دلنوشته شماره سه
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 4014
هوالحق
در اندرون من خسته دل ندانم که کیست که من خموشم واو در فغانو در غوغاست . همه سالهای نوجوانی و جوانی را در این گفتار اندیشه نمودم و در نهایت به یک بخش سرگشته و اواره در درون خویش رسیدم.
خب جوابی بود اما مرا قانع نکرد چرا که غوغای او ،غوغای بلاتکلیفان و سرگشتگان نبود اما نمی دانستم که چیست و شاید بهتر بگویم نمیدانستم که کیست و چه می گوید اما سخنش ، گلایه هایش بوی اواره گی و دربدری نمی داد ولی منهم نمی فهمیدم .
سالها گذشت ابرهای تیره با بادهای خروشان باران ساز کم کم به کناری رفتند و بارانش از چشمانم سرازیر گشت ریخت و ریخت و ریخت ، و چه غلتیدنی که قطرات اشک راه خویش را از روی صفحه سنگی دلم پیدا کردند و رفتند و انقدر رفتند که سنگ دلم صیقل شد و انقدر صیقلی شد که توانست نور گرم و درخشانی که از وجودم به بیرون می تابید را دریافت نماید و از این بهره مندی از نور نرم و نرم ونرمتر شد و پس از ان دیگر در او غباری نماند و صاف و تابنده و گرم شد و توانست انچه را که او در وقت خموشی من دردرون غوغا می کند بشنود و ظبط کند و سپس بر این صفحه بر این صفحه گرم و تابنده بنویسد با خطی زرین و زیبا و برای همیشه در ان ثبت شود .
او می گفت یيَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي (سوره فجر آیات 27 الی 30) او چه کسی بود که چنین زیبا و فصیح و مطمین سخن می گفت انهم نه از ورای اسمانها و نه از ورای سراپرده ها نه از بیرون من بلکه از درون من با صدایی رسا و مطمین دعوت می کرد که به او بپیوندم .
او کیست که چنین مطمین و محکم مرا صدا می کرد . در شبهای گذشته در هنگام زمزمه کردن دعای جوشن کبیر در هر بندی از ان انگشت اشاره ای از درون من به ان کلمات اشاره می نمود و می فرمود مرا می گوید مگو نمیدانم او کیست ؟ من هستم با تو همراه ، همسفر می باشم تا تو را در بازگشت به سرزمین موعودت رهنمون باشم . خدای من بزرگی نمیدانم بگویم چه هستی ؟ هر چه هستی من تو را دوست دارم مرا بخوان می آیم و سر بر آستانت می سایم .
ادامه دارد....