سفر به حقیقت نماز بخش دوم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: سفر به حقیقت نماز
- بازدید: 21915
بسم الله الرحمن الرحیم
فقط می توانم بگویم که بعد از آن بارها با خود گفتم ای کاش در آن عالم مانده بودم . فرصت سیر در آن کم نبود ولی کافی هم نبود ، بالاجبار دوباره بر سر حوض برگشتم . چون مؤذن من می خواست باز هم بگوید و مرا ببرد . با طنینی خوش آهنگ گفت : أشهدُ أنّ محمّد رسول الله (ص)، من یکباره خود را در محضر رسول خدا دیدم که ایشان هم وضو می گرفتند ، چقدر دیدنی بود . آیا کسی می تواند پس از دیدن ، آن را انکار کند ؟ خدای مهربانم ! بر بنده ات می نمایانی ، سپس اقرار می گیری تا نتواند مدعی شود که بر نادیده شهادت نمی دهم . با این بانگ آب بر دست راست ریختم ، متعّهد شدم که این دست در خدمت آنچه که رسول خدا می گوید قرار گیرد ، تخطّی نکند . هر آنچه که دست راست تا به آن لحظه خطا انجام داده بود قطرات آب شُست و از نوک انگشتان دست راست به سوی همرزمانش رهسپار شد . دوباره مؤذن در گوش چپم خواند أشهدُ أنّ محّمد رسول الله (ص)؛ بی اختیار دست بر آب بردم مشتی آب بر دست چپ خویش ریختم ، غلتیدن قطرات آب را از بالای دستم به پایین نظاره می کردم ، وه که چقدر طول کشید . قطره ها با پوستم سخن می گفتند ، با پوست دستم حجّت تمام می کردند ، یادآور می شدند که به دستور رسول خدا که اِذن از پروردگارمان دارد یکبار دیگر هر آنچه که این دست با همکاری این پوست در راه غیر خدا انجام داده ، می شوییم و با خود به دیاری می بریم که آثارش محو شود و تو یکبار آزاد و رها از زشتی ها و بدی ها ادامه مسیر دهی . قطره ها غلتیدند و غلتیدند تا از نوک انگشتان دستم به سوی دیگر قطرات آب رهسپار گشتند . من بر خیسی جامانده از قطرات آب دستی از بالا به پایین کشیدم ، چقدر از حسی که از تماس این دست بر آن دست بود لذّت بردم چون دیگر هر دو یک جور و آزاد بودند . زمان در این حس ها متوقف می شود ، آدمی می تواند به اندازه یک دوره زندگیِ پوست دستها لذّت ببرد ، صدای مؤذن در گوشم مرا به خود آورد که با صدای خویش می خواند : أشهدُ أنّ علیّاً ولّی الله ، دست راست خود را به سمت سرم کشاندم . من به این تلاش عجیب و زیبا نگاه کردم ، وقتی پوست سرم را لمس کرد ، در بالای سرم به ناگاه حفره ای بوجود آمد از درون آن موجی لطیف و به بی رنگی خداوند بالا آمد و بر آن تارُک قرار گرفت . مؤذن دیگر بار در گوشم خواند : أشهدُ أنّ علیّاً ولّی الله و دستم بر روی سرم حرکت کرد از عقب به سمت پیشانی راه افتاد . در این عبور آن موج لطیف بی رنگ را درک کردم . سپاسی را که از آن موج مأمور و محبوس در این جسم دریافت نمود قابل گفتن و توصیف کردن نبود . خدای من ! چه عظمتی بود . با رسیدن انگشتانم به مرز پیشانی آن موج به درون برگشت و حفره نیز بسته شد ، در حیرتی عظیم باقی ماندم . مؤذن فریاد کرد : حیّ علی الصّلوه ، حیّ علی الصّلوه به پاهایم نگاه کردم ، دیدم پاهایم قفلی دارند که نمی توانند تکان بخورند در حالی که حرکات پاها می توانست مرا به سوی جایگاه نماز هدایت نمایند . زنگ شتاب به سوی نماز از سوی مؤذن همه وجودم را می لرزاند اما پاهایم تکانی در خود احساس نمی نمود . یاد آوردم که پاها هنوز تطهیر نگشته اند ؛ به سوی زمین سفر آغاز نمودم در هنگام این سفر به سوی پاها که برایم به مثابه قرنی طول کشید حداقل اتفاقات همان روز را مرور نمودم . چه قدمهایی را توأم با بدخواهی در ذهنم برای دیگری برداشته بودم که هر کدام قفلی سنگین بر پاهایم بود . چقدر متأسف شدم ، قطرات اشک پشیمانی از چشمانم بر زمین افتاد و پهن گشت . دستانم را که خیس از آب تطهیر کننده و مملو از آن موج بی رنگی خدایی بود بر پاهایم کشیدم و به ناگاه در پاها چنان سبکی احساس کردم و نوری درخشان که قفل ها را شکست و حرکت را آسان نمود . در این زمان با شتاب بیشتری گفت : حیّ علی الفلاح ، حیّ علی الفلاح زنگ صدایش تارهای قلبم را مرتعش نموده و پاسخ سؤال یک عمرم را که رستگاری چیست تا به سویش بشتابم را پیش چشمم عیان نمود . سجّاده ام را پُر از گل های معطّر ، ستاره های چشمک زن نورانی که در تلاطم بودند در انتظار خویش دیدم ، با همه وجودم فهمیدم که این رستگاری همانا شتافتن به سوی خدایی است که با همه بزرگی اش در جانماز کوچک و رنگ و رو رفته ام نشسته و آن را معّطر و نورانی نموده تا اشتهایم را برای گفتگویی دلنشین با دوست برانگیزد . که هر کسی که دوستی را برای خویش انتخاب نمود خیلی زود همرنگی با او را پذیرا می شود و خدای من دوستی ام را با هیچ کس جز خودش نمی پسندد تا همرنگ او یعنی بی رنگی مطلق شوم . چقدر زیبا و غیر قابل توصیف ؛ مؤذن باز هم ندا سر داد حیّ علی خیرالعمل ، حیّ علی خیرالعمل دانستم که در نماز عملی چنان بزرگ و خِیری محض نهفته که بایستی زود بدان برسم تا از خِیری بزرگ بهره مند گردم . رفتم ، در رفتنم هر آنچه را که پشت سر گزارده بودم بار دیگر نگریستم ، خود را در عالمی فوق تصوّر یافتم وقتی زمان نیست که هر دَم با لبه تیزش لحظه هایت را قطع کرده و به گذشته پرتاب نماید چقدر لذّت بخش است . در میان هوایی که نمی دیدمش ولی حسش می کردم قدم ها را برداشته و یکی پس از دیگری ، نرم نرم مرا به سوی سجاده و جانماز بردند ، زمین را حس نمی کردم .
در میان سجّاده مقنعه را بر سر کردم با لبه آن رطوبت صورتم و بخصوص پیشانی ام را گرفتم . چادر را بر سر انداختم در قامتی راست و پُر از شادی و شعف رو به قبله ایستادم ، نمی دانستم چه باید بکنم فقط ذوق می کردم . نمی دانستم چه می خواهد بشود ، نمی دانستم در مقابلم چه کسی را باید ببینم ؛ انگار اولین بار است که بر سجّاده ایستاده ام . قدری سکوت کردم تا صدای ضربان قلبم قدری آهسته شود ، آرامشی بر وجودم جاری گردد . نمی دانم چقدر طول کشید تا آرام شدم ؟ اذان و اقامه ام را شروع کردم ، در حین ادای اذان و اقامه حسی عجیب داشتم ، خیلی عجیب . فکر می کردم در پشت درهای بلند و عظیم مکانی ایستاده ام که بسته است ، قرار است باز شود و من داخل شوم . این حس را با هیچ کلامی نمی توان توصیف کرد ، همین قدر هم که نوشتم خودم تعجب کردم چون هنوز هم حسم را ننوشته ام . هر لحظه شورم شدیدتر می شد ، نگرانی ام بیشتر ، مبادا باز نشود و یا مبادا باز شود مرا راه ندهند ؟ بسیار حال عجیبی داشتم چون هرگز چنین تجربه ای را نکرده بودم ، پس چرا این سؤالات برایم پیش می آمد و نگرانم می کرد ؟ اصلاً این در ، در کجا قرار دارد ؟ به روی چه مکانی باز می شود ؟ نمی دانم ، واقعاً نمی دانستم اما با آخرین جمله اقامه یعنی لااله الاّالله به ناگاه درهای بلند و عظیمی گشوده شد . در پیش رویم سرزمینی قرار داشت که انگار دوربینی ، سرزمین مسطّحی را به صورت نیمه عمودی فیلم گرفته باشند چون همه چیز در حال صعود بود ، هیچ قسمتی به سوی پایین نمایش داده نمی شد . سطح به سطح صفوفی از نمازگزاران وجود داشت که همه چون من سرِپا ایستاده بودند و همه به روبرو می نگریستند کسی توجهی به پشت سر نداشت . بی اختیار دستها را به سمت سرم بالا بردم و همگام با بقیه نیّت خواندن نماز نمودم . چقدر طول کشید ، نمی دانم اما همزمان آغاز حرکت نمودم صف به صف از میان نمازگزاران عبور کرده ، بسیار رفتم . چون در نماز بودم به اطرافم ننگریستم اما از کنار چشمم نورهای مختلفی را در سطوح مختلف می دیدم تا در صفی قرار گرفتم . بر جا ماندم دستهایم به آرامی پایین آمد در دو طرف بدنم قرار گرفت . صدایی زیبا و رسا با طنینی دل انگیز شروع کرد نمی دانم صدا از کجا بود ؟ از بالا ، از روبرو ، پشت سرم ، راست ، چپ نمی دانم اما همه جا را پُر کرده بود . نفس در سینه حبس کردم تا همه صداها را بشنوم . صدایی ملکوتی می خواند : بسم الله الرحمن الرحیم به یکباره نوزده فرشته سفید بال و طنّاز که کلامی برای تحسین زیباییشان ندارم در افق چشمانم ، در اطراف بسم الله الرحمن الرحیم به پرواز در آمدند . خدای من ! چه طنّازی عجیبی بود . من می دانستم بسم الله الرحمن الرحیم از نوزده حرف تشکیل شده و نوزده مَلَک مقرّب موکّل آن هستند که هر بار وقتی با قلب بسم الله الرحمن الرحیم می گوییم این موجودات ملکوتی و پُر انرژی در اطراف گوینده بسم الله الرحمن الرحیم به گردش در می آیند و در جهت حفاظت او و خواسته هایش مسئولیت می پذیرند اما شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن ؟ محو آنها بودم و بی اختیار من هم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم ؛ سپس شنیدم الحمدُلله ربّ العالمین ، من نیز تکرار کردم وای در این پهنه بی انتها ستایش می کنی و ستایش می گویی خدایی که ربّ است ، پرورش دهنده است ، پرورش دهنده همه عالم هستی . آن وقت است که متوجه یک یک اندام های بیرونی و درونی خویش می شوی . وقتی که پروردگارت آنها را در صفوفی منظّم تعلیم می فرمودند که وظایفشان چیست ، چه باید بکنند ؟ خدمتگزاری را به آنها می آموخت و یادشان می داد که آدمی بسی فراموشکار است . اگر توجه به شما را فراموش نمود چگونه به او اخطار کنید . چه کلاسی ، چه آموزشی بود ؛ بارها در زندگی ام یا ربّ ، یا ربّ گفتم ، چه شبهای قدری یا ربّ ، یا ربّ گفتم ، چه لحظات سخت دلتنگی یا ربّ ، یا ربّ گفتم اما هیچ وقت مثل آن لحظه نفهمیدم یا ربّ یعنی چه ؟ تربیت کردن یک فعل است اما مفهومش عمیق تر از این حرفهاست ، باید دید و به جان خرید . همیشه می گفتند در جهان هستی تنها انسان است که مختار است و حق اختیار را در همه جا بکار می بَرد ، بقیه موجودات تنها در برنامه ریخته شده برایشان حرکت می نمایند اما در آنجا مشاهده کردم که این طورها هم نیست بلکه هر کدام با توجه به مسئولیت و وظیفه ای که در نظام هستی دارند میزانی حق انتخاب دارند . مثلاً درختی که می بایستی صاف و رشید بلند شود و چتری گسترده ایجاد نماید در بخشی از رشدش اخلالی بوجود می آید آن چنان که باید نمی تواند انجام وظیفه نماید . شاید با خود بیندیشید که تحت تأثیر عوامل محیطی چنین می شود ، من هم به آن فکر کردم اما بر انسان هم عوامل محیطی مؤثر است ، نیست ؟ پس چرا توبیخ دارد ؟ من در آن عالم دیدم که گیاهی کاشته شده در زمین تلاش می نمود که خود را به نور برساند ؛ آب سیلابی بر او سنگ های سنگینی را آوار نمود اما گیاه تربیت یافته حضرت حق می دانست که باید هر طور هست بارش را به منزل برساند . پس با سختی فراوان بر اساس تعلیم دریافت نموده از لابلای سنگ های سخت مسیری پیدا کرده و بیرون زد و به نور دست یافت . اینجا بود که فهمیدم دیگر موجودات چون انسان و البته نه به میزان آدمی حق اختیار را دارا می باشند که این خود مقوله ای بس عظیم است و در اینجا نمی خواهم به آن بپردازم.
ادامه دارد....