منو

شنبه, 08 ارديبهشت 1403 - Sat 04 27 2024

A+ A A-

چرا دانسته ها به وادی عمل منتهی نمی شود بخش سیزدهم

بسم الله الرحمن الرحیم

استاد: یک نفر در مورد تمارین هفته گذشته صحبت کند

استاد: یک نفر به من بگوید چه قضاوتی کردید که فکر نمی کردید که قضاوت است و همیشه هم انجام می دادید بعد یک دفعه متوجه شدید و یک چراغ برایتان روشن شد که وای این قضاوت است ، وای چه آبروریزی ، کسی پیدا کرده؟
می دانید من چه قدر دنبال قضاوت هایم دویدم ، هی در می روم که بگویم این قضاوت نبوده است ولی بالاخره مچش را گرفتم و نگهش داشتم ، گفتم نه این قضاوت بود ، کار خوبی نبود به خصوص برای من چون من همیشه جایی ایستادم که به مردم راهکار می دهم و این راهکار دادن خطرناکترین چیزیست که برای من اتفاق می افتد چون بهم مجوز می دهد که قضاوتشان هم بکنم
صحبت از جمع: در محیط کارم با بنده خدایی در تعامل هستم ایشان لحن تحکم آمیزی دارند و کوچکترین درخواست هایشان هم با لحن دستوری می باشد و من همیشه در مواجه با این موضوع خیلی ناراحت می شدم خب طبیعتا با توجه به جایگاهشون جای بحث و گفتگو نیست ولی از درون خیلی حرص می خوردم و سعی می کردم حرصم را نشان ندهم ولی موفق نبودم و بروز می دادم ، بهش فکر کردم دیدم این ناراحتی بیش از حد ناشی از یک قضاوت است یعنی من این طور برداشت می کنم قصدشان این است من را زیر سوال می برد که آن من ، من موجه بودن من است این حال من را خیلی بد می کند ، اخیرا باز این اتفاق تکرار شد بعد لحظه ای به خودم آگاه شدم ، دیدم اصلا ناراحت نشدم و از درون حرص نخوردم و کار خواسته شده را انجام دادم و بعد دیدم تکه ای که قضاوت می کرده را کنار گذاشتم. خدا می گوید بنده های مومنش کسانی هستند وقتی جاهلان آنها را خطاب می کنند از آنها عبور می کنند " قالو سلاما " این همان نقطه ایست که فرد جایگاهش را می داند و جایگاه فرد مقابل را هم می داند و در آن نقطه نمی گذارد که آن آرامش وجودیش به خاطر این اتفاق ها بهم بخورد.
استاد: اینها همان نقطه های پنهانیست ،ما همه تلاشمان بر این است که این نقطه ها را از آن زیر بکشیم بیرون وگرنه خیلی از شما بیشتر از این می دانید
ادامه صحبت: راجع به موضوع شاهد بودن ، کار خیلی عمیقی هست و یک زمانی می خواهد که آدم این عمر چندین ساله را نگاه بکند ولی وقتی در اتفاقات نزدیک نگاه کردم یه لحظه احساس کردم خوابم ، احساس کردم آن قدر غرق قضاوت ها ، غرق عالم توهمات و غیر واقعی ها هستم که انگار آن واقعیت ها را نمی بینم و یک لحظه حس خواب بودن را حس کردم لطفا مرا راهنمایی کنید چگونه به نقطه بیداری برسیم؟
استاد: استمرار ، تکرار ، تکرار ، تکرار یعنی شما فکر نکنید تمام شد ، فکر نکنید با پیدا کردن نقش هایتان تمام می شود ، باید همچنان بگردید و بقیه نقش ها را هم پیدا کنید بعضی نقش های ما ، نقش های طولانی مدت نیست مثل نقش مادری یا فرزندی ، بعضی از آنها خیلی کوتاه است مثل نقش مسافر تاکسی بودن که ممکن با راننده وارد گفتگو شوی ، بعد که پیاده می شوی در نهایت باید از خودت راضی باشی یا نه ، می بینی از خودت راضی نیستی ، خب چرا راضی نیستی ؟ ولی چون باید پیدا کنی که چرا راضی نیستی دیگر دنبالش نمی روی ، اینجاست که نباید رهایش کنی ، یک چیزی آن زیر هست که باعث نارضایتی شما از خودت شده است در صورتیکه در آن گفتگو به نظر می آمد که شما برنده هستی ولی در واقعیت می بینی در درون راضی نیستی ، خب چرا نیستم؟ اگر الان یقه اش را نگیری ، چه اتفاقی می افتد ؟ دو روز که بگذرد به این نتیجه می رسی که من درست عمل کردم و درست گفتم و این بدترین حالت است یعنی آن را می خوابانی و نمد هم روی آن می اندازی ، تکرار کنید ، پیداش کنید و یقه اش را بگیرید ،کلیپسش کنید بچسبانید به دیوار یا جایی که به طور دائم قابل رویت شما باشد ، این خیلی مهم است. ان شاءا... که موفق بشوید
راستی در خانواده هایتان قرار دورهمی برای گفتگو گذاشتید به سبکی که گفتم ؟ تا اشکالات را متوجه بشوید ؟
صحبت از جمع: به خاطر شرایطمان دورهمی ما حضوری نیست ، معمولا شنبه شب ها انلاین انجامش می دهیم و مطالب را مطرح می کنیم ، معمولا من محکوم می شوم چون سکوت می کنم به خاطر دوری راه خواهرهایم ، مادرم هم که دچار فراموشیست و اگر بخواهیم مدام یادآوری کنیم آسیب بدی می بینند برای همین دائم می گوییم چشم بله شما درست می گویید. و این دورهمی هفتگی خیلی خوب است و با هم راهی پیدا می کنیم.
استاد: من یک چراغ روشن کنم، اگر می خواهی از این دورهمی بهره ببرید یک دور همی جداگانه بدون مادر برگزار کنید تا مجبور نباشید کتمان کنید و آن چیزی که لازم است را بیان نکنید ، فقط خواهرها باشند و گفتگو کنید ، ممکن است اول کار کلی زد و خورد صورت بگیرد ، اوقات تلخی صورت بگیرد ، اشکال ندارد این زد و خورد ها می ارزد و بالاخره یک جایی تمام می شود و اگر یکی از شما متوجه حقیقت بشود دست و پای بقیه هم می گیرد.
ادامه صحبت: این دور همی باعث شده من یاد بگیرم سکوت کنم و شنونده بشوم ، خب چون آنها نیستند اجازه می دهم هر چه از ذهنشان خطور می کند بازگو کنند تا وقتی که آرام شوند بعد من وارد می شوم و توضیحات لازم را می دهم.
استاد: گفتگوها را قیچی کنید یعنی یک جمله دو جمله گفتند یک جوابی دارد ، در خواست کنید مکث کنند تا شما بتوانید یکی یکی پاسخ بدهید و این باعث می شود ادامه گفتگو شکلش عوض شود به گفتگو سومی و چهارمی که می رسد دیگر قطع می شود چون متوجه می شوند چیزهای دیگری هم هست. اجازه ندهید که یک جوری پیش برود که افراد مقابلتان کاملا محق هستند که خیلی بد و غلط است ، نه آن درست است و نه این.
صحبت از جمع: درس این هفته باعث شد که فعالیت مغز من بیشتر باشد و سپاسگزارم. یک دریچه ای برای من باز شد منیت ها را که می خواستم پیدا کنم افرادی هستند که ناخواسته کاری را انجام می دهند و فضولی من بالا می آید، من فضولی که بالا آمد این دفعه نگاه کردم گفتم برو کنار همان طور که شما گفتید به آن ها کم غذا بدهیم، همیشه زرشک پلو می دادم این بار نان و پنیر و سبزی دادم، کم شد، وقتی که کم شد دیدم ناخودآگاه منیت چه قدر ارتباط تنگاتنگ و مستقیم با قضاوت دارد وقتی فضولی را کنار می گذارم در مورد آن کس قضاوت هم نمی کنم، وقتی قضاوت نمی کنم با همسرم در مورد آن غیبت هم نمی کنم چه قدر این ها سلسله وار به هم ربط دارند برای من خیلی خوب و جذاب بود لذت بردم سخت است ولی این اتفاق افتاد به قول شما نمی شود صفر کرد وقتی کم کردم خیلی برای من گشایش داشت عملا قضاوت کنار رفت و در آن منفی گرایی و غیبت نبود برای من خیلی دستاورد بزرگی بود.
استاد: خدارا شکر. اصلا منیت و قضاوت دو لنگه ارسی هستند، اصفهانی ها کفش و دمپایی را ارسی می گویند، منیت و قضاوت دو لنگه ارسی هستند یکی برای این پا و دیگری برای آن پا که شما اگر نداشته باشی عملا نمی توانی راه بروی باید یک جفت را با هم داشته باشی پس منیت وقتی آمد قضاوت هم به دنبالش می آید اگر قضاوت کردی به طور حتم به خاطر قضاوتت به منیتت هم می افتی، اصلا فکر نکنید. خیلی مهم است آن ها را بشناسید تا طلب نباشد انسان به هیچ کجا نمی رسد شما باید در وجودت طلب کنی که من می خواهم من هایم را بشناسم. من امروز این جایی که نشستم حالا بعضی ها می گویند من خوب و من بد، من با من های خوب هم کاری ندارم، بدم می آید می دانید چرا؟ چون غبار است حتی من های خوب، من فداکار و ایثارگر خیلی کلمه ی زیبایی است واقعا آدم فداکاری و ایثار می کند مگر غیر از این است همین می آید لایه می گیرد یک طرفی می آید طرف دیگر را هم می پوشاند، تمام شد. یک محله ای در ورامین یک روستای خیلی محرومی هستند کسی بخواهد واقعا می فرستم که بروند و آن جا را ببینند، غذای گرم و وسیله می بریم مدتی است به این ها رسیدگی می کنیم خیلی وضعیت بدی از لحاظ امرار معاش دارند، بماند، هیچ کدام من را ندیده اند و مرا نمی شناسند اسمم را هم نمی دانند ولی کسی که این وسایل را برای آن ها می برد دور او جمع می شوند و می گویند بوی ملائک می آید، خوب دقت کن، می آید می گوید حاج خانم من که آن جا پایم را می گذارم دورم جمع می شوند و می گویند بوی ملائک می آید، گفتم از آن ها بپرسید چرا فکر می کنید بوی ملائک می آید، گفتند در این دنیا هیچ کس به ما نرسیده و تا حالا کسی از ما نپرسیده که چیزی نیاز دارید یا خیر اگر کسی برای ما چیزی می فرستد از فرشته های خدا است، خب فکر می کنید واکنش من چه چیزی باید باشد؟ من می خواستم بروم و آن محله را از نزدیک ببینم دیگر پایم را آن جا نمی گذارم چون اگر بروم آن جا بحث منیت هی درشت و بزرگ می شود، بابا به پیر به پیغمبر من نه فرشته هستم و نه من اصلا کسی هستم، من خادم امام زمان هستم، ما می خواهیم آذوقه و وسیله می بریم کارت داخل آن بگذاریم که نذر امام زمان است، همه جا یک جور باشد نذر امام زمان(عج)، می خواستم که حالم بهتر شد هفته ی قبلی گفتم می رویم یک سری می چرخانیم، می روم در خانه های آن ها می نشینم یک چایی دم بکنند و من با آنها بخورم بعد پشیمان شدم دیدم که خیلی خطرناک است. پس مواظب من های فداکارتان هم باشید من اگر مطرح شد چه فداکار چه جلاد سد راهتان می شود حالا ممکن است بگویید منی که فداکار است لااقل کمی بهتر است ولی ما قرار است از بیخ و بن بزنیم. شما وقتی علف ها را در یک مزرعه ای، باغ یا باغچه خانگی تان می کنید بعضی ها را می گویید خوب است و کمی از سرش می زنم و علف بد را از ته می زنید؟ نداریم، علف ،علف است. من علف است چون کسی من می گوید که خود را در مقابل خدا می بیند وقتی شما خود را در مقابل خدا می بینی دیگر علف می شود، دیگر نمی شود آن ماهیتی که باید به آن برسی. ببینید این جا دقیقا این را می خواهم بگویم که هر حرکتی از ابتدا شروع کردم و فکر می کردم می توانم کاری انجام بدهم بعدا دیدم نه نمی شود چون فکر می کردم من انجام می دهم من یک عمر معلم بودم، من خوب صحبت می کنم، سخنور خوبی هستم، اطلاعات عمومی خوبی دارم ولی همه اش گند زد، چند مقاله در سایت داریم؟ ما در سایت 2000مقاله داریم می دانید 2000مقاله چند ساعت از عمر مرا برده است؟ چند ساعت از عمرم را می توانستم تفریح کنم، فیلم تماشا کنم، پا رو پا انداخته لیوان قهوه هم میل کنم و لذت ببرم، این کار را انجام ندادم چه شب ها تا نماز صبح بیدار بودم خب نتیجه اش کو؟چون فکرمی کردی تو می توانی یک کاری انجام بدهی دیدی که نمی توانی انجام بدهی این اسب عصاری که سوارش شده ای و هی می تازی بگذار زمین و پیاده شو، پیاده شدم. حالا این جا هستم برای یک چیزی ، با همدیگر پیش برویم علف هایمان را از ته بزنیم، این خوب است کمی از سرش بزنیم نه، خوب و بد را از ته بزنیم، حالا بعضی ها ممکن است نتوانند اشکالی ندارد نصفه بزنند ما که نمی خواهیم خدای نکرده کسی را بکشیم یا اعدام کنیم هر چه قدر توان دارید انجام بدهید ولی گله مندیتان از من نباشد می دانید چرا؟ چون من نمی دانم چه قدر دیگر وقت دارم من باید آن کاری را که به انجام برسانم، برسانم چون باید بعد از من کسی بیاید و کار را به عهده بگیرد و برود. پس لطف کنید ارسی هایتان را محکم کنید با همدیگر بدویم.
یک مطلب جالب بگویم، شب گذشته یوسف پیامبر تماشا می کردم به قول پسرم چند سری هست که می بینم ولی برای من جاذبه دارد و خوشم می آید، کاهنان معبد را آورده بودند که محاکمه کنند یوسف از آن ها می پرسد که چرا این طور و آن طور صحبت کردید مگر نمی بینید که مجسمه های سنگی برای شما کاری انجام نمی دهند، بزرگ کاهن ها گفت: دروغ یک چیزی است که وقتی انسان گفت و تکرارش کرد انسان را به نقطه ای می رساند که خودش هم باور می کند. ما از این دروغ ها به خودمان زیاد گفتیم، می دانید؟ دوباره نگویید که عنوان تمرین ها چه چیزی است. یک تمرین: بیایید در زندگی دروغ ها و راست ها را از هم جدا کنید ببینید کدام یکی از تفکرات شما زیر بنای اصلیش دروغ بوده است، ساده نیست فکر نکنید که آسان است، هیچ، بنیاد آدم ها را به باد می دهد ولی بالاخره باید به باد برود راهی نداری. تا زمانی که سوار بر دروغ هستیم و باور داریم که راست است خیلی وضع خراب است سوار بر یک دانه راست بشو تا به حقیقت برسی. بعد نگاه کنید شما امروز یک خبری را شنیدید سه ماه بعد از دهان شما خارج می شود، مگر سه ماه پیش نگفتی این خطا و دروغ است پس چرا الان تو داری تکرار می کنی؟ برای این که دروغ تکرار و تکرار زیبا شد و تبدیل به راست شد.
صحبت دوستان: یک تشکر از شما بکنم این عدم قضاوت، خیلی کمک کرده چون قضاوت یک جایی ست که من ایستادم و خوبم و موجهم آن جایی که آدم از عدم موجه بودن بیاید بیرون اتفاقهای خیلی خوب می افتد.
استاد: همینطور است،‌ خیلی مهم است خوب خودتان را نگاه کنید به بقیه کار نداشته باشید این همه به این سن رسیدیم آدمهای دیگر را دیدیم مسائل دیگر را دیدیم، بس نیست حالا وقتش نیست خودمان را کشف کنیم کریستف کلمب آمریکای خودمان باشیم؟ واقعا لازم نیست؟ من فکر می کنم لازم است. در ما جهانی نهفته، بعد چه قدر قشنگ است جهان من با جهان شما فرق می کند بعد اگر من جهان خودم را کشف کنم و به آن برسم دیگر تلاش لازم نیست همینطور که در جهان خودم هستم جهان دیگری را هم می بینم، این نقطه نقطه خیلی قشنگی ست.
یکی از چیزهای دیگری که ما جلسات قبل صحبت کرده بودیم بحث آگاهی بود،‌ من از شما خواسته بودم بروید و آگاهی را برای خودتان معنی کنید چه قدر به این مسئله پرداختید نمی دانم ولی لازم دیدم که شاید در این مسئله کمک کننده باشم چون به طور حتم وقتی گفتیم آگاهی و شما رفتید اینترنت را پشت و رو کردید، به کتاب های مختلف به کلاس های مختلف، خیلی هم خوب و عالی ست من هیچ ایرادی به این مطلب نمی گیرم ولی خسته می شوید ولش می کنید چرا؟ چون مهم این است اینهایی را که پیدا می کنید چه قدر به دردتان می خورد؟ اگر به دردتان نخورد یک مشت جملات قلمبه سلمبه داشته باشید کجای شما را می گیرد؟ آگاهی این آگاهی اون، ‌من حتی اسمهایشان را برای شما حفظ نکردم علت دارد چون نمی خواهم توجه تان را به اسامی جلب کنم. من برای اینکه آگاهی را برای خودم ساده معنی کنم یا به آن دست پیدا کنم یک کاری کردم، گفتم چوپان ها را دیدید؟ کارشان است صبح علی الطلوع هی هی می کنند در آغل را باز می کنند گوسفندان را می ریزند بیرون، سگ پاسبان گله هم این طرف و آن طرف گله پارس می کند یک چوب دستی هم دستش است بعد یک بقچه هم که در آن مادرش یا زنش غذای نهارش را گذاشته داخلش انداخته گَل چوب دستی، اگر نی هم داشته باشد برای زدن آن هم در جیبش است می رود صحرا، اگر به چشم ندیده باشید در فیلم ها که دیدید، می رود چوپان در صحرا در بیابان خودش است و خارهای بیابان و یک مشت گوسفند،‌ می نشیند روی تخته سنگی نی می زند صدای نی اش پخش می شود بعد نگاه می کند به آسمان از جای خورشید روی آسمان تشخیص می دهد وقت نهار شده نهارش را بخود، اهل نماز باشد نمازش را بخواند تا عصر شود و گله را برگرداند بفرستد آغل، حالا این چوپان به نظر شما آگاهی را چه طور می فهمد؟
صحبت از جمع: اکثر پیغمبران چوپان بودند، آگاهی یعنی چشممان به آن باشد که از طرف خدا می رسد این چوپان وقتی که گوسفندانش را سپرده دست خدا آگاهی را درک می کند یا خیلی چیزهای دیگر،‌ چون آگاهی خودم در حد عالم و آگاهی نبود در حد دانشی بود روی کلمه آگاهی تاملی کردم دو آیه در قرآن داریم که می گوید إِن‌َّ هُدَي‌ اللّه‌ِ هُوَ الهُدي‌ هدي‌ اللّه‌ یعنی بقیه هدایت هایتان به درد نمی خورد آن چیزی که خداوند می دهد یعنی هدایت، در سوره بقره هم داریم که می گوید لَا رَيبَ فِيهِ هُدى لِّلمُتَّقِينَ ، یعنی شرط اینکه بخواهید هدایت بشوید باید متقین باشید، خطبه متقین نهج البلاغه را که نگاه کردم می گوید کسی که متقی ست فکرش دارای اندیشه بزرگ است، یعنی به دو دوتا چهارتای دنیا نمی ایستد.حالا اجازه بدهید یک سوال دارم، حدیثی نگاه می کردم چون در بحث «من» ها صرفا به من وارد می شود آدم حالش بد می شود، ولی وقتیکه تمرکز کنیم به آن بحث بندگی من یک جایگزینی دارم که به آن وصل بشوم مرا نگه دارد یک مقداری انرژی آدم را نمی گیرد،‌ در حدیث نوشته بود که بنده به درجه خلوص نمی رسد مگر آنکه نکوهش و ستایش برایش یکی باشد، این نکوهش و ستایش را اگر در راستای بندگی بگیریم هردو مثبت است اگر خارج از این باشد یعنی در مسیر غیر بندگی نکوهش و ستایش بشود هر دو پوچ می شود، درست است؟
استاد: کسی که قدم می گذارد به وادی بنده بودن، خیلی عوض می شود خیلی مسائل برایش تغییر می کند به این معنی که اگر دعوایش کنند سرزنشش کنند که مثلا تو چرا می آیی و با یک لباس ساده در جایی که همه لباس الوان می پوشند حضور پیدا می کنی خیلی برایش مهم نیست یعنی اصلا برایش مهم نیست، برعکس به او می گویند می دانی تو با این لباس مثل پیغمبرها می مانی؟ بازهم خنده اش می گیرد چون برایش فرقی نمی کند این فقط بنده است، بنده خدا، چه آن را بگویند چه‌ این را بگویند هردو برایش یکی ست، این است که می گویند بندگی و این نقطه ای نیست که ساده به دست بیاید.
بر می گردیم سراغ چوپان، گفتیم خب او آگاهی را چه طور می فهمد؟ ازش چه بهره ای می برد؟ نه اینترنت دارد نه کتاب های بزرگ و مهم دارد نه کلاس های آنچنانی و سمینارها و همایشها را دارد هیچی ندارد پس او تا پایان عمرش به آگاهی دست پیدا نمی کند، و این از انصاف خیلی دور است خیلی بد است، من هر وقت به اینجا می رسم معمولا آخر شب ها اینکار را می کنم که کسی دور و برم نباشد، یک لحظه خودم را می گذارم جای آن آدم این دفعه رفتم جای چوپان، چوب دستی اش را دستم گرفتم و رفتم جای چوپان نشستم، لحظه ای خودم را در جایگاه چوپان دیدم خیلی سخت بود من تنهای تنها در یک بیابان وسیع،‌ کم کم به آنچه که در آن رفته بودم واقف شدم اولش خیلی ترسیدم، خیلی ترسیدم چرا؟ چون خودم را تنهای تنها دیدم،‌ دیدم من خیلی تنهاهستم هیچکس نیست، کمی گذشت، به خودم گفتم که تو همه را به سمت و سوی خدای خودت هدایت می کنی، مال تو کو؟ این ترس مرا برد به سمت یک بزرگی به اسم خدا، خدا که همیشه او را صدا می کنم و همیشه خواسته هایم را به او می گویم؛ واقعا همینطور است من ممکن است برای خواسته های مردم و نیازمندان به شما رو بیاندازم ولی گرسنگی بمیرم یک نان از هیچ کدامتان نمی خواهم، چون من فقط از خدا می خواهم این طوری بزرگ شدم؛ مرا برد به سمت و سوی آن خدایی که همیشه صدایش می کنم به او می گویم این را می خواهم آن را می خواهم بچه هایم را حفظ کن این را حل کن و الی آخر ولی این بار هیچ خواسته ای نداشتم هیچ، فقط یک چیزی می خواستم آن تنهایی شکننده مرا بردار، کم کم هوای اطرافم را حس کردم، الان اطراف شما هوا هست کدامتان هوا را حس می کنید؟ هیچکدام، کم کم هوای اطرافم را حس کردم این هوا آمد از هر سمت و سوی من مرا در درون خودش گرفت جوری که هیچ نقطه ای از جسم من نبود که در این هوا جا نگیرد در لحظه همه ترس ها و تنهایی هایم ناپدید شد با همه وجودم حس کردم من اصلا تنها نیستم، اصلا تنها نبودم، نه اینکه الان نیستم قبلش هم اصلا تنها نبودم ولی نفهمیده بودم، دریافتم که هیچ وقت تنها نبودم چه بسیار مسائل سخت و هولناکی پشت سر گذاشتم و زنده ماندم حالا می فهمم چرا زنده ماندم، چون اصلا هیچوقت تنها نبودم، دلم می خواست آن موقع فریاد بزنم به همه عالم بگویم فهمیدم فهمیدم من هیچ وقت تنها نبودم همیشه در آغوش خدایی بودم، هستم و بعد از این هم خواهم بود،‌ که او مرا آفریده و مرا رها نکرده، جملات داخل کتاب ها نیست فقط این جمله ها را بیان می کنم برای اینکه بتوانم حسم را به شما بگویم، وگرنه خود این جملات بیان کننده آن حس نیست، من این را می گویم آگاهی، آگاهی از یک جای دیگر نمی آید از لابلای اوراق کتاب ها هم نمی آید آگاهی همیشه بوده الان هم هست بعد از این هم هست، این آدم است که با تغییر نمودن و شفاف شدنش توانایی دریافت این حمایت را کسب می کند، من قبلا هم این حمایت را داشتم همان طور که شما دارید ولی حسش نکرده بودیم. توجه کنید با خبر شدن با آگاه شدن خیلی تفاوت دارد. من حج تمتع که رفتم و بر گشتم آن موقع گفتم خداوند را با همه وجودم در آن خانه درک کردم چند سال بعد رفتم حج عمره باز وقتی برگشتم گفتم انگار خداوند را کامل درک نکرده بودم این بار خدا را حس کردم، من در هیچ یک از گفته هایم دروغ نبود هر بار راست گفتم اما در هر مرحله بسته به میزان برطرف شدن حجاب های وجودم درک کردم. حالا می گویم پروردگارا همه تو هستی، من نیستم. پس یادمان باشد ما و آگاهی قرین هم هستیم خوشبخت آن کسی است که بتواند در آگاهی یا در این قرین، حل شود و خودش دیگر نباشد. یک مثال ساده می زنم؛ یک دختر جوانی هنوز ازدواج نکرده اطرافیان می پرسند فلانی شوهر نکرده است؟ بعد از مدتی دوباره پرسش می کنند این شوهر نکرده دوباره می پرسند و می گویند حتما برایش طلسم و جادویی زدند بختش را بستند، گفتگوی من برای شما آشنا نیست؟ در زندگی صدها بار نشنیده اید؟ اگر می خواهید نور و آگاهی را تجربه کنید با طرح چنین پرسش هایی سرتان را به تاریکی درونتان ببرید، از خودت سوال کن چرا می پرسی فلانی هنوز شوهر نکرده؟ شوهر کند به شما خبر می دهند چه هدفی داری که این سوال را می کنی؟ آن من درونی می دانی از عمق تاریکی چه می گوید؟ فورا می گوید دلم برایش می سوزد برایش نگرانم، مطمئن باش من درونیت دروغ می گوید، می دانی چگونه مچش را بگیری؟ این طور مچش را بگیر به او بگو تو اگر راست می گویی چند بار برایش دعا کردی؟ چند بار برایش نذر کردی؟ می گوید رفتم فلان امامزاده برای شوهر کردنش پول انداختم، پول انداختی چرا به او گفتی؟ پول انداختی و تا دیدیش به او گفتی می دانی من در امامزاده برای گشایش بخت تو این قدر پول انداختم، من پاسخ می دهد باز هم رویش زیاد است می گوید این را گفتم تا خوشحال شود، من می گویم دروغ می گویی چرا؟ چون وقتی از طرف جدا شدی با یک نگاه تحقیرآمیز گفتی فکر نکنم کسی بیاید و این را بگیرد. این گفتگوهای درونی تان را در زمینه های مختلف آرام آرام من های حقه باز و خود شیرین را پیدا کنید خیلی فراوان داریم. این من ها اگر روشن شوند یعنی به مرحله عیان شدن برسند بلافاصله محو می شوند چون جنس این من ها از تاریکی است وقتی اینها را به نور بیاوری دیگر دوام ندارند و بلافاصله محو می شوند. کلام آخر: تا زمانی که روزانه با خودتان خلوت نکنید به هیچ کجا دست پیدا نمی کنید. می گوید آن قدر کار دارم آن قدر این طورم آن قدر آن طورم، من سال های زیادی را پای سینک ظرفشویی وقتی ظرف می شستم فکر می کردم، نگو وقت ندارم وقتی پیاز داغم را سرخ می کردم که برای بچه هایم غذا درست کنم آن جا هم فکر می کردم، هر وقت فکرهای ناجور الکی سراغم می آمد شروع به صلوات فرستادن می کردم تا فراریشان دهم پس دروغ نگویید. وقتی شب به خانه می آیید گوشی هایتان را ببندید، مگر شما تلفن خانه ندارید؟ هر که با شما کار داشته باشد به تلفن خانه زنگ می زند، چه زن و چه مرد، خلوت خانه از برای زن و مرد است و از برای فرزندان، به بچه هایتان یاد دهید وگرنه هیچ وقت وقت تغییر پیدا نخواهیم کرد اگر تغییر نکردیم و به لحظه آخر عمر رسیدیم بالاترین حسرت ها بر ما عیان می شود چه طور؟ چون در آن لحظه آخر نشان می دهند تو کجا بودی و چه چیزهایی را طی کردی و الان قرار بود کجا باشی و الان نیستی! خانم ها گوشی شوهرهایتان را برای چی چک می کنید چه چیز را می خواهید پیدا کنید دیو دو سر؟ آقایان هم همین طور هیچ فرقی نمی کند دنبال چی می گردید؟ اگر متعهد است اگر شما را دوست می دارد در هر حالتی دوست می دارد اگر متعهد نیست علاقه مند نیست حقه باز است شما چک کنی یا نکنی باز هم حقه باز است اما یک اتفاق بد برای شما می افتد شما یاد می گیرید حریم ها را پاره کنید. امیرالمؤمنین (ع) فرمودند اگر کسی را شب در حال گناه دیدی فردا او را به آن گناه صدایش نکن چون تو نمی دانی شاید شب تا صبح توبه کرده باشد. خداوند هر روز ملائک دوش های ما را تعویض می کند برای آن که ملک جدید هیچ پیش ذهنی از من دیروزی نداشته باشد چیزی را که مشاهده می کند چیزی است که امروز است شاید چیزی که امروز پیش آمده و ملک می خواهد بنویسد خیلی تغییر کرده باشد. با انسان ها خیلی کار نداشته باشید، با احترام و با محبت با گذشت رفتار کنید همان گونه که می خواهید با شما رفتار کنند. اگر شما اشتباه کردید دوست دارید طرف مقابلتان با شما چه رفتاری کند؟ دوست دارید به رویتان بیاورد تو خجالت نمی کشی تو نمی فهمی، من فلان جا به تو کمک کردم من تو را کمک کردم من تو را بزرگ کردم حالا این کار را می کنی؟ نه این کار را نکن. بر سر بچه هایتان منت نگذارید اینها هم بزرگ می شوند زن می گیرند شوهر می کنند همه بلاها و مصیبت هایی که من و شما کشیدیم اینها هم می کشند قانون دنیا است برای چه سرشان منت می گذارید؟ نگذارید. آقایان که شب به خانه می آیید کوله بار سختی های روز را پشت در بگذارید بعد داخل شوید با یک لبخند بیایید حتی اگر خسته بودید لبخند کم رنگ باشد هم خوب است. خانم ها آقا دیر آمده است عصبانی هم هستی حق هم داری ولی لازم نیست دم در با کلامت لنگه کفش بزنی کجا بودی تا حالا؟ کدام گوری بودی وای مگر می تواند آدم به همسرش چنین چیزی را بگویی مگر امکان دارد؟ کارگر منزل دیرمی آید شما حق ندارید به او چنین چیزی را بگویی، می گویی عزیزم دیر آمدی کارهای من مانده است حق نداری بگویی. درس کلاس ما این است.
اگر اشتباه نکنم از امیرالمؤمنین (ع) است که در بحث شیطان نفس از ایشان می پرسند که آیا شما هم شیطان نفس دارید؟ می فرمایند بله من شیطانم را مسلمان کردم. این من ها همان شیطان های شما هستند این من های خود را بیرون بکشید و مسلمانشان کنید تبدیل به نورشان کنید چه اشکالی دارد؟ از جهان تاریکی نجاتشان دهید بگذارید این من ها از تاریکی بیرون آیند و به نور برسند وقتی به نور رسیدند روشن می شوند و شما را هم دعا می کنند بعدش چه می شود؟ نمی دانم ولی هر چه هست می دانم که عالی است چون شما آنها را هم به نور رساندید .
صحبت از جمع: در ارتباط با منت نگذاشتن، نویسنده بزرگی این طور می گوید که هیچ وقت برای من کاری انجام نده مگر مثل کودکی که به اردک ها غذا می دهد یعنی این کودک هیچ وقت فکر نمی کند که الان می خواهد اردک ها را سیر کند یا خودنمایی کند هیچی فقط به آنها غذا می دهد و انتظاری هم از آنها ندارد.
استاد: بسیار زیباست اگر می خواهیم کاری را انجام دهیم کارمان را به مثابه کودکی که به اردک غذا می دهد انجام دهیم. کودک هیچ وقت عنوان نمی کند من این همه اردک ها را غذا دادم، نان خریدم و هیچ وقت از اردک ها انتظار ندارد تا آن چاق و چله هایش بیرون آیند این بگیرد و سرخ کند و بخورد. سعی کنید کارهایی که برای دیگران انجام می دهید به این شکل باشد.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید