منو

یکشنبه, 30 ارديبهشت 1403 - Sun 05 19 2024

A+ A A-

من چقدر می ارزم ؟

بسم الله الرحمن الرحیم

راستی من چقدر می ارزم ؟ بی نهایت ؟ نه باورتان نشود ، جمله قابل تأملی ست ، شما تا به حال چنین سؤالی از خودتان نپرسیده اید ؟ اگر نپرسیده اید خوب نیست ، آیا به دنبال این سؤال تعمق نکردید ؟ آیا به پاسخی هم رسیدید ؟ اگر تا به حال چنین سؤالی نپرسیده اید حتماً سؤال کنید و تجربه کنید خیلی به دردتان می خورد . از خودتان سؤال کنید من چقدر می ارزم ؟ دوست من همه افراد در شرایط نرمال میان روابط دور و نزدیکشان صاحب قدر و قیمت و ارزشی هستند . هر چقدر صاحب سجایای اخلاقی بالاتری باشند در میان انبوه روابطشان صاحب درجه و نشان ارزشی بالاتری هستند ، بنظر شما همین کافی است ؟ خیر . می تواند ملاک سنجش خوبی برای قیمت و بهای یک فرد در میان اطرفیانش باشد ؟ خیر . اما اگر پاسخ شما آری است من متأسفم چون شما فرد بطرز وحشتناکی خوش بین هستید ، یک پرده محکم در مقابل واقعیتهای موجود در اطرافتان کشیدید و خوش نشین سرزمینهای خودتان هستید ، پس لازم است قدمی بردارید ، پرده را کنار بزنید و نگاهی به پشت پرده بیاندازید ، می پرسید چطور ؟

تصور کنید در یک ساحل آرام با یک آسمان آبی صاف و خیلی خوشرنگ ، موجهای ریز که آرام به سوی ساحل می آید و اصلاً صدای سخت تولید نمی کند که گوشها را آزار دهد و در دلها دلهره ایجاد کند ؛ در یک چنین ساحلی قرار دارید ، روی صندلی راحتی نشسته اید ، افراد زیادی در آن حوالی می چرخند ، همه با پرستیژ و جنتلمن هستند ، با لباسهای خیلی شیک ، خانمها با چتر آفتابی خوشرنگ در دستشان در حال حرکتند ، وقتی همه به هم می رسند با تکان دادن سر یا یک تعظیم از روی سینه یا با یک صدای گرم و آرام به هم سلام می کنند ، همه چیز چقدر زیباست . موقع عبور ، همه به هم تعارف می کنند اول شما ، خواهش می کنم ، همه حرفهای خوب می زنند ، همه مراقبند که پرستیژشان را حفظ کنند ، بسیار باکلاس و فهمیده جلوه کنند . در یک چنین فضایی همه با خود فکر می کنند آیا ممکن است من همه عمرم را در چنین جایی بگذرانم ؟ چقدر خوب و آرامبخش خواهد بود . حالا تصور کنید همان لحظه ، بین همه آن افراد با کلاس یک جوان شیطان و شلوغ عزمش را جزم می کند و شروع به دویدن می کند همین طور که می دود همزمان فریاد می زند وای زلزله ، وای سونامی ، پریشان خودش را با افراد می رساند و فریاد می زند ، اگر شما در گوشه ای قدری بایستید و فیلم بگیرید متوجه می شوید جنتلمن ها و با کلاسها ، همه آنها که خیلی خوب و مؤدبانه سخن می گفتند ، آنهایی که دقایقی پیش برای عرض ادب کلاه بر می داشتند ، تعظیمی به روی سینه می کردند ، سلامی گرم و دلنواز می گفتند با بروز حادثه چنان می دوند ، آدمها که سهل است بلکه درختها و دیوارها هم پیش روی آنها در امان نمی مانند ، دیگر به کسی تعارف عبور نمی زنند . حتی اگر یک پیرزن و پیر مرد یا یک کودک جلوی راهشان باشد اصلاً توجهی ندارند ، چون فقط می خواهند خودشان را نجات دهند . اگر جلویشان را بگیری از دهان معطر و خوشبوی دقایقی پیش کلماتی زشت و مستهجن خارج می شود ، موقع پیدا کردن جای ایمن برای خودش هرجایی را پیدا کرد به آنجا داخل شده و در را می بندد که مبادا از بین در بلا نفوذ کند ، حالا هر تعداد افراد که می خواهند بیرون در باشند چه اشکال دارد ؟ جالب نیست ؟ پس آن ارزشهایی که به نمایش گزارده بودند چه شد ؟ آیا حالا دیگر همان آدمهای چند دقیقه قبل صاحب ارزش پیشین نیستند ؟ از شما می پرسم ، ارزش من به اندازه چند لحظه سکوت نبود ؟ ارزش من به اندازه پایین آوردن چند درجه صدایی که از دهان شما در می آید نبود ؟ از شما می پرسم ارزش من به اندازه یک لحظه نگرانی و سرکشی کردن نبود ؟ از شما می پرسم ارزش من به اندازه گذشت کردن از نگاه به یک فیلم تلویزیونی تکراری که مانند قاشق نشسته هر دم در حلقمان می کنند نبود ؟ فکر کنید ، پس ارزش من چقدر بود ؟ از این من ها در خانه هایتان بسیار دارید هیچ وقت به ارزششان فکر کرده اید ؟ قدیمی ها می گفتند هرکه بامش بیش برفش بیشتر ، واقعاً ضرب المثل قشنگی است ، من امتحانش کردم البته نه به انتخاب خودم ، در چرخشش افتادم ، نمی دانم شاید من را داخل آن انداختند ! به هر حال دایره روابط آدمی با دیگران هر چه بیشتر باشد آدمهای بیشتری داخل این حیطه هستند به همان اندازه وقایع حیرت انگیزتر و دلخراشتری از بی ارزشی خود در عین تملّق ارزش گذاری دیگران می توانید مشاهده کنید ، آن وقت بیشتر غمگین و دلشکسته می شوید . در طی سالیان عمرم تجربیات عجیب و گاهی زجرآوری را کسب کرده ام امروز احساس می کنم به مثابه هزارلای گوسفند شده ام ، هزارلا یک عضو کوچکی از شکمبه گوسفند هست اما صاحب لایه های زیادی است . با خودم فکر می کردم چطور عضوی به این کوچکی ، دارای این همه لایه و از همه عجیب تر ، تازه پس از شستن لایه ها اگر روی آنها دست بکشید خشن است ؛ امروز خودم را در لابلای جریانات ارزشی تلخی که پشت سر گذاشتم مثل هزارلا می بینم و متوجه می شوم که چرا ؟ چون در هر لایه ای از وجودم از این سنجش های ارزشی تلخ به تلخی دانه های پودر شده قهوه که خوب هم نرم نشده باشند قراردارد ، آیا واقعاً من این قدر می ارزم ؟ برای شما بگویم که به خودتان بیائید ، رابطه تان را با من شفاف کنید . صرفنظر از این که من چه کارها می توانم برای شما انجام دهم ، من را ارزیابی کنید و برای خودتان ارزش قائل شوید . شاید این آغازی باشد بر پاکسازی همه رابطه هایتان با دیگران تا وقتِ تنگ و بروز بلا واکنشهایی نشان ندهید که حتی خارج از حدود انسانیت باشد و بعداً دیگر نمی توانید آن ها را اصلاح کنید ، آنها را می شود توجیه کرد اما هیچ توجیهی حُکم پاک کنی که اثر مداد را پاک می کند نخواهد داشت . اما من ، در سیلاب سختی که به سرم ریخت طول کشید تا دست و پا زنان خودم را از خفه شدن نجات دادم ، بیرون آمدم ، پس از نفسهای عمیقی که کشیدم به قرآن نگاه کردم ، به ملکه سبا عمیقاً اندیشیدم او بعد از این که با قلبش سلیمان نبی را بررسی کرد ، در پی دعوت سلیمان نزدش رفت وقتی خواست به قصر سلیمان وارد شود ، سطح قصر را پوشیده از آب دید ، آن هم آبی زلال و شفاف ، اما لباسش را بالا گرفت و بعد وارد شد ، سلیمان نبی خدا بود ، قلب ملکه سبا او را درست دید و قلبش به او دروغ نگفت اما باز هم لباسش را بالا گرفت ، چرا که خواست وارد می شود حداقل تماس با آب را پیدا کند و دچار کمترین خیسی شود ، شما همه تان در رابطه هایتان خیس هستید ، آیا امروز نباید درس بگیرم ؟ در روابطم از نزدیکترین تا دورترین آدمها از حداقل تماس و اصطکاک برخوردار باشم تا دیگر آسیبهایم کثیر نباشد ؟ چون هر کجا که حداقل تماس و اصطکاک باشد به همان میزان عذاب و رنجی در آن رابطه خواهد بود و روزیی اثبات خواهد شد که دارای کمترین ارزش بودی یا حتی این حد را هم نداشتی و تنها فکر می کردی صاحب ارزشی ، شامل همه ما می شود ، پس بگذارید حداقل باشد . اینجاست که پی بردم خدایی که همه ما را خلق فرمود ، فرمود فقط مرا بپرستید از شیطان پرهیز نمائید که او دشمنی آشکار است . همیشه در فکر بودم که شیطان را هرگز در زندگیم و عرصه دنیا آشکار ندیدم ، این شیطان کجاست ؟ خدا می گوید شیطان را آشکار می بینید . حالا می گویم شیطان دشمن آشکاریست در قالب فرزندان ، وابستگان درجه 1، درجه 2، درجه 3، درجه N ، همیشه این وابستگان وجود دارند ما مشتاقانه به سوی آنان می دویم ، ضربه می خوریم و برمی گردیم اما متوجه نمی شویم ، دوباره می رویم ، در هر رفت و برگشت میزان بسیاری از ارزشهای انسانیمان را از دست می دهیم ، از قلبم مایه گذاشتم حرفی را بزنم تا شما را در رابطه هایتان نجات بدهم ، چون همه شما گرفتارید . در این رفت و برگشتها ضربه می خوریم و برمی گردیم ، هر دفعه یک مقدار از ارزشهای انسانیمان در همان ضربه پائین می ریزد ، دیگر جبران نمی شود تا جائی که مانند برده این شیطانها از سویی به سویی می دویم در آخر هم به مانند برده مفلوجی به هر کجا می خواهد ما را می کشد . در سوره حجرات می خوانیم که رذائل اخلاقی چیست ؟ از رذائل اخلاقی پرهیز کنید تا رستگار شوید ، چند نفر از شما در طول یک ماه از زندگیتان سوره حجرات را تلاوت می کنید ؟ همه ارزشهای اخلاقی مانند کاسه آشی به روی زمین ریخته و جاری شده است . چرا گفتم آش ، چرا نگفتم پلو ؟ وقتی پلو می ریزد همه اش در همان جا می ماند ، سطح زیرینش با زمین برخورد کرده و آلوده شده ، روی آن را می شود جمع کرد و خورد چون به جایی آلوده نمی شود ولی آش که به زمین می ریزد جاری می شود و همه چیزش کثیف می شود . امروز ارزش های اخلاقی این طوری شده است . من تکلیفم را با خودم معین کردم لباسم را بالا می گیرم حتی اگر به دعوت سلیمان نبی بخواهم بروم لباسم را بالا می گیرم . به رابطه هایتان نگاه کنید ، اگر در رابطه تان با کسی دچار مشکل هستید حتماً این رابطه را ارزیابی کنید ، اول خودتان را ارزیابی کنید ببینید چقدر ارزش دارید ، چقدر پایبند هستید ؟ چقدر درست هستید ؟ اگر اتفاق ناگواری بیفتد نادرستی می کنید ؟ در هندسه اگر حتی یک ناقض وجود داشته باشد کلّ قضیه باطل است ، فکر می کنم در قانون و معاهده ها هم صدق می کند. اگر در خودتان یک مورد نقض پیدا کردید مردود هستید ، عقب بایستید ، تا وقتی درست نشدید جلو نیایید .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید