی است و این پائینی کارش چی است . چرا یک تعداد چاکراه ها دوگانه هستند . یعنی پس و پیش دارند . من وارد این مقوله نمی شوم چون نمی خواهم در این زمینه کار کنم . اما این را می خواهم بگویم که چاکراه تناسلی اداره کننده ی انرژی های قسمت پائین بدن است . که علی الخصوص غرایز جنسی . چاکراه های بالای سر ، یعنی آنکه روی ملاج است ، تعدیل کننده ی این چاکراه پائینی است . چه جوری ؟ با خروج انرژی های بالاتر از جسم. با خروج این انرژی ها آن را تعدیل می کند . پس این بالایی شد مال معنویت. آن یکی شد مادیت . چون اعمال مادی بدن را دنیا انجام می دهد و همچنین تولید مثل می کند . آن بالایی را می گوئید معنویت و یا هر اسمی که می خواهید بگذارید . سلامت جسممان ، نفسمان و روحمان در گرو کارکرد این چاکراه ها در پشت و در روی آن ها است . یک دورانی همه ی چاکراه ها را می دیدم . هنوز هم اگر یک وقت هایی حوصله داشته باشم ، اینجوری بگویم که اگر بخواهم بازی کنم ، خسته هستم و می خواهم بازی کنم ، آدم ها را نگاه می کنم . به راحتی می توانم بگویم این آدمی که دارد از مقابل من می آید آخ آخ آخ ، چه زخم معده ای دارد . از کجا می فهمم ؟ این حلقه ای که مثلاً اینجا دارد یا چقدر تیروئیداش چقدر افتضاح است و خودش خبر ندارد ، حلقه ای که اینجا دارد یا لنگ می زند ، چون هفت تا حلقه است . به همدیگر گیر می کند و الی آخر . رنگ آن خراب می شود . رنگ آن خاکی رنگ می شود . به اصطلاح زشت می شود . تیره تر می شود . خیلی قصه ها با خودش دارد . من در این قصه نمی روم. ولی بدانید اگر این چاکراه ها متعادل نباشند به طور حتم انسان بیمار است . حالا درخصوص کلام اولم که گفتم در نماز بودم . انسان ها در زمان های راز و نیاز و ارتباط با خدا به سوی بالا یا بهتر بگویم به سمت آسمان نگاه می کنند . شاید بگوئید اینجا سقف است ولی ما می دانیم که بالای ما آسمان است . چرا ؟ چون پهنه ی آسمان انسان را از محدودیت زمین و مسائل مربوط به زمین به واسطه ی عظمت اش جدا می کند . ما را به عظمت بی انتهای خداوند نزدیک می کند . برای همین است که می گویند دو رکعت نماز خواندن زیر سقف آسمان چه ها دارد . و چقدر زیبا است . چون وقتی در این پهنه ی گسترده و پر از پاکی و نور غرق می شویم حتی دردهای جسمانی حتی بیماری های ما از چاکراه بالای سرمان به واسطه ی اینکه این چاکراه از چاکراه تناسلی در آن زمان قطع رابطه کرده است ، چون قطع رابطه کرده است خارج می شوم . و انسان پس از خروج از گفتگو و دعا و راز و نیاز با خدا سبکی و آرامش احساس می کند . یک امنیت خاص احساس می کند . اما نمی داند چرا ؟ امروز برای اولین بار وقتی قنوت می گفتم دست هایم پیش رویم بود ، دیدم ای وای چقدر کوچولو است . من چی را نگاه می کنم وقتی دارم قنوت می گویم . چقدر این ها کوچولو است . دیدم سرم بی اختیار رفت بالا به سمت بالا ، به سمت آسمان . احساس کردم به پهنای آسمانی که بالای سرم قرار دارد و نمی توانم برای آن یک طول و عرضی تعیین کنم ، به پهنای آن آسمان خداوند را می فهمم حواس بدهید . نروید بگوئید فلانی می گفت من می نشینم نماز می خوانم بعد خدا را آن بالا می بینم . من خداوند را می فهمم. سایه اش را بالای سرم ، حمایت گرمش را که همیشه به این حمایت محتاج هستم را همیشه هستم و بعد از این تا وقتی زنده هستم خواهم بود را با همه ی وجودم حس می کنم. آن وقت غرق در سرور و شادی و امنیت و آرامش شدم . چرا ؟ چون از زمین غافل شدم . بایستید توی حیاط ، بیرون ، سقف بالای سر شما نباشد . سر بلند کنید و آسمان را نگاه کنید . می توانید بگوئید یک گوشه ای از آسمان هست که نتوانید ببینید ؟ همه ی آن در منظر نگاه تو است . شما دوتا چشم که بیشتر ندارید . ولی پهنه ی آسمان در منظر نگاهت است . اما همان موقع سرت را پائین بیاور . به اندازه ی جایی که دوتا پای ات قرار گرفته است زمین را می بینی . اگر بخواهی این ور را ببینی باید سرت را برگردانی . اگر بخواهی سمت دیگر را ببینی باید سرت را برگردانی . اما برای اینکه آسمان را نگاه کنی فقط سرت را به سمت بالا می بری . امتحان کنید . به خدا ضرر ندارد . هرچیزی را که به شما می گویم بروید و امتحان کنید . اگر سودش را بردید که خب حق الزحمه ام را می گیرم . اگر هم سودش را نبرید که خب من از شما پول نگرفته ام . چیزی نخواستم . ولی بروید و امتحانش را بکنید . انسان وقتی بالا را نگاه می کند مالکیت کل آسمان را دریافت می کند . مال من است . مثلاً فلانی نمی تواند بیاید و بگوید سند این تکه از آسمان را به نام من زدند. نه همه ی آن مال من است . همه ی آن مال تو است . همه ی آن مال تو است . اما زمینی که روی آن ایستادم می تواند مال دیگری باشد . و ما نمی توانیم به آن زمین احساس مالکیت کنیم . چون هر آن مجبور هستیم از آن تکه ی زمین بیرون برویم و در جای دیگری باشیم . اما آسمان از چشم ما همه و همه قابل رویت است حتی اگر مجبور شویم از این نقطه به نقطه ی دیگری برویم .
با آسمان دوست شوید . به خصوص شما بچه ها و نوجوان ها . با آسمان دوست شوید تا وقتیکه وارد سختی ها و مرارت های زندگی شما نشدید که اسیر شوید . با آسمان دوست شوید . دوستی گسترده ای است . بعد آرام آرام مثل آن پهن می شوید . وسیع و گسترده می شوید . واقعاً زیبا نیست ؟
همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم
لب هایم از هم باز شد آنچه که نوشیدم در کلام شراب الهی بود .
حرام دارم با مردمان سخن گفتن و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم
فقط وقتی اسم تو می آید وقتی حرف راجع به تو می آید ، خدای من ، سخن دراز کنم . ****************
نقش تناقض ها در زندگی
تناقض کلمه خیلی بدی نیست اشتباه نکنید با تلخی به آن نگاه نکنید . من تناقض را مانند یک طناب می بینم هر طنابی دارای دو تا سر است ده تا سر هم نیست دو تا سر است . روی هر سر این طناب یک مطلبی نشسته است . آن که این سر طناب است به آن که آن سر طناب است نگاه می کند آن هم که آن طرف نشسته به این یکی نگاه می کند حالا چطوری ؟ تناقض یعنی وجود دو تا حالت یعنی وجود دو تا تعریف یعنی وجود دو تا عمل . آیا به نظر شما در همین لحظه می شود وسط این طناب بود ؟ این آدمی که وسط این طناب ایستاده است آیا می تواند هر دو تا سر این طناب را هم زمان ببیند در یک زمان نه آنکه این را ببیند بعد بر گردد آن یکی را ببیند در یک زمان . آن که این وسط ایستاده می تواند هر دو را ببیند هر دو را با هم بشنود هر دو را باهم بررسی کند تا بتواند یک انتخابی داشته باشد به نظر شما می شود ؟ من فکر می کنم همچنین چیزی امکان ندارد چون هر لحظه برای خودش است . آن لحظه که این را نگاه می کند این لحظه رفت در این لحظه نتوانسته این را ببیند و بر عکس لحظه بعد دیگر آن قبلی نیست بر می گردد لحظه بعد آن یکی را نگاه می کند اما این لحظه نیست . شاید با خودتان بگویید این لحظه ها می توانند در راستای هم باشند به دنبال هم باشند بله درست است ولی باید اقرار کرد که باز هم دقیقا مثل هم نیستند . تناقض عالم دوگانگی است لحظه حال عالم یگانگی است . خیلی دقت کنید چون خیلی ظریف است فقط با یک توجه عمیق و یگانه می توان به این مطلب دست پیدا کرد .به بچه های کوچک نگاه کنید، در هر لحظه رفتارهایشان را زیر نظر بگیرید، همان لحظه که در حال گریه کردن هستند، جیغ می زند گریه می کند، در همان لحظه یک چیزی که به چشمش می خورد، ایست می کند، خنده می کند، چرا؟ چون بچه ها فقط در لحظه حال زندگی می کنند و از زندگیشان بهره می برند، گریه بد نیست، خنده هم بد نیست، غم بد نیست، شادی هم بد نیست، درست است که تاثیرشان در انسان ها متضاد است اما دلیل بر این که بد یا غلط هستند، نیست. چه کسی می تواند بگوید غم غلط است؟ غم وجود دارد، غم اصلا چیزی است که می آید تا شما را رشد بدهد، پس ما نمی توانیم بگوییم، گریه و خنده، یکیِ آن فقط باید باشد و به هیچ عنوان هیچ کدام از این ها نمی توانند ما را مجبور کنند که فقط یکی از این ها را انتخاب کنیم که بگوییم، این خوب است. خیلی سال پیش یک دوستی از دوران بچگیم داشتم، تو سال های جوانی هر دو ازدواج کردیم، مادر او به یک بیماری خیلی سخت و بد مبتلا شد و حدود 2 سال یا بیشتر طول کشید تا بالاخره از دنیا رفت، روز ختم در مسجد رفته بودم و کنارش نشسته بودم، سرش را در گوشم گذاشت و گفت، می خواهم یک چیزی به تو بگویم چون یک مطلبی است که خیلی رنجم می دهد، او گفت روز خاکسپاری مادرم، وقتی برگشتیم و رستوران رفتیم تا مهمان ها غذا بخورند، من آن قدر گرسنه بودم و آن قدر غذا خوردم، از همان لحظه حالم بد است، پرسیدم آخر چرا حالت بد است؟ گفت برای این که می گویند، هر که عزیزش را از دست می دهد، انگار گلویش بسته می شود، غذا از گلویش پایین نمی رود، پس چرا من با ولع خوردم؟ مگر مادرم عزیزمن نبود؟ یک نگاهی به او کردم و گفتم: عزیزم، گرسنگی و اندوهگین بودن برای از دست دادن یک عزیز، دو مقوله جدا از هم است، چرا این ها را با هم قاطی می کنی؟ هر دو هم می توانند باشند و تو می توانی به وقت غذا خوردن فقط غذا بخوری چون گرسنه هستی همین، و به وقت فکر کردن به مادرت که حالا دیگر نیست می توانی گریه کنی و اندوهگین او باشی، فقط همین نه چیز دیگری، هر دو این ها هم درست است، هیچ کدامشان هم غلط نیست. تضادها و تناقض ها را دشمن همدیگر ندانید اما از هم تفکیک کنید، جدا کنید، درک کنید که در لحظه نمی توانید هر دو وجه را داشته باشید، بلکه حتی می توانید در لحظه های متفاوت این ها را دنبال هم ببینید، در یک لحظه و آن نمی شود، اجازه ندهید روحتان، قلبتان، در میانه طناب بین دو مطلب متناقض سرگردان بماند و نداند که چه کار کند و دچار خسران و عذاب بشوید.
رومن رولان نویسنده کتاب جان شیفته، (خیلی سال پیش خواندم هنوز هم دوستش دارم و یک وقت کتابش را داشته باشم دوباره آن را می خوانم)، رومن رولان یک چیز جالبی می گوید و این چیزی که او می گوید، من سال های زیادی است که باور دارم، او می گوید: کسانی که همدیگر را دوست دارند، بدون این که خودشان متوجه باشند، به قالب و اندازه هم در می آیند، این جا هم طناب تناقض برقرار است، در دو طرف آن هم این هم رنگی و هم اندازه گی وجود دارد، منتها یک طرف با دوست داشتن ها به وجود می آید، این هم رنگ شدن ها یک طرف، دو تا همدیگر را دوست دارند و چون همدیگر را دوست می دارند سعی می کنند به هم نزدیک شوند، شکل هم را می گیرند. این طرف هم، دو نفر به هم نزدیک می شوند حالا به اجبار، دختر را به زور شوهر دادند، پسر را به زور زن دادند، اما بعد از این که به اجبار با هم بودند، پس از مدتی به هم عادت می کنند این ها هم یک همرنگی می گیرند، مهم این است که شما کدامش را انتخاب می کنید، یعنی آن طرف که محبت و دوست داشتن، سبب هم اندازه شدن می شود، آن را انتخاب می کنید، یا این که نه، این سمت را انتخاب کردید، مراقب باشید کسی را که انتخاب می کنید، اگر مثل او شدید، از بودنتان شرمنده نشوید. دختر پسرهای جوان ما، به یک لیوان دوغ سردیشان می شود، به یک دانه مویز گرمیشان می شود، از این طرف عاشق می شوند، از آن طرف فارغ می شوند، یادتان باشد؛ وقتی به هم نزدیک شدید، پس از زمان کوتاهی شکل هم می شوید، شکل از لحاظ چهره نمی گویم، شکل از لحاظ شخصیت، شاکله وجودیتان؛ اگر شما عین شاکله وجودی طرف مقابل شدید، از آن چیزی که هستید خجالت نکشید. اگر اول اجبار سر راه بود، یعنی این طرف قضیه، به هر دلیلی و بعد به مرور زمان، عادت باعث شد که با هم باشید و هم اندازه و هم رنگ هم بشوید، حداقل در این بودنتان اگر عشق سهیم نبود، سرافکندگی و خجالت را هم نصیب شما نکند. باز کلامم را تعمیم می دهم؛ در انتخاب شغل هم، این قصه صدق می کند، به نوع و ابعاد کار، از لحاظ حلال بودن، حرام بودن، وجهه اجتماعی این طور داشتن، آن طور داشتن و... پارامترهای آن، توجه بگذارید شغل انتخاب می کنید، چون نوع کار، تعیین کننده همکارهای شما هستند، بعد از طی زمانی، در شما و شاکله وجودی شما تاثیر گذار خواهد بود. شما با مشروب خورها بشینید، مشروب نمی خوری ولی چندان هم نجس و پاکی برایت مهم نیست؛ ای بابا ول کن یعنی چی، من هر روز حمام می روم؛ و خیلی چیزهای دیگر، این مثال کوچک و دم دستی بود که گفتم. حتی در انتخاب کردن کار هم به این نکته دقت کنید. آن قدر حرف برای گفتن دارم که نمی دانم از کدام بگویم ،من مثل آدم شکمویی شدم که او را بر سر یک خوان و سفره ای بردند که همه خوشمزه ها در آن است، او نمی داند کدام را اول بخورد، کدام را دوم، فکر می کند که اگر دیر کند شاید این سفره را جمع کنند، از همه آن نتوانسته باشد بخورد، با من کنار آمدن سخت است چون من دائم در حال حرکتم، نمی دانم کدام حرف را اول بگویم، کدام حرف را بعدا بگویم، ولی می ترسم صبرم باعث بشود که یک فرصتی برای بعدا گفتن نماند، صبر کنم، آن وقت بعدا دیگر فرصتی نباشد که بگویم، اگر می بینی از این شاخه درخت به آن یکی شاخه درخت می پرم، خودم را تبرئه می کنم، عقلم سر جایش است، نپریده است، گذر عمر و سختی هایش هم سبب کاهش عقلم نشده است، ولی شاید ظرفم کوچک و کوچک تر شده است، تا من، یعنی این وجود، به نقطه امن خودش پیوند بخورد، بگذریم. خوب دقت کنید، مولانا از زبان خدا می گوید:
ای عشرت نزدیک ز ما دور مشو
وز مجلس ما ملول و مهجور مشو
انگور عدم بودی شرابت کردند ( در وادی عدم انگور بودی)
واپس مرو ای شراب انگور مشو
هر کس کلام حق نوشید، شراب حق خواهد بود، واپس نروید؛ این حق این را خورد، این حق آن را خورد، این دزدی کرد، او فلان کرد...؛ شما را کار نیست. این دو بیتی مولانا را زمزمه کنید تا به جان گفتگوی مولانا برسید و هفته بعد ما را مستفیض کنید چی فهمیدید. البته این دو بیتی را به نوعی هم به عزیزانی که از بودنشان به هر دلیلی فاصله گرفتند و با وزش نسیم ها و بادها، بدون ریشه در هوا در حرکتند، تقدیم کردم.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید