منو

جمعه, 14 ارديبهشت 1403 - Fri 05 03 2024

A+ A A-

پرسش و پاسخ شماره نود و چهار

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 1106

بسم الله الرحمن الرحیم

استاد : هروقت که در اول جلسه تاریخ را نام می برم و می گویم 1400 ، یاد می کنم از بچگی ام . از بچگی ام که هنوز مدرسه نمی رفتم ، نتیجتاً شمارش اعداد بزرگ را بلد نبودم. آن زمان ها ، یک دفعه از مادرم پرسیدم که من چه سالی متولد شدم ؟ تولدم کی است ؟ مامانم سال من را گفت . یک مقداری ، چندساعتی به آن فکر کردم . بعد دیدم که از این سال تولد اصلاً خوشم نمی آید . خوشگل و شیک نیست . بعد با خودم فکر کردم خب اگر شیک باشد به نظر تو چه عددی می شود ؟ می گویم شمارش اعداد بزرگ را بلد نبودم. اما قبل از اینکه مدرسه بروم با اصول دین خیلی آشنا بودم. با امامان خیلی آشنا بودم . می دانستم که ما 14 تا معصوم داریم. با خودم فکر کردم که چقدر قشنگ است که سال تولد من می شد عدد 14 . بعد گفتم خب اگر جلوی عدد 14 هر عدد دیگری بخواهم بگذارم چون عدد سنم را دیده بودم که سالش چهاررقمی است ، گفتم باید دو تا عدد دیگر هم می داشت . اگر دو تا عدد دیگر می خواستم بگذارم دیگر 14 معنی نمی داد . خیلی فکر کردم و سراغ پدرم رفتم. به پدرم گفتم که جلوی عدد 14 چه عددی بگذاریم که عدد 14 بهم نخورد . کلی از من پرسید که برای چه می خواهی ؟و من را بالاخره مجبور کرد و گفتم . کلی به من خندید و گفت دو تا صفر . گفتم آن وقت چند می خوانند ؟ گفت 1400 . دیدم عجب سال شیکی است . عجب عدد قشنگی است . بعد هم گفتم خدایا چی می شد من سال 1400 دنیا می آمدم . که عدد سنم شیک باشد . حالا هروقت سه شنبه ها یا هر جلسه ای که عدد 1400 را می گویم این را یاد می آورم . آن گفتگو ،آن آرزو . نمی دانم . شاید هم واقعاً سال 1400 یک آغاز دوباره ای در زندگی من است . یک تولد در یک دوره ی جدید . در یک مرحله ی جدید . در یک کشمکش جدید . نمی دانم . شاید آرزوی خودم من را تا اینجا آورد . هرچه هست خیر است ان شااله.
ترس ها و رنج ها را در خودتان پیدا کردید ؟صدالبته اگر تلاش هم کرده باشید ، همه را پیدا نکردید . شما فکر نکنید تمام شد . باز هم در روزها و ساعات مختلف به آن نگاه کنید . چون همیشه در یک همچین چرخشی دسترسی شما به آن بخش های بزرگ تر ترس یا رنج قرار می گیرد نه قسمت های کوچک آن . اما رهایی وقتی اتفاق می افتد که این موارد را هم از درون استخراج کردید و در ویترینی قرار داده و بنگرید وقتی در ویترین گذاشتید به پوچی و بی ارزشی دشمنانی که سالیان دراز شما را در قل و زنجیر گذاشتند پی می برید حتی ممکن است برای خودتان هم که ایام درازی را تحت اسارت این موارد پوچ و بی ارزش گذرانده اید ، گریه هم بکنید . من گاهی اوقات این جا که می رسم به خودم می گویم ، خاک بر آن سرت کنند . تو چقدر بی عرضه هستی . بی لیاقت هستی . چرا گذاشتی اینطوری تو را آزار دهند . چرا گذاشتی ؟ برای خودم گریه کردم که دست و پا نداشتی ؟ بمیرم برای تو . نمی توانستی جواب بدهی ؟ شما ممکن است وقتی این کار را می کنید به اینجا هم برسید . نترسید . اشک ها ، درهای گرانبهایی است که شما برای آن هیچ پولی پرداخت نمی کنید اما همیشه کمک شما هستند . مرد و زن هم ندارد . آقایون گریه کنید . هرکسی که گفته مرد که گریه نمی کند حرف بی خودی زده است . گریه کنید . ولی متوجه باشید چه می کنید . برای چی و چقدر . تصور کنید یک شخصی از ترس اینکه مبادا کسی از لوازمش چیزی ببرد هیچ وقت با دو تا چشم نخوابیده است . همیشه یک چشمش خواب بوده و یک چشمش بیدار . اطرافش را پائیده است . و درست لحظه ی آخر عمر دنیایی ، که یک پا آن ور است و یک پا این ور ، دریچه حقایق یا پرده های حجاب برداشته می شود . حقایق آشکار می شود . بعد آنجا متوجه می شود که همه ی عمرش را در بدبینی و شک به سر برده است . درحالیکه اصلاً در اطرافش دزدی نبوده است . و آنچه را هم به خاطر اینکه مبادا دزدیده شود و از دست بدهد و خودش را در سختی و نگرانی قرار داده بود در دنیا ماند و او رفت . با دست خالی .این آگاهی در حالی ایجاد می شود که هیچ راه برگشتی وجود ندارد . چقدر سخت و جهنمی است . شاید این همان جهنمی است که خدا می گوید . تا دیر نشده است از خودتان دفع سختی و عذاب کنید . حالا به من بگوئید که شما این مدت ، در این هفته ، چه کار کردید ؟ آیا برای ما ره آوردی دارید که ما هم بشنویم و از آن برای خودمان بهره ببریم ؟
صحبت از جمع : من راجع به ترس هایی که قبلاً صحبت کردیم خیلی فکر می کنم یک مقداری هم سعی کردم که به ترس هایم غلبه کنم . اما هنوز نتوانستم به آن درجه ای برسم که غلبه ام من را از این ترس ها رها کند. اولین ترسم اینکه از تنها شدن خیلی می ترسم. می ترسم خانواده ام را دراثر حوادث یا هرچیزی که برای همه ی آدم ها اتفاق می افتد از دست بدهم و دیگر آنها را نبینم ، من را خیلی عذاب می دهد .دومین ترسم با ماشین یک سربالایی را بروم ، اگر پاهایم مشکل نداشته باشد و سربالایی ها را پیاده می رفتم آنقدر اذیت نمی شدم که الان قرار باشد با ماشین سربالایی را بروم . خیلی اذیت می شوم. یعنی طوری پاهای من سفت می شود ، دست هایم به هم قلاب می شود ، این سربالایی را ، آن خانم یا آقای راننده بالا می رود . یا می خواهد پائین بیاید . حتی این رمپ پارکینگ ها هست بی نهایت می ترسم . یا جاده هایی که سربالایی زیاد دارد . یعنی از قشنگی جاده ، از قشنگی مسافرت به خاطر این ترسم هیچ لذتی نمی برم. و هنوز نتوانستم با خودم مبارزه کنم که این ترس ندارد . و واقعاً نمی دانم چه کار کنم ؟
استاد : متاسفانه من یک خبر بد برای شما دارم . و آن این است که همه ی این افرادی که الان حرف های تو را گوش کردند ، حتی خود من ، از این ترس ها داریم . مگر می شود سربالایی تند را ماشین برود و آدم نترسد . سرازیری تند ماشین بیاید و آدم نترسد . یا مگر می شود از ذهن آدم عبور نکند که وای پدرش می میرد یا مادرش می میرد یا برادرش یا خواهرش یا همسرش ، فرقی نمی کند و نترسد . همه می ترسند . تنها مال شما نیست . اما یک نکته ای اینجا خیلی مهم است . اگر این ترس بخواهد طولانی در وجود شما بماند زندگی شما را مختل می کند و و روان شما را پریشان می کند . ما اینجا نمی خواهیم بگوئیم که ترس ها به کلی نابود . اگر ترس ها نباشد انسان خودش را ایمن نمی کند. آن روز دیجی کالا یک بسته ای را آورد ، خیلی هم بداخلاق ، گفت در را باز کن می گذارم داخل . گفتم چشم . من در را زدم . آقا بسته را گذاشت داخل و در را محکم بست و رفت . من داخل خانه بودم ، احساس کردم بیرون هوا ابر شد . و هیچ کسی در خانه نبود که او را بفرستم بسته را از پائین بیاورد . می ترسیدم باران خیسش کند . یک خورده دل دل کردم که چه کار کنم . بالاخره به ترس فائق شدم. گفتم به جهنم خیس می شود . یکی دیگر می خرم . ببینید . بعضی از ترس ها را می شود برایش جبرانی در نظر گرفت . برای عزیزانمان که از دنیا می روند جبران نداریم. ولی برای این که جبران نداریم ، همه ی روزهای عمرمان را که نباید خراب کنیم. امروز زنده هستند از آنها بهره می بریم. من با خودم فکر می کنم از کجا معلوم که اگر این از دنیا می رود تو هنوز زنده باشی بعد امروز از زنده بودنش لذت نبری که شاید یک روز از دنیا برود و آنوقت تو هم باشی؟ روزی که از دنیا رفت و تو هم بودی بنشین و گریه هایش را هم بکن هیچ ایرادی ندارد ولی هر چیزی به جای خویش نیکوست آدمی که زنده است عزاداری ندارد. اگر عزیز من می رود مسافرت و من نگرانش هستم بالاترین کاری که می کنم اول از همه یک صدقه برایش کنار می گذارم دوم اللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ می خوانم 14 مرتبه و تقدیم چهارده معصوم(ع) می کنم از معصومین خدا می خواهم پَر حمایتشان را برایش باز کنند و او را در حمایت بگیرند که خداوند به حرمت چهارده معصوم(ع) عزیز من را هم سالم برساند وقتی این کارها را کردم می روم روی بالش سرم را می گذارم و خُر و پُف می کنم منتها مهم این است چقدر به کاری که می کنم ایمان دارم؟ آیا واقعاً اعتقاد دارم؟ شما هر کجا برای اینکه مبادا تنها بشوی ترسیدی، آیه ای از قرآن بخوان، صدقه ای کنار بگذار و بگو خدایا همه اطرافیان من را تو نگه دار از من کاری برنمی آید، اینقدر از من برمی آمد انجام دادم این وظیفه من هست تو هم وظیفه خدائیت را بکن بعد هم برو استراحتت را بکن دیگر نمی ترسی به مرور زمان ترسیدن ها کوتاه می شود کوتاه و کوتاه و کوتاه ولی هیچوقت از بین نمی رود چون شما همیشه در پس ذهنت باید داشته باشی که یک روزی خواهرت ممکن است دیگر نباشد هیچ اشکالی هم ندارد آن روز هم که رسید خودت را می زنی و گریه می کنی پس بیخودی امروزت را خراب آن روز نکن آنروزی که ممکنه اصلاً به تو نرسد، یعنی ممکن است خودت زودتر بروی بعد همه این روزها را ضایع کردی برای روزی که به چشمت حتی نمی بینی. یک ذره منطقی به مسئله فکر بکنید یک ذره هم نقطه جوش ایمانتان را بالا ببرید همه چیز حل می شود ولی از بین نخواهد رفت و نباید برود.
صحبت از جمع: در مورد آن صحبتی که فرمودید بچه ها را نباید در معرض چیزهای منفی قرار داد در تإیید این مطلب دو تا نکته مهم دارم اول به معلم خودم مهاراشی اشاره می کنم که ایشان همیشه در درسهایشان می گفتند که بچه ها تا 16 سالگی نباید در معرض چیزهای منفی، فیلم های بد، خبرهای بد و مسائل بد قرار بگیرند برای اینها می شود داستانهای انبیاء را گفت، کتابهای بچه ها را خواند و دوستان خوب را داشت و با این که به هر حال در جامعه می روند و در مدرسه می روند ولی باید جوری باشد که کمترین صدمه را سیستم عصبی آنها ببیند برای این که خیلی ظریف و ضعیف است و آن موقع که در معرض چیزهای بد قرار بگیرد زیادی صدمه می بینند در مورد دوست عزیزم من از نقطه نظر فیزیولوژیک بخواهم نگاه بکنم تمام ترسهای آدم ریشه های عدم تعادل در بدن ودر ذهن دارد البته اینها هر دو با هم دیگر است و اینها را می شود با خوردن داروهایی و با نگه داشتن بدن در بالانس کم کرد و آن منطقی که شما گفتید از همه اش مهمتر است که خیلی منطقی هر چیزی به موقع خودش. یک جوکی بود در کلیساهای آمریکا می گفت کی می خواهد بهشت برود؟ یک پیرمردی کنار ایستاده بود و نمی آمد بعد به او گفت تو نمی خواهی بروی بهشت؟ گفت چرا ولی الان که نه!!! حالا حکایت این است یک اتفاق بدی که افتاد بعداً آدم نگرانش می شود از الان که فکر نمی کند تا آن موقع چه می شود همانطور که شما فرمودید. در مورد تجربه شخصی خودم بگویم که من در این چند روز گذشته نمی دانم این جمله را چطور بگویم، پدرم را از دست دادم نه نمی شود این را گفت برای اینکه هیچوقت از دستش ندادم چطوری از دستش بدهم یک کسی را که یک عمری برای من پدر بوده را که از دست نمی دهند فقط ایشان بدنش را ترک کرده است. به هرحال این چند روز فرصتی را پیدا کردم یک موقعیتی را پیدا کردم که آن چیزهایی را که همیشه تبلیغش را می کردم و درسش را می دادم و به صورت تئوری یاد گرفته بودم در مورد خودم تمرین کنم و دیدم که چقدر می شود و چقدر موفق بودم و واقعاً به جز یک چند دقیقه ای در یک چند مورد کوتاه هیچوقت گریه نکردم و خیلی عمیقاً هر کار دیگری که از دستم برمی آمد کردم و خیلی هم قشنگ با مطلب مواجه شدم و بعد شروع کردم جنبه های مثبتش را فکر کردن و چقدر خوب بودن و آسان بودنش را برای ایشان و زندگی خوبی را که داشته در ذهنم تجربه کردم یعنی به یاد آوردم و خلاصه توانستم آن حرفهایی را که می زدم و یاد می دادم به دیگران خودم از نزدیک تمرین کنم و ببینم که تا چه حد موفق هستم و از خودم خوشحال بودم که توانستم اینطوری موفق باشم.
استاد: ممنون از اینکه گفتگو کردید و حس تان را با همه به مشارکت گذاشتید بقیه هم حس کنند و درک کنند. خیلی مهم است که به هم کمک کنیم که پیش پیش پیشواز نرویم. من حاج آقا در بیمارستان بستری بود در شرایط بسیار بد .من در خانه فکر می کردم ایشان از بیمارستان می آید بیرون چه روزی مناسب تر است تا گوسفند قربانیش را بخرم و بعد با خودم فکر می کردم دیگر این دفعه پخش نمی کنم این را می خواهم غذا کنم و دوستانم را که این مدت با من غمخواری کردند دعوت کنم به سر سفره این غذا ،که ببینند بیماری را که حمایت کردند چقدر خوب شده است. وقتی پسرم گفت از بیمارستان زنگ زدند گفتم شوخی نکن بیخود می گویند. یک لحظه شک کرد که نکند فشار روحی اینقدر زیاد بوده که من اصلاً بهم ریختم نه من داشتم به آنجا فکر می کردم من به مردنش فکر نمی کردم به انتقالش به جهان باقی فکر نمی کردم اصلاً و ابداً. بیاییم پیش پیش پیشواز نرویم عزیزانمان را به جهان باقی منتقل کنیم هر وقت وقتش برسد می آید، بعد ما هم مواجه می شویم بعد ما هم با آن کنار می آییم بعد از آن عبور می کنیم و بعد نوبت نفر بعدی خیلی سخت نگیرید.
صحبت از جمع: حدودآ دو هفته پیش بود که شما فرمودید ترس از عدم ایمان است. اگر از این دیدگاه به زندگی نگاه کنیم که ما برای ماندن نیامدیم خیلی مسائل برای ما حل می شود. پیامبران خدا برای مثال حضرت نوح نهصد و اندی سن داشتند و عمر کردند ولی بالاخره رفتند و اگر باز از یک زاویه دیگر به هدف به اینجا آمدن نگاه کنیم باز پذیرش خیلی از مسائل برای ما آسان تر می شود. دوستی تعریف می کرد از پخش غذا و نذری، به سر کوچه ای می رسند سرشب بوده و تاریک بوده یک فرد معتاد کارتن خواب می آید انتهای کوچه بوق می زند و اشاره می کند که بیا غذا بگیرمی گوید خودت بیا می گوید بیا بگیر من پیاده نمی شوم خلاصه نمی آید و این فرد پیش خودش می گوید این دیگر چه رویی دارد از من می خواهد پیاده بشوم به آن فرد می گوید یعنی گرسنه نیستی نمی خواهی غذا بگیری آن شخص معتاد می گوید خودش می فرستد یعنی منظورش خدا بوده که او روزی من را می فرستد.خلاصه نمی توانسته پیاده بشود به هر دلیل حرکت می کند و این فرد می گفت چند قدمی دور نشده بودم از آینه دیدم که یک ماشین شاسی بلند نگه داشت پیاده شد دو پرس غذا بود دو دستی تقدیم این فرد کرد. می گفت آن لحظه آنجا ایستادم و خیلی فکر کردم من که استاد دانشگاهم و به مردم خیلی چیز یاد می دهم هنوز به میزان یک کارتن خواب اعتمادم به خدا آنقدر بالا نیست که حالا اگر نمی توانم از جایم بلند شوم آن کسی که باید سهم من را می فرستد. حالا منظور این است که اکثر ما اعتقاد به وجود خدا و خالق خودمان داریم ولی اگر لااقل پنجاه درصد اعتماد کامل به او داشته باشیم خیلی از مسائل ما به راحتی حل می شود. امیدوارم که فقط شعار نباشد و اولین نفر خودم به آن عمل کنم.
استاد: بسیار عالی همین گفتگوها سبب می شود که اطمینانهای قلبی بالا برود و آدمها وقتی می شنوند می بینند که کسان دیگری هم هستند مثل خودشان ولی آرام آرام از آن فضای ترسها دارند جدا می شوند و ترسها جدا هم نمی شوند ترسها بیرنگ می شوند عملاً کمرنگ می شودو
صحبت از جمع: شما فرموده بودید اگر گوش و چشم و کام و دهان را روی حرام ببندید شما می توانید به آسمان هفتم نائل بشوید و دسترسی پیدا کنید من و همسرم در وهله ی اول خیلی خوشحال شدیم و خیلی حال خوبی داشتیم که چه دستورالعمل جالب و خوبی و من خودم به آن حضور پیدا کردم که بتوانم اجرایش بکنم در اولین گام در فردای آن روز وقتی برای اصلاح موهایم وارد آرایشگاه شدم دیدم فرد آرایشگر یک صحبت هایی می کرد که قضاوت در مورد صحبت های او خیلی سخت بود و قاعدتا نباید گوش می دادم ولی چاره ای نداشتم نشسته بودم و مجبور بودم گوش بدهم یا برای تعویض روغن ماشینم به تعمیرگاه رفتم آنجا کسی که روغن را تعویض می کرد شاید 30-40 درصد حرفهایش ضد دین بود ولی من بخاطر اینکه بالای سر او بایستم که بدانم روغن نو را باز می کند و توی ماشین می ریزد و تو این زمینه محتاط هستم ایستادم و مجبور شدم گوش خودم را به این آدم بسپارم و ناخوداگاه حرفهایش را گوش می دادم و او هم مدام از من سوال می کرد که آقا اینطوری هست اینطوری نیست من هم مجبور بودم یک پاسخی بدهم علی رقم اینکه در بعضی موارد هم موافق حرفهایش نبودم بعد دیدم چقدر سخت است گوش را بستن و یا اگر آدم حواسش نباشد بخواهد حرف خاصی را بزند خیلی مشکل است و توی اجرا کردن عملی این دستورالعمل ها خیلی به مشکل برخورد کردم و شما راهکار می خواهم
استاد : ما برای پیشبرد اعمال و رفتارهایمان خیلی تند می رویم و خیلی تند اجرا می کنیم خیلی زود هم حوصله مان سر می رود برگشت می کنیم چون جا نیفتاده است. اینگونه رفتارها، اینگونه برخوردها، اینگونه اعمال در زندگی مان سالیان زیادی همراه ما بوده اگر قرار باشد که از بین برود یا در گویش ها و رفتارهای ما نباشد باید در ابتدا کمرنگ بشود با همان شدت پر رنگش نمی توانید از بین ببرید بنابر این خیلی سخت است انتظار بالا نداشته باشید و فکر هم نکنید که قادر نیستید حتما قادرید فقط کافی است که عزمتان را جزم کنید که در راه رضای خدا آرام آرام رفتارهایی را داشته باشید که خداپسندانه باشد. اگر شما چنین ایمان و عقیده ای را در خودتان باور و شکوفا کنید هر جا به سختی هم بربخورید حتی اگر مجبور باشید رفتار ناخوشایند کنید ولی بلا فاصله برگشت می کنید از خداوند عذرخواهی می کنید و سعی می کنید جبران کنید، جبرانش هم ساده است اولاً سعی می کنید که دیگر آن کار را نکنید ثالثاً در جای دیگر یک یا دوتا کار خوب و خیر انجام بدهید به قولی با پاک کن لااقل زشتی کار قبلی کمرنگ تر بشود. اما مطمئن باشید می توانید فقط کافیست که باور کنید شما حتما قادرید و این چیزی که امروز بر خلاف میل شما اتفاق افتاده محصول سالیان عمرتان است، محصول سالیان برخوردهای نامناسب و غلط با مردم بوده آن وقت است که باور می کنید که از عهده اش برمی آیید. نگران نباشید آهسته آهسته ولی پیوسته فراموش نشود آهسته آهسته ولی پیوسته یعنی توی آن وقفه قرار ندهید.
صحبت از جمع: یک نکته ای که دربحث هفته گذشته برای من خیلی جالب بود و من به آن تا این هفته فکر کردم این بود که در حوزه افکار که ما خیلی هم درگیرش هستیم، من که به شخصه در زندگیم با آن خیلی درگیرم، مثلآً در نظر بگیرید که من با خودم فکر می کنم که املاکیها آدمهای خوبی نیستند، اذیت می کنند، می خواهند سر من کلاه بگذارند خیلی جالب است که وقتی ما این فرضیه را داریم با کوچکترین نشانه ها این فرضیه را تأیید می کنیم، کافی ست که به یک املاکی بر بخوریم که متوجه شویم یک جایی به ما دروغ می گفته، می گویم دیدید گفتم املاکیها همه شان دروغگو هستند، درحالیکه اگر واقیعیت را نگاه کنیم برای اثبات کردن یک فرضیه ما باید یک سری شواهد و قرائن داشته باشیم و از آن شواهد و قرائن به نتیجه برسیم، نه اینکه یک نتیجه را داشته باشیم که برایش شواهد و قرائن جور کنیم، دیدم که چقدر این موضوع دایره دنیای مرا کوچکتر می کند، یک جایی آنچه که فکر می کنم و برایش دلیل هم دارم و منطقی هم بنظر می آید، درحالیکه اگر نگاه کنم می بینم که اگر میخواستم ذره بین را کمی بزرگتر کنم صد مورد هم عکسش پیش آمده بود، دو مورد هم در تأیید حرفم پیش آمده بود، بنابراین اینکه ما از فرضیه های از پیش تعیین شده دست برداریم ، این معنی اش این نیست که جانب احتیاط را رها کنیم، اگر با یک املاکی کار دارم لازم است که همه جوانب را بسنجم، حرفی را که میشنوم عیار سنجی کنم ببینم آیا درست است؟ از 4 نفر دیگر هم تحقیق کنم این سر جایش هست ولی اینکه من با یک فرضیه اینکه همه املاکیها به ما دروغ می گویند، احتمال اینکه ملک مدنظرم را بدست بیاورم خیلی کم میشود، در نهایت کی ضرر می کند؟ من ضرر می کنم.
استاد: یک چیز بدتری هم وجود دارد ما وقتی که چنین پیش فرضی را می گذاریم برای همه ی این صنف بسطش می دهیم درحالیکه در این صنف شاید هزاران نفر فعالیت می کنند ما اگر بخواهیم اثبات کنیم که این صنف صنفی ست که در نفس کارش ایراد دارد می بایستی با این هزاران نفر جزء به جزء معامله کنیم و مچشان را بگیریم یعنی یک مدرک کاملاً اثبات شده برای اینکه این خطا کرد، دیگری خطا کرد و اگر هزار نفر املاکی داشتیم، هر هزار تا خطا کردند تازه به این بپردازیم که آیا نفس این شغل، این خطاها را می آورد؟ یا نه! آدمهایی که به دنبال خطا می رفتند دنبال این شغل می رفتند، ببینید چقدر کار سخت است؟
صحبت از دوستان: راجع به فرمایشات شما فکر کردم خیلی از رنجها را حتی از زمان کودکی 4- 5 سالگی دیده ام، قبل از اینکه شما بفرمایید به آن فکر نکرده بودم که این رنج هست یا نیست، اما حالا فرض کنید50 سال است یک گنجه ای در انباری خیلی خرت و پرت در آن ریخته ام و به آن فکر هم نمی کنم حالا شما می گویید بروید آن گنجه را باز کنید بعد که باز میکنم می بینیم در آن گنجه رنج هست و از قبل بوده ولی حقیقتش خیلی نتوانستم درمان کنم، فقط آت و آشغالها را دیدم، فقط دیدم در بچگی چه فشارهایی روی من بوده، در نوجوانی چه چیزی مرا رنج می داده یا در سنین مختلف، یا دیگرانی که باعث ناراحتی من بودند یا هستند، فرض کنید یک خاطره ای از 5 سالگی یا 10 سالگی در ذهنم بوده یا روالی از زندگی بوده که باعث رنجشم شده، آنها را چکار باید کرد، البته با خودم یک فکری کردم نمی دانم خوبست یا بد، فرض کنید شما معلمی دارید آن معلم به شما خیلی سخت می گیرد که ممکن است در ذهن شما باقی بماند، با خودم گفتم اگر او آن سختی را نمی گرفت شاید من خیلی چیزها را یاد نمی گرفتم، شاید هزینه یادگرفتن یا پیشرفت در یک کاری آن سخت گیری بوده، آن رنج بهای آن بوده، سعی کردم خودم را نسبت به این قضیه آرامتر کنم، با دیدن رنجهای گذشته بعد از چندین سال شاید مثل ظرف کثیفی که یک غذای مانده به آن چسبیده شده آنرا بِکَنی یک دفعه ببینید که چقدر قابلیتهای بهتری پیدا کرد خیلی چیزها در ذهنم هست و مثل سریال جلوی چشمم صف کشیدند، خیلی هم سریع نتیجه گرفتم خیلی از آنها برای پیشرفت من بوده اما حقیقت اینست که بعضی از این رنجها احساس می کنم در من ممکن است یکسری عقده، کمبود، حسرت ادامه دار، ایجاد کرده، حالا اینکه چطور می شود اینرا درمان کرد چیزی به ذهنم نمی رسد، حالا از توضیحات شما استفاده می کنم.
استاد: ما از اول جلسه امروز دائم عرض کردم ، رنجها را نمی توانیم محو کنیم و یک وایتکس بریزیم رویشان سفید کنیم، چنین امکانی وجود ندارد، اما رنجها دسته بندی می شوند، یکسری زمان خودشان رنج بودند چون فهمش نبود، الان که بزرگتر شدیم و در سنین بالاتر و تجربیات بیشتر، فهمی که پیدا کردیم به اینجا رسیدیم که به قول شما اگر آن سختی نبود من یادگیریهایم را محکمتر و بهتر نمی گرفتم و امروز اینجا نبودم، این دیگر رنج نمی شود وقتی شما به این نتیجه می رسید عملاً وایتکس را روی آن ریختید، این هست باز هم بصورت قاب کمرنگ شده می رود در گنجه می ماند چون با شماست اما دیگر نمی تواند شما را آزار بدهد، اما بعضی از رنجها اینطور نیستند، خیلی عمیقتر و اساسی ترند، حتی تأثیرشان تا سنین بالا هم آمده، من برای خودم آنچه که تا به امروز انجام دادم را به شما توصیه می کنم، هر کجا اینطور گیر کردم به آنچه که مرا آزار داده اعم از آدمی ،از تقدیر ،هر چه که بوده، اول نشستم تا جایی که دلم خنک شود گریه کردم بعد نشستم تمام ماوقع را مثل یک آدم بیرون از خودم چون خودم با همه قضاوتها و پیش داوریهایم می نوشتم، انگار که من یک آدمی هستم از بیرون این خانم را نگاه می کنم و آنچه را که بر او گذشته را تماشا می کنم شرح ماوقع دادم برای مردم بیرون از خودش که خانم فلانی در فلان سال تحت چنین مسائلی قرار گرفت و آزار دید، ای مردم بدانید چقدر سختی کشیده، وقتی می نوشتم نوشته خودم را بعنوان یک فرد ثالث می خواندم و بعد قضاوت می کردم، اینقدر هم تند نبود که تو می گویی، اینجایش را می شود یک کمی سبکتر، ولی یکبار دو بار پنج بار ولی تا جایی که دلم راضی میشد می خواندم بعد می گفتم بی ارزش است، کاغذ را ریز ریز میکردم، در محلمان قبلاً جوی آبی داشتیم با سرعت آب در آن می رفت، کاغذها را می بردم و آرام می ریختم در آب جوی که با سرعت می رفت و رفتنش را تماشا می کردم، این مفهومش این نیست که آن رنج از بین رفت، نه هست، اما دیگر کاملاً کمرنگ شد، حالا که کمرنگ شدی تو هم یک قاب خاطره بشو برو در آن ویترین، امتحان کنید ببینید چقدر به شما کمک می کند.
صحبت از جمع : در رابطه با مبحث رنج ها و مبحث ترس ها مباحثی هستند که یک جورایی به گذشته بر می گردد حالا میخواهم با یک مثال موضوع را توضیح بدهم مثلاً فرض کنید روی یک مبلی نشستیم بعد می گوییم من نمی دانم چرا اصلاً کمر من تیر می کشد نمی دانم چرا نیم ساعت است این گوشه ی کمر من می سوزد بعد تصادفاً بلند می شویم می بینیم یک دانه پر در لباس شما بوده و آن نوک تیز یک پر شاید هیچ چیزی هم نباشد ولی یک هیکل مثلاً به طور متوسط 78 کیلویی را ملتهب بکند نکته این است خیلی وقت ها این رنج ها ترسها این جریانات مثل آن پر می ماند ما ساختارمان به عنوان انسان یک طوری است که آن چیزی که می فهمیم آن چیزی که تجربه می کنیم به صورت خودکار و با اختیار و اراده ی خودمان نمی توانیم حذف کنیم یعنی مثل فضای مثلاً کامپیوتر نیست مثلاً من بیایم بگویم می خواهم فایل یا فولدر فلان را پاک کنم حذف کنم اصلاً همچین چیزی در ما وجود ندارد بنابراین این توقع که ما در بستر زمان با تمرین و ممارست سر منشا رنج هایمان ترس هایمان افکارمان را حذف کنیم اصلاً غیر ممکن است مثل آن پر می ماند پر را منهدم نمی توانیم بکنیم می توانیم آن را از لباس خود در بیاریم و آن را روی میز بگذاریم یعنی اساساً ما ماهیت آن را نمی توانیم حذف کنیم ولی آگاهی ما به آن می تواند اثر آن را روی ما کاهش بدهد این یک نکته ی آن است من خودم به شخصه اینکه برمی گردم به عقب و اینها را پیدا می کنم خوبیش این است که اولا اثر آن را کاهش بدهم یعنی آن رنج و آن فشار روانی را از بین ببرم ثانیا اینکه من بارها در زندگی شخصی خود دیدم خیلی از کارهایی که امروز انجام می دهم در پاسخ به آن رنج ها است و پاسخ به آن ترس ها است یعنی یک جایی اگر مثلاً یک رنجی در زندگی من بوده سر منشا بسیاری از پاسخ هایی هست که من دارم در زندگی به چیزهای مختلف می دهم برای خودم یک تجربه ای که خیلی عجیب بود این بود که فکر می کنم شاید 7 و 8 و یا 10 سالم بود یک اتفاقی افتاد در خانواده و من خیلی جیغ ودعوا و شلوغ کاری کردم و در این فاصله مادرم خیلی ناراحت شد خیلی آشفته شد و یک عزیزی شاهد این ماجرا بود در آن تایم برای شخص من خیلی عزیز بود برای من این آدم خیلی مهم بود بعد این آدم می خواست در راستای اینکه یک اثر مثبت تربیتی بگذارد به من یک جمله ی عجیبی گفت حواس شما جمع باشد مثلاً اگر مادر شما انقدر از دست شما ناراحت بشود نه من و نه تو بعد من ناگهان آن لحظه یک احساس فقدان و یک احساس شاید کوچک شدن و یک احساس اضطراب که ببین من ممکن است با یک عملکرد خیلی ساده یک دفعه از چشم آدم به این مهمی بیفتم و من امروز بعد از سالها وقتی به عقبه ی زندگی شخصی خود نگاه می کنم می بینم یکی از کارهایی که من در همه ی عمر آن را انجام دادم این بوده که از دیگران حمایت عاطفی می کردم و با آن تجربه ی خیلی بد که من احساس کردم ممکن است در خطر قرار بگیرم ممکن است یک حمایتی را از دست بدهم در واقع در پاسخ به این اتفاق یک همچین مسئولیتی را برای خودم برداشتم برای اینکه دیگر همچنین اتفاقی را تجربه نکنم حالا می بینم 40 سال است که من دارم این کار را تکرار می کنم بدون اینکه حتی حواس من باشد بنابراین شاید جایی دیدن این رنج ها این ترس ها این اضطراب ها اینها به ما کمک می کند که من الان هم که این موضوع را فهمیدم از آدم ها حمایت عاطفی می کنم ولی نه از ترس از دست دادن این خیلی مهم است بلکه در راستای گشودگی قلبم یعنی یک جایی احساس می کنم این کار من را خوشحال تر می کند از خودم خوشم می آید به عنوان انسانی که دیگران را حمایت می کند نه اینکه این کار را بکنم برای اینکه مبادا یک وقت آن کسی که برای من مهم است از دست بدهم این شاید آن وجهه تمایز دیدن این ترس ها و رنج ها حداقل در زندگی شخصی من بود.
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست . ان شاالله در جلسات بعد به شرط باقی بودن عمرو داشتن توفیق بازهم کنار هم باشیم و باز هم با همدیگر گفتگو کنیم . حرف بزنید . هرچی بیشتر بتوانید حرف بزنید لابلای این دفتر کهنه و خاک خورده قدیمی که یک گوشه ای گذاشتید و نگاهش نمیکنید برای اینکه اذیتتان میکند این دفتر آرام آرام هم تمیز میشود هم کمرنگ میشود و هم میرود جزو خاطرات خیلی قدیمی که گهگداری فقط به آن به عنوان یک خاطره نگاه کنید . من از همه کسانی که از دنیا رفتند از اقوام ، آشنا ، دوست ، هر کسی بعد از گذران کوتاهی هر چقدر هم ناراحتشان بودم بعد از آن مدت کوتاه سعی کردم هر آنچه که از آنها بخاطرم می آید در خلوتم ، خاطرات خوب ، شیرین و لذتبخش باشد و حتی در بیرون وقتی تعریف کردم هیچوقت از کسی که از دنیا رفته ، از اتفاق بد یا رفتار بدی که کرده بوده نگفتم . بالعکس از خاطرات شیرینشان گفتم . شما از اینجا بگیرید و بروید ببینید تا کجا خواهید رسید .
صحبت از جمع: من خیلی مختصر و مفید عرض کنم یک راهکاری برای جلوگیری از غیبت : یک چوب خطی بگذارند جریمه مالی برایش بگذارند . هرغیبتی که کردند حالا به هر نحوی سهوی یا عمدی مبلغی را پرداخت بکنند . ما این کار را کردیم و خدا روشکرختم بخیر شد در مورد خانواده ها و افراد که صحبت میکردیم حتی یک طوری شد که درددلهایمان هم کنترل شده بود .
دوم اینکه تصور کنید زمانی که یک بچه ای مثل بچه برادر یا کسی که با او رودربایستی داریم پیش ماست هر کاری هم که آن بچه انجام بدهد حتی اگر توهین کند و داد بزند یا هر رفتاری بکند بخاطر آن بزرگی که او را به ماسپرده هوایش را داریم و به نوعی آرامش خودمان را حفظ می کنیم ما اگر به بندگان خدا فرقی هم نمیکند همسر ، پدر ، مادر ، بزرگ و کوچک در هر سن و شرایطی آنها را بنده خدا بدانیم وخودمان را با خدا طرف ببینیم یعنی اینکه بزرگ آن شخص که در کنار او قرار گرفته خداست و بخاطرآن حرمتی که خدا دارد باید با او به نوعی برخورد کنیم که خداپسندانه باشد ، در قبال هر رفتاری که میخواهیم با آن شخص داشته باشیم پاسخگویی به آن شخص را پاسخگویی به خدا ببینیم. این برای من خیلی راهگشا بوده و به من کمک کرده از برخوردها به لطف خدا ناراحت نمیشویم . میگویم بنده خداست ، و این خیلی کار را راحت میکند .
استاد : متشکرم . بسیار عالی بود دوتا نقطه قشنگ ، خوب . شسته ، رفته ، تروتمیز گفتید و مااز شما قدردانی میکنیم .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید