منو

شنبه, 03 آذر 1403 - Sat 11 23 2024

A+ A A-

جلسه سوم سلسله جلسات معرفت

بسم الله الرحمن الرحيم


اعوذبالله من الشيطان الرجيم استغفر الله ربي و اتوب اليه
هر وقت استغفرالله ميگم يك چشم خنده ميشه و يك چشم گريه . يك چشم ميگريد براي اين كه نبايد خطا مي كردم كه استغفار كنم . يك چشم ميخنده براي اينكه هنوز توفيق دارم به سوي او برگردم. و اميد دارم كه به من نگاه كنه چون او توفيق داد كه استغفار بگم. مي خواستم بگم ولي نمي توانستم بگم. چه طور امروز صبح شخصي را ديدم و دستورش را به خاطر سپردم و بعد از بيداري چهره اش را فراموش كردم. يادم رفت كي بود. پس استعفار يك چشم خندان و يك چشم گريان همراه خودش هميشه مياره .
در جلسه پيش سخن ما به اينجا رسيد كه يك چيزي در وجود ماست كه تشخيص دهنده است. كه قرار بود براش نامي تعيين كنيم نامي قائل بشيم و گفتيم كه وقتش رسيده كه دفتر وجودمان را باز كنيم و شروع به ورق زدن كنيم. قبل از اينكه اين تن- اين لباس خاكي را به در كنيم . بسياري از چراها را با اين قالب و با اين لباس ميتونيم در يابيم- تجربه كنيم و بفهميم كه اگر اين لباس از وجودما به دررفت ديگه پاسخي نخواهد داد.
امروز بحثي را مي خواهم آغاز كنم كه اين بحث ميشه گفت تقريبا يك حيطه كناري بحثهاي جلسه قبل ماست. ولي مجبوريم كه ازش عبور كنيم . بايد ببينيمش- بشناسيمش و نحوه مقابله كردن را بياموزيم. چون در استدلال هايي
كه بعدها در آينده براي شما پيش مياد به آن نيازمنديم. حالا ببينيم چيه ؟ امروز ميخوايم بگيم كه آيا آنچه را كه مشهود ماست واقعيت دارد يا خير؟ جلسات پيش گفتيم كه هر آن چه مشهود ماست- قابل مشاهده ماست وجود دارد – هست – موجوده . توكلمه ها گير نكنيد ها . گفتيم كه موجوده- هست. امروز ميخوايم بگيم كه آيا آنچه كه مشهود ماست واقعيت داره يا نه؟ مثلا اين جهان هستي آيا مثل سرابي است كه به آب ميمونه؟ سراب را همه مي شناسيد ديگه. وقتي كه خيلي گرمه. توي جاده ميريد از دور كه مشاهده ميكنيد انگار كه رود خانه آبي جريان دارد و خوشحال ميشيد وقتي نزديك ميشيد ببينيد جاده آسفالته است- بيابان است. اين را بهش ميگن سراب. آيا اين جهان هستي مثل يك سرابه ؟ يا حقيقتي داره ؟ يا اين كه هيچ چيز حقيقت ندارد ؟ يا بعضي چيز ها مثل شكل دومِ چشم لوچه . چشم لوچ- چپ مي بينه در نتيجه حق را ميشه انكار كنه؟ مدعي شويم كه وجود- موجود نيست. سراي هستي پنداري و خياليه. .شما رو برو خواهيد شد بعدا با افرادي كه اين چنين با شما بحث كنند. اين طوري سوال مطرح كنند و چه قدر هم قشنگ و قلنبه سلنبه خواهند گفت. ميگن يك دسته از پيشينيان ما بودند كه به آنها سوفسطاييان مي گفتند. سوفسطاييان بر اين عقيده بودند كه منكر همه حسييات- نظريات و بديهيات بودند. مي گفتندكه همانطور كه شخص سوار بر كشتي از دور روي آب- ساحل را مي بينه و فكر ميكنه كه ساحل در حركته و خودش را ساكن تصور ميكنه ! در حاليكه اصلا درست نيست. سخن در نظريات هم اينطوريه چرا كه عقلا در سخن گفتن و در نظر دادن اختلاف نظر دارند . سنايي آمده گفته :
آنكه در كشتي است و در دريا نظرش كژ بود چو نابينا
ظن چنان آيدش به خيره چنان ساكن اويست و ساحلست روان
مي نداند كه اوست در رفتن ساحل آسوده است از آشفتن
سوفسطاييان مي گويند براي ادراك هر چيزي راهي جز حواس نيست . خوب دقت كنيد فوري در درون جبهه نبنديد جواب منو بديد. من اعتقادات خودم را بيان نمي كنم راجع به فرقه اي به اسم سوفسطاييان صحبت ميكنم كه اين نام را داشتند و امروز هم در جوامع بشري بسيار زيادند. خوب دقت كنيد. سوفسطاييان ميگن براي ادراك هر مطلبي راهي جز حواس نيست و يك بيننده چيزي را از دور كوچك مي بينه- همان چيز را از نزديك بزرگ. مثل يك آدم سالم كه حلوا ميخوره شيرينه و وقتي تب د اره و بيماره و سرما داره- مي خوره ميگه تلخه. يا ميگن آنچه را كه در خواب مي بينه شكي در حق بودنش نداره. خواب ديده كه رفته اصفهان. مطمئنه كه در خواب رفته اصفهان شكي توش نداره. اما آيا واقعا به اصفهان رفته؟ حالا بيايم قدري سوفسطاييان را بشناسيم در اواخر قرن پنجم پيش از ميلاد جماعتي از اهل نظر در يونان پيدا شدند كه جست و جوي حقيقت را ضروري نمي دانستند - در پي حقيقت گشتن را ضروري نمي دانستند. به همين دليل هم آمدند فنون بحث كردن و جدل كردن را آموختند و اين آموختن را براي خودشان و براي ديگران واجب دانستند كه خوب بحث كنند- جدل كنند و بر خصمشون يا طرف مقابلشون پيروز بشن. اين گروه به وسيله تبحري كه در فن بحث و جدل داشتند و اين فن- فن معلمي است به سوفسيت معروف شدند. سوفيست يعني دانشور. لفظ سوفيست كه حالا ما آن را سوفسطايي مي گيم عَلَم شد براي كساني كه به جدل مي پرداختند و شيوه شون سفسطه بود. از طريق سفسطه كردن پيروز مي شدند. افلاطون و ارسطو در نكو هش سوفسطاييان و رد مطالب آنها بسيار كوشيدند ولي در بين آنها هم دانشمنداني وجود داشتند ازجمله افروديقوس. كه از حكماي بد بين بود. اين حكيم معتقد بود بهره انسان در دنيا رنج است و مصائب . از حكماي بدبين بود و مي گفت بهره آدم در دنيا فقط رنج و سختي است و چاره اش هم شكيباييه. يعني از دنيا جز اين دو بعد ر ا اونها نمي شناختند . يكي ديگه بود به نام گورگياس. استدلالات او شبيه زينون و برمايندس بود. اينها مدعي بودند وجود- موجود نيست. خوب دقت كنيد شما بعدا در مقابل كساني قرار مي گيريد با اين استدلال. وجود- موجود نيست. استدلالشان هم اينطور بود كسي نميتونه منكر بشه كه عدم- عدمه. يعني لا وجود- لا وجوده. از طرف ديگر مي گفتند همين كه اين عبارت را گفتيم كه عدم- عدمه پس قبول كرديم كه عدم- موجوده. ببينيد استدلال ها را خوب توجه كنيد .
شما در مقابل كسي كه سخنور قابلي باشد و اينطوري استدلال كردن را شروع كنه جا مي مونيد. اينها مي گفتند كه ما ميگيم عدم- عدمه قبول. لاوجود-لاوجوده. در اين كه عدم-عدمه كه شكي نيست اماهمين جمله را كه بكار مي بري مياي ميگي عدم-عدمه پس قبول كرديد كه عدم- موجوده. يعني يه چيزي هست. پس از يك سو گفتيم وجود-وجوده. از سوي ديگر ثابت كرديم عدم-موجوده. بنابراين بين وجود و لاوجود فرقي نيست . چنين چيزي امكان نداره پس وجود نيست. ببينيد چگونه به اثبات اينكه وجود هستي و وجود كل هستي را ميخوان نفي كنند چطور استدلال مي كنند. ميگي عدم-عدمه. قبوله ولي همين كه تو گفتي عدم-عدمه مفهومش اينه كه يه چيزي هست.پس عدم- موجوده. خوب از اين طرف ميگي وجود-وجوده. از اينور مياي صحبت كه ميكني ميگي عدم-موجوده.پس بين وجود و لا وجود فرقي نيست.وچنين چيزي امكان نداره پس وجود نيست. گورگياس از يك سوي ديگر ميگه حالا اگر فرض كنيم وجود موجود باشه. قابل شناختن نيست. اينها بحثشان روي وجود هستيه ها- منشا هستيه.اگر بيايم بگيم وجود- موجوده. حالا قبول كنيم موجوده ولي قابل شناختن نيست. اگربيايم بگيم قابل شناختنه . قابل انتقال از ايني كه فهميده به اوني كه نفهميده نيست. قالبهاي استدلال را خوب توجه كنيد معتبر ترين حكماي سوفسطايي پيروتاغورس بود كه او اينقدر تبحر داشت در سخنوري. و روي سخنش با جوانان بود الان خانم مظاهري يك مجله اي را آوردند به من دادند . مجله جام جم يك چيزي را نوشته بود را جع به كساني كه مدعي امام زمان بودند وخط هاي جديد باز كردند - راههاي جديد باز كردند. شما فكر مي كنيد اينها كيندو چهطور بازارشان داغ ميشه. عدم اطلاعات انسانها. حالا ميخوايم كه اينو بگيم بياييم ياد بگيريم كه هر كس سخنور قابلي بود قابل پذيرش نيست. خوب- ميگن اينقدر اين شخص خوش سخن بود و طالب سخن هايش جوانها بودند و دوروبرش جمع مي شدند و او را بلندمرتبه مي دانستند. اما اين آدم اعتقادات مذهبي اش را كاملا ميانه نگه ميداشت چون اگر اعلام ميكرد كه پذيرا ست يا پذيرا نيست متقاضيها يش دو بخش مي شدند. اينقدر اين كار را كرد تا بالاخره تبعيدش كردند و نوشته هايش را سوزاندند. يك عبارت از او باقي مانده او ميگفت:" معيار همه چيز انسان است ". يك جمله خيلي خيلي قشنگ- نوردار و بزرگ براي نسل جوان. معيار همه چيز انسان است . گروهشان جمله اش را اينگونه تفسير مي كنند. مي گويند در واقع حقيقتي نيست چرا كه انسان براي ادراك امور جز حواس خودش وسيله اي ندارد. ببينيد اين بحث ها را دارم ميكنم براي اينكه ماديون را دستشون را ببندم بيندازمشون كنار كه بعد بتونيم ادامه راه بديم ها. اينا اومدن گفتند كه انسان براي درك امور فقط حواسش را داره چشم- گوش- پوست- لامسه و بويايي و از اين صحبت ها.راهي براي ادراك جز حواسش نيست. تعقل انسان مبنايش بر اساس اين ادراكات است. ادراكات حسي. ادراك حواس هم در افراد مختلف جورواجوره. يك امر طبيعيه ديگه. چيزي كه من حس ميكنم ايشون حس نمي كنه- ايشون كمتر- ايشون بيشتر- اون يه خورده بيشتر- اين يه خورده كمتر. ادراكاتشون هم جورواجوره. پس چاره اي نيست به جز اينكه بگيم هر كس هر چه حس كرده معتبره. هر كس هر چي كه حس كرده معتبره در عين اين كه ميدونه همونو ديگري يه جور ديگه حس كرده. از اينور ميدونيم اموري را كه به حس ما در مياد ثابت نيست. قابل تغييره- نا پايداره- متحوله. به همين دليل ذهن انسانو يكجا ميزان همه امور ميدانند. ذهن آدميزاد را يكجا ميزاني ميدانند براي همه امور. و به همين دليل هم معتقدند چون مي بينند كه اين نظام ها خيلي متفاوته. معتقدند كه از اونچه كه درك كردند مي فهمند كه حقيقتي نيست. يا به عبارت ديگه به حقيقتي قائل نيستند. سوفسطاييان را فرقه شكاكان مي گويند. حالا آنهايي كه خيلي شكاكند حواس هاشون را جمع كنند. شكاكان جماعتي از حكمااند-كه براي كسب علم و اعتمادِ به اطلاعاتشان هيچ منبع و ماخذي ندارند. چون اين حكما همه چيشون بر اساس حسه و حس هم خطا ميكنه و عقل هم از اصلاح اين خطا عاجزه. يك فرد در شرايط مختلف روحي و جسمي ادراكات مختلفي هم داره. حالا جطور اين فرد را مي آيندميزان براي همه امورات دنيا قرار ميدن من نمي دونم. ماديون مي تونند ديگه. خوب پس دانستيم كه سوفسطاييان منكر حقيقت و وا قعيتند. مدعيند كه هيچ اصل علمي ثابتي وجود ندارد. همه حقايق باطل است و دنيا اين چنين است. حالا ببينيم كه آنها درست مي گويند يا غلط. سوفسطاييان حرفشون را زدند ديگه. حالا ببينيم كه اينجا با اين عقيده شون درست ميگن يا به خطا رفتند به پرسش- پاسخ ها توجه كنيد. از اونها ميپرسيم؟ وقتي كه ميگين واقعيتي وجود نداره- حقيقتي براي اشيا نيست- هيچ اصل ثابت علمي نداريم- همه حقايق باطله. منِ سوفسطايي دارم اينها را ميگم ديگه. ميگم چي؟ ميگم واقعيتي وجود نداره- حقيقتي براي اشيا نيست- اصل ثابت علمي وجود نداره- حقايق باطله. خوب شما چي ميگين؟ به من نميگين اين حكم شما- اين حرف شما كه داريد بيان مي كنيد آِيا حقه يا باطله؟ خوب ازش ميپرسيم حالا اينهاكه تو گفتي. حالا حرفت حقه يا باطل؟ نحوه مقابله را داره آموزش ميده ها. حواستان را جمع كنيد. حقه يا باطله ؟ فرد سوفسطاييِ مقابل شما يا آن فرد شكاك مقابل شما دو تا جواب كه بيشتر نداره. اگه بگه حقه. پس همه حرفهاش رو بريز دور. اينكه گفت همش غير حقه- هيچ واقعيتي نيست- هيچ حقيقتي نيست. اما حالا ميگه حرف خودم حقه. پس حتما حقيقتي يا واقعيتي وجود داره. عملا حرفش باطل ميشه. اگر بگه باطله. پس عملا حرف خودش رو هم باطل اعلام كرده. مثلا وقتي كه ادعا مي كنه آخه از اين كلمه قلنبه ها زياد شنيدم تو جمعهاي دوره اي. هيچي حقيقت نداره- هيچ چيزي واقعيت نداره. بخصوص ماديون از اين سخن هاي قشنگ قشنگ زياد ميگن. از اين شعار ها زياد ميدن. هرحرفي كه هست دروغه. بلا فاصله ازش بپرسيم همين كه تو داري ميگي راسته يا دروغه؟ تو گفتي همه چيز دروغه. حالا همين كه داري ميگي حرف راسته يا دروغه؟ اگر بگه راسته حرفش. نقضه. اگر بگه باطله باز هم ادعاي خودش را باطل اعلام ميكنه. از اينها بگذريم اونكه دريافت كرد جميع حقايق باطله. اون كيه؟ يادتونه هفته پيش گفتيم يه چيزيه كه تشخيص دهنده است. دنبال اون يه چيز مي گشتيم .حالا ميخوايم در اينها ببينيم اونيكه تشخيص داد همه حقايق باطل است كيست ؟ هويتش چيست ؟ چطوري به اين معنا پي برده كه هيچ حقيقتي وجود نداره ؟ اين ها همش سواله ها. نگذاريد بارون سال روتون بريزند بارون شعار روتون بريزند. با بارون سوال مقابلشون بايستيد. با سوالات درست. خوب- چه طوري به اين معنا پي برده هيچ حقيقتي وجود نداره؟ تازه خود دريافت كننده حقيقت داره يا نداره؟ اگر خود دريافت كننده حقيقت داره پس حقيقتي وجود داره. اگر خودش باطله پس چطوري باطل ميتونه حكم كنه تا چه رسد به اينكه حكم اون حق باشد و پذيرفته شده. خوب- مطلب بعدي. گفتند راهي براي ادراك جز حواس نيست. اين سخن را در يعضي موارد ما هم مي پذيريم. ولي آيا قواي درك كننده فقط منحصر در حواس ظاهره ؟ كه گفتند راهي براي ادراك جز حواس نيست. از اونها مي پرسيم حكم شما به اينكه براي ادراك راهي جز حواس نيست محسوسه يا غير محسوس ؟ آخه اونها فقط محسوسات را ميپذيرند. خوب حالا راهي براي ادراك وجود ندارد جز حواس. اين حكم محسوسه؟ حس ميشه؟ يا نميشه؟ اگر محسوسه. اين با كدوم قوه جديده؟ چون اين محسوس بودن را با پوست كه نشد- با بيني كه نشد- با زبان كه نشد- با چشم هم نشد- با گوش هم نشد. اين محسوس بودن را با كدام قوه فهميدي محسوسه؟ اون قوه را نشون بده. خيلي از مواقع گفتم كه من حس مي كنم- من حس ميكنم چه طوري به شما بگم- ميبگم من سرما را حس مي كنم . دست ميزنم - پوستم يخ ميكنه . خوب از اينجا باد مياد. قابل حسه. ولي من ميگم حس ميكنم. چي را؟ كه فلاني غمگينه و او ميگه من غمگيني نمي بينم .اين حس رو نشون بديد ببينم. اينو چطوري حس مي كني؟ اگر غير محسوسه پس بايد يك قوه اي غير از حواس ظاهري وجود داشته باشد. يك قوه اي كه خارج از اين حواس ظاهري و خارج از جنس اينهاست. كه غير محسوس را بتواند در يابد .سوال بعدي- اگر حقي نباشد باطل را از كجا اعتبار بديم؟ ميگن حقي نيست ديگه. در حاليكه ما مي دانيم باطل در برابر حق شناخته ميشه . اگر حقيقتي نباشه- مجاز را چطوري نشان بديم؟ اگر راست نباشه- دروغ را چطوري نشان بديم؟ خلاصه اگر خوب نباشد بد چه مفهومي داره ؟ اين كه سوفسطايي گفته سوار بر كشتي ساحل را روان ميبينه نه خودش را- درسته. ولي چقدر درسته؟همانطور كه قطره باران كه از آسمان مياد ما اونو تو يك خط صاف مي بينيم كه مياد پايين. اما واقعا تو يك خط صافه؟ هيچوقت آتش گردان چرخونديد. يا يكي چرخونده شما نگاهش كنيد ؟ جوونا آتش گردون مي دونيد چيه؟ يك چيزگرد فلزيه كه توش ذغال مي ريزن. ذغال رو روشن مي كنند و دسته اش را مي گيرند و شروع مي كنند به چرخاندن. وقتي اين مي چرخه- يه كپه ي آتش نيست. در اين چرخيدن يك حلقه ي آتيشه. اينا وجود داره- قابل جواب دادنه. بعدا اينارو جواب ميديم- اينارم ميگيم چرا. اما سوفسطايي ميگه انسان آنچه را كه درخواب مي بينه شك در حق بودنش نداره با اين كه حق نيست. حالا اول بايد بدونيم خواب چيه؟ خواب ديدن چه جوريه؟ مباحث جديدي باز شده. دونه دونه بايد اينا رو طي كنيم .خواب و خواب ديدن مقوله ايه كه انشاالله در درسهاي آينده راجع بهش مفصل خواهم گفت. فعلا همين قدر بگم در مورد خواب ديدن. انسان بسياري از افكار و نيات روزانه اش را شب در خواب مي بينه. خانم حامله شنيده يكي آبگوشت پخته و شب تمام مدت در خواب- خواب آبگوشت مي بينه. دلش آبگوشت ميخواد . ما دلمون ميخواد خونه بخريم. بار ها وبارها مي بينيم خونه معامله مي كنيم .خونه اي جديد گرفتيم همه ديدنمون ميان .پس بخشي از خوابها سرچشمه ميگيره از اون چيزي كه در روز بهش انديشه مي كنيم. خواستهاي درونيمون را روش متمركز مي كنيم. اما همه خوابها كه اينجوري نيست. بعضي از خواب ها هست كه اطلاع از گذشته ميده- اطلاع از آينده ميده و آينده اي كه به وقوع مي پيونده. عين اون اتفاق ميفته. يا گذشته اي كه عينا اتفاق افتاده و كاملا پنهان بوده. حالا بايد از اين سوفسطايي بپرسيم اين خواب ديدنهاي مطابق با واقع چيه؟ مشاهده اين وقايع آينده و گذشته و اون اتفاقهايي كه عين اون در بيداري ميفته اينا چه معنايي داره؟ اين همه حقيقت را چطور ميشه باطل دونست؟ سوال ديگه- شما گفتيد راهي براي ادراك جز حواس نيست . از طرف ديگه گفتيد انسان آنچه را كه در خواب مي بينه حق ميدونه با اينكه حق نيست .ببينيد چقدر استدلالشون را تكيه مي كنند . انسان در خواب هرچه را كه در خواب مي بينه با اينكه حق نيست يعني به اصطلاح اتفاق نيفتاده – رويايي بيش نبوده ولي در بيداري اون رو حق ميبينه- واقعي ميبينه. ميگه تمام مسائل زندگي دنياييتون همين جوريه عين اون خوابه. عين اون شكلش مجازيه. همديگه رو مي بينيد در حاليكه نيستيد. ما ميگيم تو دنيا خيلي چيزها بعدهاي مختلف دارند. همون جوري كه تو قرآن خداوند به موسي فرمود: اي موسي اون چيه در دست داري ؟ گفت چوبدست. فرمود باهاش چكار ميكني؟ گفت برگهاي درختها رو مي تكونم- گرگ را ميزنم- گوسفندان را هدايت مي كنم. فرمود بيانداز زمين. انداخت شد اژدها . فرمود پس ديگه عصاي تو- چوبدست تو فقط چوبدست نيست. اما مفهومش اين نيست كه چوبدست نيست. چوبدست هست. اما ميتونه وجه ديگري خارج از چوبدست هم داشته باشه. اما اينا ميگن همونطور كه تو توي خواب مي بيني و اون رو حقيقي مي بيني در حاليكه حقيقي نيست. تمام وقايع دنيا اين شكليه. بعد ميان زير بناي فكري و اعتقادي و مذهبي شما را همين جوري ميكشن بيرون. مواظب باشيد سوالهاشون را با سوالات متعدد كه مثل بارون ميريزين سرشون- يادتون داديم چه طوري مقابله كنيد- مقابله كنيد. خوب- ديگه از سوفسطاييان مي پرسيم شما كه ميگيد براي ادراك راهي به جز حواس نيست. از طرف ديگر ميگيد انسان آنچه را در خواب ميبينه با اينكه حق نيست اما حق ميدونه. از اينور اعتراف كرديد اين حواس در عالم خواب دست از كار ميكشند. چون واقعيته شما در خواب مي خوريد. اما در آن حالت خواب كه خوردن را تجربه كرديد- اما چيزي در دهان شما كار نكرده. اين حس ظاهري زبان- چشايي شما عمل نكرده درسته؟ ميگه خوب. شما از اينور هم كه ميگيد حواس در عالم خواب دست از كار كشيدند و تعطيل كردند.پس چه اتفاقي ميفته ؟چه اتفاقي افتاده؟ ميگه در عالم خواب خرمايي خوردم كه در تمام زندگيم به اين شيريني نخورده بودم. رنگهايي را ديدم كه به اين زيبايي در تمام زندگيم نديده بودم. تو كه خواب بودي چشمات بسته بود. دهنت هم كه بسته بود. حد اكثر خُرخُر ميكردي كه وقتي خواب مي بيني خرخر هم نميكني. پس با چي مزه اش را حس كردي؟ با چي رنگهاشوديدي؟ با كدام حست ؟ با چشات. اينكه بسته بود. من بالاي سرت نشسته بودم. تمام مدت مژه هم نزدي. يك دفعه هم چشمت را باز نكردي. تازه وا ميكردي منوميديدي- اونوميديدي – اونوميديدي- در و ديوارت رو ميديدي. نه اون رنگهايي رو كه ديدي پس اونها رو با چي ديدي ؟ از سوفسطاييان ميپرسند پس اونها را با چي ديدي؟ با كدام حست ديدي؟ اينها كه تعطيل شدند. وقتي خوابيدي اينها تعطيل شدند. ديگه كار نكردند. پس با چي ديدي؟ پس بايد به غير از حواس ظاهر- قواي ديگري را هم تصديق كنيم. بگيم يه چيز هاي ديگري به جز حواس ظاهر وجود داره. ميدونيد يه ذره بعضي از خود ماها سوفسطايي بوديم. تا حالا انشاالله از اين به بعد نباشيم .حالا مي پرسيم چه طور به اين راه برديد؟ با اينكه هيچ حقيقتي و هيچ اصل علميِ ثابتي وجود نداره. چطور به اين عالم راه برديد؟ البته براي آنها. نه براي ما كه عالمي غير از عالم مشهود را قبول داريم- غير از عالم مشاهده را قبول داريم. خلاصه ميكنم- همه اين حرفها را زدم. بحث اين گروه را پيش كشيدم به يك دليل كه بگيم. اگر حقيقتي وجود نداشته باشد همه تلاش هاي بعدي ما بي ثمره . آنها كه هنوز معتقدند حقيقتي وجود نداره وراي آنچه كه ما مي بينيم و با حواسمان درك مي كنيم. نشستنشان بي فايده است. چون مبناي كار ما بعد از اين بر اساس غير ظاهره - حواس غير ظاهره. بر اساس عقيده سوفسطاييان روان دانا و روان نادان يكسانه. تازه بر اين اساس توجه كنيم. دانا به درد نخوره چون يك تلاش بيهوده اي كرده براي كسب دانايي. و دانا پندار هاي حقيقتيش بالاست. وقتي حقيقتي وجود نداشته باشه تلاش بيهوده اي كرده. پس دانا از نادان پايين تر ميشه. سعادت مفهومي بي اساس است. جوانمردي و فضل و شرف و كمال همش غلط اندرغلطه- همه هيچه. خلاصه اين عقيده به قول يك بزرگواري مثل يك خر سنگي سر راه ما بود. سر راه حركت ما بود. اين خر سنگي را برداشتيم. ديگه حالا پذيرفتيم. حقيقتي وجود داره. فوري ميگه ما قبلا هم پذيرفته بوديم. صبر كن حرفم را بزنم بعد اضهار نظر كن. چه خبرته؟ اين خر سنگي را همه به دوش كشيديم خيلي جاها. تو خيلي مسائل. ولي مجبور بوديم قبل از اينكه بخوايم پامون را براي طي طريقت معرفت باز كنيم اين خر سنگي را برداريم. وجود- وجوده. حقيقت داره .عدم اگر شناخته ميشه چون وجود را مي شناسيم. به طفيل وجوده كه شناخته ميشه. خودش به تنهايي نيست. هيچ. نيست. اينا رو بايد قبول كنيم. چون بعدش ميخوام حرف بزنم از هفته بعد. اگر اينها را نپذيرفته باشيم اگه هنوز تو اينها چرت بزنيم. اي لِي لِي كنيم و اينور و اونور كنيم بعدا ديگه نمي تونيم با هم ديگه پيش بريم ها. بيايم و اثبات كنيد كه من اشتباه ميكنم. من گفتم كه كلاسهاي معرفت بعد از مدتي ميرسه به انگشتان يك دستم. بريد اثبات كنيد كه من اشتباه كردم .
خوب- با پتك منطق و دليل كوبيديم اين خر سنگي رو برداشتيم. فهميديم كه دارِ وجود يك پارچه حقيقته. با چشم حق بين نگاهش مي كنيم . صاحبان كتب ملل و نِحَل- سوفسطاييان را سه تا فرقه مي گيرند. ابن حزم اندلسي در فِصَل ميگه كه سوفسطاييان سه دسته اند. دسته اي آمدند همه حقايق را نفي كردند- دسته اي آمدند در حقايق شك كردند- دسته سومي خيلي شيك ترند آمدند گفتند كه اونها (حقايق) در نزد كسي كه حقايق را حق پنداشت حق است. و هر كس كه باطل دانست باطل است .و شما با هر سه دسته برخورد مي كنيد. خسته تون كردم. مي دونم خسته شديد ولي عيب نداره. بعدا يواش يواش خرده ريز هاي سر راهمون را كه برداريم- تو خط مستقيم بيفتيم. قشنگ ميشه. از اينجا كه ميخوايم بريم قم. تا از دروازه تهران خارج بشيم پوستمان كنده ميشه. چراغ قرمز- ترافيك- بوق ماشينها- اين جلوت سبقت ميگيره- اون مي پيچه. پوستت رو ميكنه. ولي وقتي ميفتي اتوبان ميگي آخيش. مگه سفرت تموم شد؟ تموم نشده. تازه شروع شده. تازه آغاز راهه ولي تو بخش مستقيم و سر راست افتاديم. حالا بعدا تو بخش مستقيم هم انشاالله ميگم. حرف امروزم را با يك چيز كوتاه بگم و تموم كنم. پايان بخش صحبت هام ميگم كه يك بچه خرد سال چه جوري جواب داده .
ميگن كه طفلي از صالح بن عبد القدوس كه يكي از بزرگان سوفسطايي بود. بچه اش مُرد. به عزا نشسته بود. ابو هذيل علاف معتزلي همراه ابراهيم كه بعدا معروف به نظام شد. با هم رفتند براي مراسم ختم- سرسلامتي. ابوهذيل به صالح بن عبد القدوس كه براي بچه اش گريه و زاري ميكرد گفت: مردم كه در نظر تو مثل نباتات هستند. اندوه براي مرگ فرزند يعني چه؟ خوب وقتي مردم را مثل نبات مي بيني بچه تو هم مثل نباته ديگه. يه روزي پايان كارشه. پس براي چي گريه و زاري ميكني. صالح بن عبدالقدوس براي اينكه خودش را از تنگ و تا نيندازد گفت دلم از اين ميسوزه كه طفلم مُرد و كتاب شُكوك را نخواند. ابوهذيل گفت كتاب شكوك چيه ؟ صالح ميگه كتابيه كه نوشتم- هر كس بخواهد شك مي كند درآنچه بوده در حدي كه توهم ميكنه كه نبوده. و بالعكس چيزي كه نبوده ميتونه توهم كنه كه موجوده. ميگه من دلم از اين مي سوزه كه اين بچه مرد و اين كتاب را نخواند . ابراهيم كه فرزند خردسالي بود بهش گفت: حالا فرض كن كه طفلت نمرده. اگر چه كه مرده. فرض كن كتاب را خوانده اگرچه كه نخوانده. و صالح ابن عبدالقدوس ساكت شد و جوابي به آن طفل خردسال نتوانست بدهد. اين بود سخنان امروز ما.
بهش فكر كنيد. فكر نكنيد اينها را از توي كتابها فقط مي خونيد. تو زندگي شخصي تان بگرديد ببينيد چه قدر از اين جملات توهم آميز را به مردم غالب كرديد .حالا اونها كه به شما غالب كردند جاي خود داره ها. ببينيد شما چه قدر به مردم غالب كرديد.همه اينارو بايد پاسخ داد. انشاالله هفته بعد كه جلسه چهارم ما خواهد بود وارد بحث وجود ميشويم .
سوال- صحبت شما در مورد واقعيت و درك از واقعيت آيا متفاوته با اينكه من ميگم كه دركِ از واقعيت مهمتر از خود واقعيته. چند نفر در يك زمان حقيقتي را مي بينند ولي هر كسي يه برداشتي از آن واقعيت داره اين چيزي كه اينا گفتند با اين مقوله كلاجداست .
جواب- ببينيد مثلا رنگ سبز را نگاه مي كنند همه. هر كس از اين سبز يك برداشتي داره- يك درك رنگي داره . درست شد. اما بحث ما روي حقايق جهان هستيه كه اونها ميخوان حقايق جهان هستي را باحواس ظاهري بسنجند و چون امكان پذير نيست براشون. ميگن وجود نداره.
سوال- من با اين مشكل دارم كه اون شكي كه ملا صدرا ميكنه يا شكي كه دكارت ميكنه و اونو به يك استحكامي ميرسونه كه عقيده اش هميشه ثابته و هيچي نميتونه تكونش بده با شكي كه يك سوفسطايي ميكنه درچيه ؟
جواب- متفاوته. كاملا متفاوته. شكي كه شمارو به سوي حقيقت رهنمون بشه خوبه. سوفسطايي هم اگر دچار شك بشه و شكش او را در شكش نهان نكنه. بلكه شكش او را به خارج شدن از شك رهنمون باشه خوبه. هميشه شكها وترديدهاست كه يك اهرم فشاريست به سمت جلو ولي اين بخش- بخشيه كه تو اون شكها باقي موندند. اينها اينقدر چرا- اما- اگر ميگن تا بحثشون را پيش ببرند به اصل مطلب توجهي ندارند.
سوال- فرق اون سوفسطايي با ملاصدرا اينه كه ملا صدرا حق را قبول داره. شك ميكنه كه دنبال حق باشه. سوفسطايي وقتي حق را قبول نداره شك هم نميكنه در نتيجه دنبال حق هم نيست.
جواب- بله درسته. متشكرم.
سوال- سوفسطايي وقتي ميگه هيچ حقيقتي وجود نداره پس چطور اصل خودش رو به عنوان يك حقيقت- ما بايد بپذيريم .
جواب- اونها اصل وجود خودشون را يك گردونه مادي مي يبنند. كه چرخ ميخوره و ميچرخه. شما اگر به نحوه سوالها دقت كرده باشيد ما همينو گفتيم . ازش مي پرسيم حرفي را كه زدي بالاخره حقه يا باطله ؟ اگه بگه حقه پس عملا حرفشو رد كرده- وجود داره . اگه بگه باطله خودشو باطل اعلام كرده. پس همه چيز باطله. سخته يه خورده.
سوال- در واقع ما بحثمون را كرديم براي اينكه به اين نتيجه برسيم كه اين فرقه بخصوص ميگن كه اصلا حقيقتي وجود نداره و استدلالشون هم اينه كه چون دركهاي متفاوت نسبت به يك مقوله وجود داره پس اين حقيقت نيست. در حاليكه ما معتقديم كه نه. حقيقتي وجود داره هر چند دركهاي متفاوتي از اون حقيقت باشه و استدلالمون هم چيه؟ اينكه مثلا ميگم ما ميايم همون رنگ پارچه سبزي را كه شما مثال زديد. براي طراحيش- براي اينكه ساخته بشه ميگن تركيب آجيلي- قرمز- سبز و آبي .تركيب اين رنگها به يك اندازه بخصوصي كه يه معيار كاملا دقيق داره. مثلا پنجاه- شصت- هفتاد. با اين نسبت مثلا اين رنگ سبز را توليد ميكنه هر چند ممكنه كه من مثلا اين سبز را روشنتر ببينم يا مثلا يكي ديگه اون رنگ سبز را تيره تر ببينه. يعني در واقع ما ميگيم كه اون اصل مثلا پنجاه- شصت- هفتاد حقيقته. هر چند كه ماها ممكنه بخاطر مشكل چشممون اونو كمرنگتر يا پررنگتر ببينم.
جواب- بله درسته.
يكي از دوستان پيشنهاد ميده اگر اطلاعات بيشتر و كاملي از اين مباحث مي خواهبد ميتونيد به كتاب دنياي صوفي مراجعه كنيد.
ما اينقدر اشاره كنيم كه اگر در طول درسهاي بعدي به چنين مسائلي بر خورديم سريع بتونيم پاسخ بديم- رد شيم. فقط اينقدر برامون ميارزه. اما اگر كسي ميخواد بيشتر بدونه ميتونه به اين كتاب مراجعه كنه. يك دقيقه سكوت.
يكبار ديگر به اين جمع عرض كنم كه سال در حال تموم شدنه. به بهار نزديك ميشيم. به زندگي دوباره طبيعت نگاه ميكنيم. نگاه به زندگي دوباره طبيعت بدون زنده شدن خودمون هيچ ارزشي نداره. شيريني در دهان شما شيرينه. منم ميگم شيرينه. سهم من چيه از شيريني. هيچ. هيچ. دريغ از ذره اي احساس اون شيريني. به بهار طبيعت نزديك ميشيم.بهار كنيد. بهارتون را آغاز كنيد تا دير نشده. بهار را به خونه هاتون بياريد تا دير نشده. بهار مياد بيخبر لاي درو باز ميكنه وارد ميشه. اما اصل مهم گرفتن انوار اوليه از لاي دره. اگر انوارش تابيد چون توش ميفتي ديگه نمي بينيش. اگر ميخواي بهارو ببيني منتظر باش. لاي در باز بشه اولين اشعه هارو ببيني. و اين امكان نداره مگر اينكه تو هم زنده بشي. همگي زنده بشيد. يا علي مدد

نوشتن دیدگاه