منو

شنبه, 08 ارديبهشت 1403 - Sat 04 27 2024

A+ A A-

چرا دانسته ها به وادی عمل منتهی نمی شود بخش چهاردهم

بسم الله الرحمن الرحیم

در این عمری که می دانی فقط چندی تو مهمانی
به جان و دل تو عاشق باش، رفیقان را مراقب باش
طی هفته های گذشته چه کارهایی را انجام داده اید؟
صحبت از جمع: بنده راجع به این که فرمودید دروغ ها را پیدا کنید و ببینید چه قدر در زندگی تان راست شده است تفکر کردم، به دو بخش تقسیم کردم. یک بخش دروغ هایی است که در اعتقاد ما وارد شده است و یک بخش هم دروغ هایی که تحت رسومات باور ما شده و در خانواده ها ریشه برانداز است اگر بخواهد این چنین ادامه پیدا کند. اولاً که از آقا امام زمان(عج) تشکر کردم بعد از شما که ما را به سمت قرآن سوق دادید چون هر چیزی را که می خواهیم راستش را بدانیم باید به قرآن رجوع کنیم؛ قرآن همان تعدادی که گفته خداوند بخشنده مهربان است به همان اندازه گفته که قادر و قهار است، عادل و ... اولین دروغی که من پیدا کردم راجع به خداوند بود که از کودکی در ذهن آدم ها گذاشته اند خدا مهربان است، حالا این بار می بخشد، نه اول خدا را به بچه بشناس، بگو که خدا این است، خدا این را دارد آن را هم دارد، بعد انتخاب کند که می خواهد این خدا یا آن خدا را داشته باشد ولی وقتی دائم می گویی خدا مهربان است حالا تو بچه ای، جوانی، یا یک شب عروسی است یا یک شب عزا، در این موضوع دچار سختی شده ایم هر کار اشتباهی را به خودم اجازه می دهم انجام دهم چون می گویم خدا مهربان است و از حق خودش می گذ رد ولی وقتی ما از این دنیا می رویم خداوند مو را از ماست بیرون می کشد این قدر هم ساده نیست.
استاد: بله همین طور است. برادران یوسف گفتند ما یوسف را به چاه می اندازیم و بعد از آن توبه می کنیم، 30 سال گذشت توبه کردند لطف خداوند شامل حالشان شد چون فرزندان یک پیغمبر بودند فرصتی مجدد داد که این ها بتوانند خودشان را تطهیر کنند. هیچ کس به این که توبه می کنم نباید پای بند بماند. خیلی سخت است. چند روز پیش مادرم زمین خوردند، نمی دانم از پله ها چگونه پایین آمدم، معمولاً اگر کاری پیش نیاید نماز اول وقت می خوانم، آن شب آخر شب شد حتی با پسرم بعد از این که مادر را آرام کرده و خواباندیم رفتیم منزل، پسرم گفتند ای وای نمازم مانده و رفتند نمازشان را بخوانند من حتی این را هم دیدم ولی به خاطر نیاوردم، خواستم بروم بخوابم ساعت یک بعد از شب به یکباره گفتم من نمازم را خوانده بودم یا نخوانده بودم به خاطر نیاوردم می خواستم بلند شوم بخوانم که گفتم نه تو الان داری می میری، نماز صبح که بیدار شدی با نماز صبح قضایش را بخوان اگر نماز قضا شده باشد، یعنی اگر یادت رفته باشد شاید هم خوانده بودم، نمی دانم، به همان نشان که نماز صبح هم خواب ماندم، به همان نشان که ظهر رسید نمی دانم در خانه مادرم چه اتفاقی افتاد باز دویدم نماز ظهر و عصر را دم غروب می خواندم، نمی رسیدم که اول قضاها را به جا بیاورم بعد آنها را بخوانم، به خودم گفتم می بینی! ای دل غافل همان نیمه شب می نشستی روی زمین چهار دست و پا نمی توانی بروی وضو بگیری لبه فرش را بلند می کردی با همین خاک هایی که زیر فرش است تیمم می کردی ولی لااقل می خواندی، ببین چه قدر فاصله افتاد! نمازم که تمام شد شروع کردم به سجده شکر که خدایا فرصت و اجازه دادی تا بخوانم. این دروغ ها را باید از زندگی مان خارج کنیم. دروغ مثل موریانه است پایه همه چیز را می خورد، پایه اعتقادات، روابط اجتماعی، اخلاقیات و... می خورد، دروغ خیلی مسئله مهمی است.
ادامه صحبت از جمع: بحث دوم راجع به باورهایی بود تحت عنوان سنّت که به ما ایرانی ها وارد شده من نمی دانم از اول چه چیزی بوده ولی الان افتضاح است چه در مراسم های عروسی و چه در عزا. خیلی از دخترها و پسرهای جوان ما دل چرکین وارد زندگی می شوند چون فکر کردند که مثلاً مادر همسرشان او را دوست نداشته که فلان کادو را برای عید به عروس هدیه نداده است دیگر دلش نمی خواهد با مادر همسرش رفت و آمد کند، این خانم می خواهد بچه دار بشود می خواهد به بچه اش یاد بدهد که با ما چنین رفتاری را کردند و تو یاد بگیر و بدان که چگونه باشی، گفتم باید از خودم شروع کنم.
استاد: سنّت های غلط را باید ریشه کن کرد خوب دقت کنید من هر چیزی که زینت است و سر راهم را بگیرد پایین می ریزم؛ باید در نامزدی این ها رو بیاوریم، این ها را ببریم، ما باید نداریم، بریز پایین. این ها دروغ هایی است که روز اول در جامعه بشری یک دروغ کوچکی بوده و الان یک دروغی است که از هیکل بنده هم بزرگ تر است، بگذارید پسر و دخترها بروند زندگی کنند، مگر این محضرها را از ما گرفتند؟ بروند همان محضرها صیغه محرمیت و حلالی را برای این ها بخوانید عقد شوند و بفرستید بروند سر زندگی شان. هیچی ندارند؟ اشکال ندارد، خانواده پسر، خانواده دختر جا و مکان دارید به آن ها بدهید، نگویید ناهار عقد وظیفه خانواده دختر است، شام عروسی وظیفه خانواده داماد است این را چه کسی آفرینش کرد؟ ولیمه ای باید داده شود، اگر می توانید با هم مرتبط شوید روی هم بریزید یک ولیمه بدهید، بگذارید جوان ها سر زندگی شان بروند. می خواهند سیسمونی بگیرند؛ من آدمی داشتم که ماهیانه به او پول می دادیم شوهرش بنّا بود و فوت کرد برای آن که زندگی اش را بگرداند به او پول می دادیم، دخترش بزرگ شد و می خواست شوهر کند، پرسید حاج خانم چه کنم؟ وام پنجاه میلیونی می دادند، گفتم برو وامت را بگیر تا از آن جهیزیه بگیری، من نظرم این بود چون آن موقع که ما جهیزیه دست عروس می دادیم حدود سیزده میلیون تمام می شد، گفتم این چیزها را برای دخترت بخر تا به خانه بخت برود و مابقی آن را بگذار بانک تا بتوانی قسط بانک یا پول پیش خانه را بدهی، من قسط تو را می دهم. یک دفعه خبردار شدم که همه پنجاه میلیون را خرج کرده است، حالا می گوید قسط آن را بده من هنوز یخچال و فریزر و .. را نخریدم، آخر پسری که هنوز پول و درآمد کافی ندارد فریزر می خواهد چه کار؟ تو برای چه باید فریزر دهی؟ تمام ماهانه اش را قطع کردم گفتم شما اصلاً نیازمند نیستی. خواهش می کنم سنّت های غلط را بشکنید، نسل امروز نسل بیچاره ای است باید پشت پا بزند به آن چیزی که غلط است از قدیم آمده و جواب بدهد به آن چیزی که حالا جلوی روی او می آید اما جواب دادن به آن چیزی که از الان جلوی روی او می آید مستلزم یک پایه است چیزی که دارد می آید از کجا بداند درست است یا غلط؟ می گوید از کجا بفهمم؟ قدیمی ها که آن طور بودند نمی توانیم دوباره به آن ها رجوع کنیم چون خودشان باورهای غلط داشتند، جدیدی ها هم که الهی صد هزار مرتبه شکر همه مثل مست ها در خیابان راه می روند، قیافه هایشان را نگاه کن، پس کجا بفهمم؟ قرآن. امروز با خانم دکتر گفتگو می کردم، ایشان از لحاظ ظاهری اصلا مذهبی نیستند ولی قلب قرآن است خودش آدم ها را می کشد و می برد، می گفت یک قرآنی در کتابخانه ام داشتم چندین بار گفتم آن را بخوانم بعد آن را برداشتم و شروع کردم به خواندن، اعجاب آور است، آخر نزدیک چهل سالت است تا این چهل سال چه کار می کردی؟ ولی عیبی ندارد چون آن قدر نهاد پاکیزه ای دارد الان هدایت شده است. گفت حالا جالبش را بگویم یک مسئله ای برایم پیش آمد گفتم بگذار از قرآن سؤال کنم. می گفت سه بار قرآن را باز کردم هر سه بار روی یک سوره و روی همان آیه آمد و همان آیه، دقیقاً عین این می ماند که من به شما بگویم و شما جواب من را رو در رو بگویید، گفتم حالا باور کردید قرآن روح دارد؟ شما چه قدر قرآن را می شناسید؟ چه قدر از آن بهره می برید؟ به میزان بهره ای که از قرآن می برید در دنیا منتفع هستید، نفع می برید. با قرآن کاری ندارید، قرآن هم با شما کاری ندارد. بایدها و نبایدها را از قرآن استخراج کنید نگویید نیست هر که این را بگوید من قبول ندارم، تو درست با قرآن بیا بعد می بینید همه بایدها و نبایدها همه در قرآن هست.
صحبت از جمع: در پیرو مسئله ای که برای من های حقه باز گفتید همان موقع فهمیدم که چه قدر این ها در زندگی من هستند و اصلاً نیازی نبود که بگردم چون جلوی دستم بودند خیلی خوب توانستم تضعیفشان کنم ولی خوراکی که باید جور کنم برای من هایم خیلی هنوز در آن ناموفقم و باز هم دارم خودم را گول می زنم که خب این یک تفریح است، من الان یک عالمه کار خوب کردم و اجازه دارم یک ساعت موبایلم را نگاه کنم.
استاد: نگاه کن، به خودت جایزه بده هیچ اشکالی ندارد ولی این مهم است کجا را نگاه می کنی! قبل از این که پایین بیایم دیدم حال ندارم گفتم خانم یک بستنی از فریزر بیاور، آن را هم من نمی توانم با دنداهایم بخورم گفتم برایم تکه تکه کن تا بخورم، اشکال ندارد.
ادامه صحبت: من شب ها که به خانه می آیم در کلّ کارم این باشد بازی های دیگران را تماشا می کنم.
استاد: فیلم دیدی، بازی دیدی گفتگو شنیدی، آخرش که دفترش بسته می شود بپرس از این زمانی که گذاشتی چه قدر بهره بردی؟ چه به دست آوردی؟ ما در دنیا اهل سود و زیان هستیم دو کفه داریم یک کفه سود است و یک کفه زیان است، ببین کفه سودت پُربارتر است یا کفه زیانت؟ آن وقت است که متوجه می شوی این یکی آن قدرها هم ارزشی ندارد بهتر است یک جایگزین بهتری برای آن پیدا کنم آن وقت می گردی و یک بهترش را پیدا می کنی امتحان کن
صحبت از جمع: من در این هفته به قضاوت هایم فکر کردم و گفتم من دیگر قضاوت نمی کنم ولی در دلم قضاوت را می کنم آن هم را دیگر کنار گذاشتم گفتم اگر کسی من را قضاوت کند تو خوشت می آید؟ چند من را هم شناسایی کردم ولی هنوز نتوانستم کاری برای آن ها انجام دهم. یکی من فداکار، من تحمّل و من سکوت، سکوت زیادی هم خیلی خوب نیست.
استاد : این خیلی مهم است که این من های شما در پایان چه سودی می برند؟ اگر شما سکوت می کنید این منِ سکوت شما در آخر چه چیزی به دست می آورد؟
ادامه صحبت: این که خداوند چیزی را در مقابل سکوت به من دهد.
استاد: یعنی معامله می کنید. معامله بد نیست ولی من نمی پسندم، من خیلی جاها سکوت کردم که حق با من بوده و باید چیزی را می گفتم ولی سکوت که کردم بابت آن ضررو زیان هم دادم ولی همیشه این را گفتم خداوندا به خاطر تو سکوت کردم همین، نه چیزی می خواهم و نه به دنبالش احساس غرور می کنم؛ دیدی من توانستم سکوت کنم؛ اگر این دو تا دنبالش آمد منِ شما کمی کار دارد. حالا از این به بعد معامله هم نکن ببین چه به دست می آید.
ادامه صحبت از جمع: مثلاً می خواهم جایی بروم و نمی خواهم کسی بفهمد، سؤال می کنند کجا می روی؟ می گویم بیرون می روم باز می پرسند کجا می روی ولی جوابی نمی دهم بعد با من روی لج می افتند ولی اهمیتی نمی دهم.
من دیگر منِ صبوری است، بسیار صبور شدم، در این جا خیلی چیزها را از مغز و قلبم خالی کردم. قدردان شما هستم.
استاد: ما همگی قدردان محبّت استادی هستیم که همه ما را هدایت می کند، همه ما را زیر پوشش گرفته است. اگر امروز من با شما حرف می زنم و تأثیر می گذارد یک دلیل بیشتر ندارد چون استاد من است که دارد حرف می زند، نه من.
ادامه صحبت از جمع : زمانی که به من می گویند که فلان کار تو خوب بود جواب می دهم این من نیستم که این کار را انجام می دهم بلکه این خداست که مرا مأمور کرده و خداست که مرا هدایت کرده است.
استاد: تمام صحبت هایی که می گویم تیتر تمرین های هفته دیگر شماست دیگر نگویید که تیتر بده. میانه تان با قضاوت هایتان چه طور بود؟
صحبت از جمع: بسیار برای من هفته چالش برانگیزی بود چون ما نسبت به منیّت ها و قضاوت هایمان آگاه شدیم و زمانی که مثلاً با منیّت خود روبرو می شویم یا قضاوتی را می کنیم آلارم مغز به شدت به صدا در می آید مانند کمربند ماشین که اگر آن را نبندی آن قدر صدا می کند که مجبور به بستن آن می شوی. بنده روی مسئله زندگی در ایران هم تمرکز کردم و دیدم که زندگی در اینجا به خاطر چالش هایی که با آن روبرو هستیم در مورد قضاوت ها و منیّت ها و .. شاید خیلی نسبت به جوامع دیگر بیشتر برای ما مشکل برانگیز باشد.
استاد: صحبت شما خارج از ریل بحث ماست چون گفتگوی شما مسیری پیدا کرده به سمت مقایسه کردن ممالک، رفتارها، روابط و....، اگر در این ریل بیفتیم برای دانه دانه بحث شما جواب دارم. اگر انسان ها بخواهند راجع به دو کشور متفاوت صحبت کنند فقط زمانی صاحب نظر واقعی هستند که در این کشور از بالاترین تا پایین ترین نقطه اش را گشته و با مردم آن زندگی کرده باشند؛ تا نگشته باشید نقل قول آدم ها هیچ ارزشی ندارد. بارها گفتم مهندسی داشتیم از دوستان قدیمی که همه ما در یک دانشگاه درس می خواندیم و در فنی حرفه ای تهران بسیار به نام بود. یکی از دوستان دیگرمان دنبال او افتاد که بیا برویم کانادا، آن ها رفتند و تعریف کردند اینجا چنین است و چنان است. وقتی پدر و مادرش فوت کردند برای تشییع جنازه نتوانست بیاید در مراسم شرکت کند بعدها که گذشت پرسیدم چرا نیامدی؟ گفت اگر می آمدم شغلم را از دست می دادم گفتم شغلت چه بود؟ گفت پیتزا دلیوری. با گفتگوی آدم ها ملاک نتراشید، اول تجربه کنید و بر اساس دیده، شنیده، احساس و قلب خودتان قضاوت کنید یعنی حرف بزنید، نظریه ارائه کنید. این که قانون را زیر و رو می کنند بنده که نمی دانم جریان چیست ولی قانون، قانون است دیگر بحثی وجود ندارد. چرا شب ها چراغ قرمز این قدر طولانی است، مگر این ها نمی فهمند شب دیگر ماشین در خیابان نیست؟ پس بزن برو، نه نداریم قانون قانون است تو مجبوری پشت چراغ قرمز بایستی، اگر عبور کردی باید جریمه اش را بدهی. اگر عبور کردی و تصادف کردی باید جریمه اش را بدهی و هزاران چیز دیگر . قوانین یک مملکت خوب است، بد است، ناقص است، کامل است، لازم الاجراست، تمام شد. پس ما این را نمی توانیم در حیطه درس امروزمان و در کلام امروز وارد کنیم. شما قضاوت کردی، اشتباه کردی. کارمند را قضاوت کردی، آن سیستم بانکی را قضاوت کردی، اشتباه کردی، می رفتی می پرسیدی . اگر آن کارمند تخطّی کرده یا اگر آن کارمند به عمد شما را آزار داده شما حق داری حتماً او را توبیخ کنی اشکالی ندارد، این را قضاوت نمی گویند چون شما تحقیقت را انجام دادی و تمام شد. مواظب گفتگوهایمان باشیم ما امروز در مملکتمان اسیر و بدبخت گفتگوهایی هستیم که می شنویم . فلان جا این طور است، فلان جا آن طور است، خیلی جاها این طور است فقط از آن جا، حتی از آن هایی که آن جا زندگی می کنند از یک قشرش ما نمی توانیم نظر بگیریم، اگر بخواهی صاحب نظر باشی برو آن جا و مدت طولانی بگرد و از همه آن ها نظر بگیر وگرنه این گونه گفتگو فقط ضرر و زیان برای شخص شما، اعصاب شما، شخصیت شما و چیزهایی که بعد باید به خدا پس دهی چون خیلی چیزها است که نمی دانیم و نمی توانیم حرف آن را بزنیم. یک بچه افغانستانی را نیمه شب فرستادم بیمارستان هاشمی نژاد، خیلی درد می کشید، سفارش هم کرده بودیم از او پول نگیرند، ‌کارمندی که سفارش شده بود پول نگیرد گفت بیخود می گوید آن فلانی. خودش بیاید پول را بدهد، مگر پول این در جیب تو می رود؟ بعد که گفتگو کردم مادر بچه گفت این ها که این طوری می کنند پول را می گذارند جیبشان، گفتم نه این نیست صبر کن سؤال کنم، سؤال کردم عین واقع را درآوردم،‌ آن کارمند خطا کرده صد در صد ولی این خانم هم خطا کرد، چرا؟ چون قانون تعرفه های بیمارستانی از اتباع خارجی ۳ برابر ایرانی هزینه دریافت می کند، قانون غلطی ست؟ غلطِ، بنده هم می گویم ظالمانه ست ولی قانون است و لازم الاجرا، دقت کردید؟ مراقب گفتگوهایمان باشیم.
من ها را از لابلای نقش هایتان پیدا کردید؟ ما گاهی یک نقشی را در زندگی انتخاب می کنیم و صاحب یک منِ شیک و مجلسی زیر پوشش نقش مان می شویم، چه کسی می تواند در این زمینه مثال بزند؟
صحبت از جمع: این هفته با این مسئله خیلی درگیر بودم. یک من حمایتگر دارم فکر می کنم کلّ آدم و عالم را باید حمایت کنم خیلی اذیّت می شوم. به این نتیجه رسیدم هر چیزی که از این به بعد به من رجوع می شود مثلاً در قبال ناراحتی و گلایه می گویم باشد شما راست می گویید من از طرف آن شخص معذرت می خواهم، دیگر برنمی گردم با آن طرف هم صحبت کنم که او این طور گفت، چه کار دارم. این طوری یواش یواش می خواهم این من را ضعیفش بکنم البته این تقصیر خودم بنده هم هست وقتی جوان بودم خیلی برایم خوشایند بود، با این که من بچه بزرگ نیستم چه قدر خوب است که طرف مشورت همه هستم، همه کارها را به من می سپارند؛ چه قدر احساس غرور و منیّت می کردم ولی الان می بینم چه کلاهی سرم رفته است.
استاد: بنده هم مثل شما هستم، همین حس را داشتم و یک جایی رسیدم دیدم که آخر تا کی؟ داغون شدم، قربانی شدم به خودم آمدم گفتم آن موقع که به تو می گفتند ماشاءالله با این سن کم همه چیز را می فهمد، فلان کار را هم انجام می دهد چه کِیفی می کردی، یادت رفته؟ هر چه بدست می آوری باید در ازای آن یک چیزی بدهی، حالا دوست نداری؟ الان دیگر دوست ندارم، دیگر نمی خواهم کسی از من تعریف کند، بلا هم سرم نیاندازند.
صحبت از جمع: این من ها را که می فرمایید یعنی دو تا من با شاخصه های خوب و بد؟ لشگر خیلی بزرگی هستند.
استاد: وحشتناک است، لشگر من های خوب و لشگر من های بد، شما فکر نکنید من های بد است که بد هستند ما اول بدها را بررسی می کنیم خلاص می کنیم، مثل دوستمان یک من را که در تاریکی ها ایستاده بود ایشان نمی دیدند ولی دائم مورد آزار قرار می گرفت این را از تاریکی کشید آورد به نور رساند حالا که آمد در نور دید دیگر نمی تواند اِبراز وجود کند خلاص شد، بحث بعدی این بود که چندتا از من هایتان را از تاریکی به نور رسانده اید؟ من های خوبمان هم همین طور است، مثلاً به یک خانواده کمک می کنید چپ می روید، راست می روید لباس اندازه ات شد؟ خوشت می آید؟ دوستش داری؟ مگر تو نبخشیدی؟
ادامه صحبت از جمع: نپرسیم هم باز در ذهن خودمان یک احساس آرامشی می کنیم آن آرامش هم من است؟
استاد: بله آن هم از من صادر می شود، همه این ها اگر تخلیه بشود آن وقت من و شما می شویم واحدهایی خدایی، کاملاً خدایی،‌ داریم تلاش می کنیم تا نمردیم بلکه به این جا برسیم خدا توفیق بدهد.
یک سری من ها که در تاریکی است باید بیاید بیرون، حالا اگر من هایی را به نور رساندید، من های به نور رسیده را چکارشان کردید؟ یک دوستی می گوید با آن ها حال می کنم، این بد است،‌ یک چیزی را داده بودم به یک نفر،‌ خدا می داند یادم نبود،‌کاملاً از ذهنم رفته بود و خیلی هم زیبا بود،‌ به تنش دیدم گفتم چه قدر بهت می آید، خیلی قشنگ است خدا شاهد است یادم نبود،‌ مرا نگاه کرد گفت حاج خانم خودتان دادید به من، گفتم من؟ گفت بله، گفتم من هیچ وقت چنین چیزی نداشتم؛ گفتم که خدا می داند هر چیزی را کجا بفرستد این من نبودم که دادم، این به تو زیبا بوده نه به من، به همین دلیل هم الان دست تو است حتی اگر هم من داده باشم، یادم نمی آید چنین چیزی را داده باشم بعد هم رد شدم رفتم تا چند ساعت بعد هم دیدمش، شما فکر می کنید تا وقتی می دیدم خیلی کّیف می کردم؟ خیر، انگار که همین لباس های تن شما را می دیدم، دیگر آن زیبایی برای من ساقط شد، دیگر به یاد نیاوردم. حال کردن خوب است تا جایی که راه بیفتید روی ریل خدا، ما وقتی حال می کنیم که در ریل خدا نیفتادیم، من می کنم، من می دهم، من، ‌هنوز روی ریل خدا نیفتادیم. ‌اگر اشتباه نکنم آیت الله تهرانی بود می گفت هر وقت کار خوب می کنید نگویید من کردم بگویید ما، ‌چون شما به تنهایی نمی توانید کار خوب بکنید خدایی که در درون شماست شما را هدایت می کند بگویید ما، ما می خواستیم این کار را بکنیم، یا ما این کار را انجام دادیم اما اگر یک کار غلط کردید بگویید من کردم چون من شیطانی درون شما بوده که آن کار بد را کرده و این سال هاست که در گوش بنده مانده است. اگر نگاه کنید هر وقت صحبت می کنم می گویم ما می خواهیم آذوقه بدهیم، شما کارهای آذوقه را انجام می دهید ولی فی الواقع اراده پخش آذوقه از یک جای دیگر است، یادمان نرود.
صحبت از جمع:‌ مواقعی که دارم جایی می روم، اگر خانم پیری هم مسیر بود او را سوار می کردم البته خیلی دقت می کردم که کار بی مهابایی انجام ندهم، وقتی که راجع به من ها صحبت کردید گفتم چه قدر این من خوشحال می شود، هم خوشحال می شود هم از خدا در ازای آن چیزی می خواهد. یک دفعه این اتفاق افتاد گفتم این طوری آدم امتحان می شود وقتی که سوار کردم چون واقعا شیب بدی بود برای آن خانم با ناراحتی قلبی، ‌وقتی پیاده شد گفتم خدایا شکرت که اجازه دادی این خانم را من ببرم چون کار تو بود.
استاد: دقیقاً این هم حال کردن است ولی یک حال کردن درست است.
صحبت از جمع: در مورد من های به نور رسیده،‌ فکر می کنم که مثل همان عارفی که نَفس هایش را قلاده بسته و همیشه کنارش بود این ها را باید ملکه ذهنمان بکنیم در کنار خودمان نگه داریم یعنی همیشه به آن ها فکر بکنیم وگرنه دوباره برمی گردند.
استاد: خودم برای من هایی که به نور می رسد در اتاق خوابم طاقچه فرضی در نظر گرفتم، من هایم را می چینم روی آن، که یک روزی ببین این در تاریکی بود امروز در نور است تو هم به اندازه او باید به نور برسی، خودم به خودم می گویم،‌ بیا بیرون، کار ساده ای نیست من دارم این را می گویم و می گویم که کار ساده ای نیست، خیلی سخت است.
صحبت از جمع: چیزی که به ذهنم رسید شاید یک خط باریکی این وسط هست که شاید نادیده گرفته بشود و آن هم این است که احساس رضایت خرسندی خوشنودی از یک فعل ثواب ولو این که از طرف شخص من صادر شده باشد متمایز است از تکبّر،‌ غرور یا غره شدن و هر اسمی از این جنس، ‌همان طور که شما اگر یک کیک خوشمزه بخورید غرق سرور و لّذت بشوید که عجب کیک خوشمزه ای بود و طبیعتاً هیچ منیّتی هم در آن نیست چون شما از خوردن کیک لذّت بردید این که یک ماهیّتی به اسم من، یک فعل خوبی را انجام می دهد و در نتیجه آن فعل احساس خوشایند و رضایت و خوشنودی دارد این موهبتی است که خدا به بنده اش داده یعنی شما می توانید از یک فعل خوب به اندازه خوردن آن کیک یا دیدن یک گل زیبا لذّت ببرید و هیچ اشکالی هم ندارد آن چیزی که شاید این جا در واقع یک کور سوی شری است و می آید داخل قضیه می شود این است که شما باعث و بانی هستید، در واقع خودتان را محور جریان بدانید بنابراین شاید از فردا لازم باشد هر کار خوبی کردیم نگوییم چه کار معمولی انجام دادم اتفاقاً لذّت ببریم حالا دوستمان در قالب شکرگزاری گفتند خود این فرآیند فوق العاده ای است.
استاد: واقعیت است دیگر، آدم می گوید من چیز خوشمزه ای که می خورم و خیلی لذّت می برم در دلم می گویم خدایا شکرت این قدر نعمتهایت در دنیا خوشمزه است.
ادامه صحبت: این قدردانی می تواند توأم با لذت باشد، دوستمان کلمه ای استفاده کرد و نمی دانم چه چیزی در ذهنشان بود این که حالش را می بریم شاید به نظر بیاید مغرور آمیز است، حالش را می بریم می تواند همان لذّت باشد یعنی من غرق لذّت می شوم از این که چنین کار خوبی انجام شده.
استاد: اتفاقاً می خواهم دوستمان را با یک گوسفند بفرستم در یک محله ای از اول صبح جمعه تا آخر شب با این خانم ها بدود و غذا بپزد و بعد غروب جمعه ببیند آن ها چه طور به آن غذای پخته دعا می خوانند و درست موقعی که اذان می دهند این را بین چند خانواده پخش می کنند تا معنای لذّت را درک کند، وقتی آنها می خورند با آن عشق کاسه هایشان را می آورند نه این که شما ظرف یکبار مصرف بدهید،‌ کاسه ها را می آورند پیش شما و شما می بینید که غذاها را می کشند و می دهند به این ها با چه لذتی به این غذاها نگاه می کنند تمام آن لذّت به جانتان می نشیند آن وقت شاکر می شوید، می گویید خدایا شکرت چه لذّت بالایی را به من عطا کردی،‌ دقت کردید؟ این ها را باید از نزدیک دید من یک زمانی که می رفتیم در خرابه های شهرکی اطراف آذوقه پخش می کردیم،‌ یک یا دو مرتبه با شما بیشتر نیامدم که ببینم چه کار می کنید، چه کسانی می آیند می گیرند، ‌آن خانم هایی که می آمدند کیسه های آذوقه را می گرفتند در چشم هایشان یک برق خوشحالی بود دقت کردید؟ در رفتم از آن جا چون برق خوشحالی آن موقع نفهمیدم که چرا مرا این قدر خوشحال می کند؟ ترسیدم که نکند غرور کنم بگویم که ببین من این ها را چه قدر خوشحال کردم و دیگر نیامدم، ولی دوست دارم که این بار آذوقه ها را شما پخش کنید، بروید خانه به خانه پخش کنید و ببینید دنیا چه خبر است.
صحبت از جمع: دوستمان لطف کردند آن چیزی که می خواستم بگویم را خیلی زیبا بیان کردند،‌ من یک مثال واقعی می زنم که این حالش را ببر،‌ الان در ایام فاطمیه قرار داریم و ما هم ارادتمند خانم فاطمه زهرا(س) هستیم ما این دو دهه را چای و نبات می دادیم چندین سال است بعد از این که شما فرمایش کردید این کار را دارم انجام می دهم، به لطف خدا،‌ یک ویژگی حضرت فاطمه(س) را در کتاب دینی مدرسه نوشته بودند «الجار ثُّم الدار» که اول همسایه بعد اهل خانه، من خیلی نمی فهمیدم، به صورت اتفاقی از وقتی شروع کردم برای حضرت زهرا(س) چای دادن به واسطه وجود با برکت ایشان این اتفاق برای من افتاد، از روز اول که من شروع کردم چای بدهم انگار یکی گفت کلّ خیر و برکت این را تقدیم کن به استاد، هم پولش را، هم تمام جانی که می گذاریم، تقدیم شما کردم و یکبار لذّت بردم هر روز که می آیم چای بریزم می گویم این خیر و برکت و حتی حال خوبش جاری می شود به سمت شما، چه قدر خوب، کیف می کردم واقعا «الجار ثم الدار» را دیدم؛ یا مثلا آمدم دعا بکنم یک دوستی دارم که دوستش دارم تا آمدم خودم را دعا بکنم اسم او آمد در دهانم گفتم فلانی و به او هم زنگ زدم گفتم هر وقت می آیم خودم را دعا کنم اسم شما می آید و می بینم که خیلی جاها دیگران را به خودم ترجیح می دهم و برای خودم جالب است من چنین آدمی نبودم کسی را به خودم ترجیح بدهم ما یک عمر ایدئولوژی مان این بود که در ایران حواست جمع باشد کلاه سرت نگذارند،‌ واقعیت هم همین است در اجتماع که زندگی می کنید حقیقت اجتماع ما این است ولی هیچ وقت نیامدیم از زاویه اهل بیتی نگاه بکنیم برایم خیلی جذاب است که دارم حس می کنم و کیف می کنم که می بینم آن شخصیت کجا، این شخصیت کجا؟ یک دفعه به نور رسیده، نه زجری کشیده طریق های معرفت برود یکباره رسیده است.
استاد: حالا یک جرقه برایتان بزنم این قصّه را نه تنها در بیرون از خانه تان اجرا کنید تک تک افراد خانواده ات،‌ همسرت، خواهرت، شوهر خواهرت، پدر و مادرت، در گفتگوها همیشه اول آن ها را مقدّم بدان، می دانید آن وقت چه اتفاقی می افتد؟ از هیچ کدام هیچ وقت دلگیر نمی شوید، هیچ وقت پرخاش نمی کنید، گفتگوی مهاجم نخواهید داشت، وقتی عصبانی می شوید این کار را که می کنید آن ها را بر خودتان مقدم می شمارید تمام روابط داخلی شما اصطلاح می شود.
ادامه صحبت از جمع: قلبم باید آن قدر باشد من آدمی نیستم که بیشتر از قلبم برخورد کنم چون می ترسم سرطان بگیریم نسل شما را ببینید، ‌شما آدم هایی هستید که خیلی گذشت کردید، در خانواده خودم ۷ یا ۸ مورد سرطان، در خانواده شما ۳ یا ۴ مورد سرطان،‌ این ها برای این است که خیلی فشار تحمل کردند.
استاد: نه سرطان ها برای گذشت کردن نیست، سرطان ها خوردن غصّه ها و قربانی تصور کردن خودتان است، وقتی شما برای من می خواهید دلسوزی کنید غصّه مرا می خورید یا دلشوره های مرا می گیرید، آزارهای مرا تحمل می کنید و در درون خودتان نگه می دارید آن ها می شود توده های سرطانی.
ادامه صحبت از جمع: من فکر می کنم اگر گذشت کنم و این گذشت اندازه دل من نباشد هم از خدا طلبکار می شوم و هم بنده خدا.
استاد: تو هرچه بیشتر می بخشی افزون می شود.
ادامه صحبت: خب اگر شعورش را نداشته باشم و نفهمم که اذیّت می شوم.
استاد: نه چه کسی می گوید، هر چه بیشتر می بخشی، تو می ترسی که ضرر کنی، نترس در معامله با خدا ضرر جایگاهی ندارد، ببخش، به دیگران ببخش. قرآن می گوید نه آن قدر ببخش که هیچ چیز نماند و نه آن طوری باش که هیچی از دست تو نریزد، متعادل، ولی در روابط و در احساسات، در رفتارها حتماً ببخش، به مرور ایّام می بینی که چه قدر تغییر می کنی و چه قدر بزرگ می شوی، باز می شوی، مشکل ما این است که باز نشدیم، عین غنچه گل رز که باز نمی شود و شروع می کند به سوخته شدن برگه های رویی تا وسط آن، نگذار این اتفاق بیفتد چون یک روزی می آید که وقتی کاملاً باز شدی تمام برگ های تو می سوزد و پایین می ریزد، قانون دنیا است دیگر، نمی تواند که نباشد، ولی خوب است که برگ هایت باز شود، دیگران از این برگ های تو، عطر، بو و جوانی تو، طبیعت زیبای برگ های وجود تو بهره ببرند، اگر بهره ببرند آن وقت زمانی که این جسم را تحویل می دهی و روح آزاد می شود بهره های بزرگ تر انتظار تو را می کشد.
صحبت از جمع: برای من هم چند سال پیش مسئله ای پیش آمد در جریان این کمک ها و بردن آذوقه، یک مدت خیلی درگیر بودم که خدایا چرا خودم ندارم که با اختیار خودم بتوانم نیازی برطرف کنم چون روال بر این است که مسئله ای است و من رابط هستم بین شما و افراد که از شما اجازه بگیرم، این قدر هزینه درمان است، آیا شما اجازه می دهید من واریز می کنم و بعد شما به من پرداخت می کنید، یک دفعه یک مسئله در ذهنم جرقه زد که چه بسا اگر خودت داشتی شیطان آن چنان کنار تو می ایستاد که نمی گذاشت یک ریال از مشت تو بچکد ولی الان چون مال خودت نیست حداقل توفیق یک واسطه گری را نصیب تو کردند و این از آن جا برای من حاصل شد که درخواستی در وجودم ایجاد شد که خدایا این را برای من روشن کن. در مسئله دوستمان هم آگاهانه یا ناخودآگاه این درخواست ایجاد شده که پشت قضیه را بفهمند وقتی پای این درخواست وسط می آید بلافاصله خداوند این توفیق را می دهد که این بصیرت ایجاد شود که پشت قضیه را بفهمیم، آن لذّت اینجا است وقتی پشت قضیه را می فهمیم که توفیق واسطه بودن خیلی بالاتر از این است که معلوم نیست اگر خودم داشتم می توانستم ببخشم.
استاد: همین طور است که شما می فرمایید.
یک نکته خیلی جالبی را دیشب کشف کردم و آن این است راستی تا به حال هیچ وقت تجربه کردید که به جای این که دیگران را گوش کنید، فقط خودتان را گوش می کنید، خیلی نکته است، به آن فکر کنید و در گفتگوی با دیگران به این نکته توجه کنید چون من خیلی این ماجرا را دارم. کسی می تواند یک مثال بزند؟
صحبت از جمع: همین امروز برای من اتفاق افتاد یک بنده خدایی یک صحبتی کرد در مورد شخصیت من، قاعدتاً می توانست برخورنده باشد من به شوخی تمام کردم بعد که داشتم می آمدم این جا وقت رانندگی فکر هم کردم بعد با خودم گفتم چرا من فکر می کنم که نه این حرف باید برخورنده باشد شاید او دارد راست می گوید، به جای این که این طوری به آن فکر کنم، این طوری فکر کنم که یک مقداری در آن جهت حرکت کنم، مثلاً شاید حرف او ایده آل من نباشد ولی شاید اگر به آن نزدیک شوم ببینم خیلی چیز بدی هم نیست چون نه خلاف شرعی بود و نه خلاف قانونی بود.
استاد: بسیار عالی. خیلی از مواقع است که ما به جای این که دیگران را گوش کنیم فقط خودمان را گوش می کنیم حتی درست در همان لحظه، می شنوی، کامل هم شنیدی ولی آن شنوایی اصلی شما که می تواند این را برداشت کند سخن خودت را می شنود.
ادامه صحبت از جمع: مثلاً شما روبروی من ایستاده ای و صحبتت را می کنی و من هم دارم با احترام گوش می کنم بعد در دلم می گوید دارد چرت و پرت می گوید، ولش کن ولی بعد که با خودم فکر کردم گفتم حالا این شاید دارد از یک زاویه جدیدی دارد به این مسئله نگاه می کند
استاد: درست است، خیلی مهم است، در محاوره با دیگران حتماً به این نکته توجه کنید، این هم یک تمرین است.
یک متنی را دیدم که این متن را برای شما آوردم؛ می گفت آرامش که باشد همه چیز هست. این که شما احساس کنید شرایط خیلی سخت است ولی آرامش هم دارید عالی است. من مواقعی از همه طرف حمله می شود نه فشار، هر چیزی که شما فکر کنید، یک وقت نگاه می کنم و می بینم که بی اختیار دارم این طوری می کنم، چرا هم چنین شد! چرا این طوری شد! می فهمم که وضع خوب نیست، به خودم می گویم آرام باش هیچ اشکالی ندارد و هیچ اتفاقی نمی افتد، حالا دستم برسد یک بستنی می خورم، اگر چای حاضر باشد یک چای تازه دم می ریزم بعد می گذارم روی میزم و به بخارش هم نگاه می کنم، کِیف هم می کنم، در بخار آن، همه آن چیزها می پرد و می رود، اگر آرامش نباشد زود نابود می شویم. آرامش که باشد همه چیز هست، دنیا گل و بلبل است، غصّه ها کم است و فشارها خیلی سنگین نیست، بیماری ها خیلی آسان است و... آرامش که باشد همه چیز هست حتی اگر در غم خیزترین نقطه جهان باشید؛ غم خیزترین یعنی نقطه ای که فقط محصول آن غم است؛ حالا آرامش یعنی چه؟ من چگونه آرامش را کسب کنم؟ توی طبق نمی آورند دم در که به من بدهند، از آسمان هم سقف خانه مان سوراخ نمی شود که پایین بیفتد، پس آرامش یعنی چه؟ آرامش یعنی این که من کافی هستم، این من که این جا است با همین چیزی که هست کافی است، ما چرا آرامش نداریم؟ برای این که تقلا می کنیم یک چیز دیگر باشیم، فکر می کنیم اگر یک چیز دیگر باشیم یا این طوری باشیم یا آن طوری باشیم خیلی بهتر است، آن وقت است که استرس ها شروع می شود. آرامش یعنی این که من کافی هستم، تلاش های من هم کافی است. آن روز که بچه ها مادرم را برای دکتر می بردند من نشسته بودم و دست هایم را به هم فشار می دادم، چه می شود؟ ما که توانایی جسمی نداریم مادرم را نگه داریم، آن وقت چه می شود؟ در آن حالت سخت به خودم گفتم مشکلت چیه؟ مگر تو تلاش نکردی؟ تو تلاش کردی، خدا به تو توفیق داد، اولادهایی که به فکر خانواده تو هستند، با کمال میل هم دارند کار می کنند پس سهم تو تمام شد، تلاشی که باید می کردی تمام شده است، آرام بنشین. دست هایم را از هم جدا کردم بعد دوباره نگاه کردم، آدم های جهان من کافی هستند، من اولادهایم را دارم، من دوست هایم را دارم، دوست هایی که مدام به من زنگ می زنند و می گویند نگران نباشی برای دخترت، برای مادرت، برای این، برای آن، ما هستیم، آدم های جهان من کافی هستند و جهان من کافی است، آن وقت می شود آرامش. آرامش یعنی این که چه خوب من حضور دارم، حضور دارم یعنی چه؟ می شنوم، می بینم، احساس می کنم، به آبی آسمان توجه می کنم، سبزی درخت ها را می بینم، شلوغی خیابان ها را هم می بینم، عبور و مرور آدم ها را هم می بینم، من وقتی بیرون می روم از توی ماشین مثل ندید بدید ها آدم ها را نگاه می کنم؛ چه جالب است آدم ها هستند، درخت ها هم هستند؛ آرامش یعنی زندگی را سخت نگرفتیم، در دل اضطراب های گاه گاهم هنوز خوبم و هنوز می خندم. با یکی از اقوام راجع به دخترم و مشکلاتی که این روزها به هر حال درگیرش هستیم صحبت می کردم، یک چیزی را به او گفتم و بعد خندیدم، گفت خوشم می آید که خنده هم می کنی، گفتم چرا نکنم؟ می بینی با همه این سختی ها من هنوز هم زنده هستم، هنوز هم قدرت تشخیص دارم، هنوز هم قدرت احساس کردن دارم، چرا نخندم؟ این یعنی آرامش. آرامش یعنی: بیایید و من را میان همین دلخوشی های ساده ام رهایم کنید، شما با من کار نداشته باشید، من خودم خوشبختی را پیدا می کنم، اگر خوشبختی را پیدا نکردم من خوشبختی را می سازم، این یعنی آرامش.
پسرهایم در بحث های بسیار طولانی با من سعی می کنند که یک چیزهایی را برای من عیان کنند که من آسایش پیدا کنم، راست هم می گویند چون من پیدا می کنم، بحث ما که تمام می شود به آن فکر می کنم می بینم درست می گویند، مگر تمرین نمی خواهید؟ هر بند این متنی که خواندم یک تمرین است، آرامش یعنی این که من کافی هستم، ببین برای هر نقطه زندگی ات تو کافی هستی؟ یا نه؟ به عنوان یک همسر کافی هستی؟ اگر ناکافی هستی ناکافی ات را پیدا کن و جبران کن، آن وقت آرامش داری. شاید همسر شما انتظار داشته باشد که با کینگ کونگ بجنگی یا گودزیلا هوا کنی، خیلی چیزها ممکن است بخواهند، اصلاً دلیل ندارد، تو به عنوان یک همسر توانایی های خاصی داری، آیا در آن توانایی ها کافی هستی؟ کم و کسر نداری؟ مثال بزنم: به عنوان یک همسر آیا وقتی از در وارد می شوی با لبخند وارد می شوی یا تمام بار سختی های خیابان را در چهره ات به خانه می پاشی؟ خانم شما به عنوان یک همسر وقتی همسرت وارد می شود آیا فوری جیغ و داد می کنی چیزهایی که گفتم بخر را چرا نخریدی؟ درکش کن، شما ناکافی هستی، ببین کدام قسمت تو است که ناکافی است. در مورد بچه هایتان، به بچه هایتان یاد بدهید که در شخصیت این سن شان چه قدر باید باشند، هدایتشان کنید خودشان کافی بودنشان را پیدا کنند، این ها تمرین است، تمرین کن حضور داشته باش، حضورت را تکمیل کن به این که می شنوم؛ می دانید من در خانه چه طور حضورم را تکمیل می کنم؟ وقتی می خواهم در لحظه حضور داشته باشم، آرام چشم هایم را می بندم که حواسم با نگاهم جای دیگر نرود، اول صدای موتور یخچال ها را می شنوم، چه خوب یخچال هایم کار می کنند، اگر ماشین ظرفشویی روشن باشد صدای آن را هم می شنوم . آرام گوش می کنم و وزوز یک گفتگوهایی را در خانه می شنوم، الان دیگر می شنوم، اگر باد بیاید صدای باد را هم می شنوم، گنجشک ها جیک جیک می کنند آن ها را هم می شنوم آن موقع است که می فهمم من آرامش دارم اگر آرامش نداشتم نمی شنیدم. امروز از بالای پله ها که سرازیر شدم تا پایین بیایم از همان پله اول یکی از بچه ها داشت قرآن می خواند و برای خودش تمرین می کرد از آن بالا شنیدم تشخیص نمی دادم چیست اما از آن بالا صدا را می شنیدم، خوشحالم که می شنوم، ناراحت نیستم از این که چرا تشخیص نمی دهم مهم این است که می شنوم. این می شود آرامش. از پله ها خیلی سخت پایین می آیم ولی مهم نیست، نرده را می گیرم و می بینم چه قدر دست هایم خوب به نرده چفت می شود، این یعنی آرامش، خوشحالم از این که می توانم این کار را کنم اگر این ها به نرده چفت نمی شد وقتی با این پاها می خواستم پائین بیایم چه طوری پایین می آمدم؟ این یعنی آرامش. به این فکر می کنم که این ها چفت می کند و می ایستد و من را پایین می آورد، به این فکر نمی کنم که این ها توانایی کامل ندارد بعد به این فکر می کنم که خدایا شکرت چه قدر قشنگ این ها را به کمک این ها فرستادی، چه قدر این ها با هم همساز هستند و با هم خوب کار می کنند، نه؟ این می شود آرامش. یکی از پسرها آخر هفته رفته بودند شمال سری بزنند و برگردند، یکی دو دفعه گفتم کاش با پسرم رفته بودم، خسته ام، دلم یک هوای دیگر را می خواهد، بعد به این فکر کردم که مادرم پایین است و واقعاً باید مدیریت شود، نگران دخترم هم بودم، نشسته بودم در اتاق خب به هر حال پسرم شب ها می آیند و به من سر می زنند و می روند خب شادی ای برای من است، آن شب که نبود ولی در خانه خودم فضای خانه خودم به قدر کفایت من را خوشحال کرد؛ خانه خودم است، در آن آرامش دارم، با کسی کاری ندارم، دیگران هم که با من کار دارند کمک می خواهند، خدا را شکر که می توانم به آن ها کمک کنم، همین به من آرامش داد، آرامش کامل، فضای خانه من شد فضای خانه مان در شمال به همان راحتی و به همان آسایش. خانه هایتان را محل آرامش تان کنید، خانه ها را محل درگیری هایتان نکنید، خیلی بد است.
اضطراب ها نمی میرند، مطمئن باشید، شما نمی توانید اضطراب ها را از بین ببرید اما مهم این است در دل اضطراب ها سکون داشته باشید، تمرین کنید، نگویید یک چیزی گفت مگر می شود آدم مضطرب باشد و سکون هم داشته باشد! حلالتان نمی کنم چون چیزی را که مطمئن نباشم به شما نمی گویم. با من هایتان کلّه نزنید، فقط به او بگویید تو را دیدم دیگر نمی توانم گول بخورم، می خواهی بیا بالا، خودش می آید بالا چون دیگر چاره ای ندارد، شناخته شده است دیگر ناشناس نیست.
صحبت از جمع: متنی که شما خواندید سرتاسرش برای من توحید بود، در قسمتی که فرمودید کسانی هستند در کنار شما و کافی نیستند یا هستند، یاد این آیه قرآن افتادم که خداوند می فرماید: الیس الله بکاف عبده، یعنی آیا خدا برای بنده خودش کافی نیست، اگر برای کسی این کفایت به وجود بیاید و محرز بشود شاید به آن آرامش برسد. یا در جایی که فرمودید در دل اضطراب ها سکون داشته باشید به یاد حضرت ابراهیم افتادم که در دل آتش سکون داشت و آن جا برایش گلستان شد. در مورد خوشحال شدن یا نشدنّ یا کِیف کردن یا نکردن، بنده خودم یقین دارم روح بیماری داریم، بیماری هایمان متفاوت است ممکن کسی قلب روحش درد بکند، فرد دیگر کلیّه روحش یا دیگری کبد روحش درد بکند؛ دو نفر رفتند خدمت امام جعفر صادق (ع)، یکی از آن دو اهل نماز شب بود، به او گفتند تو دیگر نخوان و نفر دوم نماز شب نمی خواند و به او گفتند تو بخوان، نفر اول به نماز شب غرّه بود و به جای این که در راه خدا برود بدتر داشت سقوط می کرد به همین دلیل گفتم نخوان، ولی نفر دوم غرّه نمی شد فقط تنبل بود باید نمازش را می خواند. شما به بیماری ها اشاره می کنید و به ما می فهماندید ولی قوت و ضعفش در ما متفاوت است. الان ممکن است یک کاری برای من به یک شکل خوب باشد برای فرد دیگر به شکل دیگر، هر کدام ما فقط تجربیات و حواس خودمان را می گوییم، ممکن است این جوشانده ای که من می خورم برای دیگران مفید نباشد ولی تجربه است ممکن است دیگران نقص من را در خودشان ببینند ولی خیلی ضعیف، من علاوه بر صحبت های شما تجربیات دوستان هم یادداشت می کنم و به نگاه دوستان در مورد موضوعات مختلف توجه می کنم ممکن است این زوایای مختلف کلّ گرفتاری من نباشد ولی یه جاهایی گرفتاری من هم هست نمی توانیم نسخه واحد بپیچیم اما در خصوص این که من ها را چه کار کنیم؟ خداوند عالم برای این که نشان بدهد عوالم، خیر و شر مخلوق خودش است و وقتی کسی خلیفه او باشد همه به او خدمت می کنند در این جهان، در یک برهه ای حضرت سلیمان را به سلطنت رساند و حتی شیاطین برای حضرت سلیمان غواصی می کردند، این من های درون ما خوب و بدش اگر ما سلطان باشیم به ما خدمت می کند، اگر ما کفایت نکنیم برای سلطان بودن و بی لیاقت باشیم همه آن ها خوب و بد به ما حکومت می کنند یعنی آن من بد بر فرض شهوت باشد اگر در خدمت ما باشد می شود بقای نسل، خانواده و زندگی می شود، شکل می گیرد اگر به بیراهه بخواهد برود به ما سوار می شود.
این تمرین از جلسه قبل برای من بود که کدام یک از باورهای شما براساس دروغ است وکدام یک از باورهای شما راست است؟ و دوستی این طور ادامه دادند و پرسیدند: یک جاهایی برای این که شخصی ناراحت نشود و در عمل نمی خواهند وقت بگذارند به یک صورتی که هم محبّت باشد و هم ناراحت نشود یک دروغ می گویم ، برداشت من از فرمایش شما کاملاً متفاوت بود و من به ایشان گفتم این یک عمل است با باور شاید فرق کند و مثال شما راجع به راهبه ها در معابد در زمان حضرت یوسف و حضرت یوسف به آن ها فرمود الان که دیگر حقیقت آشکار شده چرا اقرار نمی کنید؟ بزرگ راهبه ها در جواب گفت در یک زمان هایی آدم آن قدر یک دروغی را با خودش تکرار می کند که آن برای او باور می شود و من با توجه به این مثال به اعتقاد خودم سنگ محک زدم ولی ایشان از من مثال خواستن ترسیدم اشتباه کنم، خودم را جای راهبه ها گذاشتم ببینم چه قدر باور داشتم، آن ها بت می پرستیدند ولی من خدا را می پرستم، قطعاً به آن ها یک چیزهایی سینه به سینه منتقل شده است، به من هم سینه به سینه چیزهایی منتقل شده، مثلاً شخصی رسول بوده است، امام بوده است و به خودم گفتم حالا تو اگر بخواهی ببینی خودت کلاه خودت را قاضی بکنی کدام یک از این باورها بر پایه راست است و کدام یک بر پایه دروغ و من باید بی طرف قضاوت می کردم یعنی نباید بگویم به قرآن اعتقاد دارم باز این می شد. در خودم گشتم دیدم مثل صخره نوردها که در جاهایی میخ می کوبند تا از افتادن آن ها جلوگیری شود و آن ها را نگه دارد، در زندگی من هم میخ های اطمینان وجود دارد که یقیناً کار خداست و آن میخ اطمینان هست که مختص من است حتی اگر قرآنی الان دیگر وجود نداشت یا حتی چیزی سینه به سینه به من نرسیده بود یا همگی به من می گفتید خدایی وجود ندارد یا همگی می گفتید ما حضرت محمد(ص) را هم قبول نداریم و من در چنین جامعه ای قرار بگیرم، میخ اطمینانی که در زندگی من وجود دارد در زندگی همه وجود دارد ولی من فقط مال خودم را می شناسم و آن باعث می شود من باورم به خداوند راست است.
صحبت از جمع: برداشت های هر کسی متفاوت است ممکن است برداشت من برای دیگران خطرناک باشد، از من پرسیده شد حد و مرزی برای این ها وجود دارد، گفتم آدم باید کمی حق مدار باشد چون حق ثابت است ولی باطل همه مدلی می شود و کج شده حق است وقتی چیزی به حق نزدیک می شود همان می شود مرز.
استاد: باورها در هر زمینه ای یک نقاط واقعی و حقیقی در شما باید داشته باشد مثل همان میخ، آن وقت می توانید بگویید باور درستی است. اگر ما یک سری تعالیمی که در دنیای اینترنت وجود دارد را دنبال بکنیم به چیزهایی می رسیم که هیچ گونه نقطه آویزی ندارد و چون ندارد ما نمی توانیم به آن اتکا کنیم، اگر در باوری دچار تردید می شوید یا خواستید ارزیابی کنید نگاه کنید باور شما در این زمینه چه قدر نقطه های مستحکم و خوب دارد اگر دارد خوب است اما اگر نقطه های واهی است، ارزش ندارد. شما دانه دانه بگردید، ببینید باورهایتان زمینه اعتقادی دارد، زمینه اقتصادی دارد، زمینه سیاسی دارد یا هر چیز دیگر، نگاه کنید و پیش بروید (باورهای هر کسی متفاوت است) ببینید در آن باور نقطه محکمی برای آویزان شدن هست یا جای پا برای ایستادن وجود دارد اگر هست پس درست است ولی اگر نیست نه، به همین سادگی؛ وقتی وارد گود عمل می شوید ساده نیست ولی باید کار کرد شما فکر نکنید با این جلسات شما خیلی زود از این رو به آن رو شوید، شما یک عمری را پشت سر گذاشته اید هرکسی به اندازه سن خودش و این طوری بوده اید حالا نمی توانید درعرض چند جلسه تغییر کنید و همه چیزهایی که سال ها به آن عادت کرده بودید را حذف کنید، اصلاً قادر به حذف آن نیستید، مهم اعتبار نحوه زندگیتان است و عادت هایتان، امروز باید اعتبار سنجی کنید، این عادت من چه قدر درست است و چقدر واقعی است و چه مزایایی دارد، اگر عادت هایتان هیچی ندارد یعنی نقطه مطمئنی ندارید آن را دور بریزید و حذف کنید و به کامل کنار بگذارید و بگویید این ایراد دارد من نمی توانم روی آن بایستم. شاید به جای باورها باید بگویم عادت هایتان، این طوری بهتر کمکتان کند، عادت هایتان را بسنجید، ببینید عادت های شما چه قدر صاحب اعتبار است، عادت های شما مثل کارت بانکی می ماند وقتی تاریخ نداشته باشد کاری برای شما صورت نمی گیرد، ببینید انقضای کارت عادتان رسیده یا نه؟ بعضی از عادت ها انقضا دارد و دیگر به درد شما نمی خورد. ببینید من اگر بگویم من این کار می کنم، این مال من است، من می خواهم شما مال خودتان را جستجو کنید، من اجازه این را ندارم به شما عادت هایتان را بگویم و شدنی نیست، در یک نقطه هایی جرقه هایی زده می شود، همیشه هم نمی بینم ولی می گویم که شما باید عادت هایتان را پیدا کنید و این عادت ها را ببینید و اعتبار سنجی کنید مثل کارت بانکی، ببینید چه اتفاقی می افتد.
بنده با شما گفتگو می کنم و مطمئن باشید دو برابر شما سود می برم، هر آن چه را که با شما گفتگو می کنم این پشت یک پرده و روی آن می نویسم و بعد از شما تازه خودم یکباره دیگه به این ها نگاه می کنم و به صدای ضبط شده گوش نمی کنم، به نوشته های آن پشت نگاه می کنم ولی امیدوارم به دردتان بخورد و زندگیتان را متحول کند، می دانید خیلی متحول شده اید؟! ایّام را صبوری کنید، آرامشتان را حفظ کنید، از تنگنایی که دارید عبور می کنید زیادی تنگ است ببخشید، نمی خواهم رؤیای چند سال پیشم را بگویم ولی در این هفته خودم را دیدم از آن تنگنا عبور می کنم و گاهی خفه می شوم ولی کلّ مردم دنیا باید از آن تنگنا عبور کنند، امیدوارم تا قبل از رسیدن ایّام حج با خوابی که یکی از دوستان دیده اند ما به یک نقطه نورانی و مطمئن برسیم.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید