جلسه هشتاد و سوم سلسله جلسات معرفت
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: سلسله جلسات معرفت
- بازدید: 2558
بسم الله الرحمن الرحيم
با نام و ياد حضرت دوست جلسه معرفت سه شنبه بيستم مهرماه سال هشتاد و نه را آغاز ميکنيم، جلسه معرفتمان اختصاص پيدا کرده است به تقوي و گفته بوديم هر عضوي را جدا جدا بررسي ميکنيم. اما تصميم گرفتم مطلبي در باب "بسم الله الرحمن الرحيم" که چشم من را روشن کرده است به عنوان پيش درآمد جلسه خدمتتان عرض کنم. ميگويند نامهاي خدا فراوان است در نص صريح قرآن، در کتب بزرگان، در سيره اهل بيت نامهاي خداوند به چشم ميخورد همه آنها ازلي هستند، همه پاکند و همه نيکو و همه بزرگوار ولي عجب، خيلي عجب، چه حکمتي در اين است که ابتداي قرآن عظيم،کتاب آسماني با بسم الله الرحمن الرحيم شروع ميشود، بسم الله الرحمن الرحيم شامل سه نام پروردگار است به ما توصيه شده است هر کاري را ميخواهيم شروع کنيم با بسم الله الرحمن الرحيم شروع کنيم، هر حرکتي را ميخواهيم انجام بدهيم با بسم الله الرحمن الرحيم انجام بدهيم، قرآن خدا هم با بسم الله الرحمن الرحيم شروع شده است، چطور شده است که خداوند از ميان اين همه اسماء الهي اين سه نام را برگزيده و در اين جمله مختص کرده، جاي تفکر ندارد؟ اين بنده حقير خداوند فکر ميکنم خداي عالم وقتي اين چنين اختيار فرمود نظراتي داشت، اول اينکه ميخواست کار را به بنده اش آسان کند، ما دست کم هزار و يک اسم جلاله در دعاي جوشن کبير مي خوانيم که هيچ کداممان هزار و يک اسم را حفظ نيستيم، وقتي ميگوئيم هزار و يک اسم بشماريم هر کس تعداي را نام مي برد بعضيها هم تکراري نام ميبرند. خداوند با اين جمله بزرگوار ميخواهد کار را به بنده اش آسان کند، چون مي داند بندگان طاقت حفظ اين همه ذکر را ندارند و اين همه نام را که فروان است نمي توانند حفظ کنند تازه اگر هم تعداد اندکي باشند که همه را به خاطر بسپارند، جامعيت ندارد و شامل همه نمي شود و آنهايي که باقي مي مانند چه اتفاقي مي افتد، هميشه در حسرت به سر مي برند، افسوس ميخورند که چرا من مابقي اسامي را نمي توانم نام ببرم و از ثواب اين اذکار جا مي مانم. خداوند اين جمله را هديه کرد به انسان به دليل اينکه مي دانست بندگانش نمي توانند همه را حفظ کنند و دوست دارند به ثوابش برسند و خداوند دوست نمي داشت آنها از ثواب اسماء الهي جا بمانند. عجب خدايي داريم و ما قدرش را نمي دانيم. خيلي وقتها باهاش حرف هم نمي زنيم. اين قدر که مردم دوست دارند با من حرف بزنند مشتاق نيستند با خداشون حرف بزنند، چون اگر با او حرف بزنند ديگه با کسي حرفي ندارند، ديگه با هيچ کسي حرفي ندارند، اگر با او حرف بزنند در طول روز خيلي از مواقع درظاهر بيکارند چون ديگر زبانشان با کسي حرف نمي زند اما دلشان با خداشون حرف ميزند. پس معاني اون همه نام را خدا تو اين سه نام جمع کرده الله، رحمن و رحيم. معاني اين ها سه قسم است: قسم اول جلال و هيبت، قسم دوم نعمت و تربيت، قسم سوم رحمت و مغفرت. هرچه جلال و هيبت است در نام الله قرار فرموده، هرچه نعمت و تربيت است در نام رحمن قرار داده و هر چه رحمت و مغفرت است در نام رحيم، تا گفتن همه اينها به بنده آسان باشد، بسم الله الرحمن الرحيم، از ثوابش هم بهره مند بشوند. اما ترتيب اين سه اسم بسيار جالب است خدا ميفرمايد بسم الله الرحمن الرحيم يعني اول "الله" بعداً "رحمن" بعداً "رحيم". براي خدا کاري نداشت جمله قشنگ ديگري بسازد به شكلي كه اول "رحيم" باشد بعد "الله" باشد بعد "رحمن"، اگر اين نامها را به اين ترتيب آورده است حتما حکمتي داشته.
به بنده ها سه حال است، سه مرحله است: اول آفرينششون بعد پرورششون بعد مغفرتشون، الله اشاره دارد به آفرينش در ابتدا، به قدرت با قدرت تامه پروردگار، رحمن اشاره دارد به پرورش در دوام نعمت،يک پيغمبر فرستاد چهارده قرن پيش، هنوز نعمتش دوام دارد، هنوز ما داريم ازش بهره ميبريم که خيلي سالها بعد از ما هم باقي خواهد بود. رحيم اشاره دارد به آمرزش در انتها به رحمت. حالا از فردا به گونه ديگر بسم الله ميگوئيم، وقتي ميگوئيم "بسم الله الرحمن الرحيم" داريم خدايي را ياد ميکنيم که فرموده اول بيافريدم به قدرت، سپس پروريدم به نعمت، در آخر آمرزيدم به رحمت، پس ميگويم:
جز خدمت روي تو ندارم هوسي من بي تو نخواهم که برآرم نفسي
به همه شما اين پيش درآمد مبارک خب برميگرديم به بحث تقوي شما مطالبي را كه در اين خصوص آماده كرده ايد بفرمائيد.
- بسم الله الرحمن الرحيم روايتي هست از معصوم که "من کتب بسم الله الرحمن الرحيم بخط الحسن وجب له الجنه" کسي که به يک خط خوش بسم الله الرحمن الرحيم بنويسد بهشت بر او واجب ميشود.
زماني که من اين را شنيدم با خودم گفتم چه خوب، اما اگر انسان يک مقدار فکر کند مي بيند درآن دنيا ميگويند خذ کتابک، يعني کتابت را بگير. کتابي که ما اينجا نوشتيم، آنجا مي دهند دستمان.در واقع نوشتن دو قسم است يك قسم اين است که با قلم بنويسيم، يک قسمش اين است که با عمل مان بنويسيم، يعني کتابي که آنجا ميدهند دستمان عمل ماست، حالا اين عمل ما چطوري ميتواند يک بسم الله الرحمن الرحيم به خط خوش در کتاب ما بنويسد که بر ما بهشت واجب شود، يک بنده خدايي بود مسافرکشي ميکرد ميگفت من هر روز صبح که ميروم استارت را که ميزنم ميگويم "بسم الله الرحمن الرحيم" بعد ميرفتم اولين نفر که جلوي من مي پيچيد دستم را مي بردم داد ميزدم بعد يک روز با خودم فکر کردم اين "بسم الله الرحمن الرحيم" که من اول کارم ميگويم با اعمالي که درکارم انجام مي دهم سازگار نيست، گفتم بيايم در طول روز اين "بسم الله الرحمن الرحيم" را جاري کنم، اولين نفر که پيچيد دستم را بردم اشاره کردم شما بفرمائيد، خنديد دستي تکان داد که دست شما درد نکند. حالا اين صحبتي که شما فرموديد هم گفتنش ساده است که آدم به ذکر بگويد و هم نجات بخش است اگر آدم در زندگي خود جاري کند. شما ببينيد مثلا از کسي گزارش تهيه مي کنند مي گويند اسمت چيست مي گويد بسم الله الرحمن الرحيم من اين اين و اين، همه "بسم الله الرحمن الرحيم" را تحت تاثير قرار داد يا خيلي از کارهاي ديگر ما هم به همين شکل. فرموديد اگر مشکل زبان را حل کنيد باقي اعضا راحت تر ميشود، ميخواستم بگويم ما زبانمان وسيله اي است به دلمون و هرچه در اصلاح زبان مي کوشيم گويا دلمان را اصلاح مي کنيم.حکايت اين است که آبي در مسيري مي آيد که گل آلود است، همانجا گل نشده بايد جايي که گل شده پيدا کنيم، هر کاري کرديم غيبت کرديم، فلان حرف را زديم، آخرش برميگرده به دل و اين بسم الله الرحمن الرحيم در دل نوشته ميشود. جايي که خدا هست دل است و اگر قرار باشد بسم الله الرحمن الرحيم که به زبان مي آيد گل آلود نباشد بايد سر منشاش که دل است گل آلود نباشد. مي خواستم بگويم يک ذره از دل بالاتر برويم اونجايي برويم که زبان را مي جنباند. من فکر ميکنم تو دل من يک سري جک و جونور نشستند، حالا چرا اينجوري فکر ميکنم چون بعضي وقتها که نمي خواهم بگويم، انگار از داخل به آدم سيخي فرو ميکنند که بگو بگو و خيلي سخته که آدم زبانش را نگه دارد. امام جعفر صادق که مي فرمايند کاش خدا به من گردني داده بود خيلي بلند مثل شترکه اين حرف را آنجا نگه مي داشتم. انگار اينها اين قدر زور مي زنند که حرف مي خواد بپرد بيرون. حالا نمي دانم موجوداتي از غيب هستند، نفس اماره خود آدم هست، ولي چيزي هست داخل دل را اگر بتوانيم به نقش "بسم الله الرحمن الرحيم" که شما فرموديد اساس درست ميشود ان شا الله خداوند از آن روحانيتش فيضي را نصيب همه بکند که ما را پرورش بدهد و تربيت کند تا اون شيطونک هايي که در دل ما هستند مسلمان بشوند كه در اين صورت كار راحتتر ميشود.
استاد: بله درسته کاملا درسته.
- در مورد بسم الله الرحمن الرحيم من معمولاً يادم مي رود مثل مثالي که زده شد اول استارت را مي زنم بعد ميگويم "بسم الله الرحمن الرحيم". مي گويم يادم رفت و بعد ميگويم. يک برنامه اي در راديو هست که آقاي جوادي آملي خودشان نقل مي کنند که بنده وقتي به ياد خدا مي افتدکه قبلش، خدا به ياد بنده بيفتد. مطلب دوم درباره تقوي زبان، چند وقت پيش خدمت بزرگي عريضه اي دادم و گفتم من اهل نمازم، ائمه را دوست دارم، ولي چرا آدم نمي شوم اون بزرگ جمله قشنگي نوشت، نوشت چون عاشق نيستي. مدتها با اين جمله بازي مي کردم که عاشق نيستي يعني چي، خيلي جالبه اين واقعه کربلا هر چي آدم بخواهد مثال بزند توش هست يک عاشق را که آدم در نظر بگيرد عشقهاي زميني را که ديديد عاشق سعي مي كند جوري صحبت کند که معشوقش دوست داشته باشد، لباسش مورد پسند معشوقش باشد تمام حرکات خودش را مثل معشوقش کند که البته اين عشق گاهي اوقات کور هم ميکند، مثال واضحش را در سريال فاصله ها ديده ايد که هر چه ميگفتند اين دختر شايسته شما نيست، قبول نميکرد تا بالا خره به نظر من فقط اون نمازي که ميخوند نجاتش داد. چون بسيار نقل شده که خدمت رسول خدا گفتند يک بنده خدايي اين کار را مي کند اون کار را ميکند فلان کار را ميکند، فرمودند نماز ميخواند؟، گفتند بله، فرمودند اين نماز نجاتش مي دهد در واقعه کربلا عشق را زياد مي بينم،مثالش خانم حضرت زينب سلام الله عليهاست. وقتي بهشون ميگويند شما در کربلا خواري و خفت ديديد، مي فرمايند "نه من در کربلا جز زيبايي چيزي نديدم". به نظر من اگر عشق وجود نداشته باشد ايشون نمي تواند کشته شدن اون همه خاندانش، عزيزترين کسانش را، حتي نسبتهاي فاميلي را بگذاريم کنار كشته شدن امام خودش را ببيند و بگويد جز زيبايي نديدم، يا به خود امام حسين عليه السلام گفتند کشته ميشويد، فرمودند اگر خدا دوست دارد من را کشته ببيند ميروم تا کشته شوم، گفتند لا اقل خانواده را نبريد اسير ميشوند، فرمودند خدا دوست دارد خانواده من را اسير ببيند اين هم عشق است. فرموديد چرا از تجربيات شما استفاده نمي کنيم، تجربيات شما سر منشاش عشق است، ما اون عشق را نداريم شما ميفرمائيد تجربه کنيد ولي ما اون عشق اوليه را نداريم، اون عشق را از کجا بياوريم. چيزي هم نيست که بگوئيد ذکري بدهيد، فرمولي داشته باشد، ندارد. شعري مولانا دارد درباره زبان، که منظور من اين است، سرمنشا تمام تقوي عشق است وا گر عشق باشد خود به خود اعضا کار خود را مي کنند. مولانا ميگويد:
گرچه تفسير زبان روشنگر است ليک عشق بي زبان روشن تر است
استاد: دست شما درد نکند من هم با شما موافقم در باب عشق، من هم با شما موافقم. اين هم يک منظر جديد است که از منظر عشق به تقوي نگاه کنيم. شما درست مي گوئيد تقوي نوعي محدوديت است، تقوي نوعي صرف نظر کردن از اون چيزهايي است که نفس دوست ميدارد. حرام که هيچ، گناه است، حتي در حلال و تقوي حتي صرف نظر کردن از بخشي حلالهاست که آدم در آنها زياده روي ميکند و فقط وقتي مي تواند چشم پوشي کند که به حقيقت دوست بدارد. بارها در برخورد با آدمها تجربه کردم خيلي از آدمها به من طي سالهايي که گذراندم ابراز محبت کردند. من سالهاي زيادي را پشت سر گذاشتم تمام آنهايي که به نوعي ابراز علاقه بسيار شديد مي کردند،در اولين چيزي که خلاف ميلشون مي گفتم يا اولين ايرادي که بهشون ميگرفتم، پا بريدند و من نگاه کردم ديدم چه قدر جالبه، پس کو اون همه محبت، محبتي نبود از اول، اين اون اعتقاد است که فلاني چون خطا کرد من مسلمون نمي مانم. تو اصلا از اول مسلمان نبودي. درست مي گويند اگر عشق نباشد، تقوي عملي نمي شود چون تقوي محدوديت مي آورد، ولي عشق وقتي به ميان آمد محدوديت را محدوديت نمي بيند، بلکه صفايي مي بيند، زيبايي مي بيند، اينها به دنبال هم هستند، نمي تواند از هم جدا باشند. خب چطوري عاشق بود، اين مسئله كه چطوري عاشق بود، کم چيزي نيست ها، فکر نکنيد شب ميخوابيد صبح بلند مي شويد عاشق هستيد، خيلي ها شب خوابيدند صبح عاشق بودند، فردا شب خوابيدند صبح پاشدند فارغ بودند خلاص. عشق در اثر فهم به وجود مي آيد تا نفهميد، نمي توانيد عاشق باشيد. خيلي روزهاي عاشورا وتاسوعا در دهه محرم سينه ميکوبند، الم ميبردند خرج ميکنند، اين کار را مي کنند، اما روز که اينکار ها را مي کند، شب به کار ديگري مشغول است. چرا مي کند واقعاً دوست دارد هر چه درو کرده بريزه سطل آشغال دوست نداره اما اون کارهايي که کرده بود فهمش را پيدا نکرده بود، چون فهم نکرده بود پايبندي بهش نداشت. حالا وقتي در جلسه ميگوئيم بيائيم زبانمان را با تقوي عجين کنيم از اين زبان که به قول دوست ما، از دل است که بيرون مي آيد،نكته اينجاست، ميدانيد که دل امام اعضاست دل امام حسهاست. براتون گفتم اون شاگرد امام جعفر صادق را که رفت پيش اون بنده خدايي که خيلي سخنراني ميکرد و ادعا مي کرد نشست، وسط جمع گفت، سوال دارم، گفت بگو، گفت چشم داري؟ گفت عجب سوالي ميکني، مگر نمي بيني که دارم، معلوم است که دارم، گفت اين يک جواب بيشتر ندارد يا چشم داري يا نه، چشم داري ؟ سه بار که پرسيد کلافه شد ديد جلوي مردم هم که نمي تواند بزند تو گوشش، گفت آره دارم، گفت با چشمت چه کار ميکني، گفت عجب سوالي ميکني گفت جواب من را بده، گفت باهاش مي بينم، اين چيه اون چيه راه کدومه چاله کدومه راه را تشخيص ميدهم، زبان داري دوباره دست داري پا داري اون را داري، گفت مواردش هم سوال کرد، گفت دارم گفت اين اعضاي تو هيچ وقت خطا نمي کنند، گفت چرا گاهي اواقات چشم خطا ميکنه، گوش خطا مي شنوه، گفت چطور بهشون اطمينان ميکني، باورشون ميکني، گفت خدا دل داده، قلب داده، با قلبم درست و غلط بودن اين ها را نتيجه مي گيرم، چون اينها اعتقاد به امام نداشتند گفت، بنده خدا براي اين اعضاي تو خدا قلب گذاشته امامش باشه، ميشود عالم به اين بزرگي بيافريند با اين همه آدم براش امام و حجت و راهنما نگذاره.
ببينيد بايد فهميد، بايد فهميد، شما دانسته هاتون کامله، همه شما دانسته هاتون کامل است. اين قدر شکر خدا دانسته بهتون داديم، کار من هم نيست، کار اوني است که براي شما داده، حالا هر يک دانه را که ميدانيد بايد بفهميد، مثال مي زنم: من ميدانم که آب وضو را بايد از اين جا بريزم، اين را ميداني، اما چرا چرا، مي فهمي چرا، دليل داره بايد بهش نگاه کني تا دليل را بفهمي، ميگويد وضو ميخواهي بگيري محل مسح يعني فرق سر و رويه پا بايد خشک باشد، چرا؟ اينها را بايد فهميد الان وقت فهميدنتون است، من صد بار ديگر هم به شما توضيح بدم، غسل اينگونه است، آداب طهارت اين است، نماز جماعت اين است، يادت ميرود. اما يک بار بفهمش. چرا به شما ميگويد اگر وارد نماز شدي شما نمازت شکسته است، امام جماعت کامل ميخواند، بايد اين کار را بکني اون کار را بکني. بگو چرا؟ اگر درکش کني ديگه فراموش نمي کني و هيچ وقت هم ترکش نمي کني، حتماً انجام ميدهي. اگر بخواهيم به فهمي برسيم که ميدان کربلا و ميدان جنگ را و اون همه فاجعه بزرگ را بفهميم، اگر يک جا بايستيم نمي فهميم. عشق بلايي است که ذره ذره جانت را ميگيرد، ذره ذره ميکِشدت. هيچ وقت عشق يک دفعه نمي قاپد، هرچه يک دفعه قاپيد همان طوري هم يک دفعه ميرود، يك ذره يك ذره ميكشد، يك ذره يك ذره نيستت ميكنه، از خودت بي خودت ميكنه، اين قدر اين قدر مي فهماند كه نيستي، من هميشه مي گفتم من ذره ناچيزي هستم به درگاه حق، رفتم مكه اونجا فهميدم اي داد بي داد، ديگه ذره هم نيستم. حالا شما بگو كه اين چه چيزها ميگه ها، شعر ميگه ها، ميشنوم ها ميگويند اما براي من مهم نيست ديگران چه ميگويند، من نيستم نيستم، اون وقت چه اتفاقي ميافته وقتي امروز ذكر لبيك را بعد از نماز ميگفتند يك ثانيه يك ثانيه كل وجود رفتم مسجد قبا و برگشتم، ميگه نه بابا خاطره اش را يادت ميآيد، تو فكر كن خاطره بوده و تو خاطره بمان، من كه نميتوانم به زور ببرم. من اونجا لبيك كه ميگفتم، همه نگران بودند زير و زبر لبيك را درست بگويند، مبادا حجشان خراب نشود. من نگران بودم لبيك ميگويم يك دفعه بغل گوشم بگويد لالبيك. اگه بگه لا لبيك، چه خاكي تو سرم كنم. تا تو در بند زير و زبري بمان. بابا صاحب خانه را بپا. بعضي اوقات ميآيند پول براي انفاق مي آورند، ميگويم پولهاي زياد را روي ميز بگذاريد، تو جعبه نيندازيد تا بتوانم جمع وجور كنم. ولي بعضي ها مي آورند به چشم من مي دهند، تو فكر كردي من يادم مي ماند، به خدا اگر يادم بماند ازاين جا كه ميروم يادم ميرود چه كسي داد. خيلي قشنگ بود. من اگر سالها تلاش مي كردم به اين قشنگي كه دوستمان تعريف كرد نمي توانستم تعريف كنم. خدا عاقبتش را به خير كند برسد به جايي كه ديگر وجود نداشته باشي و به آنجا كه برسي تازه مي بيني تو كل جهاني من دفترم را مي آورم برايتان مي خوانم، يك روز نوشتم ذره ناچيزي هستم، رفتم مكه آمدم ديدم اصلا چيزي نيستم. اصلا نيستم. اما امروز مي فهمم پروين كل جهان است، كل جهان است، در نيستت هست ميشوي، يعني اين. امروز كل جهانم براي همين ميتوانم بدرفتاري ها را تحمل كنم، دروغگويي ها را تحمل كنم، بد گفتن ها بي حرمتي ها را تحمل كنم، عيب نداره مگر قرار نيست كل جهان همه چيز در اون باشه، حتي ديگه آزار دهنده هم نيست. ديگه خاطره بد هم نيست. يك وقت مي گفتم خاطره بد، اما ديگه خاطره بد هم نيست تا نيست نشويم به هستي دست نمي يابيم. همه اين كار ها را داريم ميكنيم تا به اين نقطه برسيم. تو را خدا كمك كنيد. حرفم اين نيست اگر در زندگيتون خطا داريد اشتباه ميكنيد اين جا را ول كنيد برويد. حرفم اين نيست كه خطاي شما من را نابود مي كند، هيچ كاري نميكند. يك روزي فكر مي كردم شما به پاي من نخ قند مي بنديد، نمي توانم تكان بخورم، بعداً ديدم اوني كه نخ قند بود به پاي من، هواي نفسم بود، چون هواي نفس ميگفت تو بزرگي اينها كوچكند، تو مجبوري اينها را يدك ببري، چه كسي همچين حرف خطايي زده بود. تمام شد، خلاص شد. اما غصه شما را مي خورم بدون اغراق. خانمي ديروز خانه ما بود زندگي سختي داره، خيلي سخت، معمولا هم گريه نمي كنه. خيلي خودش را جمع و جور ميكنه. گفت گفت گفت و در نهايت گفت حاج خانم نمي دوني چه قدر زندگي من سخته، من فقط نگاهش كردم گفتم به من نگو كه من مي دونم، من بارها بارها تو اين خانه وقتي تنها بودم با ياد تو گريه كردم، ديگه بريد اشكش سرازير شد گفتم آره عزيزم گريه كن، بذار كمي سبك بشي، غصه تون را ميخورم نه كه نخورم ولي شما به من صدمه اي نمي توانيد بزنيد. زندگيتون را بكنيد. شاغول درست و غلطتون را پيدا كنيد، ميزانتون را پيدا كنيد. اگراون ميزانتون را داشته باشيد سر مي بّريد، غصه نمي خوريد. مگه امير المومنين سر نمي بّريد، نمي كشت، پس چرا تو زندگي نگفت من مقصرم، چون يك ميزان داشت. زير اون ميزان بايد اين بميرد و اين را بايد تحمل كند. اينجا سر مي بريد اون جا چهار دست و پا زير بچه يتيم حركت ميكرد، كه اون خوش باشه. چون اين بايد باشه اون هم بايد باشه. تو زندگيتون غصه چي را داريد، سخته خانواده با شما همراهي نمي كنه، خب نبايد هم بكند. آنها آنهايند و شما، شما. شما، شما بمانيد، بگذاريد آنها آنها بمانند. درگيري داريد با پدر مادرها خب باشه پدر مادرها پدر مادرها هستند شما هم شما. حقشون را ضايع نكنيد اوني كه خدا به شما دستور داده بكنيد. دوستشون بداريد احترامشون را بذاريد، خدمتشون بكنيد، رسيدگي بكنيد،بدرفتاري نكنيد، بيرونتون كردند از پنجره برويد و از پشت بام برويد تو، اشكال نداره. اما حرف زورشون هم قبول نكنيد، هيچ اشكالي نداره. هيچ ايرادي نداره.
-صحبت عشق و تقوي شد يك نكته اي هست تو گلشن راز شيخ محمد شبستري، رابطه اي هست بين عشق و تقوي كه اينها مكمل هم هستند، نه ايجاد كننده. امير المومنين اين قدر چيزها مي دانست از روي عشقش، كه تقوايش اجازه نمي داد براي مردم بيان كند. مي رفت تو چاه مي گفت. چون ميگويد:
گر جان عاشق دم زند آتش بر اين عالم زند
چيزهايي مي داند عاشق كه نمي تواند بر ملا كند. تشبيه ميكنند ميگويند تقوا مثل پوست بادام است كه خيلي سفت است. عشق مثل مغزش مي ماند شما آدمي كه اصلاً عشق نداره نديديد. اگر ميخواهيد ببينيد بايد برويد زمان امير المومنين، آدمهاي با تقوايي را ببينيد كه پيشانيشون مثل زانوي شتر گبره بسته بوده ولي فقط نماز ميخواندند و قرآن ميخواندند و ذره اي عشق نداشتند، و اين يك مغز تو خالي بوده. اون است كه عشق نداره. ميگه كه ابن عباس اومد شبي كه قرار بود جنگ نهروان فرداش انجام شود- صداي اينهايي كه نماز ميخواندند و قرآن ميخواندند مثل وز وز زنبور بوده- آمد به اميرالمومنين گفت: يا علي مي خواهي با اين ها بجنگي؟ با كساني كه نماز شبشون ترك نمي شود. ولي اميرالمومنين گفت بله بايد با اينها بجنگم، چون اينها مفسدترين آدمهاي روي زمين هستند. كساني كه فقط پوست بادام دارند، آدمهايي كه فقط پوست بادام دارند را خدا نكنه ما ببينيم. ما همه بالاخره مغزكي داريم، اگر نداشتيم اينجا نبوديم. اميرالمومنين تو هيچ جنگي به اندازه جنگ نهروان دشمنان اسلام را نكشت. براي اينكه اينها بدترين آدمها بودند. حضرت علي به كميل ميفرمايد: "يا كميل شيطان از راه هاي مختلف به تو نزديك ميشود" مي خواهم بگويم اون پوسته چطور سفت مي شود. ميگويد شيطان از راه هاي مختلف به تو نزديك مي شود، يكي از راه هاي شيطان براي كساني كه عبادت مي كنند اين است كه عبادت را برايشان عادت ميكند، بعد اونها اگر نكنند فكر مي كنند دينشان از بين رفت و عبادت ميكنند ولي اون تو خالي است مغز ندارد. اين نكته اي است كه به ذهنم رسيد يا حضرت زينب كه ما درمورد عشقش صحبت ميكنيم اون تقوي حضرت بود كه ايشون را نگه داشت يك بنده خدايي مي گفت اين مغزي كه تو سر تو هست اگر فقط جمجمه باشه، به درد نمي خوره خود مغز هم بدون جمجه ضربه مي بينه، كجا ضربه مي بينه، عرفا ميگويند اونجايي كه منصور حلاج اومد بانگ انا الحق زد. چون اون پوسته را نداشت نگهداره. نظر من بر اين است كه خدا كنه هم پوسته خوبي داشته باشيم هم مغز خوبي داشته باشيم. چون اگر فقط مغز باشيم باز هم به مردم آسيب مي زنيم. از حرف ما ديگران آسيب مي بينند. اگر هم فقط پوسته باشيم باز به خودمان آسيب مي زنيم هم به مردم.
استاد: آخرين نكته اي كه اشاره كردند اين بود پوسته نباشد مغز صدمه ميزنه، مغز نباشد پوسته صدمه ميزند. نكته جالبي است چون بعضي ها در رسيدن به خدا فقط عشق را در نظر مي گيرند يا به عبارتي براي رسيدن به حقيقت فقط عشق را يا طريقت را در نظر ميگيرند. معناي حرف ايشان اين است كساني كه بدون سلاح شريعت به وادي طريقت قدم مي گذارند، بي بروبرگرد در بيابان هاي خونخوار و خونريزش گم خواهند شد. بي سلاح شريعت نمي توان به وادي طريقت وارد شد. كساني كه در شريعت متوقف مي شوند و نمي توانند عبور كنند تو اون پوسته سنگي مي مانند نه خود به جايي ميرسند و نه اجازه مي دهند بقيه اطرافيانشون به جايي قدم بگذارند. هيچ كدام اينها را حذف نكنيد.
-چند وقتي است با دختر كوچكم در خانه داستاني داريم كه اين صحبت اين موضوع را براي من باز كرد. چند وقتي است كه من مي روم نماز بخوانم سجاده ما خيلي رنگين است، انواع اقسام تسبيح ها و ... در آن هست هر دفعه اين بچه اين تسبيح ها را جمع مي كرد مي ريخت بيرون، گاهي هم مي انداخت سطل آشغال. مهر را مي داد دستم. چند بار فكر كردم شيطان است، دقت كردم ديدم كار شيطان نيست. چون مهر كه اساس كار نماز من است را به من مي دهد بقيه وسايل من را جمع مي كند، خودش هم مي آيد كنار دست من مي ايستد، قامت مي بندد، شروع ميكند به نماز خوندن، وقتي من ميروم سجده، ميآيد سجده دست مي اندازه دور گردنم ميگه بابا بابا بابا. عاشقي رنگ و لعاب نمي خواهد. حرفهاي قلمبه سلمبه هم نمي خواهد. با يك بابا گفتن ساده هم با يك خدا خداي ساده هم حل مي شود.
استاد: همه اش ميخواهيم همين را بگوئيم كم ميداني، زياد مي داني، نمي داني، بلد نيستي، خوب حرف نمي زني، خوب حرف ميزني، در بازار عاشقي خريدار ندارد. آنچه را كه حس مي كني مي انديشي و پيوند ميخوري همان بس. من بارها گفتم سجاده داشته باشيد، وسايل نمازنتون مرتب باشد، من اينها را رد نميكنم، از فردا نرويد همه را جمع كنيد يك دانه مهر برداريد نماز بخونيد. نظم و انضباط خوبه. تعلق به اونها نداشته باشيد، اونها اسباب منضبط نمودن شماست، اسبابي است براي اينكه بدانيد در جايگاه بزرگي ايستاديد، بيشتر از اين نمي ارزد.
بحث زبان را تا اينجا آمديم دوست دارم براي جلسه بعد مبحث زبان يك تيتر كامل شده باشد. شما جزوه ها را هم داريد اگر مباحثي هم داريد به آن اضافه كنيد يا جدا از اون بياوريد تا دسته بندي كنم و در سايت انتقال دهيم فكر مي كنم براي زبان كافي است. فكر نمي كنيد، اگر احساس نياز مي كنيد بيان كنيد، دفعه بعد روي چشم صحبت مي كنيم. دستور اين است اول اعضاي ظاهر را تمام كنيم بعد به مسائل باطني خواهيم رسيد. يا علي مدد.
خلاصه مباحث جلسه
1. وقتي ميگوئيم "بسم الله الرحمن الرحيم" داريم خدايي را ياد ميکنيم که فرموده اول بيافريدم به قدرت، سپس پروريدم به نعمت، در آخر آمرزيدم به رحمت
2. گفتن بسم الله الرحمن الرحيم در ابتداي كارها
3. جاري كردن بسم الله الرحمن الرحيم در زندگي
4. ايجاد اشتياق دردل براي صحبت با خدا
5. تقوا صرف نظر كردن از آن چيزي است كه نفس دوست دارد
6. عشق و تقوي همانند مغز بادام و پوسته آن هستند كه هر دو بايد باشند
7. عشق در اثر فهم به وجود ميآيد
8. ميزان درست و غلط را بايد در زندگي پيدا كرد.