جلسه هفدهم ادب جسم خیال عقل وقلب
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: ادب جسم ، خیال ،عقل و قلب
- بازدید: 4039
بسمالله الرحمن الرحيم
و اما صحبت امروزمان. اگر که خدا توفیق بدهد و بتوانیم مسئله را به یک سر منزلی برسانیم. بحث چارچوبها را که مطرح کردیم در کنارش مسائلی که به طور مرتب بهدست من
میرسد چه پرسش های دوستان در این زمینه و چه بازنگری های دوستان به اعمال خودشان و مطرح کردنش و متأسفانه مثل اینکه مسئله چارچوب را که ما مطرح کردیم تازه درشت شده است.چی؟ اشکالات درون فردی هر کدام از آدمها. نه فقط از شما مایه بگذارم، من از خودم هم مایه میگذارم منتهی من مال خودم را میبینم متوجه میشوم این از چارچوب خارج شده است.باید برگردانم! حالا آیا شما چقدر میبینید که از چارچوب خارج هستید یا نه این خیلی مهم است. چون یا میبینید و انجام میدهید که وای به حالتان ،یانمیبینید و انجام میدهید باز هم وای به حالتان ،چون یک مسیر غلط را دائما سماجت میکنید در آن و پیش میروید..اولا بحث چارچوب همانطور که اسمش روش است یعنی بسته شدن چهار جهت انسان. خوب دقت کنید! چهارچوب یعنی بسته شدن چهار جهت انسان در حالیکه ما دارای شش جهت هستیم. من با علم فیزیک کاری ندارم. خوب به حرفهای من توجه کنید. به شما وقتی آیه الکرسی میدهم در شش جهت دستور میدهم. حالا که جدیداً هر چه دادم ششمین جهت را به کف دست ،که به کل هیکلتان بکشید ولی اگران شاءا.. در فرصت بعدی که فکر میکنم بهزودی خواهد بود آیه الکرسی دهیم یکیاش هم به زمین فوت خواهیم کرد. چون یک دورهای هم این را داده بودم. ما راست،چپ، پیش رو، پشت سر، بالای سر و این سری به زمین یعنی مقابلمان به روی زمین فوت میکنیم. از این شش جهت دو جهتش در اختیار ما نیست.اینکار خیلی ساده نیست یا شاید بهتر بگوییم. چهار جهتش اگر که درست اداره شود دو جهت دیگر خود به خود اداره میشود یعنی به سمت بالا و به سمت پائین.درست هست که ما با عملکردمان جهت به سمت زمین را متأسفانه باز میکنیم. و از داخل زمین موجوداتی که در حلقه زندان بسر میبرند آزاد میکنیم میآیند بالا.میآیند بالا و ما را میگیرند. یک جهت به سمت بالاست با عملکرد غلطمان بالا را میبندیم. سمت بالا را میبندیم. سمت بالا چه چیزمیرود؟ اعمال خوب، نیت های خوب و وقتی که باز باشد بلعکس میرود طبق هدیه بر میگردد. ریزش باران (ببینید قرآن چقدر قشنگ راجع به باران میگوید.میگوید وقتی شما درست عمل میکنید باران بر شما میبارد. نگاه کنید باران بر زمین خشک میبارد چه میکند؟) این باران بر من و شما، بر سرزمین خشک ما هم میبارد. منتهی نه بارانی که خیسمان کند و آب جاری شود. رحمتی است که تمام زوایای وجودی ما را باز میکند و وقتی این زوایا باز میشود معرفت بزرگی بوجودمیآید. آگاهی بسیار بالایی بهدست میآید پس نتیجه این که :ما چهار تا را ببندیم درست کنیم دوتای دیگر خود به خود برای ما حاصل میشود. حالا این چهار تا سمت راست، سمت چپ، جلو رو پشت سر. پس وقتی ما چهارچوب میخواهیم ببندیم، چهارچوب پنجره فقط نیست. آن چهارچوب پنجره یک نمادی است از چهار چوب. یعنی تمامی افعالمان را از چهار جهت ساماندهی کنیم. برایش مرز تعیین کنیم. شما نگاه بکنید بنا که پشت بام را درست میکند دور تا دورش را زهکشی میکند، دیوار چینی میکند. حالا الآن دیوارچینی میکنندزمانیکه من بچه بودم این دیوار چینیها را هم نمیکردندخیلیها هم که میرفتند پشت بام کاری انجام دهند خیلی هم از اون بالا پرت میشدند پائین. طرف برف میروبید. با پارویش بار سنگین بلند میکرد پارو را که بلند میکرد تا از اون لبه بریزد پائین چون لبه چینی خوبی نداشت پشت بام سست میشد با همان (برف) می اومد پائین و نفله میشد.دقیقاً یک همچین زهکشی، یک همچین بست و بندی که نه چیزی داخل شود و نه چیزی ازش بیرون رود. خب! ما این را میخواهیم در روابطمان بوجودبیاریم. این چهارچوبها را کی تعیین میکند؟ من؟ من کار بیجایی میکنم. خیلی مرد میدان باشم واسه خودم تعیین میکنم. چهارچوب را برای شما قرآن تعیین کرده است. خیلی خوب! فقط کافی است جستجوگرانه قرآن را بخوانید. به شما همه چیز را میگوید. هر کجا در نکتهای جا ماندید به روایات و احادیث ائمه اطهار، فقط معصومین. مگر اینکه کلامی را غیر معصومی از معصوم روایت کند نه از خودش. شیخ فلان جا روایت کرده است از فلانی فلانی فلانی که فلانی از امیرالمؤمنین (ع) روایت کرده است. دقت کنید چون کار سادهای نیست. ما میخواهیم دورمان را محکم کنیم پس باید با چیزهایی که خیلی ارزشمند است و مو لای درزش نمیرود محکم کنیم نه باهر چیزی که! ما امروزچارچوب مابین کلاً همه مردها و همه زنها.زنها و شوهرها،والدین و فرزندان همه اینها را داریم دیگر. من کدامیک از اینها را امروز ببندم؟.
صحبت از جمع: سلام علیکم. در جزئیات مسئله قطعاً خیلی گسترده است یعنی اگر که حالا شما زحمت میکشید و روابط خانمها و آقایان را یک کلیاتی بیان میکنید باز ممکن است شخص به شخص تغییر کند. منتهی هدفتان این هست که چهارچوب تعیین کنید جایی خواندم که از معصوم (ع) که میگوید: کسی که رابطه خودش را باخدای خودش اصلاح کند خداوند رابطه اون را با خلق خودش اصلاح میکند. من گمانم بر این هست (حالا من در مورد خودم میگویم. دیگران را نمیدانم) که چیزی که بیشتر به درد من بخورد این هست که ما بیاییم اون رابطه خودمان را که اون هم قطعاً یک چهارچوب دارد باخدای خودمان اصلاح کنیم بعد برویم رابطه خودمان را با معصوم زمان اصلاح کنیم بعد مثلاًمیرسیم به اینکه با پدر و مادر اصلاح کنیم و کسانیکه ولایت دارند به ترتیب بر ما. بعد میآییم به همسرمان میرسیم، بعد جایی میشود که کسانی هستند که ما بر آنها ولایت داریم مثلاًبچههایمان یا کسانیکه ما در محیط کار باهاشون در تماس هستیم اما حالا باز هم صلاحدید شماست. فکر کنید ما یکدفعه وسط یک جریانی قرار بگیریم یعنی یک خط مشی، یک ابتدا و انتهایی تعیین کنید بعد شما میخواهید پنج جلسه، ده جلسه دیگر به صلاحدید شما. یا از پائین بگویید اونهایی که زیردست شما هستند چیکار کنیم آخر میرسیم به خدا که بالا سرمان هست چیکار کنیم اگر صلاح دانستید یک روال داشته باشد که ما بدانیم از اینجا که پائین ترین است داریم به سمت بالاترین میرویم یا از اونجا که بالاترین هست داریم حدود را تعیین میکنیم شاید بعداً قابل طبقه بندی باشد.
پاسخ استاد: من گفتم که نظر بدهید که چه چیز را میخواهید. ببینید من زمینه حرف شما را باید بگیرم. برای همین نظر خواستم که اینها را بشنوم و بعد شروع کنم. من نظرم را هنوز نگفته بودم. دوست عزیز دستت درد نکند.
صحبت از جمع: اگر یادتان باشد شاید چند ماه پیش بود که خودم همین چیز را در حسینیه از شما خواستم که گفتم که من خیلی دوست دارم این چهارچوبها را بدانم. .دقیقا راجع به همین موضوعی که امروز داریم بحث میکنیم، چونکه دوست داشتم چهارچوبهایم تعیین شود، عوض شود اما امروز که دوستمان این صحبت را کرد دارم به این نتیجه میرسم که دقیقاًهمینطور هست که ایشان میگوید چون اگر من اون اول دنبال این میگشتم که این چه جوری باشد، اون چطوری باشد، این چهارچوبش چی هست، اون چهارچوبش چی هست، حالا نه به اسم چهارچوب ولی خودم در ذهنم به دنبالش میگشتم اصلاً همش به در و دیوار میخوردم چون آدمها را باهم مقایسه میکردم، رفتارهایشان را باهم مقایسه میکردیم چون میخواستم یک چیزی را تغییر بدهم دنبال چیزی میگشتم که پایه و بنیان باشد در هر کسی یک چیزی میدیدم بعد خودم هم که دوست نداشتم مثل قبل رفتار کنم و دوست داشتم تغییر کند اینکه آدم احساس میکند
ادامه صحبت از استاد:ویلون میشود، سرگردان میشود
ادامه صحبت از جمع: اما در همین چند روز پیش بود که با یکی از دوستان صحبت میکردم به ایشان میگفتم که وقتی آدم خودش را واقعاً برای خدای خودش خالص میکند حسی درونش ایجاد میشودکه مرز اینها را دانهدانه برایش مشخص میکند. امروز دیگر بهشخصه مشکل ندارم. بااینکه چند ماه پیش واقعاًدغدغهام بود چون احساس میکنم وقتی که اون مرز را باخدای خودت مشخص میکنی، یعنی اون اخلاص را برای خدای خودت، برای امام خودت پیدا میکنی خواسته و ناخواسته مرز بین این خوب و بدها را در این روابطتتون، در کارتون، در زندگیتان متوجه میشوید.به خاطر همین امروز وقتی جایی گیر میکنم. سریع میگویم خدایا تو برایم مشخص کن چه کار کنم اون لحظه است که قشنگ قلبم سبک و سنگین میشود که کدام سمت درست و کدام سمت غلط است این هست که واقعا به نکته خوبی اشاره کردند. من که دقیقا سر همین موضوع چند ماه پیش اینقدر مشکل داشتم احساس میکنم دیگر مشکلی در این زمینه برایم وجود ندارد و خیلی واضح برایم مشخص میشود که چه جوری است و چه خبر است چیکار باید کرد و چیکار نباید کرد.
پاسخ استاد: خیلی خوب است. من خیلی خوشحالم این را از تو میشنوم. به این دلیل که این دوستمان دغدغه های وحشتناک داشت یعنی قابل تصور نبود برای هیچکدامتان. لحظه لحظه های زندگیاش برای هیچکس قابل تصور نبود چون یک جنگ بسیار بزرگ و خانمانسوز در درون خودش بود و حالا که به اینجا رسیده است نشان میدهند که الهی شکر خدا بهش نگاه کرده است. خدا را شکر.
صحبت از جمع: بسم ا.. الرحمن الرحیم. عرضم به حضورتان که من زیاد با بر و بچهها بحث میکنم.. یک وقتهایی یک اتفاقات عجیبی میافتد البته من همفکر دوست قبلیمان هستم اما گاهی یک اتفاقاتی میافتد اون هم این هست که بعضی از کلامها که باید وحی منزل شود برای افراد، وحی منزل نمیشود، بعضی از کلامها که خیلی چیزهای نسبی هست. یک راهکار کلی داده میشود.یکدفعه از وحی منزل هم فراتر میرود. برای مثال یک فردی که اصلا برای این فرد، این قضیه واجب نیست مثل عرض کنم به طرف خمس تعلق نمیگیرداین دارد خودش را میکشد خمس دهد. بابا اصلا تعلق نمیگیرد یکی باید خمسش را پیش تو خرج کند .من همیشه موافق بر سختگیری بر انسان هستم ولی متأسفانه وسواس در این سختگیری، یعنی در کل در دین وسواس کردن از یکی از بزرگترین بدیهاست. من یک خواهشی دارم اون هم این هست که حالا با هر سیستمی خواستیم چهارچوب بگیریم یک جاهایی را مشخص کنیم که اینها کلی نیست.همینه غیر از این هم نیست. اما به واقع بعضی جاها را هم باز بگذاریم نشان دهیم این خیلی کلی است برای مثال عرض میکنم کسی که تازه امروز برای اولین بار نمازش را شروع کرده است اگر فردا صبح در یک جمع خانوادگی خیلی از حرکتها را بکند نه تنها باعث خیلی از ضربات قوی از طرف مقابل میشود به سمت خودش، بلکه ممکن است اصلا دین را ول کند و برود.یکخورده این نسبی بودن قضیه را در بعضی جاهایادآور شویم .میدانیم خیلی جاها نسبی نیست. همین هست. یک کلام. آقا مثلا بحث حجاب همین هست. نسبیت ندارد. بحث دروغ است.اما یکجاهایی واقعا نسبیت دارد بنده تا دیروز میگفتم و میخندیدم، حالا امروز یکدفعه چهارچوبم سفت شده است کلا جواب سلام هم ندهم. چه اتفاقی میافتد؟اصلا باعث زده شدن از اسلام و دین و طرز تفکر ما میشود که به نظر من یکخورده دور از انصاف است.
پاسخ استاد: سعی میکنیم که همه این تذکراتی که داده شد در بحثمان لحاظ کنیم و مراقب باشیم که این اتفاق نیفتد. خوبه؟ شروع کنیم؟ من نظر شخصی خودم هم علیرغم اینکه معزل امروزم،یعنی مشکل بزرگ امروزم نه تنها در این جمع که در بسیاری از جمع های دیگر بحث ارتباط زنهاو مردهاست،زنها و زنها و مردها و مردهاست.میگویددیگه بابا مرد و مرد با هم چرا؟ زن و زن با هم چرا؟ اشتباه نکنید. اتفاقا در این دو مقوله اینقدر فاجعه داریم که خود این فجایع این ارتباط زن و مرد را متأسفانه فاجعه آمیز میکند. اما با همه این صحبتها با همه دوستان که نقطه نظراتشان را عنوان کردند موافقم. دوست آخری همین مطلب را میگوید منتهی با این تفاوت که یک تذکر کوچولو هم میگذارد که بعضی چیزها را بیشتر باز کنیم، بیشتر محدوده امکاناتش را مشخص کنیم که حالا یعنی چی در بحثمان معلوم میشود.
امروز میآییم چهارچوب ارتباطمان را با خدای خودمان معلوم میکنیم. اولین نظر اولین کلام شعار هم ندهید. من میگویم من به خدا توکل میکنم. بارها اثباتش کردم. بارها اثباتش کردم پس اگر بگویم شعار ندادم. نه؟ شما اگر که واقعا معتقدید و واقعا عمل کننده هستی حرفش را بزن وگرنه حرفش را نزن و خیلی چیزهای دیگه.نمیخواهم حرف بزنم نمیخواهم به شما پیش زمینه بدهم.میخواهم خودتان بگویید چی میخواهید. چهارچوب میخواهید بنویسید برای ارتباط ما با خدای خودمان. حالا پس این را بگویم که دوست اولیمان به این دلیل میگوید خدا، ائمه و بعد دونه دونه آنهایی که بر ما ولایت دارند مثل پدر و مادر، مثلا همسر، پدر و مادر همسر و ... شما آخه دقت نمیکنید. وقتی در عالم وحدت نگاه میکنید تمام اینها در خداست. وقتی رابطه شما با خدا اصلاح شد با بقیه خود به خود اصلاح میشود. ما اشکالمان اینست که اینقدر در کثرت غوطه خوردیم و دست و پا زدیم، هی دائم داریم دانه جمع میکنیم دانه جمع میکنیم در حالیکه فیالواقع همه اینها یکی است. کجاست؟ در خدا. پس اگر اون موضوع را در یابیم عملا یکسری پارامترهای ناقص مان تا بیاییم به امام معصوم برسیم پریده است و از دستش خلاص شدیم. پس کار قشنگی است.
صحبت از جمع: فقط یک مطلبی به ذهن من رسید اینکه (اصلا بحث قیاس نیست) بحث این است که اگر ما بخواهیم با هر چیزی رابطه مان را مشخص کنیم باید اون طرف مقابل را هم بشناسیم. ما اگر بخواهیم رابطه مان را با یک دیوار ساده مشخص کنیم که من با دیوار چه برخوردی داشته باشم باید بدانم که دیوار از چه چیزهایی تشکیل شده است و در برابر واکنش من چه برخوردی دارد یعنی اون ظواهرش را بشناسم. یک شناخت کلی و یک شناخت نسبتا جزئی تر از اون چیزی که ما میخواهیم باآن ارتباطمان را شکل بدهیم اولین و مهمترین پارامتر در یک ارتباط است. ما هم اگر بخواهیم در این روالی که در پی گرفتیم با خدای خودمان ارتباطمان را بشناسیم و چهارچوب هایش را تعیین کنیم باید اول از همه اون قواعد کلی را یکبار کلی بگوییم حالا چون من خیلی کم بودم در جلسات اون چیزهایی که گفتیم از خدا میشناسیم و به یک علم رسیدیم اونها را سریع بگوییم خدا اینهاست. ما از خدا اینها را میدانیم حالا پس بریم سراغ رابطه.
پاسخ استاد: بگذار من بگویم خدا در چه چیزهایست؛کدامهاست. خیلی ساده. زبان خیلی ساده.ما اصلا در یک بحث سنگین نمیخواهیم وارد شویم. من به شما میگویم من به گل نگاه میکنم خداست. به درخت نگاه میکنم خداست. آب را نگاه میکنم، به تکان خوردنش،یکپارچگیاش خداست.مینوشم خداست.باران میاد خداست. بعد نگاه میکنم به تنه های بریده درخت.علیالظاهر مرده است ولی بعد از مرده شدنش هم وقتی نگاه میکنم خداست. نور نگاه میکنم خداست. تلألو نور خورشید را میبینم خداست. مهتاب را میبینم خداست. خب؟ پس بنابراین من با یک چیز خیلی عجیب روبرو نیستم. در عینی که خیلی عجیب است. از حیطه فهم خارج است. کجا از حیطه فهم خارج است؟ اونجایی که تو میخواهی آنالیزش کنی، ریز ریزش کنی. اصلا قادر نیستی اما وقتی که میخواهم پیدایش کنم در همه چیز پیدایش میکنم. تو یک چیزی نشان بده که خدا را پیدا نکنیم در آن. پس ما در اصل وقتی میآییم به سمت خدا نگاه میکنیم و میخواهیم به اصطلاح رابطه مان را با خدا کادر کنیم و یک کادری برایش قائل شویم عملا این رابطه مون کادر میشود و در تمام چیزهایی که دور و اطراف ماست. غیر از این هست؟ پس ببین. خیلی چیز سختی نیست. خیلی چیز سنگینی نیست. در عین اینکه خیلی سخت است. بگو خدا چیست؟ اگر توانستی بگویی. خیلی سخت هست اما بگو خدا کجاست؟
صحبت از جمع: میخواهم یک چند تا از حرفهای خودتان را تکرار کنم که در این دو سه سال شنیدم. من احساس میکنم همین چیزهایی که الان شما می گوئید حقیقت است و عقل هم کامل میپذیرد با توجه به اون چیزهای که خواندم، ولی قلبم اگر بگویم میپذیرد مطمئنم دروغ گفتم. چرا؟ چون در این دو سه سالی که اینجا بوده متوجه شدم واقعا شما راست می گوئید لایه لایه است چون گاهی تازه در این چند وقته متوجه میشوم که اون چیزی که یک لایه از روی قلب من برداشته میشود و اون چیزی که من قبلا میدانستم قلبم هم هشدار میداد که من فهمیدم اصلا یک چیز دیگه است. تازه شما میفهمی به یک فهم جدیدی رسیدی. اونی که عقلت میگفته با اونی که قلبت گواهی میدهد،نمیدانستم چه جوری منظورم را بگویم.
پاسخ استاد: بگذار حرف تو را اینطوری بگویم. عقل تو میگوید این درسته ولی قلب یک درجه بالاتر هست.
ادامه صحبت از جمع: خیلی فرق میکند. چیزی هست که خیلی با کلام قابل توصیف نمیباشد اما میخواهم بگویم که -دقیقا از کلام خودتان – چه جوری میشود این مسیر را طی کرد. باز هم از حرفهای خودتان میخواهم بگویم اون هم اینکه همیشه میگویید که قرآن را باز کن اونجایی که میگوید انجام بده، انجام بده و اونجایی که میگوید انجام نده، انجام نده. اونجایی که ایشان میگویند خدا را بشناسیم، من احساس میکنم یک ذره خدالای کلمات گم میشود. یعنی یک کم ثقیل میشود ،بعد از اینکه از اینجا میرویم بیرون یادمان میرود. از اول اولش من اون چیزهایی که اولین لایه قرآن هست دستورات اولیهاش چه مواردیش با من تطابق دارد و چه مواردیش تطابق ندارد. نشستم اونها را نگاه کنم ببینم که دونه دونه اینها را اصلاح کنم. همین دونه دونهها اصلاح شود خود به خود شما انگار به جلو حرکت داده میشوید. خود به خود لایه های زیرین شما که سیاه هست میاید رو و دیده میشود. چیزهایی که الان بخواهی بهش فکر کنی که من همه بدیهایم را بنویسم مطمئنم من دو سال پیش میخواستم بدیهایم را بنویسم میشد دو خط، الان بخواهم بنویسم باید چهار صفحه بنویسم. چرا؟ چون اون موقع خیلی چیزها را نمیدیدم.
پاسخ استاد: یک اشکالی هست. من همیشه گفتم قرآن بخوان.میگوید بکن بکن،میگوید نکن ،نکن. خیلی ساده است. بابا دو تا جمله است. از این ساده تر هم میشود به کسی دستور داد؟ به این خوبی؟ ولی اشکالش این هست که من میگویم شما نمیکنید. من میگویم شما نمیکنید.میدانید چرا؟ چون شما یاد گرفتید، عادت کردیددر یک دوره پدر و مادرهایتان کردند در یک دوره معلمتان کردند –معلمهامیدانید در مدارس چیکار میکنند؟ خیلی خنده دار است. این کتاب که آموزش و پرورش مینویسد به دردمیخورد یا نمیخورد؟ اگر میخورد خب همش را درس بده. همش را هم امتحان بگیر. اگر نمیخورد چرا درس میدهید؟ غلط کردند دور از جون شما نوشتند. معلم این را خلاصه میکند دویست صفحه را تو سی صفحه.میدهد به بچهها.میگویدبچهها اینها را بخوانید امتحان میگیرم بقیهاش به درد نمیخورد. همان شیوه در این کلاس هم اتفاق افتاده است. تمام این سالها من خواندم به شما گفتم. شما گفتید به به! به به! چه عالی. یک ذره ازش استفاده کردید بقیهاش را هم دور ریختید. مثل یک استکان قهوه ای که به شما میدهندنصفش را میخورید بعد یخ که میکندمیگویی نه دیگر نمیخورم. قیافه ام میگیرید. تمام مطالبی که بهتان دادم اینجوری کردید. امروز دیگه نمیکنم. امروز دیگه نمیکنم. قرآن چی را گفته بکن؟ چی را گفته نکن؟ یکی یکی باید بگوئید.دونه دونه باید حرف بزنید. تا کی میخواهید تنبلی کنید؟ قرآن گفته بکن بکن قرآن گفته نکن نکن. چند تا بکن اش را پیداکردید؟ چند تا نکن اش را پیدا کردید؟ خدا وکیلی دیگه. اونوقت چند سال قرآن خواندید تا حالا؟ دوست عزیز ما سری قرآن هایمان به اصطلاح قدیمیترینش چند سری است؟ شانزده سری! شانزده سری خواندهای، چند تا بکن داریم چند تا نکن داریم؟ بابا! این اون هست. ما امروز اینجا نشستیم میخواهیم دونه دونه بشماریم.
ادامه صحبت از جمع: یک مثال میشود بزنم از این فرآیندی که طی میشود؟ از اینکه ظاهرش این هست که این کار را انجام بده اون کار را انجام نده آخرش چی میرسد؟ من آدمی بودم که سالهای پیش، بسیار زود جوش و عصبی. اون موقع هم که عصبی میشدم واقعا عصبی میشدم. خوب خداوند میگوید انسان باید کاظم الغیظ باشد و خشمش را بخورد. خیلی فرآیند طول کشید در این دو سه سال که بتوانم اول یاد بگیرم وقتی عصبانی هستی خوب چیکار کنم که عصبانی نشوم، سکوت سکوت کنم ولی درونم غوغا بود. اون لحظه ظاهرم ساکت بود ولی درونم غوغا بود بعد کم کم این مراحل طی میشد که یاد بگیرم که اصلا چرا خشمگین بشوم از درون؟ چرا اصلا درون من خشمگین شود که بخواهد ظاهرم برافروخته شود؟ اینها هر کدام فرآیندهای خودش را داشت الان یکی دوماه هست که دارم لمس میکنم که وقتی آدم بخواهد بقیه را خیلی دوست داشته باشد اصلا وقتی خشمگین میشودبا لطافت تر باهاشون برخورد میکند. این اواخر دیگه به این نکته رسیدم وقتی که شما قلبت واقعا قلبی باشد که محبت درونش جاری باشد نوع عصبانی شدن شما کلا فرق میکند نوع صحبت کردن شما در عصبانیت هم فرق میکند.
پاسخ استاد: آفرین. همین را میخواستم بگویم.میخواهم بگویم قرآن میگوید همه را دوست داشته باشید. به هم محبت کنید. مگر نه؟ این، همه را دوست داشته باشید در تو کجاست؟ در شما کجاست؟ مگر قرار نیست قرآن هر چی را میگوید بکنید هر چی را نمیگوید نکنید، نکنید. اگر این محبت ورزیدن به دیگران در شما آثار و علائمش دیده نشود پس تو اصلا گوش نکردی. دروغ میگویی. فقط شعار میدهی میروی.اینقدر قشنگ آدمها برای من شعار میدهند. چه اینجاچه در دست نوشته هایشان. ما باید چنین باشیم. ما باید چنان باشیم. اولین حرکت ، مگر نمیگویند منو خیلی دوست دارید همه شما مدعی هستید منو خیلی دوست دارید. من هم شک ندارم اما دونه دونه تون را امتحان میکنم.میدانید چه جوری؟ چون من شما را میشناسم.همانقدر که درون خودم را میشناسم شما را هم همانقدرمیشناسم. گاه از درون خودم یک چیزهایی را خبر ندارم ولی مال شما را خبر دارم.. همون چیزی را که میدانم برای تو مشکل است انگشت میگذارم رویش. میگویم همان کار را بکن. این چشمها ورقلنبیده میشود. حالا میخواهد به من هم هیچی نگوید پس فیالواقع محبت را نشناختی چون حتی به من که فقط خدمتگزار شما هستم نمیتوانی غیظت را نگه داری. پس تو محبت را نشناختی. پس عشقی را که خداوند فرموده است و اگر اون عشق را به خدا داشته باشی جلوی غیظت را میگیرد تو نمیدانی چی هست. خوب چهار چوب: همه را دوست بداریم که در این معنا یعنی خدا را دوست میداریم. من خدا را دوست میدارم. چطوری دوست میداری؟
دوست داشتن خدا را چه طوری می خواهی نشان بدهی ؟ شدی شبان موسی (ع) ؟
ای خدای من کجایی تا شوم من چاکرت چارقَت دوزم ، کنم شانه سرم
همین ؟ از بحث دوست داشتن خدا فقط همین ؟ نمی شود ، نمی شود این دوست داشتن تو، باید معنی پیدا بکند ، جایگاه پیدا بکند . کجا پیدا می کند ؟ ما چیز بدی نگفتیم دیگر ؟ ما گفتیم دوست داشتن .
من می گویم آقای عزیز دوست داشتن به خدا را جایگاهش را در زندگیت نشان بده . چطوری نشان می دهی ؟ همسرتان اگر حرف بی ربطی زد ؛ من می گویم بی ربط با ربط نه . همسرتان حرف بی ربطی زده ، شما می بینی بی ربط است چکار می کنی ؟ داد می زنی ؟ اخم و تَخم می کنی ؟ پس شما محبت نداری ، کَلَک است .
من می گویم که خانم عزیز شما اصول اعتقادیت خوب است . خوب می فهمی ، خوب هم درک می کنی . انتظارت هم این است که به دیگران منتقلش کنی ، همه داشته باشند . اگر به یکی منتقل کردی نپذیرفت ، چشمانت قرمز می شود ، لُپهایت قرمز می شود ، اگر بتوانی جیغ می کشی ، اگر بتوانی با این انگشتانت چشمهایش را در می آوری . درست است یا نه؟
از دوستان جمع : شاید اوایل این طوری بودم ، ولی الان نه .
استاد : الان سبک شدی چون داری راه می افتی . عشق به خدا اینجا معنی اش پیدا می شود.
می گویی مکه ! شُرشُر اشک می ریزد . چرا اشک می ریزی ؟وای می شود من دوباره مکه بروم ؟ وای من چرا تا حالا مکه نرفتم ؟ خب تاحالا رفتی چکار کردی ؟ بگو چکار کردی ؟ من بگویم تو چکار کردی ! تو دور خانه خدا همان طوری نگاه می کردی ،که یک نفراز آنجا بلند شد جای خوبی است ، زود بروم آن جا خوبه را بگیرم بنشینم . خب چرا همین جا روی زمین ننشستی ؟ آخه بابا یک جایی باشد تکیه بدهم کمرم درد نگیرد . خب حالا نمی شود یک کمی به خاطر خدایت کمرت درد بگیرد ؟ دروغ می گویی . یک نفر که آمد نشست بغل دستش کثیف بود ، خیلی در مکه به چشم می خورد علی الخصوص در مکه ، کثیف بود . دیدی چطوری چادرت را جمع کردی ؟ دیدی چطوری لباست را جمع کردی ؟ خودت را جمع و جور کردی ؟ چرا کردی ؟ کلک می زند ، دروغ می گوید . خب هر کدامتان بگویید عشق به خدا در زندگیتان چطوری شناخته می شود ؟ دوست عزیز،بگو عشق به خدا چطوری در زندگیت شناخته می شود ؟
از دوستان جمع : بسم الله الرحمن الرحیم ، به نظرم می رسد وقتی عشق به خدا باشد باعث می شود که آدم به خاطر رضای خدا همه کاری را انجام می دهد. هر کاری را که انجام می دهیم در رابطه با بچه ات ، همسرت ، همکارت ، مردم، باید در نظر بگیرد این کاری که تو انجام می دهی همانی است که خدا می خواهد ؟ نه همانی که بنده خدا می خواهد . خب این را من نمی توانم ادعا کنم که به اینجا رسیدم . در کُّل در زندگی باید هدف اصلی همان رضای خدا باشد که خیلی وقتها نگاه می کنم که من به اینجا نرسیدم .
استاد : یعنی خیلی ساده ، ببینید من از هر کلامی که از هرکسی می گیرم یک دانه خط باز می کند . بیاییم از حالا فکر بکنیم با فلانی سلام وعلیک کردم ، گرم . با فلانی سلام و علیک کردم ، سرد ؛ این کار را انجام دادم ، آن کار را انجام دادم ، این را انجام دادم . از همه کارهایی که انجام دادم کدامش را به خاطر خدا انجام دادم نه به خاطر فرد مقابل .
از دوستان جمع : بسم الله الرحمن الرحیم ، یک خورده احساس می کنم که الان یا شما امروز کلاس را خیلی بالاتر از حد بنده برداشتید یا کلا دوستان تند رفتند من عقب ماندم .یک خورده زیادی تند است ، مسئله ام اینجاست که اصلاً آن عشقِ نیست ، حداقل در من که نیست یا هست من نمی شناسمش . نمی دانم که این حس، آن عشق است . من الان در زندگیم تازه خیلی پیشرفت کردم ، فکر می کنم در حد رتبه بسیار بالایی هستم از نظر خودم حداقل ،که در همه لحظات فکر می کنم که الان وظیفه چیه ؟ شاید خیلی وقتها به عشق خدا انجام ندهم ولی خب یک وقتهایی هم برای خدا انجام می دهم .به عشق خدا انجام نمی دهم ولی برای خدا انجام می دهم ، خیلی سعی می کنم که یاد خدا در خیلی از ساعتهای زندگیم دیده بشود . اینها چهارچوبهایی بوده که نوشتم ولی خب اجرا نشده ، صددرصد نبوده است . یعنی خیلی خیلی از تایمهای زندگی بنده نه تنها یاد خدا نیست بلکه برای من خود خدا هم نیست که اگر بود انسان ناامید نمی شد در خیلی از جاها . این ها را بگذارید کنار این موضوع که واقعیت امر این است که من فکر می کنم در سلسله مراتبی که باید برسیم به آن نقطه آخر، گیر کردیم .
استاد : خب پس بیاییم از پایین شروع کنیم ؟
ادامه صحبت از جمع : نه ، یک ذره بیاییم پایین خیلی هم پایین نرویم .
استاد : چقدر بیاییم پایین ؟
ادامه صحبت از جمع : بنده احساس می کنم که یک بار هم در جلسه گفتم اگر انسان می خواهد اولین حرکت را برود یاد خدا را در زندگیش نهادینه کند ، یعنی ثانیه ثانیه ثانیه یاد خدا . همین الان که دارم با شما صحبت می کنم باید آن یاد خدا باشد ، یاد خدا که آمد یک دردسر ایجاد می کند یعنی برای من ایجاد کرد . ثانیه ثانیه نشده بود، یک ذره که آمد دردسر اول را ایجاد کرد . که در یک جلسه پس لرزه هایش راحسینیه گرفت. یاد خدا یک ذره که آمد، گفتم: خب الان خدایا چه دوست داشتی ؟ خب حالا وظیفه چیه ؟ اینجا رسیدم که خب خداوند الان بالای سر است یا از این حرکت من باید خوشحال بشود یا ناراحت ، وسط هم ندارد. از نظر من که ندارد یا خوشحال می شود یا ناراحت ، وسط را ماییم که ماندیم که معلوم نیست کدام طرفی هستیم . چون او وضعیتش مشخص است ؛ خب وظیفه چیه ؟ خیلی تلاش کردم ، خیلی وقتم را گرفت که خیلی از چیزها را بفهمم وظیفه چیه ؟ و هنوز هم بعضی جاها می بینم که بازبینی نیاز دارد وظیفه ؛ خیلی بازبینی نیاز دارد وظیفه . مثلاً همین الان دوستمان که این صحبتها را می کند وظیفه چیه ؟ من به عنوان یک مستمع وظیفه ام چیه ؟ این حرفها که دارد زده می شود اگر به درد آقای فلانی نمی خورد وظیفه شان چیه ؟ نشستن یا رفتن دنبال یک صحبت ، یک تفکر کردن بهتر ؟ وظیفه چه می شود؟
استاد : به همین دلیل به شما اول گفتم که خب چی را می خواهید ؟ کلام دوستمان کلام خیلی زیبایی است . یک برنامه تدوین شده خیلی زیبا، که اگر بتوانیم آن سِیر را طی کنیم خیلی جاها می رسیم . اما دقیقاً منتظر یک همچنین اشکالی هم بودم ، حالا ببینید چرا گفتم که بیاییم ببینیم که خب چه کسی کجا مشکل دارد آن را مطرح کنیم . چون آدم ها در روابط عادیشان با دیگران آنقدر دچار درگیری اند که این درگیری ها به آنها فرصت نمی دهد به بالاترش نگاه کنند. درحالیکه شما می گوید : خدایی که بالای سر است من با شما این اختلاف را دارم، می گویم که خدایی که در درون من است می خواهد حرف بزند چه می خواهد بگوید ؟ صدای آن خدا، من هستم . خدای من، که من صدای او هستم چه می خواهد بگوید ؟ من آن را بگویم . خدای من می خواهد بشنود چه دوست دارد بشنود ؟ از چه کسانی می خواهد بشنود ؟ می خواهد ببیند . چه چیزهایی را دلش می خواهد ببیند ؟ مشکل شما این است که خدا را بیرون خود می بینید . خدا بیرون شما نیست اصلاً ، وقتی خودش فرموده است : من ، در عرش نمی گنجم در قلب مومن می گنجم پس درون ما است . چرا خدا را بیرون می بینیم ؟ تمام دردتان این است ، چون خدا را بیرون می بینید . خدا در درون من است . چه می خواهد بخورد؟ حلال . چه می خواهد بنوشد ؟ حلال . چه می خواهد بشنود ؟ حلال . چه می خواهد ببیند ؟ حلال . چه می خواهد بگوید ؟ حلال ، درست . حلال ها در کجا پیدامی شود ؟ نوع حلال را قرآن تعیین کرده است چون خودش می دانست من گیجم ، من نمی فهمم دنبال حلال می گردم ، دستورش را داده است ، می گوید هر کجا یادت رفت حلال را اینجا نوشته ام این مرز ، مرز حلال است اما فقط من نباید بدانم ، باید او هم بداند چون من دارم او را نگاه می کنم این هم باید جوری باشد که حلال باشد نگاه کردن به آن . تو هم حرف میزنی گوش من می خواهد بشنود اجتناب ناپذیر است ؛ پس کلام تو هم باید حلال باشد پس چه چیزی را باید اصلاح کنیم ؟ روابط فی ما بین .
از دوستان جمع : ببخشید ، من می دانم که دقیقاً کجا می خواهیم برسیم من از سالها پیش می گفتم معرفت عالی است ، بهترین. ولی غیبت چیه ؟ به چه می گویند : غیبت ؟ هنوز در آن گیرهستیم ،من همچنان موافق صحبت دوستمان هستم به یک علت خیلی ساده ! به خاطر این که همین الان که شما دارید صحبت می کنید از خدای بالای سر منفک می شوم و به حرفهای شما گوش می کنم ،گیرم این است. آمدم گذاشتمش در درونم ، یک مرتبه دعاهای امام سجاد (ع) را می خواندم ، ،همه اش کلاس درس است . نود درصد دعاهایی که خواندم امام می خواهد معذرت خواهی کند از خدا، می گوید : خدایا ! من را ببخش . از زبانم خودم می گویم : زیاد پرده پوشی تو من را پُررو کرده است . این بخشندگی تو من را گستاخ کرده است . خدایی که درون من است خیلی من را ندار کرده با خدا ؛ خیلی ندارم با او ، همه اش از او مایه می گذارم . نزدیکترین فرد است به من ، درست است که مایه بگذارم ولی زیادی از حد دارم . یک وقتهایی دارم حقوقش را ضایع می کنم ، نود درصد موارد دارم حقوقش را ضایع می کنم . من همیشه می گویم که خدای بالای سر به خاطر این که وقتی می آید پایین متأسفانه برای من که یک خورده زیادی با او ندار هستم .واین خطرناک شده برای من . او هم خودش می داند که دلم می خواهد در درون دل من باشد و هست حتماً . ولی اگر نمی گویم ای خدای درون من به خاطر این است که من گستاخ و بی ادب هستم . من احساس می کنم اولین نقطه، این را گیر کردم، که یادخدا نیست ، همیشه نیست ، همیشه همراهم نیست . بعد از این که همیشه همراهم شد به آن دغدغه هایی که شما می فرمایید یک دفعه گیر می کنم .
استاد : می دانی قرآن چقدر آیه تکراری دارد ؟ چقدر مطلب تکراری دارد ؟ خدا که هیچ وقت نعوذبالله کلام بی ربط که نمی گوید . اگر به آنهایی که خدا زیاد تکرار می کند توجه بکنی می بینی خیلی نقطه های کلیدی است . چرا مدام تکرارش می کند ؟ برای این که فقط تکرار است که خیلی مسائل را می نشاند ، دیگر نمی گذارد برود ، آنجا جا پایش را محکم می کند . پسرم ! نهادینه کردن خدا در درون با تکرار شروع می شود . با یادآوری دمادم شروع می شود با این که به طور مرتب به یاد بیاوری ،يا حتی به قیمت این که بنویسی روی آینه درشت ؛ روی درودیوار خانه ات کاغذ بچسبانی ، درشت . امروز دیگر به جایی رسیدید که همه تان مستأصل هستید . کسی هست در این جمع از دست خودش به تنگ نیامده باشد ؟ اگر بگویی همه می گویند : این همسایه مان خیلی اذیت می کند . این می گوید : این خانم فلانی که در جمع هست خیلی کارهای بد انجام می دهد من را ناراحت می کند . آن می گوید : مادرشوهرم ، آن می گوید : خواهرشوهرم است و .... ولی فی الواقع اگر به او بگویی یک نگاه به خودت بکن چه کسی اذیتت می کند ؟ می رسد به اینجا که خودش . خودش با خودش درگیر است ، به طور دائم درگیر است ؛ می بخشد ، درگیر است . نمی بخشد درگیر است . می دهی درگیر است ، نمی دهی درگیر است . پس در چه حالت تو درگیر نیستی ؟ حرف بزن . چرا درگیر است ؟ چون فراموش می کند دمادم : خدای عالم، روحی را بر جهان هستی مستولی فرموده است ؛ من نمی گویم آیه قرآن است ، انتهای سوره نبا است ( آیه 38 ) آن روزی که روح و فرشتگان به صف بایستند . روح، نه روح ها ؛ روح با فرشتگان به صف بایستند ، هیچ کسی حق ابراز ندارد ؛ هیچ کسی جرأت ابراز کردن حرفی ندارد مگر این که خداوند اذنش را بدهد . روزی که روح در جهان هستی مستولی شد برای تجلّی ،و داشتن نماد. با تعلیم آن روح ، به هر شکل که شما می خواهید صحبت کنید قالبهایی که در جهان های قبل از دنیا داشتید . زمانی که انسان را به دنیا می فرستادند نفسش در دامنه این روح ایجاد شد . بنابراین، خدا، بخواهید ، نخواهید با شماست ، در شماست . نه اسیر این جسمتان ولی در شماست اما خاموش و ساکت . هر وقت خواستیدش فعال می شود ؛ هر وقت شما انتخابش کنید برایتان فعال می شود ، اجرا می کند . می توانید این را بفهمید ؟
از دوستان جمع : در کامپیوتر نمونه اش زیاد است . یک کلیک می کنی یک پنجره باز می شود .
استاد : یک پنجره باز می شود . خدا در درون شماست ، شما یید، نگویید خدا را کوچک کرده است ! خدا را این قدر این قدر کرده گذاشته در ما . شما خودتان هم متوجه نیستید کمپلت یکی هستید ،ولی من می دانم خدا در درون شماست .بخواهید فعال می شود ، نخواهید فعال نمیشه ، فقط تماشاگر شماست . آن چیزی که شما را به حرکت در می آورد ، می دواند به همه کار وادار می کند نفس شماست .
از دوستان جمع :اولاً که رودربایستی نداریم که اگر رابطه مان با خدا درست و حسابی بود که اینقدر مزاحم شما نبودیم . این یک واقعیت است ولی یک چیزی که هست این است که هر قدمی که رابطه ما با خدا اصلاح بشود در تمام روابط ما تاثیر میگذارد . یعنی اینگونه نیست که من بگویم با خدا اصلاح کردم حالا با دوستم همان باشد . ولی اگر با خدا اصلاح کردیم رابطه مان با دوستمان تغییر پیدا می کند .بالاخره همه یک شهادتین گفتیم، مارابطه مان با این شهادته شروع شده، یعنی گفتیم که هست . هرکسی به یک نوعی ، یک نفر ممکن است یک روزی اصلا قبول نداشته است. اصلا خداوند عالم بیشترین آزادی را به بندگان خودش داده است شما می توانی بگویی نعوذبالله الان خدا نیست ؛ هیچ عذابی هم سرت نازل نمی شود . خیلی ها هم در عالم هستند که دارند می گویند ، روزیشان را هم دارند می گیرند یعنی روزیشان هم وابسته به این نیست که بگویند خدا هست یا نیست . تازه روزیشان را ممکن است بیشتر از آن هایی که می گویند خدا هست ممکن است روزی بگیرند . ولی ما آمدیم یک روزی هر کسی به یک دلیلی یک اتفاقی یا هر چیزی، این را از لحاظ قلبی قبول کردیم که هست . چون به نظر من خیلی چیز ها ممکن است عقلی نباشد ، قبول کردن خدا مثلاً نبوده باشد در خیلی ها ولی قلبی به این نتیجه رسید که هست . این رابطه شروع می شود ، این رابطه که شروع می شود هرچه شما رابطه ات را با خداوند تنگاتنگ تر ادعا بکنی، ادعاست . من که به شهادت نرسیده ام ؟ من به مقام شهود نرسیده ام که ، من مدعی هستم که پروردگار یکتایی وجود دارد ، من شاهد نیستم . من مثل امیرالمومنین نیستم که می گوید : من پرستیدم خدا را ؛ می گویند :دیدی ؟ می گوید : به چشم دیده نمی توان ولی به چشم قلب می توان دید. من به آن مقام نرسیده ام ، من یک ادعایی رو مطرح کردم . یک چیزی در قلب ما تکان خورده گفتم : اَشهَدُ أَن لّا اِلهَ اِلّا الله . وقتی ما یک ادعای بزرگی مطرح می کنیم در قبال آن آزمایش هم باید بدهیم ؛ ما به آن جاهایی که پایمان می لنگد پایی هست که فراتر از شهادت قلب خودمان ادعا می کنیم در برابر پروردگار و بعد آزمایشی جلوی راهمان می آید که نمی توانیم پاسش بکنیم . چرا ؟ چون فراتر از شهودمان بوده است . در صورتی که اگر مثل اهالی کوفه که می آییم دعوت می کنیم ، بعد که چوب و چماقی می آید سریع می رویم داخل خانه هایمان . چون خداوند به مال ،به جان و به اولاد ما را امتحان خواهد کرد . چیز دیگری هم در این دنیا اهمیت ندارد ؛شما اگر مال زیادی داشته باشی جانت در خطر باشد اصلاً فایده ندارد . مال داشته باشی ، جانت خوب باشد، فرزندت جلوی چشمت پرپر شود اصلاً می روی زیر سوال می آییم می نشینیم با خودمان ، خودم رامی گویم ؛ من می گویم : شهادت دادم به یگانگی خدا، از آن طرف که دائم هم العجل العجل و دعای فرج ، بیا بیا بیا . من چقدر می توانم بپردازم از مالم که مال در برابر جان و اولاد هیچ است . از جانم ، از اولادم ؟ آیا می توانم ؟ این که من مدام می گویم بیا و شهادت می دهم ، این دوتا اولی اینجا با هم ادغام می شود، این هست که من نوعی که مطرح می کنم می گویم رابطه ام با خدا و امام معصومم را باید درست کنم چون این خلا را در خودم می بینم که این گذشت را ندارم . الان ما که اینجا نشسته ایم جز خوشبخت ترین شیعیان روی کره زمین هستیم . هزار کیلومتر آنطرف تر بروید در عراق روزی هفتاد ، هشتاد شیعه دارند پر پر می شوند یعنی زن ، بچه یک دفعه می بینی یک دیوانه به خودش بمب بسته است و منفجر می شود این دارد می گوید من شیعه ام . یک کمی می روی آن طرفتر به شکلی دیگر . ما در حقیقت شیعیان پاستوریزه ای هستیم. برای اینکه ما الان در کُل، جهاد را نمی فهمیم باید بیاییم داخل این حسینیه 4 نفر از ما کشته بشوند تا بفهمیم که باید مقابل کفّار بایستی و بجنگی . تا کشته نشوند ، تا من نمیرم دوستمان نمی فهمد که بعضی ها را هم بخاطر خدا باید بکشی . یعنی تا این اتفاق نیافتد انسان درک نمی کند همین طور پاستوریزه می مانیم ، ما ندیده ایم که ، باید ببینیم . حالا نظر من در این مورد این هست ما یک شهادتی داده ایم با ادعا ، ممکن است همه با شهود باشند در مورد خودم می گویم : من با ادعا . این شهادت را داده ایم نام امیرالمومنین(ع) را بعد از پیامبر(ص) در اذانم آورده ام . تمام کسانی که در تاریخ نام امیرالمومنین(ع) را از آن ابتدایی که پیامبر(ص) رحلت کرده اند آورده اند یک بلایی باید بکشند . این گونه نیست که نکشند یا آزمایششان پاس نمی شود یا بلا را باید بکشند . شما تاریخ را بررسی کنید جایی بوده است که در شهر آمده اند و همه را سربریده اند . چون این ها متاسفانه وحشت زیادی از شیعیان دارند و این ازمایش رابالاخره باید به جانمان بقولانیم. استاد : من کلامت را قطع می کنم من را ببخش . می خواهم یک چیزی به تو بگویم . حرف هایی که تو می زنی قشنگ است و من هم کاملاً قبولش دارم بدون شک . اما برای این جمع زود است ، زود است که عشق به خدا را این گونه امتحان پس بدهند . برای همین هم خدا از این ها امتحان نگرفته است . چون خیلی ساده تر از این حرف ها را حاضر نیستند قربانی کنند ، خیلی کوچکتر از این مطلب ها را حاضر نیستند قربانی کنند . می گویی نه ، من دروغ می گویم ؟
مسلمان خدا مگر به تو نمی گویم ببخش . خواهرت را ببخش ، برادرت را ببخش . می گوید : نمی توانم . پس حرفی نداری تو برای گفتن اصلاً ، چیزی نداری برای گفتن . میگویی اولاد ، میگویی جان؟می گویی پول؟ به این سادگی را گفتم ببخش و نمی بخشد . بخاطر خدا ببخش ، نمی بخشد . می گوید : آخه میدانی با من چنین است و چنان است ؟ تو اصلاً که هستی ؟ که این قدر می گویی من . اگر او نگفته بود باش تو اصلاً بودی ؟ آن یکی را می گویم ببخش . می گوید : بخشیدم . به خدا بخشیدم با همه وجودم بخشیدم . اینقدر قشنگ دروغ می گوید که ناگفتنی است . می دانی چرا ؟ چون اولین موردی که پیش بیاید انگشتم را روی آن نقطه دردناک یک فشار بدهم ، جیغ می زند . تو که گفتی بخشیدم ! این چطور بخشیدن است ؟ تو که نبخشیدی تو دروغ می گویی . از این مراحلش بگذر . بیایند این جا چند نفر را بکشند ؟ من را می گذارند جلوی تیغ می گویند : اول این را بکشید . این بود ما را اینجا آورد ما که نمی خواستیم بیاییم . همه فرار می کنند . اگر یک موش اینجا بیاورند باور کنید اگر من فلج باشم و نتوانم راه بروم ، هیچ کسی نیست من را بردارد با خود ببرد اول خودشان فرار می کنند چون از موش ها می ترسند . می گویم ساده تر ، خودمانی تر یک کم سطح پایین تر ، در ارتباطتان با خدا می خواهید چکارکنید ؟ یک موردش را انتخاب کنیم ، بیاییم یک هفته تمرین کنیم ببینیم از عهده اش بر می آییم ؟ چه چیزی را امتحان کنیم در ارتباط با محبت به خدا ؟شما بگو چه چیزی را انتخاب کنیم ؟
از دوستان جمع : بسم الله الرحمن الرحیم ، با توجه به اینکه شما بحثی به این مهمی باز کرده اید شاید لازم باشد ما به یک مفهوم مشترک اول از این کلماتی که شما به کار می برید ، به یک تعریف مشترک برسیم . بعد آن وقت همه ما در یک نسبت قرار می گیریم راحت تر می توانیم با هم به آن نقطه ای که شما می خواهید نزدیک تر شویم .شما در ارتباط با خدا و در ارتباط با عشق صحبت کردید . خدا را خیلی قشنگ تعریف کردید . خدا را از آن بالا و از یک جای دست نیافتنی پایین آوردید ، آوردید در قلب انسان ها . حتی از خود ما هم فراتر رفتید و گفتید در قلب تک تک موجودات ، در وجود تک تک چیزهایی که اطرافمان می بینیم . پس اول با این تعریف خدا را بهتر و راحت تر و ملموس تر بشناسیم . به عشق اشاره کردید ، عشق را شاید باید تعریف کنیم . یک تعریف خیلی خیلی ساده وجود دارد و آن در حقیقت در عشق می گوییم من نه. او !
استاد : یک تعریف ساده ، دادن بی انتها .
ادامه صحبت از جمع : هر جایی که من خودم را فراموش کردم و به او پرداختم یعنی عاشقانه با او رفتار می کنم . و شاید رابطه ی عشق با کیفیت ترین رابطه است . در حقیقت در هر ارتباطی ، چه رابطه بین انسان ها و چه رابطه بنده با خدا . این بالاترین کیفیت رابطه، که یک رابطه عشقی است برمی گردد به یک کیفیت آفرینی و یک کیفیت یابی . اول من در خودم باید این کیفیت را پیدا کنم یعنی من به عنوان یک بنده خدا ، به عنوان یک نماینده خدا آن صفاتی را که در حقیقت اسما خدا است باید در خودم هم ایجادش کنم و پیدایش کنم . و هم اول خودم را دوست داشته باشم ؛ من اول باید خودم را دوست داشته باشم و کیفیت درونم را پیدا کنم و به آن بیافزایم ، یک کیفیت آفرینی کنم .
با اسماءخداوند وهمان صفات خداوند. و در عین حال برای اینکه بتوانم این رابطه عشق را با خداوند بر قرار کنم با بندههای خدا باید بتوانم این رابطه را برقرار کنم.در هر انسانی خداوند گوهری را قرار داده، یک گوهر منحصر به فرد مربوط به آن بنده خدا، بنابراین این که ما بتوانیم اون کیفیت را پیدا کنیم در رابطه با انسانها و بتوانیم اون رابطه عاشقانه را بر قرار کنیم نا خود آگاه داریم با خداوند این رابطه را برقرار میکنیم و کشف این حقیقتها و کشف این گوهرها و در عین حال در خودمان بتوانیم این صفات را پیدا کنیم و این صفات را ایجاد کنیم نا خود آگاه شاید بتوانیم با رابطه عشقی که شما فرمودید نزدیک شویم.
استاد: میخواستم بحث را این طور جمع کنم که بیائید مسئله را این طور نگاه کنید. من مواقعی که کارهای خیریهام را انجام میدهم.و حساب کتاب میکنم،پول میگیرم و میدهم، مینویسم،مدام زنگ میزنم که پسرم پول فلانی را ریختی به حسابش،این شماره حساب اینه،دوباره از این میگیرم به این میدهم یعنی یک وقتهایی احساس میکنم که دیگر در مخم هیچی نیست، که قابل انتقال باشد کاملاً میبرم. میدانید چه چیزی من را سر پا نگه میدارد؟مواردی که این طور داغون میشوم اگر کسی کنارم نیاید یک لحظه سکوت میکنم،چشمانم را میبندم و بعد میگویم خب: مگر خدا در درون تو نیست؟ خدا مگر در شبانه روز تعطیلی دارد؟off دارد؟خدا تعطیلی ندارد، میگوید چون خدا جسم ندارد که تعطیلی ندارد.تو هم جسمت را فراموش کن متصل شو به اون بخش حیات،بخش جاودانت که باز میشود چی؟می شود خدا.اگر او میتواند ببخشد دمادم و هیچی هم نمیخواهد، تو هم باید ببخشی دمادم و هیچی هم نخواهی،انتظار هیچ سرویسی هم از کسی نداشته باشیم.از خدا دارم اشتباه نکنید بینیاز از خدا نمیشوم،بینیاز از بنده میشوم. بیائید برای این ارتباط و بهینه کردن این ارتباط هر چیزی را که خدا به ما عطا کرده، عوضش را بدهیم. خطاب به یکی از افراد جمع:نمیشود! میخندی به من؟ تو خیلی خوب تفکر میکنی اشتباه نکن چرا میشود.سخته ولی پیدا میکنی. همه او نهایی که در طول روز دارید استفاده میکنید که به خدا استفاده میکنید اصلاً هم نمیفهمید همه ما همین طوری هستیم منم نمیفهمم.چون اگر میفهمیدم غر نمیزدم وقتی هنوز غر میزنم یعنی نمیفهمم منتهی من به نفهم بودن خودم ،اقرار میکنم باور دارم، شما ندارید شما مدعی هستید که من همه چیز را خوب میفهمم و همه چیز را در جای خودش انجام میدهم در حالی که نمیدهید. ببین خدا چه چیزهایی به تو داده است. در ازای هر یک چیزی که به تو داده،تو هم یک چیزی بده. نکته خیلی مهمی است.نمیشود؟کم میآوریم،منم میخواهم کم بیاورید. قدیم یک اصطلاحی داشتیم یک بنده خدایی میگفت: از صد درصد ظرفیت مغز انسان دانشمند امروزی 5 در صدش را بهره برده است و 95 در صد آن آکبند است. تازه دانشمندانش، نه من. شما از صد درصد امکان و جودیتان،امکان خداییتان،امکان حی بودنتان،امکان کامل بودنتان ،چند درصد بهره بردید این هستید؟ حالا اگر باز کنید این صندوقچه را چی میشود؟همه عالم پر از نور میشود نور یکپارچه،نور یک تکه، هیچ نقطه دیگری در این نور جسته نمیشود.دیدید در این فیلمها ،در صندوقچه گنج را که باز میکنند یک دفعه چطور نور ازش بیرون میزند.شما اون صندوقچه گنج هستید ولی چون بازش نکردید از داخل اون خبر ندارید. رویش پوسیده بوی گند میدهد،خرابه، ، قفلش زنگ زده است ما داریم تلاش میکنیم اون قفل زنگ زده را باز کنیم بلکه همت کنید این در صندوقچه را باز کنید پر از نورید.
صحبت از جمع: از اولین نفری که سخن از این بود که باید بشناسیم وقتی قرار شد باز کنیم این چارچوب را تا سایر دوستان، من گوش میدادم ببینم میشود به یک جمله ساده برسیم.بعضیها سختش میکردند که من با خودم فکر میکردم که با کلمات چه کار داریم هر کسی در دل خودش، خدایش را هر جا که میخواهد جستجو کند. اجازه بدهیم آدمها همان چیزی را که هستند با کلمات همراهی کنند. گفتند بیائید هم فهمی پیدا کنیم تا بعد از این که اشتراک معنی ایجاد شد همه باهم حرکت کنیم به نقطه اوج. این جا کسی داشت نقاشی رنگ میکرد برای من خیلی جالب بود.نقاشی که ایشان دارد انجام میدهد یک کتابی است که برای خواهر کوچکتر از خودش است که یک صفحه رنگ شده است و یک صفحه هم باید مثل اون رنگ کند. دقت میکرد از اون چهار چوبها بیرون نیاید.یک نگاه میکرد به این طرف چه رنگی است شروع میکرد این طرف رنگ کردن،رنگها ممکن است، مثل اون الگویی که از رویش دارد رنگ میشود نشود ولی نزدیک اون دارد رنگ میکند پس دقت میکرد از اون چارچوب خارج نشود.هم رنگ اون، استفاده میکرد در حالی که ایشان انقدر پر هوش هست که اگر اون الگو را بر میداشتند بامداد رنگیهایی که در اختیار داشت هر رنگی را میتوانست استفاده کند برای هر جایی.شاید بد نباشد ما قالب شکل داده شدهمان در قران پیدا کنیم به خدا هست و اصلاً از اون خارج نشویم اینکه در قران میفرمایند صبغت ا...رنگ خدایی بگیرید.برای من جالب بود رفتارش یک نگاه به الگو میکرد بعد رنگ میکرد مجدداً بر میگشت ببیند این تکه را درست رنگ کرده یا نه دوباره بر میگشت. ما اگر دقت کنیم در همه امورمان، یک چشممان به قرانی باشد که شما میفرمایید،گوشمان بهفرمانی باشد که شما میفرمایید و از قول خدا و پیامبر و ائمه،قاعدتاً دیگر از این چهار چوبها خارج نخواهیم شد. بیائید کلمات را رها کنیم..اگر به من بگویند شما الآن در این ایام زندگیتان اگر بخواهید توجه کنید یک چیز را انتخاب کنید به یاد خدا به عشق خدا به خاطر خدا هر چیزی، چیکار میکنید، با خودم فکر کردم که شاید راحت تر باشد که بگویم سعی میکنم که ببخشم.ممکن در این جا بتوانم این کار انجام بدهم اما اگر یک کار دیگر به من بگویید از پس اون کار بر نیایم.خدا انقدر در عالم هستی انواع فضیلتها را گذاشته که هر کدام ما با توانمان و باسلیقهمان سراغش برویم حتماً پیدا میکنیم و اگر روی فضیلت کار بکنیم، خداوند سایر موارد را برای ما خواهد آورد.یک داستانی از لیلی و مجنون که حرفم را تاکید میکند. ما همیشه میشنویم داستان لیلی و مجنون. ولی در عامه بیشتر از عشق مجنون به لیلی گفته میشود. کم تر میگویند این لیلای عاشق بیشتر عاشق بوده ولی چرا به مجنون اجازه وصالش را نداده؟یک دلیل عمده دارد. مجنون انقدر خود را بالا نکشید که وصال اتفاق بیفتد و لایق این وصال شود.لیلا ناراحت بود که چرا این کسی که عاشقش است در هر دره و کوهی میرود و آبرو ریزی میکند. بیاید بالا، برود لیاقت پیدا کند خود به خود وصال اتفاق میافتد و اون وصال یعنی همان بر قراری ارتباط.چرا من هی بگویم من که لایق نیستم؟من که خیلی بدم.من که اصلاً اهل این حر فها.....چرا هستم.خودش گفته هستی، پس من هستم. خودم را دست کم نمیگیرم.می گوید میتوانی، حتماً میتوانم.در این داستانها میگویند که مجنون خیلی عاشق بود بالاخره لیلی هم متوجه شد یک نامهای به او نوشت که بیا فلان جا، ولی نیمه شب بیا در اون کوچه باغی که من رد میشوم و تو هم میدانی کجا هست، اشارهاش به این که تو میدانی کجا است، بیا اون جا. وقتی نیمه شب میرود یک چند دقیقهای که بیدار میماند خوابش میبرد در خواب عمیق بوده که لیلی میآید و از کنارش رد میشود و میرود یک نگاه میکند میبیند که خوابش عمیق است، بیدارش نمیکند از کیسهاش چند گردو بیرون میاورد و میگذارد کنار دستش. مجنون صبح با اولین تیغههای آفتابی که به چهرهاش افتاده از خواب بلند میشود.اطرافش را نگاه میکند کهای داد بیداد ،خواب ماندم شروع میکند دوباره به اون نالههای همیشگی. ولی گردوها را اطرافش میبیند، یکی از دوستانش او را میبیند به او میگوید که دوباره چه شده که داری واویلا میکنی؟ میگوید با لیلی دیشب قرار داشتیم گفت نصفه شب بیا من هم آمدم این جا، ولی از بد بختی خوابم برد لیلی آمده رد شد و رفت.گفت از کجا فهمیدی؟گفت گردو برایم گذاشته.گفت خوب ناراحت نباش معلوم است تو را دوست دارد در خواب ناز بودی صدایت نکرده،دلش نیامده تو را از خواب بیدار کند و چون میدانست از خواب بیدار شوی گرسنهات میشود چند تا گردو برای تو گذاشته.مجنون یکی محکم میزند توی سرش میگوید نه بابا، اون با این کارش به من گفت بد بخت اگر عاشق بودی بیدار میماندی تو لایق عشق نیستی برو گردو بازی کن. من خودم را میگویم لیاقتم شده بهقدر گردو بازی ولی به یاد داشته باشم که اون لیلای عاشق من، که خداست. اون حتی اگر من خواب بمانم بازم یک چیزی در دستم میدهد دستهایمان را باز کنیم تا این را بگیریم.یک نکته دیگر به مناسبت تولد امام هادی ع.
عبدالرحمان اصفهانی سنی بوده واهل اصفهان، میرود در کاخ متوکل در اون جا میبیند که متوکل خیلی عصبانی است دستور داده که یک نفر را بیاورند تا مورد آزار و عتاب و خطاب قرار گیرد. عبدالرحمان آن چهره بر افروخته متوکل را میبیند در دلش میگوید ببین این کسی که آمده ببین چه کار کرده که این طور متوکل اذیت شده میخواهد او را مورد آزار قرار دهد.نگاه میکند یک جوان بالا بلند،پر ابهت و مهربان و خوش سیما دارد میآید از دور.مهر این جوان به دل عبدالرحمان میافتد در دلش میگوید خدایا این جوان را از شر متوکل در امان بدار. نه میداند کیه و نه شناختی، فقط در دلش یک مهری افتاده.امام هادی (ع) میآیند رد شوند به چهره عبدالرحمان نگاه میکنند خندهای میکنند و میگویند: خداوند دعای تو را اجابت کند و مال و ثروت و فرزندان بسیاری به تو بدهد. و از جلوی عبدالرحمان رد میشوند و میروند پیش متوکل و گفت و گو هایی رد و بدل میشود و متوکل زیر و رو میشود با اکرام و احترام آقا امام هادی را بدرقه میکند. عبدالرحمان سؤال میکند اون حالت قبل،شرایط حالا چه اتفاقی افتاد که این طوری شد؟مگر این آقا کی بود؟ توضیح میدهند که ایشان آقا علی النقی هستندو امام شیعیاناند وآن جلسه ختم میشود. سال های بعد عبدالرحمان در اصفهان به اطرافیان و نزدیکانش میگوید: که یک دعا در حق او کردم سه دعا در حق من کرد.من فقط گفتم از شر او در امان باشد ولی ایشان در حق من دعا کرد ثروت،مال و فرزندان.بزرگترین خانه اصفهان برای من است و خداوند به برکت اون دعا، فرزندان صالح بسیاری به من داد .و از ثروتهای دنیوی و اخروی من بهره مند شدم. این روزهاف روزهای خیر و برکت است روزهایی است که برای بر قراری ارتباطمان هم، باید به اونها متوسل شویم یک ارتباط قلبی کوتاه ،چه خیراتی برای او داشت کافی است ما در قلبمان را نبندیم، هیچ کار دیگری نمیخواهد بکنیم.
استاد: بسیار خوب و راهگشا بود برای من. پایان بخش امروز را به یک جمله بسنده کنم. و اما آن جمله آخر: پا فشاری میکنم مگر نمیخواهید کاری بکنید،مگر نمیخواهید حرکتی کنید بابا سادهتر از این، هر یک دانه که از خدا میگیرید یک چیز جایش بدهید.می گوید این همه که خدا میدهد ندارم جایش بدهم،تو هزار تا بگیر، دو تا جایش بده .ولی عادت کن که بر گردانید ما اشکالمان این است که عادت کردیم فقط میگیریم، چیزی بر نمیگردانیم اما یاد تون باشد خدا به پیغمبرش ،ما بهعوض داد در ازای قربانی کردن اولاد،حیوانی را داد که قربانی کن چرا که ما نیت تو را شناختیم. تو یکی را که شناختی ما بهعوضش را بده،دومی و سومی و چهارمی را دانهدانه هم در شناختش به تو کمک میکند هم در عوض دادنش، که چی بدهی،چون او خوبهای تو را که نمیخواهد. هر چه میخواهد از تو بگیرد ،رذایل تو است.دانهدانه رذایلت را به تو میشناساند. این رذیله است به من بده.در ازای این محبتم این رذیلهات را بده.مگه چارچوب نمیخواهید بنویسید؟ برای نوشتن چارچوب باید قوانین را شناخت برای شناختن قوانین،قانون دان باید بود. و برای قانون دان بودن،قانون نویس را باید شناخت. خب این سیر را که میخواهید طی کنید بسم ا...راه به این سادگی.
به یکی گفتم میخواهی از ذلت خلاص شوی،خیلی خفت داشت 20 یا 17 سال پیش. گفت: بله. اشک میریخت به پهنای صورت گفتم: سختترین چیز برای تو در این عالم چیست؟ گفت حجاب کردن.گفتم این را بده. گردن من شکسته اگر نزد خدا پاسخش را نگیرم، چون به خدا میگویم این بنده تو سختترین چیز پوشاندن خودش بود اما برای اینکه از این محنت و سختی و نکبت جدا شود حاضر شد حجاب کند خدایا بپذیر،گفت نمیتوانم،گفتم با نکبت میسازی گفت بله. حالا ببین من چه چیزهایی را به تو پیشنهاد کردم خدا وکیلی حق دارم به گردنتان. خدای من پیغام میدهد، اون خدایی که با من است میگوید بگو همه شما را دوست دارم شما را میخواهم هر چیزی بدهید میگیرم از شما، اما بدهید کلک نزنید. بیائیم خالصانه بدهید. ماه محرم نزدیک است قول میدهم در حسینیه را میبندند. اگر دلتان نمیخواهد که بسته شودو بر قرار باشد و باز هم اینجا باشید بروید و احراز هویت کنید،احراز موقعیت کنید،احراز شرایط کنید.راهش کدام است؟کدام طرفی؟کدام کوچه؟ کدام پلاک؟ هر چیزی به شما داده در ازایش یک چیزی بده.تو که خوب نداری بدهی همهاش خوبها را میگیری بدهایت را بده. خدایا به عشق تو،من از فلانی خوشم نمیآید ولی خدایا فقط به عشق تو دوستش میدارم تلاش میکنم بیشترین محبت را به او داشته باشم. یعنی بیمهریات را بده عشق تحویل بگیر. خدا یا به من چشمانی دادی که تا افق دور را میبیند حالا بگذریم که ما عینکم میزنیم باز سخت میبیند ولی الهی شکر میبینم به شما محتاج نیستم.پس میبینم. خدایا من میبینم به عشق این دیدنم و به شکرانه این دیدنم قربانی میدهم.چطوری؟ با این چشمانم فیلم های مورد دار نمیبینم. در ماهواره هر چیزی را دیگر نگاه نمیکنم.به من نعمت شنوایی دادهای چقدر قشنگ میشنوم گر چه که خیلی از مواقع هم سخته.خواب عمیق هستم کامپیوتر ما که فن اش مثل موتور جت کار میکند روشن مانده باشد در خواب من بیدار میشوم یعنی این شنوایی پدرم را در میآورد ولی شکر که میشنوم چون در کنار آن درد دل خیلیها را هم که بدون اینکه حرف بزنند میشنوم،پیامهای محبتشان را هم بدون اینکه ابراز کنند میشنوم.خدایا به شکرانه این شنیدنم چه چیزی را بدهم که خوب باشد؟ سعی میکنم غیبت نشنوم .می گوید بابا مادرم غیبت میکند نمیتوانم دهانش را ببندم.چرا دهان مادرت را ببندی؟خدا یا گوشهایم را ببند من قول دادم که نشنوم.کر کر او میگوید رادیوش روشن است، بگذار تا آخر بگوید خلاص که شد می گوید خوب حالا چی میگویی؟ بگو عیب ندارد مادر درست میشود یک ذره گذشت کنیم درست میشود. یعنی یک جواب عمومی تو اصلا نفهمیدی چی شده. بگیر و برو.
پاهایی داشتم دونده خوب میدویدم،خوب از کوه بالا میرفتم،خوب فعالیت میکردم،امروز ندارم حتماً یک روزی یادم رفته بود به او بگویم دستت درد نکند به خاطر این پاها.بهجای اینکه به او بگویم دستت درد نکند به خاطر این پاها گفتم به کوه میروم چه جوری؟ این کار را میکنم چه جوری؟ گفت حالا میگیرم بدو ببینم چه جوری. ببینم میتوانی؟ غذایت میسوزد بهاندازه طول اتاقت نمیتوانی بدوی گاز را خاموش کنی. خدا یا به همین انقدری که الآن دارم و راه میروم تو را شکر میکنم.عوضش را میدهم.چطوری؟ از پولم و مالم خرج میکنم برای کسی که کفش ندارد. برای کسی که مشکل دارد قدم بر میدارم مشکلش را حل میکنم. بااینکه خیلی سخته. به خدا خیلی سخته شما نمیدانید که هر یک تلفنی را که حل مشکل میکنم چقدر بعد از اون ناراحتم و به خدا میگویم ببخش من را.من فضولی نکرده باشم،تو گفتی جواب بده جواب دادم.همیشه نگرانم نکند یک ذره و یک لحظه از او غافل شدم و با خودم بودم فکر کردم میتوانم جواب بدهم. اون وقت خسر الدنیا و الا خرت.جز درد و سختی مردم هیچ نشنیدم اینجا ،خوشی نکردم اون طرف هم مرا میسوزانند.میگویند مگر تو خدا بودی که فضولی کردی؟ پس مراقب باشید.بیائید در طول این هفته فکر کنید که چی از خدا گرفتهاید،ما بهعوضش را بدهید.میگیرند از شما.من امروز به شما دوستانه میگویم. خودتان عقل به خرج بدهید و بدهید اگر ندهید از شما بهترین را میگیرند.دیگر رذایل تون را نمیگیرند. فضایل و خوشیها و نعمتهایتان را میگیرند اگر نمیخواهید این بلا را بکشید بسم ا...
لباسها باید تا اول محرم عوض شود. این لباس تن، نه من با اینها کاری ندارم هر چیزی میخواهید بپوشید.لباس و جودیتان باید تا اول محرم عوض شده باشد یکی را در آورده باشید و یکی دیگر بپوشید، یا بپوشید یا حسینیه را از شما میگیرند میبندند درش را. من هم با اجازه تون میروم تمام دهه محرم را مشهد مجاور میشوم.شما بنشینید غصه بخورید من هم میروم مشهد که غصه نخورم. نمیتوانید بیائید مگر آنهایی که لباسشان را عوض کردند تک بودند به خاطر تک بودنشان نتوانستند این جا را باز کنند اون تکها میآیند.ما کسی را نمیبریم. آخرین سفرم روزی بود که یکی از افراد جلسه عازم مکه شدند و سفر ایشان مکه او بود.من کاملا فراموش کرده بودم که ایشان چه روزی میخواهد عازم شود بااینکه شنیده بودم اما آخرین روزی که ایشان را این جا دیدم خندیدم گفتم چادر هم نداری بگویم گوشهاش را گره کن من بنشینم روی گوشه گره چادرت. حالا چطوری بیام؟خندیدند و گفتند من شما را یاد میکنم. منم تشکر کردم.همان سحر که نماز صبح میخواندم گفتم خدایا من چیز خارج از عقل نمیخواهم ولی سفر مکه من را هم امکان پذیر بفر ما خیلی دلم میخواهد بیایم. همان روز که ایشان رفت نماز صبحم را خواندم و خوابیدم.خواب دیدم که در این فرودگاهها هستیم.اول فرودگاه ما بعد مثلاً فرودگاه عربستان. بعد من چمدان هم نداشتم یک بقچه داشتم که دو تا گره میکردم میانداختم روی دوشم با چادر مشکیم انقدر ما را ذرهذره نگه داشتند.این جا این را ببینند اون جا این را بگیرند ببرند نشان بدهند، من هر جا که نگهام داشتند، نشستم دست بقچهام را فوری باز کردم گفتم برو بابا این هم اضافه است سنگین است بیخیال، این یکی را هم لازم ندارم میاندازم برود. این را هم نمیخواهم انقدر این کار را کردم، که آخرین مرحله که گفتند بدوید. دیگه من گفتم باید یک تجدید وضو هم بکنم، در تجدید وضو فضولات بدنی را هم تماما خارج کردم او مدم بیرون، که بدوم دیدم از بقچهام یک چیز کوچک باقی مانده.خندیدم گفتم الهی شکر سبک شد این را انداختم روی دوشم شروع کردم در اون سر سرا، دنبال او نهایی که میدویدند من هم میدویدم بعد گفتم به !چه تکی مزه میدهد.چادرم هم سفید بودوقتی اون مرحله را میدویدم لباسم احرام بود. پس میروم تکی میروم،نمیبرم. ولی واقعیتش این است که اول محرم میرسد امسال محرم یک محرم دیگر است حسینیه هم یک حسینیه دیگر است و این یک آدمهای دیگر را هم میخواهد یا شما یا دیگری. انتخاب با شما است. چی میخواهید انتخاب کنید.یعنی راه دیگری هم وجود ندارد.حالا این زمان کوتاه را تلاش میکنیم یک رابطه باخدا را اصلاح کنیم قدمتان را برداشتید. پاسپورت ورودتان را گرفتید.بروید ببینید کجا خیلی سخته اون را از جا بکنید. یا علی مدد.